📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_دوم🌻 #پارت_اول☔️ باد اواخر پاییز به لباسهای خیس
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_دوم🌻
#پارت_دوم☔️
لباسهایم را مچاله شده درون چمدان کوچکی جا میدهم، این چند روز داد و بیدادهای پدر و بیمحلیهای مادر خوره جانم شده است، دلم میخواهد هرچه زودتر صبح شود و راهی خرمشهر شوم.
چند تقه به در میخورد، با کلافگی و صدای نسبتا بلند میگویم
-جانم دیگه چه سرکوفتی مونده که نزدین؟
چند ثانیهای صدایی شنیده نمیشود و سپس صدای مصطفی از پشت در بلند میشود
-مصطفیام...
لباسم را نگاه میکنم عبای بلند و گشاد سفید با گلهای ریز فیروزهای و شال فیروزهای، دستی به شالم میکشم و سپس با صدای بلند میگویم
-بیا تو...
مشغول جمع کردن لباسهایم میشوم، مصطفی داخل میشود، نیم نگاهی میکنم و زیرلب سلامی میدهم
در جوابم سلام کوتاهی میدهد و بر روی صندلی مینشیند
-داری بار سفر میبندی؟
با تکان دادن سر جوابش را میدهم
-خرمشهر دیگه نه؟
سری به نشانه مثبت تکان میدهم
سکوت میکند، چند دقیقهای میگذرد چمدانم را میبندم و گوشهای میگذارم
مصطفی بلند میشود و به سمت پنجره میرود
-از مسئول کاروانتون بپرس ببین یه جای خالی ندارن؟!
با همان اخمهای درهم و چشمان متعجب میگویم
-چه جایی؟برای چی؟
برمیگردد و به پنجره تکیه میدهد
-جا توی کاروان برای من.
همانطور که روی میز را مرتب میکرد گفتم
-نیستش دیگه فردا حرکته.
دستی درون موهایش میکشد و میگوید
-حالا یه زنگ به این پسره، اسمش چی بود؟!
چشمانش را ریز میکند و پس از کمی مکث میگوید
-آهان همین سیدمحمد بزن اون پیدا میکنه.
پوفی میکنم و گوشی را برمیدارم و شماره محمد را میگیرم
-بزن رو بلندگو.
مات نگاهش میکنم و قسمت اسپیکر را لمس میکنم.
بوق چهارم که میخورد صدای محمد در اتاق میپیچد
-الو
-سلام آقای موسوی سنایی هستم.
مکثش طولانی میشود که کمی بعد جواب میدهد
-سلام خانم سنایی بله بفرمایین.
-والا غرض از مزاحمت میخواستم بدونم کاروان آقایون جا برای یک نفر هست؟
میدانستم ظرفیت کاروان تکمیل است خودم لیست کاروانیان را دیده بودم
-نمیدونم خانم سنایی من خودم جور نشد که برم به دوستم پیشنهاد دادم جای من بره، اونم هنوز مشخص نیست اگه اون هم نرفت حتما اطلاع میدم.
اخمهایم درهم میشود، محمد چرا نمیآید؟
-بله خیلی ممنون به خاله و نورا سلام برسونید خدانگهدار.
تماس که قطع میشود رو به مصطفی میکنم
-اگه زنگ زد بهت خبر میدم.
بیخیال به سمت کمدم میرود و درش را باز میکند.
آمپر میچسبانم و به سمتش میروم و در را محکم میبندم، با تعجب نگاهم میکند
-چیکار میکنی؟!
چشمانم را میبندم تا خشمم فروکش کند
-من چیکار میکنم یا تو؟ هرچی هیچی نمیگم.
مبهوت میگوید
-میخواستم برات چادر انتخاب کنم.
-خودم انتخاب میکنم، برو بیرون.
سری تکان میدهد و خارج میشود، چادر سفید نازکی با گل های ریز فیروزه ای را انتخاب میکنم و سر میکنم.
از اتاق که خارج میشوم، دیدن زنعمو و عمو به همراه یک روحانی مسن باعث تعجبم میشود.
با همان ابروان بالا رفته به سمت میهمانها میروم و سلامی میکنم.
کنار زنعمو ناهید روی مبل مینشینم که صدای حاج آقا بلند میشود
-دیگه عروس خانوم هم اومدن زودتر صیغه رو بخونم که جای دیگه هم قرار دارم.
با چشمان از حدقه بیرون زده به پدر نگاه میکنم، بیخیال مشغول پوست کندن سیبی بود.
زنعمو میخواهد بلند شود که زود رو به عاقد میگویم
-ببخشید اما من نمیدونستم.
بهقلمزینبقهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸☘🌻🌸☘🌻 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_سوم🌻 #پارت_اول☔️ -ببخشید اما من نمیدونستم.
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت__بیست_و_سوم🌻
#پارت_دوم☔️
سرپا میایستم و به جمع نگاه میکنم،سوگل به سمتم میدود و دستانم را میکشد و با ذوق میگوید
-عمه بیا عمو مصطفی از این انگشتر خوشگلا خریده من دیدم انقدر خوشگل بود.
روی مبل کنار مصطفی مینشینم، حلقهها روی میز است.
مصطفی حلقه درشت و پر نگینی را از جعبهاش برمیدارد و دستش را به سمتم میگیرد، منتظر است دستانم را به دستانش بسپارم، چهره سیدمحمد دوباره چشمانم را پر میکند، در دل استغفراللهی میگویم، چشمانم را میبندم و دست به دست مصطفی میدهم.
آرام انگشتر را در انگشتم جای میدهد، جوری رفتار میکرد که انگار با عروسکی چینی و لطیف طرف است.
سوگل انگشتر سادهای را از جعبه خارج میکند و به سمتم میگیرد
-عمه تو هم اینو دست عمو مصطفی کن.
انگشتر را میگیرم و با احتیاط درون دستان مصطفی جای میدهم، پس از شادیهای بیاساس و کف زدنهای مکرر ببخشیدی میگویم و به سمت اتاقم میروم، وارد که میشوم چادر از سر برمیدارم و دراز میکشم، چشمانم را میبندم نمیخواهم به اتفاقات اطرافم فکر کنم.
پهلو به پهلو میشوم که در زده میشود، بلند میشوم
-بیا تو...
در باز میشود و مصطفی سرش را داخل میکند
-اجازه هست؟!
سری به نشانه تایید تکان میدهم، وارد میشود و کمی با فاصله روی تخت مینشیند.
جعبه دستبند را به سمتم میگیرد
-مهریتو یادت رفت برداری.
جعبه را میگیرم و روی میز میگذارم
-اوم دستت درد نکنه.
کامل به سمتم برمیگردد و پس از کمی مکث شروع میکند
-خیلی دوست دارم.
خیلی ناگهانی خداحافظی کوتاهی میکند و از اتاق خارج میشود.
دوباره دراز میکشم و به مصطفی فکر میکنم. شاید بتوانم عاشقش شوم، شاید هم نه.
جعبه را باز میکنم دستبندی طلا سفید و ظریف پر از نگین، دستبند را به جعبهاش برمیگردانم که موبایلم زنگ میخورد، با دیدن نوشته آقاسید روی گوشی درجا مینشینم و جواب میدهم
-بله بفرمایین.
صدایش درون گوشم میپیچد
-سلام خانم سنایی وقتتون بخیر.
-سلام خیلی ممنون بفرمایین.
-میخواستم بگم دوستمم نمیاد برای یک نفر تو کاروان جا هست، اگه میشه اسم و مشخصات کسی که میاد رو بگید یادداشت کنم.
آرام میگویم
-مصطفی سنایی.
مکثی میکند و سپس میگوید
-ثبت شد.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_چهارم🌻 #پارت_اول☔️ از زیر قرآن رد میشوم و گونه م
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_چهارم🌻
#پارت_دوم☔️
با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم، در حال خوردن شکلات بود و متوجه من نبود. جلویش که نشستم تازه متوجه من شد
-شکلات رد کن بیاد.
قیافهاش را مظلوم میکند
-نه.
چشمانم را درشت میکنم
-چی؟! نه؟!
همه شکلاتها را در آغوشم رها میکند
-بیا بیا چشماتو اونطوری نکن.
میخندم و کنارش به دیوار تکیه میدهم و شکلاتی باز میکنم و در دهانم میگذارم شیرینیاش قند در دلم آب میکند. همانطور که با لذت شکلات میخوردم رو به مینا میگویم
-راستی تو چرا مسئول کاروان نشدی؟!
ابرویی بالا میاندازد و میگوید
-آقامون نزاشت.
چشمهایم را ریز میکنم
-احمد که خودش مسئول کاروان آقایونه.
با تمسخر دستش را به گونهاش میزند
-خدامرگم بده اونکه مثل من بارشیشه نداره خجالت بکش.
با همان چهره گیجم میگویم
-بار شیشه؟! شیشه برای چی؟!
به گوشم نزدیک میشود و آرام میگوید
-به کسی نگی اونجا چندتا معتاد هست میخوام بینشون پخش کنم.
چشمغرهای میروم که میخندد و همانطورکه شکلاتی باز میکند میگوید
-عقل کل وقتی یه زن میگه بار شیشه دارم بنظرت منظورش چیه؟!
تازه متوجه منظورش میشوم و با حیرت میگویم
-دروغ نگو؟! حاملهای؟
همانطور که شکلات میخورد با خنده سری تکان میدهد
-وای دیوونه مبارکه.
گونهاش را میبوسم و با اخم میگویم
-اونوقت برا چی با این وضعت میری مسافرت؟!
چشمکی میزند و میگوید
-آقامون گفت.
پوکر نگاهش میکنم
-تو هم کشتی مارو با این آقاتون.
دستم را در دستش میگیرد و با چشمان ریز شده میگوید
-انگشتر چی میگه؟!
آب دهانم را قورت میدهم و هیچ نمیگویم.
سکوتم را که میبیند با عصبانیت میگوید
-راحیل باتوام!! چیکار کردی؟!
لب به دندان میگیرم و میگویم
-خلافشرع نکردم یه سیغه محرمیت خونده شده.
-با کی؟ کی؟
-دیروز با مصطفی.
-کلهشقی دیگه لال بودی؟! میگفتی بابا نمیخوامش.
کلافه میگویم
-چیکار کنم دیروز یهو یه عاقد آووردن به زبونمم انگار قفل زده بودن.
لب تر میکند و میگوید
-حالا میخوای چیکار کنی؟!
شانهای بالا میاندازم و میگویم
-نمیدونم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_اول☔️ هانیه، خادم سیزده ساله هیئت به
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_پنجم🌻
#پارت_دوم☔️
یک ساعتی میشد که از بندر به سمت خرمشهر راه افتاده بودیم، بلند میشوم تا میانوعده را بین دخترها پخش کنم.
ابتدا به روحانی کاروان تعارف میکنم و سپس سهم راننده را کنارش میگذارم، بین نصفی از بچهها پخش کرده بودن که متوجه توقف اوتوبوس شدم.
کارتون آبمیوه و کیک را به نورا میدهم تا بین بقیه پخش کند و خودم به سمت راننده راه میافتم.
-چرا وایسادین؟!
حاجآقا صالحی جواب میدهد
-آقای نراقی تماس گرفتن گفتن وایسیم.
چند دقیقه بعد اوتوبوس کاروان برادران هم مقابل اوتوبوس ما میایستد و احمد پیاده میشود و به سمت اوتوبوسمان میآید و اشاره میکند که من و حاجآقا صالحی هم پیاده شویم.
پیاده میشویم
-آقا احمد چرا توقف کردیم به اندازه کافی تو بندر معطل شدیم، الان تو مقر منتظر هستن برای استقبال.
احمد مثل همیشه خونسرد تک خندهای کرد و گفت
-خواهرم شماهم مثل مینا خانوم صبر نداریا همین رو میخوام بگم.
پلکی میزنم
-خب بفرمایید.
-والا مقر خواهران کاروان قبلی اوتوبوسشون خراب شده و فعلا درست نشده بخاطر همین نمیتونیم به اون مقر بریم، مقری که برادران قراره برن دو طبقه مجزا هستش و چون تعداد کاروان ما خیلی زیاد نیست میتونیم طبقه بالا خواهران رو مستقر کنیم طبقه پایین برادران رو.
اخمهایم درهم میشود
-اینطوری که نمیشه مراسم استقبال از زائرین و افتتاحیه چی میشه مراسم صبحگاهی هم که کلا منتفی میشه.
شانهای بالا میاندازد و میگوید
-چارهای نداریم.
حاجآقا صالحی صدایش را صاف میکند و میگوید
-خب میتونیم ناهار برادرا رو بین راه بدیم تا اون موقع مراسم مختصری تو مقر برای استقبال از خواهران انجام بشه و خواهران طبقه بالا مستقر میشن و بعد اون کاروان آقایون میان و یه مراسم مختصر هم برا اونا گرفته میشه و تموم، دیگه مراسم افتتاحیه و صبحگاهی رو منتفی میکنیم.
احمد سری به نشانه تایید تکان میدهد، اما من راضی نبودم خیلی از کاروانیان مثل الناز سفر اولی بودند و من دوست داشتم همه مراسمات اجرا شود.
هر دو منتظر تایید من بودند، به ناچار سری به نشانه نمیدانم تکان میدهم، که به فال تایید میگیرند.
احمد به سمت اوتوبوس ما حرکت میکند و به راننده اشاره میکند تا پیاده شود، آدرس جدید را میدهد و سوار میشویم.
بعد از حدود چهل و پنج دقیقه به مقر میرسیم، بوی اسپند خاطره تلخی را برایم یادآوری میکند، لحظه به لحظه از جلوی چشمانم میگذرد و صحنه آخر تلقین محسن، آخرین بار همانجا دیدمش نصف صورتش را باز کرده بودند و من ناباورانه آخرین لحظات دیدارمان را در ذهنم ثبت میکردم.
قطرات اشک دانه دانه روی گونهام میریزد، آخرین بار با محسن آمده بودم خرمشهر، اصلا خرمشهر را با محسن شناختم، اولین و آخرین بار با خودش آمدم.
دلم برایش تنگ شده بود، دلم برای خندههایش، برای گریههایش، برای اخمهایش تنگ شده بود.
چمدانم را بلند میکنم با چشمان اشکی راه میافتم، قرار بود مراسم در حد یک ربع، بیست دقیقه تمام شود.
قرآنی خوانده شد و حاجآقا صالحی در حد پانزده دقیقه سخنرانی کرد و وارد مقر شدیم.
سریع همه کارها را انجام دادیم و با صدای بلند رو به خواهران گفتم
-خواهرای عزیز مشکلی برای مقر قبلی پیش اومده و به ناچار برادران هم طبقه پایین مستقر میشن، اینجا سرویس بهداشتی و حموم موجوده و به هیچوجه کسی پایین نمیره، انشاالله سفر خوبی داشته باشیم،نیم ساعت دیگه هم اذانه حاضر بشید انشآلله نماز جماعت برگزار میشه.
تجدید وضو میکنیم و به سمت نمازخانه راه میافتیم، که صداهای بلند از سمت آقایان باعث میشود همه با تعجب سرجایمان بایستیم.
با شنیدن صدای مصطفی پا تند میکنم، پرده را کنار میزنم و با اضطراب فضا را میکاوم.
احمد و چند نفر دیگر دور مصطفی را گرفتهاند و سعی در آرام کردنش دارند و چند نفر هم دور آقای مسلمی را گرفتهاند که چیزی نگوید.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_ششم🌻 #پارت_اول☔️ به اجبار به سمت مصطفی حرکت میکن
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_ششم🌻
#پارت_دوم☔️
عصبی روی صندلی اوتوبوس مینشینم و سرم را به شیشه پنجره تکیه میدهم.
در این دو روزِ سفر به خوزستان صدبار خودم را لعنت کردهام که برای چه آمدم و مصطفی را هم دنبال خودم قطار کردم.
دو روز بیشتر نیست که آمدهایم و مصطفی بیشتر از صدبار سوتی داده و درست در هر صدبار مسلمی و دوستانش به پروپای مصطفی پیچیدهاند، درست هربار مصطفی شری راه انداخته و دعوای مفصلی پیش آمده.
کلافهام، دوست دارم دست مصطفی را بگیرم و از این جمع بروم.
هم از مصطفی دلخور هستم و هم نیستم.
او به کارهای روزانهاش عادت کرده و نمیتواند رفتارش را تغییر دهد، از طرفی میتواند که جلوی خشمش را بگیرد و چیزی نگوید.
نگاه بقیه از همه بیشتر آزارم میدهد و متلکهایی که هرازگاهی بارم میکردند بغضم را به مرض گلویم رسانده بود.
در بطری آب را باز میکنم و کمی آب مینوشم، بغضم را هم به آب میسپارم تا شاید با خودش بشورد و ببرد.
چشمانم را میبندم، ترجیح میدهم تا رسیدن به طلائیه کمی به چشمانم استراحت بدهم.
اوتوبوس که میایستد قبل از اینکه پیاده شوم کفشهایم را درمیآورم و به دست میگیرم. پا که روی خاکهای نرم طلائیه میگذارم، ناخودآگاه لبخندی رو لبانم مینشیند.
به قول مینا
-قدم زدن رو خاکهای طلائیه خود به خود همه غمهای آدم رو میشوره میبره.
راستی مینا و دخترها کجا رفتند؟!
نگاهم را دور تا دور میچرخانم کمی آنطرف تر میبینمشان، زیر چشمی نگاهم میکنند، حتما مینا گفته که
-الان بریم نزدیک، پاچه هممون رو میگیره، بزارید ببینیم شهدا آدمش میکنن.
خنده ریزی میکنم و قدم میزنم، کمی آنطرف تر همه جمع شدهاند و صدایی در محوطه میپیچد.
-خواهرا و برادرا تشریف بیارین روایتگری داریم به روایت حاجحسینیکتا.
با شنیدن نام حاجحسین چشمانم برق میزند، قدم قدم سریع نزدیک جمعیت میشوم خانمها یک طرف و آقایان طرفی دیگر.
گوشهای مینشینم، حاج حسین میآید همه به احترامش بلند میشویم و پس از سلام و احوالپرسی و کمی شوخی با جمع، شروع میکند.
روایتهای حاجحسین را همه از بر بودم آنقدر که در اینستا و آپارات دنبال تک تک کلمات شیرینش بودم، آنقدر خوب و باصفا روایتگری میکرد که هر روایت را چندین بار گوش میدادم.
ناگهان باز هم همه افکار در ذهنم تلنبار شد، دانشگاه، مصطفی، محمد، بارداریمینا و حتی محسن و اینکه چقدر جایش بین این جمع خالی است.
-فکر کردی نگات نمیکنه؟!
توجهم به سخنان حاجحسین جلب میشود
-فکرکردی تو میدون مین گناه گیر نکردی...
زدی زیرش گفتی میخوام جیگر امام زمانم خنک شه، چشمتو نگه داشتی خدا ندید؟!
مکثی میکند و ادامه میدهد
-یهو یه وصیتنامه از شهید خوندی خوشت اومد؟ معلومه خیلی بامعرفتی که خوشت اومد.
خواهرا خاطرخواه دارید؟!
برادرا خاطرخواه شدید؟!
شهدا خاطرخواهایی هستن که قبل از اینکه به دنیا بیاید خودشونو براتون کشتن...
دارید یه همچین خاطرخواهایی؟؟!
نگاه مهربانی به جمع میکند و با لبخند ادامه میدهد
-انقدر ناز کردید، انقدر طاقچه بالا گذاشتید یکی یکی تو هیئت، تو دانشگاه جدات کردن سوات کردن صدات کردن، سوار کولشون کردن آووردنت اینجا.
نگاهم به مصطفی افتاد چفیه را روی سرش انداخته و با شنها بازی میکند.
نگاه عاقل اندر سفیهانهای میکنم و گوشهایم را تحویل حاجحسین میدهم
-بچههاا قدر بدونید، چقدر هستن که حسرتشو میخورن بیان اینجا، اونوقت شهدا تو رو انتخاب کردن آووردنت اینجا، به خودت نیای میبینی موهای سرت سفید شده.
روایت تمام شد و پس از صلواتی منتظر میشوم اطراف حاجحسین خالی شود تا سلامی کنم.
نزدیک میشوم
-سلام حاجآقایکتا وقتتون بخیر.
با مهربانی نگاهش را به سمتم متوجه میکند
-سلام خانم سنایی ممنون دخترم چخبر حالتون خوبه انشاالله؟!
چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمیکردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال میخواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث میشود چشمانم را محکم ببندم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هفتم🌻 #پارت_اول☔️ چندبار در همایش شهدا همدیگر را
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_هفتم🌻
#پارت_دوم☔️
بلافاصله پس از بدرقه خادمین به سمت چزابه حرکت کردیم، نمیدانم چرا اما حس خاصی دارم، احساس میکنم کسی در چزابه منتظرم است.
با صدای زنگ موبایل افکارم را همانطور درهم و برهم رها میکنم و جواب میدهم
-الو، بله بفرمایید
صدای احمد درون گوشی میپیچد
_سلام راحیل خانم احمدم.
_سلام آقااحمد بله بفرمایید کاری داشتین؟!
_یه خبر خوب دارم که خواستم به خواهرا بگید.
ابرویی از تعجب بالا میاندازم
_چه خبری؟!
_الان به خادمین هدایت خبر دادن که یه ساعت پیش تو چزابه چهارتا شهید تفحص شدن، قسمت شده ما هم قبل رفتن زیارتشون کنیم.
با شنیدن خبرش چشمانم از شوق درشت شد و ناباورانه گفتم
_واقعنی میگید آقااحمد؟!
میخندد و میگوید
_دروغم چیه واقعیه واقعیه.
قند در دلم آب میشود از شیرینی این خبر زیر لب خداروشکری میگویم و بلند میشوم؛ وسط اوتوبوس میایستم و صدایم را صاف میکنم
-خواهرا یه لحظه...
همه توجهها به من جلب میشود، لبخند دنداننمایی میزنم
-همین الان به من خبر دادن که تو چزابه چهارتا شهید تازه تفحص شدن و قسمت ما شده که قبل از رفتن این شهدای عزیز رو زیارت کنیم.
با پایان جملهام همهمهای ایجاد میشود، بعضیها از خوشحالی یکدیگر را به آغوش کشیدهاند، چند نفری مانند من شکاک و هی سوالپیچم میکردند که آیا واقعیت دارد یا نه، دو سه نفری هم حالشان معنوی شده و سر به پنجره اوتوبوس تکیه داده بودند و چشمان خیساشان گواه از دل پردردشان میداد.
لبخند عمیقی میزنم و سرجایم مینشینم، بیتاب بودم و پرازشوق...
اوتوبوس که میایستد پرده را کنار میزنم و به دور و اطراف نگاه میکنم چزابه، روبهروی معراجالشهدا...
از اوتوبوس پیاده میشویم که دوباره موبایلم زنگ خورد
-بله بفرمایین
-سلام راحیلخانم احمدم
-سلام بله آقااحمد کاری داشتین؟!
-ما کاروان آقایون رو میبریم یادمانها تا خانمها زیارت کنن بعد شما، آقایون میان زیارت میکنن.
سری تکان میدهم
-باشه.
به سمت معراج حرکت میکنیم همانطورکه داشتم با نورا صحبت میکردم، چشمانم به در آهنی معراج افتاد که محمد با چشمانی قرمز و موهای پریشان از در خارج شد، لباس لجنیاش خاکی بود و از همه بدتر پوتینهایش بود که انگار با خاک شسته شده بود.
به قلم زینب قهرمانی✍
❌💐کپی ممنوعه💐❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ نورا که متوجه محمد شد هین بلندی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃بسمربعشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_هشتم🌻
#پارت_دوم☔️
رو به نورا میکنم و میگویم
_ راستی آقامحمد که نیومده بود راهیان اونجا چیکار میکرد؟!
_ با گروه تفحص بود البته از اعضای تدارکات گروه...
سری تکان میدهم و به سمت پنجره برمیگردم.
***
پدر و مادر بچهها به استقبالشان آمده بودند اما خانواده من بخاطر وجود مصطفی نیامده بودند.
هنوز هم چهره قرمز شده مصطفی را که از معراج در آمده بود یادم نرفته.
چشمانش شده بود تکهای خون باورم نمیشد شهدا انقدر مصطفی را متاثر کرده باشند.
بین کاروان آقایان که حال با همهمهای از همدیگر خداحافظی میکردند چشم میگردانم، مصطفی با خنده مشغول خداحافظی با برادران بود.
باورم نمیشد توانسته بود به قول خودش با آن ریشوها ارتباط برقرار کند.
مسخره بازیهایشان که تمام شد. حالا او مثل من بین خانمها چشم میگرداند دنبال من، برایش دستی تکان دادم و به سویش رفتم. با دیدنم لبخندی زد و با هم به کوچهای که ماشین را در آن پارک کرده بود راه افتادیم.
سوار که میشویم سریع به سمتش برمیگردم و کنجکاوانه میپرسم:
_ تو معراج چیشد که اوتطوری قرمز شده دراومدی؟!
او هم مشتاق به سمتم برگشت:
_ یه چیزی بگم باورت نمیشه.
_ بگو باورم میشه.
_ شب قبل اینکه بریم معراج خواب دیدم تو یه بیابونم و هوا بهم نمیرسه و دارم خفه میشم، واقعنی داشتم خفه میشدم راحیل، یهو یه در سبز رنگ دیدم نمیدونم چرا اما تو خواب احساس میکردم تنها راه نجات از اون حس خفگی دوییدن به اون سمته، دوییدم دوییدم دوییدم اما هنوز از خفگی نمرده بودم. بلاخره رسیدم به اون دره با فشار بازش کردم که یه نسیم خنک خورد به صورتم و نفس کشیدم یه نفس خیلی عمیق، اون اتاق رو نگاه کردم همون معراج بود با همون چهارتا شهید گمنام بودن.
با چشمان درشت و ناباور نگاهش میکردم، کلافه میگوید:
_ اونطوری نگام نکن راست میگم.
سری تکان میدهم
_ اوهوم چه خواب قشنگی دیدی.
چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد، مصطفی برایم دلنشین شده بود مطفییی که وقتی از معراج درآمد تا چند دقیقه کنار دیوار نشست و سر روی زانوانش گذاشت، مصطفییی که از شانههای لرزانش معلوم بود چیزی در درونش تکان خورده بود.
دوباره به سمتش برمیگردم:
_ چجور سفری بود؟!
میخندد و میگوید
_ اخلاقای تو و اون پسر بیریخته رو که فاکتور بگیریم خیلی خوب بود، بخصوص اون وضوهای چپرچلاقی که میگرفتم یا اون دعای فرج با اون صدای قشنگ کسی که میخوند خیلی به دلم نشست، مسخرهبازی های امیر و دوستاش، قسمت مداحی و روضه هم خیلی خوب بود. اون قسمت روایتگری اون آقاهه چی بود، آهان حاج یکتا....
اصلا یه لحظه به خودم افتخار کردم که رفتم اونجا، قسمت آخر شهدای گمنام هم که عالی بود.
از قسمتی که گفت اخلاق مرا فاکتور بگیرد خوشم نیامد، لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
_ پس اگه بخوای دوباره بری ترجیح میدی من نیام.
لبخند مهربانی میزند:
_ ما که به اخلاقهای شما عادت کردیم، اصلا سفر بدون شما نمیچسبه.
لبخند شیرینی از حرفهایش روی لبهایم مینشیند. برمیگردد و لحظهای با خنده نگاهم میکند
_ اصلا همین بدرفتاریات قشنگه.
گونههایم دوباره جان میگیرند و رنگ انار میشوند، خنده ریزی میکنم.
مصطفی مهربان بود و از همه مهمتر مرا دوست داشت، من هم تا به حال دل به کسی نداده بودم. چه میشد اگر مصطفی هم تغییر میکرد و با هم راهی هیئت میشدیم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_بیست_نهم 🌻
#پارت_دوم ☔️
عابران جور بدی نگاهش میکردند، ته دلم آن غیرت و محبت کوچکی که نسبت به او داشتم وول وول میخورد.
زود از کتابفروشی خارج میشوم و به آن سمت خیابان میدوم، کنار مصطفی زانو میزنم
_ مصطفی، مصطفی این چه وضعشه؟!
پس از کمی مکث به زور سرش را بلند میکند و با چشمان قرمز شده نگاهم میکند و چیزی نمیگوید.
کلافه و با صورتی جمع شده نگاهش میکنم، معلوم نیست چه کوفتی خورده است که به این روز افتاده.
عصبی، با دستانی لرزان میتوپم
_ سوییچت کو؟!
هیچ نمیگوید و بیحرکت به جدول تکیه میدهد انگار جان تکان خوردن ندارد، دست میکنم درون جیب کتش و سوییچ ماشینش را در میآورم.
دزدگیر را که میزنم با به صدا درآمدن ماشین، کمک میکنم تا مصطفی بلند شود. آرام آرام به سمت ماشین میرویم.
بغض داشتم و اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، تازه داشتم آرام میشدم که مصطفی ناآرام کرد این دل بیپناهم را...
کاش نمیدیدمش، کاش هنوز هم آن مصطفییه متحول شده در ذهنم بود، یعنی تمام رفتارهای این هفتهاش ساختگی بود تا مرا غول بزند؟! یعنی آن حال خرابش بعداز هیئت بازی بود؟! اگر بازی بود چه بازیگر ماهریاست مصطفی...
خندههای دخترک که جلوی چشمانم زنده میشود، اشکهایم میریزد.
پشت فرمان مینشینم، روی صندلی ولو شده و انگار کوه کنده است.
کاش آنقدری فرهادم بود که میتوانست کوه نفسش را برایم بکند، مانند فرهاد شیرین...
با سرعت راه میافتم به سمت خانه مجردیاش، اشکهایم روی شیشه چشمانم مینشیند و من جانشان را بدون فرصت خودنمایی میگیرم.
نمیدانم چرا در این مدت کم؛ دلبستهاش شدهام. دلم به محبتهایش گرم شده.
نمیتوانم باور کنم که رفتارهایش دروغ بوده، مصطفییی که بعد از هیئت هنگام رانندگی اشک میریخت مصطفییی که حتی بیشتر از من غرق هیئت و شهدا شده بود و اینروزها سراغش را فقط در گلزارشهدا میتوانستی بگیری، چطور باور کنم که همان مصطفی را امروز با این وضع کنار خیابان پیدا کردم؟!
جلوی خانهاش ترمز میکنم و به سمتش برمیگردم، بیخیال به خواب رفته. بغضم خود را پشت لبهایم میرساند که بلند میزنم زیر گریه و سرم را روی فرمان میگذارم و نوای هقهقم کل ماشین را میگیرد و مصطفی انگار نه انگار که من اینجا جان میدهم، هنوز در خواب عمیقی غلط میزد.
نگاهم به حلقه پر زرق و برق درون انگشتم میافتد با تنفر درش میآورم و درون داشبورد پرتش میکنم.
ماشین را خاموش میکنم و پیاده میشوم، تازه یادم میافتد کیفم و کتابهایم را در کتابفروشی جا گذاشتهام.
حس برگشتن به کتابفروشی را ندارم و همینطور بیهدف راه میروم، انگار میخواستم تمام عقدهام را روی پاهایم خالی کنم که محکم و محکم تر روی زمین میکوبیدمشان.
آنقدر راه میروم که بلاخره پاهایم روی شنهای نرم ساحل فرود میآید، سر بلند میکنم و قصهگوی کودکیهایم را میبینم و اینبار از اعماق وجود زیر گریه میزنم و همان جا زانو میزنم، دریای مهربان به آغوش میکشد مرا مهربان است و دوستداشتنی.
تمام کودکیام با محسن جلوی چشمانم رژه میرود، آب بازیهایمان شامهای خانوادگی که کنار دریا میخوردیم. بعد از محسن دیگر دل و دماغ آمدن به ساحل را نداشتیم.
گریههایم که تمام میشود، بلند میشوم تمام جانم خیسه شده، از چادر بگیر تا شلوار و مانتو...
سنگین شدهام، کمی راه میروم تا به سر خیابان میرسم، دست دراز میکنم و دربستی میگیرم.
در را باز میکنم، ترجیح میدهم بیصدا به سمت اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم میکند
_ راحیل؟! این چه سر و وضعیه؟!
برمیگردم زنعمو روی مبل نشسته و مادر کنار میزتلفن ایستاده، رو به هردو سلامی میکنم
_ هیچی رفته بودم ساحل خیس شدم.
مشکوک نگاهم میکند
_ گریه کردی؟ صورتت باد کرده!
دستپاچه میگویم
_ آره یکم دلم گرفته بود.
سریع با اجازهای میگویم و به سمت اتاقم قدم تند میکنم.
در را از پشت قفل میکنم و لباسهایم را عوض میکنم و به زیر پتو میخزم. تصمیمم را گرفته بودم باید این ازدواج را بهم میزدم، هرطور که بود...
بهقلمزینبقهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_ام 🌻
#پارت_دوم ☔️
چشمانم را به صورت سرخ پدر میدوزم، حالم بد میشود وقتی دستان لرزانش را که از زور غیرت آنطور میلرزید را میدیدم.
مادر که حال پدر را میبیند بلند میشود و رو به عمو صالح میگوید
_ صالح جان پاشو پاشو خیر تو رو نمیخوایم باقر فشارخون داره چیزیش میشه پاشو دستت درد نکنه.
عمو صالح که به غرورش برخورده بود متعجب میگوید
_ منکه چیزی نگفتم.
مادر که همیشه هرچه میشد صدایش درنمیآمد تا حرمتها شکسته نشود، حالا انگار کارد به استخوانش رسیده بود که اینطور آتشین شده بود
_ دیگه چی میخوای بگی؟ پاشو برو صالح پاشو نزار حرمتها شکسته بشه، گرچه دیگه حرمتی نزاشتی بمونه.
عموصالح زیرلب غرولندی کرد و سریع بلند شد و از خانه خارج شد.
مادر که خودش هم از این کارش رنجیده بود روی مبل مینشیند و رو به من میکند
_ ببین چه آتیشی میسوزونی!!
دست روی سرش میگذارد و آرام میگوید
_ راحیل، راضیه اونو بسپرینش به من...
مصطفی به اعتراض برمیآید
_ زنعمو با زور که نمیشه راحیل نه میزاره من توضیح بدم خودشم راضی نیست...
سر به زیر میگیرد و با صدای گرفته میگوید
_ از همون اولشم راحیل دلش با من نبود.
مادر با صدای حرصی میگوید
_ مصطفی ساکت میشی یا نه؟! دیگه برام اعصاب نمونده از دست شما دوتا...
نفس عمیقی میکشد و رو به زنعمو ناهید که تا الان ساکت بود میگوید
_ تو هم برو تا فردا خریدای ضروری که مونده رو بکن.
زنعمو سری تکان میدهد
_ باشه میگم فردا صبح هم بیان سفره عقد رو بچینن...
مکثی میکند و به من اشاره میکند
_ آرایشگاه رو چیکار کنیم؟
مادر نگاهی به من میکند
_ ولکن دخترا یه چیزی میمالن صورتش.
کنار در مات نشستهام و به صحبتهایشان گوش میدهم و لحظه به لحظه خروج مصطفی از کافیشاپ تا جلوی در خانهاش برایم تکرار میشود.
آنها که میروند مادر وارد اتاق میشود.
_ نگاه کن دو روزه چه به سر من آووردی؟!
عموهات هرچی از دهنشون دراومده بارم کردن، شانست اومد بابات از اون آدمهای کلهخراب نیست وگرنه اگه الهه کارهای تو رو میکرد صالح جای سالم تو تنش نمیزاشت بمونه.
روی تخت مینشیند و نفس عمیقی میکشد
_ هیچی نشده همین عموت دیدی چه تهمتی بهت زد وای به حال غریبههاش...
باباتم که دیدی داشت سکته میکرد، ناهیدم نگاه نکن ساکت بود زیر زیرکی تیکههاشو بهم انداخت.
مصطفی و عموتم دوست دارن هیچی بهت نمیگن...
به سمتم برمیگردد
_ خب آخه دختر چرا لالمونی گرفتی هیچی نمیگی همه کاسه کوزهها رو سر ما میشکنه؟! مصطفی چیکار کرده اینطوری شدی؟!
دلم نمیخواست آبروی مصطفی را ببرم، چیزی نگفتم و سر به زیر گرفتم.
پوفی میکند
_ چه بخوای چه نخوای فردا عقدته بهتره با اخم و تخمت بهترین روز زندگیت رو برای خودت تلخ نکنی.
بهقلمزینبقهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_یکم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_یکم 🌻
#پارت_دوم ☔️
در دل پوزخندی به بازیهایش میزنم، تهریشش را نزده بود نمیدانست که دیگر نقش بازی کردن بس است یا او هم مثل من حال این کارها را نداشت؟!
سلام زیرلبی به هم میکنیم و مینشینیم.
عکاس به سمتمان میآید
_ سلام مبارکتون باشه، تا عاقد بیاد یه چند تا عکس بگیریم شما هم که محرم هستین.
لبخند مصنوعی میزنم و جوابش را میدهم.
ژستی میدهد، سر معدهام دوباره میسوزد. جلوی این جمعیت خجالت میکشیدم درحالی که فقط گفته بود مصطفی چادر مرا بگیرد.
اخمهایم را درهم میکنم
_ من نمیتونم جلو اینهمه آدم ژست بگیرم.
انگار به مذاقش خوش نیامد که با اخم گفت
_ حالا خوبه ژست بدی نگفتم...
نگاهی به ساعتش میکند
_ من یه ساعت دیگه جایی کار دارم.
مصطفی پیشدستی میکند
_ ما عکس نمیخوایم ممنون.
شانهای بالا میاندازد
_ هرجور راحتید.
عکاس که میرود مصطفی کمی نزدیکتر میشود و زیر گوشم پچ پچ میکند
_ راحیل چرا نمیزاری برات توضیح بدم بخدا...
میان حرفهایش میآیم
_ تنها لطفی که میتونی در حقم بکنی اینکه ساکت باشی، فقط ساکت باش.
دستی به صورتش میکشد و سکوت میکند.
با ورود آقایون خانمها در یک طرف خانه مینشینند و آقایون در طرف دیگر...
نگاهم را بین میهمانان میچرخانم به احترام بزرگترها می ایستیم، می خواهم بنشینم که دوباره سرگیجه و حالت تهوع به سراغم می آید دست به صندلی می گیرم و آرام می نشینم هر از گاهی چشمانم سیاهی می رود عاقد که شروع می کند، استرسی تمام وجودم را می گیرد انگار تازه می فهمم که دستی دستی دارم خودم را درون باتلاقی بزرگ غرق می کنم.
کم کم جلوی دیدم کاملا سیاه میشود، دستم را به چادر مینا که کنارم ایستاده و گوشه ی پارچه عقد را گرفته بود می گیرم.
خم میشود کنارم و با دیدن رنگ و رویم نگران می گوید
_ چیشده راحیل؟
با بغض و وحشت میگویم
_ مینا کور شدم هیچ جارو نمیبینم.
_یاقمربنی هاشم...
و دیگر نفهمیدم که چه گفت و چه شد...
***
چشمهایم سنگین شده بود اما به هر ضرب و زوری که بود باید بازشان می کردم و به همه میفهماندم که حالم خوب است.
از نور مهتابی بالای سرم دوباره چشمهایم را در هم جمع می کنم و پس از چند ثانیه دوباره بازشان می کنم.
به دور و اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه می شوم قسمت اورژانس بیمارستان نزدیک خانه هستم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_دوم 🌻
#پارت_دوم ☔️
دیگر ادامه صحبت هایشان را نشنیدم، با الناز وارد اتاق شدیم سریع لباس های سفیدم را درآوردم و گوشه اتاق پرت کردم.
لباسهایم را که عوض کردم روی تخت پهن شدم از بدشانسی خوابم نمی آمد و مغزم پر از سر و صدا بود.
الناز به سمت لباس هایم رفت و با تمام سلیقه مرتب درون کاور جا داد و سپس لباسش را با یک دست از لباس راحتی های من عوض کرد.
پهلو به پهلو می شوم
- من از هوش رفتم چیشد؟!
الناز که انگار منتظر من بود که لب تر کنم تا همه چیز را بازگو کند با یک جهش کنارم روی تخت نشست و شروع کرد
- تو که تو بغل مینا از حال رفتی، همه دورت جمع شدن هرچقدر صدات کردن سیلی به صورتت زدن بهوش نیومدی مصطفی که دید فایده نداره بغلت کرد و از خونه زد بیرون، بقیه هم همه پشت سرش دوییدن تو رو صندلی عقب ماشین گذاشت و خودشم گازش و گرفت مامانت پشت سر ماشین دویید هرچقدر جیغ و داد که مصطفی نگهدار منم بیام گوشش بدهکار نبود که یهو وسط خیابون نگه داشت تا خاله رعنا سوار شد.
به سمت الناز برمیگردم
- مهمونا چیشدن؟!
لبانش را غنچه میکند
- هیچی از همونجا همشون رفتن.
-
- فامیل های نزدیک چی؟ اونا هم رفتن؟
مکثی کرد و با لب و لوچه آویزان جواب داد
- هیچی عمو صالحت یکم داد و بیداد کرد که این دختره بلاخره کار خودش رو کرد آبرومون رو برد و اینا با زن و بچش جمع کردن رفتن زنعمو ناهیدتم یکم غر غر کرد که خیلی به راحیل رو دادیم هوا برش داشته مینا هم از همون دم در با احمد سوار ماشینشون شدنو پشت سر شما اومدن بیمارستان مینا یکم دردش گرفت که به اصرار مامانت برگشت خاله زهرات اینا هم اومدن منم با اونا اومدم بیمارستان که دکتر نزاشت بمونن.
دوباره به سمت دیوار برمی گردم پوزخندی به ساده لوحی خودم می زنم متین چرا نمانده بود او که ادعای برادری داشت؟!
بغض گلویم را فشار میداد و فشار میداد، انگار که میگفت تو لیاقت این دنیا را نداری که همه را از خود میرنجانی انگار میگفت تو حق نداشتی مصطفی را آنطور برنجانی که اینموقع شب معلوم نیست کجا رفته و موبایلش را خاموش کرده.
نامحسوس اشک هایم را پاک میکنم و موبایلم را از روی پاتختی برمیدارم و شماره مصطفی را میگیرم که همان حرف تکراری
- مشترک مورد نظر شما قصد جان به لب کردنتان را دارد.
به قلم زینب قهرمانی✍️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_سوم 🌻
#پارت_دوم ☔️
- خب عزیزم چیشده؟!
لبخندی زدم و گفتم
- دو هفته پیش جواب آزمایشم رو آووردم گفتید پرولاکتینت بالاست برای احتیاط یه ام آر آی بده الانم ام آر آیم رو آووردم ببینید.
عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و عکس را از پاکتش بیرون آورد.
کمی اینور و آنورش کرد و سپس گفت
- خب خانوم سنایی عکسات نشون میده یه غده تو سرت هست که اصلا جای نگرانی نداره این نوع غده ها اکثرا با مصرف دارو خود به خود از بین میرن.
قبل از ام آر آی درمورد بالا بودن پرولاکتین در اینترنت جستجو کرده بودم و متوجه شدم بخاطر وجود غده خوش خیم در مغز است که اکثرا با دارو از بین می رود و صدی به نود منجر به جراحی می شود که آن هم بی خطر است، به همین دلیل شوک نشدم و با لبخند تشکر کردم.
از مطب که خارج شدم شماره مصطفی را گرفتم و هماهنگ کردم که دنبالم بیاید تا با هم به دفتر مرجع تقلیدش برویم.
مصطفی از هفته پیش تصمیمش را گرفته بود همه ی جنسهای انبارش را با خانه مجردی و ماشین هایش را فروخت، من هم هرچه طلا برایم هدیه خریده بود را دادم تا پولش کند، قسمتی از پول سود خرماهای نخلستان را هم برداشت و روی آنها گذاشت.
همه این کارها را کرد تا پول حرام را از مالش جدا کند.
گرچه مرجع تقلیدی هم نداشت، کمی تحقیق کرد و یکی از مراجع را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد.
حال، مصطفی بغیر از یک مغازه و ته مانده پول توی حسابش هیچ نداشت.
در مقابل سوال و جواب های عمو و زن عمو هم یک کلام گفته بود نیاز دارم.
با شنیدن صدای بوق های پی در پی سر بلند کردم، با دیدن پژوی نقره ای رنگ عمو باقر آنطرف خیابان، پا تند کردم تا هرچه سریع تر به ماشین برسم.
در ماشین را که باز کردم بوی تند عطرش به صورتم خورد، لبخندی زدم فکر نکنم هیچوقت دست از شیتان پیتان کردن هایش بردارد.
- سلام خانوم.
- علیک سلام...
کمربندم را بستم و رو به مصطفی کردم
- پشیمون که نشدی؟!
خنده ای کرد، دنده را جا به جا کرد و راه افتاد
- دیگه از پشیمونی گذشته همه دارایی رو سکه کردم، ببریم بدیم راحت شم.
.
حدودا یک میلیاردی می شد که به عنوان رد مظالم تحویل دفتر مرجع تقلیدش داد.
داخل ماشین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم
- حالا راحت شدیم.
سری به نشانه تایید تکان داد، به سمتش برگشتم ته دلم چیزی می گفت که مصطفی پشیمان است و من باید دلگرمی اش باشم.
دستم را به سمت دستش دراز کردم تا برای اولین بار خودم دستانش را بگیرم که با هول و هراس دستانش را عقب کشید و تند گفت
- چیکار می کنی؟!
با تعجب گفتم
- می خواستم دستات رو بگیرم.
چشمانش را ریز کرد
- خانوم مگه ما محرمیم؟ یادت رفته چند روز پیش مدت صیغه تموم شد.
دستپاچه خودم را جمع و جور کردم و گفتم
- ای وای راست می گی ببخشید.
کمی سکوت بینمان حاکم شد که فکری به ذهنم رسید و با لبخند شیطانی به سمتش برگشتم
- خب بیا دوباره صیغه ی هم بشیم.
پوکر نگاهم کرد
- اونوقت چطوری؟
بادی به غبغب انداختم
- خودم خطبش رو بلدم.
به فکر فرو رفت و دستی میان ریش هایش کشید
- راست هم میگی صیغه کنیم تا موقع عقد راحت باشیم، بخون.
به سمتش برگشتم
- مدتش رو بگو، مهریش رو بگم.
قاطع گفت
- یه سال.
چشمانم از تعجب درشت شد
- اووووو چه خبره؟ ما که فردا پس فردا عقد می کنیم، یکی دو هفته ای بخونم کافیه.
سری به نشانه منفی بالا انداخت
- فعلا من تکلیفم با خودم معلوم نیست، باید رو خودم کار کنم ببینم اصلا می تونم یکی بشم مثل اونیکه تو میخوای، اگه عقد کنیم عذاب وجدان می گیرم. دلم نمیخواد بعد یه سال که با هم به اختلاف خوردیم کارمون به طلاق بکشه.
فکرم درگیر شد، راست هم می گفت مصطفی دچار دوگانگی شده بود و معلوم نبود بین این دو راه کدام یک را انتخاب کند، تازه می خواست پیش حاج آقای هیعت مباحث دین شناسی و خدا شناسی را شروع کند تا ببیند با خودش چند چند است.
دوباره به سمتش برگشتم
- مهریم بشه یه سفر کربلا؟!
سری به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مصطفی زنگ زد و از پدر اجازه گرفت شروع کردم به خواندن خطبه
- زوجتک نفسی فی المدة المعلوم، علی المهر المعلوم.
نفس عمیقی کشید و جواب داد
- قبلت...
به قلم زینب قهرمانی🌷
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay