eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ای ماورای حد تصور مقام تو... ♦️ویژه برنامه ماه من ☘💐🌻 اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_چهارم🌻 #پارت_دوم☔️ با خودم درگیر بودم که مینا را
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ هانیه، خادم سیزده ساله هیئت به سمتم می‌آید، خم می‌شود و کنار گوشم زمزمه می‌کند -راحیل جون بیرون کارت دارن. لبخندی می‌زنم و می‌گویم -ممنون که گفتی گلم. بلند می‌شوم و روسری‌ام را جلو می‌کشم و به سمت در راه می‌افتم. خارج که می‌شوم محمد را کمی آنطرف‌تر می‌یابم -آقای‌ موسوی کاری داشتین؟! با شنیدن صدای من برمی‌گردد -بله اگه می‌شه به خواهرا بگید تشریف بیارن سوار اتوبوس بشن. سری تکان می‌دهم و دوباره وارد حسینیه می‌شوم و با صدای بلند می‌گویم -خواهرای عزیز اتوبوس دم در حاضره لطفا آروم آروم خارج بشید. پس از حدود یک ربع حسینیه خالی می‌شود در حسینیه را قفل می‌کنم و به سمت اوتوبوس راه می‌افتم. با صدای مصطفی متوقف می‌شوم. -خانم سنایی یه کوچولو واسا منو بین این ریشوها تنها نزار یجور آدمو نگاه می‌کنن. از طرز حرف زدنش خنده‌ام می‌گیرد، با لبان خندان برمی‌گردم و می‌گویم -یعنی از ریشوها می‌ترسی؟ می‌خندد و با حالت حق‌به‌جانبی می‌گوید -اینهمه باشگاه نرفتم جلو چندتا چوب کبریت بترسم، فقط حوصلم سر می‌ره همش یا با همدیگن یا ذکر می‌گن یا مداحی می‌خونن. شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم -داخل کاروان خواهرا که نمی‌تونی بیای، دیگه یجور بساز می‌خواستی نمیومدی. می‌خندد و چفیه را نشانم می‌دهد -اینو چیکار کنم؟! چمدان‌کوچکم را از این دست به آن دست می‌کنم و می‌گویم -هروقت گرمت شد خیسش کن بنداز رو سرت. ابرویی بالا می‌اندازد و با نیش باز می‌گوید -چشم. می‌خواهم به راهم ادامه بدهم که جلویم را می‌گیرد و دستگیره چمدان را از میان دستانم بیرون می‌کشد -تا اوتوبوس می‌آرم. در سکوت حرکت می‌کنیم به اوتوبوس که می‌رسیم مصطفی چمدان را روی پله اوتوبوس می‌گذارد و پس از خداحافظی به سمت اوتوبوس برادران می‌رود. پله‌ها را که بالا می‌روم در کسری از ثانیه اطرافم پر می‌شود، زهرا خادم کنجکاو هیئت می‌پرسید -راحیل نامزد کردی؟! می‌خواهم‌ جواب بدهم که نازنین نمی‌گذارد و با چهره مرموزی می‌گوید -معلومه دیگه اون انگشتر به اون سنگینی رو تو دستش نمیبینی؟! اجازه صحبت به من نمی‌دهند و خودشان جواب سوالهایشان را می‌دهند فاطمه با تعجب می‌گوید -نکنه با اون پسره؟! نازنین ابرویی بالا می‌اندازد و با شیطنت می‌گوید -منکه همیشه راحیل رو کنار یه جنتلمن سبز پوش تصور می‌کردم. عاطفه پوزخندی می‌‌زند و می‌گوید -پسرعموشه دیگه، چندبار دیدمش بیچاره رو با دست پس می‌زد با پا پیش می‌کشید، یاد بگیرید دیگه حیله رو. کنایه‌اش کاملا مشهود بود که همه سکوت کردند، الناز بلافاصله بلند می‌شود و با اعصبانیت می‌گوید -حرف دهنتو بفهما. عاطفه چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید -نفهمم چی می‌شه؟! سریع میانه بحث را می‌گیرم و می‌گویم -عه عه دخترا صلوات بفرستین... پس از صلوات با اخم‌های درهمم که هرچه می‌کردم گره‌اشان باز نمی‌شد لیست را خواندم که همه حضور داشتند. از اوتوبوس خارج می‌شوم، احمد همسر مینا به سمتم می‌آید -راحیل‌خانم همه بودن؟ حرکت کنیم؟! سری تکان می‌دهم و می‌گویم -بله همه بودن. سوار اوتوبوس می‌شوم، چند دقیقه بعد روحانی کاروان همراه راننده هم می‌آیند و به سمت اسکله شهید ذاکری حرکت می‌کنیم. کنار الناز می‌نشینم، اخم‌هایم قصد زدوده شدن ندارند و همچنان مانند عقابی روی پیشانی‌ام خیمه زده‌اند. الناز خم می‌شود و کنار گوشم زمزمه می‌کند -به حرفاشون اهمیت نده، الکی اوقات خودت رو تلخ نکن. به چهره‌اش نگاه می‌کنم که با پارچه مشکی چادر قاب شده بود. بلاخره در جنگ با مادرش پیروز شده بود و پوشش چادر را انتخاب کرده بود. با دیدن صورت سفیدش بین آن سیاهی لبخندی زدم و گوشی‌ام را از جیبم بیرون آوردم. -بیا اولین سلفی که چادر داری رو بگیریم. مثل همیشه جنگولک بازی‌هایش در سلفی گرفتن باعث خنده‌ام شد. پس از نیم ساعت به اسکله رسیدیم و خانم‌ها در طبقه بالای شناور مستقر شدند و آقایان در طبقه پایین. هندزفری می‌گذارم و خیره می‌شوم به آبی ناتمام دریا. -منو نزار تنها میون این حرم... اگه بری بی تو کجا دارم برم؟! میون این صحرا کی می‌شه یاورم؟! اشک‌هایم جاری می‌شود، این روزها کمی دلنازک شده‌ام با یک تلنگر شیشه چشمانم می‌شکند. لحظه‌ای تصویر مصطفی در ذهنم نقش می‌بندد، دلم برای هردوامان می‌سوزد. با یادآوری لحظه‌ای که با ذوق چشمی گفت لبخندی روی صورتم می‌نشیند. کاش می‌شد عاشقش شوم. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _نخیر اینجا طویله هم به حساب نمیاد منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید ولی از صد تا حیوون بدترید ... +لطفا مودب باشید خانم من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه _هه مثلا میخوای چی بگی ریشو؟ مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت : ~ مروا تو رو خدا بیا بریم بهت توضیح میدم اشتباه متوجه شدی _دهنتو ببند من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟ ~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن _کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟... =خانم فرهمند برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم : _به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی بنده محبوب پروردگار تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم چه عجب ، چشممون روشن =خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟ _مشکل تویی ، خود تو ... تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت شما همش تظاهرید تظاهر ... هیچی حالیتون نیست... این بود شهدایی که میگفتید ؟ این رسم مهمان نوازیه ؟ باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟ خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
یڪے‌از‌خاص‌ترین‌ڪانال‌هاے‌امام‌زمانے‌ایتا👌 🌸 هر بچه شیعه لازمه یه کانال داشته باشه که با خوندن مطالبش یاد امام زمانش بیفته👌 ✅ پست‌هاے تربیتے،و درس‌اخلاق هم دارن ✅پیشنهاد ویژه‌ 😍از دستش ندین👌 https://eitaa.com/joinchat/3828088878C084e9d0006 🌸 گامی در تربیت نسل مهدوی با مطالب این کانال👆👆 همراه با مسابقات ویژه برای مهدی یاوران کوچک😍
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
یڪے‌از‌خاص‌ترین‌ڪانال‌هاے‌امام‌زمانے‌ایتا👌 🌸 هر بچه شیعه لازمه یه کانال داشته باشه که با خوندن مطال
🔸آیت‌الله حائری شیرازی(ره)؛ هر کاری به ذهنتان می‌آید در این دوره و زمانه تا ظهور نشده بکنید! جلوتر ها نگران این بودیم که بمیریم در حالی که ظهور نشده؛حالا نگرانیم بمانیم در حالی که ظهور شده باشد!! چون بعد علیه السلام از ما می‌پرسند که وقتی من نبودم شما چه کار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگوییم؟! 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3828088878C084e9d0006
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
📺 سخنرانی زنده تلویزیونی رهبر انقلاب اسلامی در سالروز ارتحال امام خمینی(ره) برگزار خواهد شد 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای امروز ۱۴ خردادماه به‌مناسبت سی و دومین سالروز رحلت حضرت امام خمینی (رحمه‌الله) با ملت ایران سخن خواهند گفت. ⏰ این برنامه ساعت ۱۱ از شبکه‌های صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکه‌های اجتماعی به‌صورت زنده پخش خواهد شد. ▪️مراسم سالگرد رحلت بنیان‌گذار کبیر انقلاب اسلامی هر سال با سخنرانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در حرم مطهر امام خمینی(ره) برگزار میشد که با توجه به دستورالعمل‌های بهداشتی ستاد ملی مبارزه با کرونا، امسال نیز در حرم مطهر برگزار نمیشود.
بہ‌دلم‌لڪ‌زدھ.. با‌خنده‌ۍتوجان‌بدهم طرح‌لبخنـ♡ـد‌تو پایان‌پریشانی‌هاست..
♥️🌿| از‌طلوع‌رنگ‌رنگ‌انتظار.. تاغروب‌لحظہ‌هاۍٖ‌ماندگار‌من‌ نشستم‌کنج‌دیوار‌دلم‌تابیایـــد‌ صاحب‌این‌روزگار...🔗🥀•^ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ..
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_اول☔️ هانیه، خادم سیزده ساله هیئت به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ یک ساعتی می‌شد که از بندر به سمت خرمشهر راه افتاده بودیم، بلند می‌شوم تا میان‌وعده را بین دخترها پخش کنم. ابتدا به روحانی کاروان تعارف می‌کنم و سپس سهم راننده را کنارش می‌گذارم، بین نصفی از بچه‌ها پخش کرده بودن که متوجه توقف اوتوبوس شدم. کارتون آبمیوه و کیک را به نورا می‌دهم تا بین بقیه پخش کند و خودم به سمت راننده راه می‌افتم. -چرا وایسادین؟! حاج‌آقا صالحی جواب می‌دهد -آقای نراقی تماس گرفتن گفتن وایسیم. چند دقیقه بعد اوتوبوس کاروان برادران هم مقابل اوتوبوس ما می‌ایستد و احمد پیاده می‌شود و به سمت اوتوبوسمان می‌آید و اشاره می‌کند که من و حاج‌آقا صالحی هم پیاده شویم. پیاده می‌شویم -آقا احمد چرا توقف کردیم به اندازه کافی تو بندر معطل شدیم، الان تو مقر منتظر هستن برای استقبال. احمد مثل همیشه خونسرد تک خنده‌ای کرد و گفت -خواهرم شماهم مثل مینا خانوم صبر نداریا همین رو میخوام بگم. پلکی می‌زنم -خب بفرمایید. -والا مقر خواهران کاروان قبلی اوتوبوسشون خراب شده و فعلا درست نشده بخاطر همین نمی‌تونیم به اون مقر بریم، مقری که برادران قراره برن دو طبقه مجزا هستش و چون تعداد کاروان ما خیلی زیاد نیست می‌تونیم طبقه بالا خواهران رو مستقر کنیم طبقه پایین برادران رو. اخم‌هایم درهم می‌شود -اینطوری که نمی‌شه مراسم استقبال از زائرین و افتتاحیه چی می‌شه مراسم صبحگاهی هم که کلا منتفی می‌شه. شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید -چاره‌ای نداریم. حاج‌آقا صالحی صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید -خب می‌تونیم ناهار برادرا رو بین راه بدیم تا اون موقع مراسم مختصری تو مقر برای استقبال از خواهران انجام بشه و خواهران طبقه بالا مستقر می‌شن و بعد اون کاروان آقایون میان و یه مراسم مختصر هم برا اونا گرفته می‌شه و تموم، دیگه مراسم افتتاحیه و صبحگاهی رو منتفی می‌کنیم. احمد سری به نشانه تایید تکان می‌دهد، اما من راضی نبودم خیلی از کاروانیان مثل الناز سفر اولی بودند و من دوست داشتم همه مراسمات اجرا شود. هر دو منتظر تایید من بودند، به ناچار سری به نشانه نمی‌دانم تکان می‌دهم، که به فال تایید می‌گیرند. احمد به سمت اوتوبوس ما حرکت می‌کند و به راننده اشاره می‌کند تا پیاده شود، آدرس جدید را می‌دهد و سوار می‌شویم. بعد از حدود چهل و پنج دقیقه به مقر می‌رسیم، بوی اسپند خاطره تلخی را برایم یادآوری می‌کند، لحظه به لحظه از جلوی چشمانم می‌گذرد و صحنه آخر تلقین محسن، آخرین بار همانجا دیدمش نصف صورتش را باز کرده بودند و من ناباورانه آخرین لحظات دیدارمان را در ذهنم ثبت می‌کردم. قطرات اشک دانه دانه روی گونه‌ام می‌ریزد، آخرین بار با محسن آمده بودم خرمشهر، اصلا خرمشهر را با محسن شناختم، اولین و آخرین بار با خودش آمدم. دلم برایش تنگ شده بود، دلم برای خنده‌هایش، برای گریه‌هایش، برای اخم‌هایش تنگ شده بود. چمدانم را بلند می‌کنم با چشمان اشکی راه می‌افتم، قرار بود مراسم در حد یک ربع، بیست دقیقه تمام شود. قرآنی خوانده شد و حاج‌آقا صالحی در حد پانزده دقیقه سخنرانی کرد و وارد مقر شدیم. سریع همه کارها را انجام دادیم و با صدای بلند رو به خواهران گفتم -خواهرای عزیز مشکلی برای مقر قبلی پیش اومده و به ناچار برادران هم طبقه پایین مستقر می‌شن، اینجا سرویس بهداشتی و حموم موجوده و به هیچ‌وجه کسی پایین نمی‌ره، ان‌شاالله سفر خوبی داشته باشیم،نیم ساعت دیگه هم اذانه حاضر بشید ان‌شآلله نماز جماعت برگزار می‌شه. تجدید وضو می‌کنیم و به سمت نمازخانه راه می‌افتیم، که صداهای بلند از سمت آقایان باعث می‌شود همه با تعجب سرجایمان بایستیم. با شنیدن صدای مصطفی پا تند می‌کنم، پرده را کنار می‌زنم و با اضطراب فضا را می‌کاوم. احمد و چند نفر دیگر دور مصطفی را گرفته‌اند و سعی در آرام کردنش دارند و چند نفر هم دور آقای مسلمی را گرفته‌اند که چیزی نگوید. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد... این سکوت منو عصبانی تر میکرد ... رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ... تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم: _مگه با تو نیستم ؟؟؟ هاااا چرا زمینو نگاه میکنی ؟ چیزی گم کردی؟ نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟ و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم _عجب زمین قشنگی!... رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟ اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم... دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ... +خانوم محترم ادب رو رعایت کنید با آقای محمودی هم درست صحبت کنید اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا... دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ... توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت . با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم... مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند . صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ... چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ... بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ... از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم تصمیم گرفتم فرار کنم ... اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم و از طرفی حتما تلافی میکردن ... در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ... صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ... ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست وسط جاده ایستادم ... به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ... و بعد از چند ثانیه ... ضربه ای به بدنم خورد ... سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻 🌻🕊🌻🌻🕊🌻🕊 🕊🌻🕊🌻 🌻🕊 🕊 💛 شیرین تر از نـامِ شما،امکان‌نــدارد...🌻 مخروبه باشد هر دلی جانان‌نـــدارد...🌻 جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِ‌زهـرا...💛 قلبـ❣ــم به جزصاحب زمان سلطـان‌ندارد.... فرج مولا صلواتـــــــ🌻 🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊
🔔 بهـلول هـارون را در حـمام دید و گفت: به من یک دینار بدهڪاری طلب خود را مــےخــواهــم. هــارون گفت: اجازه بده از حمــام خارج شوم من‌ڪه این‌جا عـریانم و چــیزی ندارم بدهم ​بهلول گفت: در روزقیامت هم این‌چنین عریان و بی‌چیز خــواهــــے بود!! 👌پس طلب‌دنیا را تا زنده‌ای بده ڪه حمـــام آخــرت گــــرم است و