📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_یکم🌻 #پارت_دوم☔️ لبانم را تر میکنم و با تعجب به
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_دوم🌻
#پارت_اول☔️
باد اواخر پاییز به لباسهای خیس شدهام میخورد و باعث لرزم میشود.
-خانم سنایی!!
با تعجب برمیگردم که دوباره محمد را میبینم
-سلام.
بخاطر سر و روی خیسم معذب میشوم، نگاهی کلی به من میکند و دوباره نگاهش را به زمین میدوزد.
-وسیله هست بفرمایین میرسونمتون.
سری تکان میدهم و پشت سرش راه میافتم کمی آنطرفتر در پراید را باز میکند و سوار میشود، من هم به طبع سوار صندلی عقب میشوم.
راه میافتد کمی که میگذرد لب باز میکنم
-بابت دیشب و امروز ممنونم.
نگاهش را از آینه متوجه میشوم که من هم نگاهش میکنم، سکوت میکند و دوباره به روبهرو خیره میشود
-خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست.
جلوی در که میرسیم، پیاده میشوم، همزمان ماشین مصطفی جلوی خانهامان ترمز میکند.
پیاده میشود و با تعجب مرا نگاه میکند، با پیاده شدن سیدمحمد اخمهایش درهم میشود، رو به سید میکنم
-دستتون درد نکنه به خاله زهرا و نورا سلام برسونید خداحافظ.
به سمت در میروم و کلید میاندازم و داخل میشوم، مصطفی هم پشت سرم وارد میشود.
صدای مصطفی را از پشت سرم میشنوم
-بعد نگو من با این پسره هیچ سر و سری ندارم همش دور و بر هم میپلکین.
لحظهای چهره سیدمحمد در ذهنم ظاهر میشود، برای ثانیه ای از دلم میگذرد کاش محمد جای مصطفی بود.
از پله ها بالا میروم و هیچ نمیگویم، وارد که میشوم با دیدن عموباقر و زنعمو ناهید حس بدی به وجودم سرازیر میشود.
پس از سلام و احوالپرسی وارد اتاق میشوم و لباس هایم را عوض میکنم.
زنعمو ناهید به صحبت هایش ادامه میدهد
-دیگه از فردا بچه ها بیوفتن دنبال خریداشون تا انشاالله آخر هفته به میمنت و خوشی عقدشون بسته شه.
سرفه مصلحتی میکنم و میگویم
-زنعمو اگه بشه بیوفته هفته بعد من این هفته چهارشنبه پنجشنبه جمعه یه سفر باید برم.
لبخند روی صورت زنعمو خشک میشود و همه سکوت میکنند.
مادر پا پیش میگذارد
-کجا به سلامتی؟!
نگاهش میکنم
-مسئول کاروان خواهران راهیان نور شدم باید برم.
زنعمو خنده مصنوعی میکند و میگوید
-ما که انقدر وایسادیم این یه هفته هم روش.
صدای عصبیه مصطفی بلند میشود
-چیچیو این یه هفته هم روش مگه ما مسخره این خانومیم.
اخم هایم درهم میشود، اما چیزی نمیگویم
زنعمو با عصبانیت و آرام میگوید
-مصطفی...
مصطفی بلند میشود
-مصطفی مصطفی نکن مامان، ما این هفته عقد میکنیم.
خداحافظی میگوید و به سمت در راه میافتد، سر بلند میکنم
-پسرعمو.
میایستد و برمیگردد
-من خیلی از این سفرا میرم، شما اگه بخوای سر هر سفر جنجال راه بندازی...
ادامه نمیدهم، عمو پادرمیانی میکند و با خنده میگوید
-عیب نداره یه هفته هم وایمیستیم، شما فعلا بتازون عمو جون.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_دوم🌻 #پارت_دوم☔️ لباسهایم را مچاله شده درون چمدان
🌸☘🌻🌸☘🌻
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_سوم🌻
#پارت_اول☔️
-ببخشید اما من نمیدونستم.
صدای پدر بلند میشود
-دخترم من میدونستم.
زنعمو دوباره کنارم مینشیند و دستانم را درون دستهایش حبس میکند و با همان لبخند مهربانش میگوید
-ببین خوشگلم یه صیغه یک هفتهایه کسی هم قرار نیست بدونه، هیچ اتفاقی هم نمیوفته فقط برای دلگرمیه مصطفیاست.
دستهایم را از میان حصار دستانش بیرون میکشم
-فقط دلگرمیه مصطفی مهمه؟!
چشمکی میزند و میگوید
-پنج ساله مصطفی بخاطر دلگرمیت دل دل زده.
گونهام را میبوسد و بلند میشود، رو به مصطفی با شیطنت میگوید
-بیا بشین کنار دلبرت.
سر به زیر میشوم گرمی خون جمع شده زیر گونههایم را حس میکنم، بغض به دیوارههای گلویم فشار میآورد، احساس جوجهای را دارم که گوشهای گیر پسربچهای پر شر و شور افتاده و راه فراری ندارد.
صدای عاقد بلند میشود
-مهریه چیه و مدت محرمیت رو هم بگید.
عمو باقر کمی جابهجا میشود و میگوید
- یک هفته.
زنعمو با سبد گلی نزدیک میشود و رو به عاقد میگوید
-مهریه هم یه سبد گل رز...
سپس جعبه کوچکی را هم از روی گلها برمیدارد و میگوید
-و یه دستبند طلا.
صدای پر شعف مادر بلند میشود
-چرا زحمت کشیدی ناهید جان.
زنعمو باشیطنت من و مصطفی را نگاه میکند و میگوید
-مصطفی از دیروز همه قشم رو زیر و رو کرده تا این دستبند رو پیدا کرده.
مامان لبخندی میزند و میگوید
-دستش درد نکنه.
عاقد شروع میکند و همزمان من هم مشغول کندن پوست های کنار ناخونم میشوم.
-بسماللهالرحمنالرحیم
زَوَّجتُ مُوکِّلَتی راحیل مُوَکَّلی مصطفی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ عَلَی المَهر المَعلُوم
-قَبِلتُ التَّزویجَ لِمُوَکِّلی مصطفی.
سرفهای میکند و میگوید
-به میمنت و خوشی انشالله.
جمع حاضر دست میزنند و زنعمو شیرینی را باز میکند و به سمت لیلا میگیرد تا پخش کند.
به منکه میرسد با تعجب میگوید
-راحیل دستات چرا خونیه؟!
دستهایم را نگاه میکنم، آنقدر پوست انگشتانم را کنده بودم که خونی شدهاند.
ببخشیدی میگویم و برمیخیزم و به سمت سرویس بهداشتی میروم، اشکهایم جاری میشود.
در سرویس را میبندم و به دیوار تکیه میدهم اشکهایم آرام صورتم را مهتابی میکند، نمیدانم تصویر محمد در ذهنم چه میخواهد، دلم برای چهرهاش با آن کلاه سفید رنگ تنگ شده بود.
مشت مشت آب به صورتم میزنم، به آینه نگاه میکنم
-ببین راحیل تو الان محرم مصطفی شدی فکر کردن به سیدمحمد خیانته به مصطفی، مصطفی هرچقدر هم بد باشه بازم محرمته، سید محمد رو ولکن اون اصلا به تو فکر نمیکنه.
اشکهایم را پاک میکنم و ادامه میدهم
-اگه فکر میکرد پا
پیش میزاشت، عاشق مصطفی شو.
صورتم را خشک میکنم و خارج میشوم.
دستانم را نگاه میکنم خونش بند آمده بود، میخواهم وارد اتاقم بشوم که زنعمو صدایم میکند.
-راحیل جان بیا حلقه ننداختین، حلقههارو بندازین بعد برین.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت__بیست_و_سوم🌻 #پارت_دوم☔️ سرپا میایستم و به جمع نگاه می
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_چهارم🌻
#پارت_اول☔️
از زیر قرآن رد میشوم و گونه مادر را میبوسم، پس از خداحافظی سوار ماشین مصطفی میشوم.
برایم جزو محالات بود که روزی در کنار مصطفی راهی مناطق جنگی بشوم.
زیرچشمی به تیپ مصطفی نگاه میکنم، انگار متوجه نگاهم میشود که میگوید
-اوم چیزه لباس حزباللهی نداشتم، بعد اینا نسبت به بقیه بهتر بود.
پوکر نگاهش میکنم
-لباس مگه حزباللهی غیرحزباللهی داره؟!
تک خندهای میکند و میگوید
-آره دیگه از این یقه دکمهایا و این شلوار پاچه گشادا.
خندهام میگیرد از اصطلاحاتش، لبم را به دندان میگیرم تا متوجه خندهام نشود، پس از اینکه خندهام را کنترل میکنم میگویم
-من چیکار به تیپ تو دارم هرجور دوست داری بپوش.
فرمان را میچرخاند و میگوید
-صحیح.
دوباره تیپش را در ذهنم بررسی میکنم، تیشرت سفید رنگ و سویشرت خردلی با شلوار لی تنگ و طبق معمول قسمتی از ساق پایش معلوم است.
شروع میکنم به کندن پوست لبهایم و در دل میگویم
-خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که از بین اینهمه آدم این قسمتم شد.
روبهروی هیئت پارک میکند پیاده میشویم، کولهها را از صندوق عقب بیرون میکشد.
میخواهم کولهام را از دستش بگیرم که مانعم میشود
-تا جلو در من میارم راهش هم یکیه.
دلم نمیخواست کسی ما را با هم ببیند اما مگر چاره دیگری هم داشتم، مصطفی چه بخواهم چه نخواهم شریکم شده بود. شریک در همه چیز، شریک زندگی، شریک سفر....
کولهام را جلوی در ورودی خواهران به سمتم میگیرد و میگوید
-چیزی لازم نداری که؟!
همان موقع دستهای از خادمان هیئت وارد محوطه شدند و با دیدن من و مصطفی با تعجب و پچپچ کنان از کنارمان گذشتند.
کلافه میگویم
-نه چیزی نیاز ندارم.
خداحافظی میگوید و راه میافتد، یادم میافتد چفیهاش را ندادم.
خوزستان گرمتر از قشم بود و نمیخواستم در اولین سفرش به راهیاننور اذیت شود.
چند قدم پشت سرش میروم و صدایش میکنم
-مصطفی، یه لحظه وایسا.
برمیگردد
-جانم.
نمیدانم چرا ایندفعه بجای عصبانیت از جانم گفتنش قلبم مثل گنجشک در کف دستم میتپید.
کمی که سرخ و سفید شدم، مصطفی متوجه خجالتم شد و خندهای کرد.
بیتوجه به خندهاش زیپ کولهام را باز کردم و چفیه سفید رنگ را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم
-چون راهیان مجردی هستش شاید زیاد همو نبینیم، خوزستان صبحها خیلی سرده، اما ظهرها به شدت گرم، ما هم که میریم مناطق جنگی اونجا بیشتر گرمه، اگه گرمت شد...
با ورود ناگهانی محمد به محوطه صحبتم نصفه میماند، من و مصطفی را که میبیند به سمتمان میآید و با اشتیاق رو به مصطفی سلام میکند
-به سلام آقا مصطفی خوشاومدید.
مصطفی که از استقبال محمد جاخورده بود مبهوت دست میدهد و سلام کوتاهی میکند
آرام سلام میکنم که جوابم را میدهد.
-بهسلامتی عازمید؟!
مصطفی که کمی یخش باز شده بود با لبخند گفت
-بله دیگه، فکر کنم جای شمارو گرفتیم.
-نه داداش اختیار داری، منم میام فقط با گروه دیگه قسمت این بوده ایندفعه یجور دیگه برم.
چفیه را به سمت مصطفی میگیرم و پس از خداحافظی کوتاه به سمت هیئت میروم.
در دل خوددرگیری گرفته بودم و سوالات مختلف از خودم میپرسیدم
زشت شد جلو سیدمحمد به مصطفی چفیه دادم؟
سیدمحمد ناراحت نشه؟
کاش چفیه نمیدادم، کاش مصطفی نمیومد.
با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_چهارم🌻 #پارت_دوم☔️ با خودم درگیر بودم که مینا را
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_پنجم🌻
#پارت_اول☔️
هانیه، خادم سیزده ساله هیئت به سمتم میآید، خم میشود و کنار گوشم زمزمه میکند
-راحیل جون بیرون کارت دارن.
لبخندی میزنم و میگویم
-ممنون که گفتی گلم.
بلند میشوم و روسریام را جلو میکشم و به سمت در راه میافتم.
خارج که میشوم محمد را کمی آنطرفتر مییابم
-آقای موسوی کاری داشتین؟!
با شنیدن صدای من برمیگردد
-بله اگه میشه به خواهرا بگید تشریف بیارن سوار اتوبوس بشن.
سری تکان میدهم و دوباره وارد حسینیه میشوم و با صدای بلند میگویم
-خواهرای عزیز اتوبوس دم در حاضره لطفا آروم آروم خارج بشید.
پس از حدود یک ربع حسینیه خالی میشود در حسینیه را قفل میکنم و به سمت اوتوبوس راه میافتم.
با صدای مصطفی متوقف میشوم.
-خانم سنایی یه کوچولو واسا منو بین این ریشوها تنها نزار یجور آدمو نگاه میکنن.
از طرز حرف زدنش خندهام میگیرد، با لبان خندان برمیگردم و میگویم
-یعنی از ریشوها میترسی؟
میخندد و با حالت حقبهجانبی میگوید
-اینهمه باشگاه نرفتم جلو چندتا چوب کبریت بترسم، فقط حوصلم سر میره همش یا با همدیگن یا ذکر میگن یا مداحی میخونن.
شانهای بالا میاندازم و میگویم
-داخل کاروان خواهرا که نمیتونی بیای، دیگه یجور بساز میخواستی نمیومدی.
میخندد و چفیه را نشانم میدهد
-اینو چیکار کنم؟!
چمدانکوچکم را از این دست به آن دست میکنم و میگویم
-هروقت گرمت شد خیسش کن بنداز رو سرت.
ابرویی بالا میاندازد و با نیش باز میگوید
-چشم.
میخواهم به راهم ادامه بدهم که جلویم را میگیرد و دستگیره چمدان را از میان دستانم بیرون میکشد
-تا اوتوبوس میآرم.
در سکوت حرکت میکنیم به اوتوبوس که میرسیم مصطفی چمدان را روی پله اوتوبوس میگذارد و پس از خداحافظی به سمت اوتوبوس برادران میرود.
پلهها را که بالا میروم در کسری از ثانیه اطرافم پر میشود، زهرا خادم کنجکاو هیئت میپرسید
-راحیل نامزد کردی؟!
میخواهم جواب بدهم که نازنین نمیگذارد و با چهره مرموزی میگوید
-معلومه دیگه اون انگشتر به اون سنگینی رو تو دستش نمیبینی؟!
اجازه صحبت به من نمیدهند و خودشان جواب سوالهایشان را میدهند
فاطمه با تعجب میگوید
-نکنه با اون پسره؟!
نازنین ابرویی بالا میاندازد و با شیطنت میگوید
-منکه همیشه راحیل رو کنار یه جنتلمن سبز پوش تصور میکردم.
عاطفه پوزخندی میزند و میگوید
-پسرعموشه دیگه، چندبار دیدمش بیچاره رو با دست پس میزد با پا پیش میکشید، یاد بگیرید دیگه حیله رو.
کنایهاش کاملا مشهود بود که همه سکوت کردند، الناز بلافاصله بلند میشود و با اعصبانیت میگوید
-حرف دهنتو بفهما.
عاطفه چشمهایش را ریز میکند و میگوید
-نفهمم چی میشه؟!
سریع میانه بحث را میگیرم و میگویم
-عه عه دخترا صلوات بفرستین...
پس از صلوات با اخمهای درهمم که هرچه میکردم گرهاشان باز نمیشد لیست را خواندم که همه حضور داشتند.
از اوتوبوس خارج میشوم، احمد همسر مینا به سمتم میآید
-راحیلخانم همه بودن؟ حرکت کنیم؟!
سری تکان میدهم و میگویم
-بله همه بودن.
سوار اوتوبوس میشوم، چند دقیقه بعد روحانی کاروان همراه راننده هم میآیند و به سمت اسکله شهید ذاکری حرکت میکنیم.
کنار الناز مینشینم، اخمهایم قصد زدوده شدن ندارند و همچنان مانند عقابی روی پیشانیام خیمه زدهاند.
الناز خم میشود و کنار گوشم زمزمه میکند
-به حرفاشون اهمیت نده، الکی اوقات خودت رو تلخ نکن.
به چهرهاش نگاه میکنم که با پارچه مشکی چادر قاب شده بود. بلاخره در جنگ با مادرش پیروز شده بود و پوشش چادر را انتخاب کرده بود.
با دیدن صورت سفیدش بین آن سیاهی لبخندی زدم و گوشیام را از جیبم بیرون آوردم.
-بیا اولین سلفی که چادر داری رو بگیریم.
مثل همیشه جنگولک بازیهایش در سلفی گرفتن باعث خندهام شد.
پس از نیم ساعت به اسکله رسیدیم و خانمها در طبقه بالای شناور مستقر شدند و آقایان در طبقه پایین.
هندزفری میگذارم و خیره میشوم به آبی ناتمام دریا.
-منو نزار تنها میون این حرم...
اگه بری بی تو کجا دارم برم؟!
میون این صحرا کی میشه یاورم؟!
اشکهایم جاری میشود، این روزها کمی دلنازک شدهام با یک تلنگر شیشه چشمانم میشکند.
لحظهای تصویر مصطفی در ذهنم نقش میبندد، دلم برای هردوامان میسوزد.
با یادآوری لحظهای که با ذوق چشمی گفت لبخندی روی صورتم مینشیند.
کاش میشد عاشقش شوم.
به قلم زینب قهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_دوم☔️ یک ساعتی میشد که از بندر به سم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_ششم🌻
#پارت_اول☔️
به اجبار به سمت مصطفی حرکت میکنم.
احمد و دوستانش وقتی متوجه من میشوند حلقه دور مصطفی را باز میکنند، مصطفی که مرا میبیند ساکت میشود و با اخمهای درهم میگوید
-برا چی اومدی اینطرف؟
من هم مانند خودش عبوس نگاهش میکنم و رو به احمد میگویم
-چیشده آقااحمد؟!
مثل همیشه آرام لبخند میزند
-نگران نباشید چیزخاصی نیست بچهها یکم حرفشون شده.
سری به نشانه تاسف تکان میدهم، اطرافمان که خلوت میشود با عجز رو به مصطفی که نشسته بود میگویم
-مصطفی تروخدا این چند روز رو یکم کوتاه بیا و دردسر درست نکن.
طلبکارانه میگوید
-بابا مگه چیکار کردم، اون پسره پیزوری هی پا رو دم من میزاره، انگار فقط خودش و رفیقاش چون یکم ریششون بلندتره و یقشون بسته تره آدمن، از قشم تا اینجا هی متلک بارم کرده، آخه به اونچه من چطور لباس میپوشم چطور وضو میگیرم، آخه اون چیکار به خالکوبی من داره.
پوفی میکنم و میگویم
-راست میگی اما تو هم یکم رعایت کن.
بیتوجه بصورت عصبی با گوشیاش ور میرود، با چشم دنبال احمد میگردم که گوشهای پیدایش میکنم به سمتش پا تند میکنم
-آقا احمد.
به سمتم برمیگردد
-بله.
با عجز و اضطراب میگویم
-تروخدا حواستون به مصطفی باشه کله خرابه یه کاری میکنه بعد نمیشه جمعش کرد.
لبخندی میزند و میگوید
-نه بابا پسره خوبیه، چشم حواسم هست.
آب دهانم را قورت میدهم
-دستتون درد نکنه.
❄️❄️❄️
پهلو به پهلو میشوم، ساعت سه و نیم صبح بود و من هنوز خوابم نبرده بود، کلافه سرجایم مینشینم و گوشیام را چک میکنم.
بلند میشوم و نگاهی به دخترها میکنم الناز و نورا آنقدر اینور و آنور کرده بودند که پتو از رویشان کنار رفته بود، پتویشان را مرتب میکنم.
کمی پرده پنجره را کنار میزنم و حیاط را تماشا میکنم، که با صحنهای مواجه میشوم.
تپش قلبم بالا میرود آب گلویم را به شدت قورت میدهم، مصطفی با شلوارک و بدون پیراهن گوشهای ایستاده بود و دود سیگارش را به هوا میداد.
تند موبایلم را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم، یک بار دو بار سه بار، جواب نمیداد که نمیداد.
اگر کسی با این وضع میدیدش بحث مفصلی پیش میآمد.
جرقهای در ذهنم خورد، تند شماره احمد را از بین مخاطبانم پیدا کردم و تماس گرفتم، بوق های آخر بود که صدای خوابآلود احمد در گوشی پیچید
-بله.
-سلام آقا احمد، راحیلم.
صدایش هوشیار میشود
-سلام راحیل خانوم، خیره اینوقت شب اتفاقی برای مینا افتاده؟!
کلافه میگویم
-نه مینا خوابه، مصطفی با یه وضع ناجوری تو حیاطه، هرچقدر باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.
-آهان خداروشکر، اشکالی نداره الان میرم میآرمش.
نفس آسودهای میکشم
-دستتون درد نکنه شرمنده مزاحم شدم.
تماس را که قطع میکنم، دوباره کنار پنجره میایستم تا خیالم از آمدن احمد راحت شود.
چند دقیقه بعد احمد میآید و با آرامش و لبخند مصطفی را با خود میبرد.
نفس حبس شده در سینهام را رها میکنم و در دل دعا میکنم این سفر ختم به خیر شود.
به قلم زینب قهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_ششم🌻 #پارت_دوم☔️ عصبی روی صندلی اوتوبوس مینشینم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_هفتم🌻
#پارت_اول☔️
چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمیکردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال میخواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث میشود چشمانم را محکم ببندم
-حاجی چیچیو شهدا انتخاب کردن منکه بخاطر این خانوم اومدم.
نزدیک میشود و سلامی میکند.
حاجحسین لبخندی میزند و رو به مصطفی میگوید
-اونم نگاه شهدا بوده که بخاطر دخترمون اومدی اینجا..
مصطفی شانهای بالا میاندازد
-نفهمیدم چی گفتید اما فکر میکنم درست گفتید.
حاجی لبخندی میزند و رو به من میگوید
-مبارک باشه دخترم ازدواج کردی؟!
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم
-خیلی ممنون بله.
انگار حرف دلم را از نگاهم میخواند که تاملی کرد و پس از نگاهی به مصطفی با لبخند گفت
-انشاالله که ازدواج فرخندهایه.
-حاجی عاشق مرام و حرف زدنت شدم یه عکس بندازیم؟!
حاجحسین مشتاقانه گفت
-بله بله حتما.
نمیدانم چرا از طرز رفتار مصطفی خجالت کشیدم.
پس از سلفی سه نفره از حاجحسین خداحافظی کردیم و پس از اینکه چند قدم از حاجی دور شدیم رو به مصطفی توپیدم
-تو نمیدونی با هر فرد باید چطوری صحبت کنی؟!
با بهت گفت
-مگه چطور حرف زدم؟
صدایم را کلفت کردم، دهانم را کمی کج کردم و ادایش را درآووردم
-حاجی چیچیو شهدا انتخاب کردن منکه بخاطر این خانوم اومدم.
دلخور نگاهم میکند
-نمیدونم چرا همه شماها که ادعاتون میشه میخواید شهید بشید و فلان، بجای اینکه کمک کنید بقیه هم خوب بشن فقط هدفتون اینه کنار کسانی که شما دوست دارین نقش بازی کنن، کاش یکم از همینا که مثلا الگوتونن یادبگیرید.
بهت زده و مات نگاهش میکنم، راهش را میگیرد و میرود.
طعم بزاق دهانم تلخ میشود، احساس کردم همه با شماتت نگاهم میکنند.
نگاهم را به اطراف میچرخانم کسی هواسش به من نیست، اما همچنان آن نگاههای شماتتبار را احساس میکنم.
دلم برای مصطفی میسوزد معلوم است این چند روز برایش سخت گذشته.
به قلم زینب قهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هفتم🌻 #پارت_دوم☔️ بلافاصله پس از بدرقه خادمین به سمت چزابه حرکت کردیم،
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_هشتم🌻
#پارت_اول☔️
نورا که متوجه محمد شد هین بلندی کرد و به سمتش دویید.
سرم را پایین میاندازم و به راهم ادامه میدهم، کاش هیچوقت در ذهنم مصطفی و محمد را با هم مقایسه نمیکردم.
جلوی ورودی معراج که میرسیم منتظر میشوم همه وارد شوند تا من هم بروم.
عطر معراج خاطرهای را برایم تداعی میکند، عطریاس، عطرنرگس...
آهی میکشم، چه روز سختی بود.
چشمانم را دور تا دور میگردانم، چهار طابوت که رویشان پرچمهای سه رنگ ایران نمایان بود، درست مانند طابوت محسن...
دخترها که انگار منتظر تلنگری بودند برای سفره دل باز کردن پیش شهدا با پخش شدن مداحی از بلندگوها به زیر گریه زدند و هرکس شهیدی را در آغوش گرفت.
جلوی در که پرسیدم گفتند گمنامند و بینام...
-دلم گرفته، بازم چشام بارونیه...
وای وای وای...
نگاهی به شهدا میکنم، کمی آنطرفتر دو دختر کنار تابوطی نشستهاند و پرچم رویش را کنار زدهاند
-خبرآووردن بازم تو شهر مهمونیه
وای وای وای
کنارشان مینشینم
-شهید گمنام سلام
خوشاومدی مسافر من
خسته نباشی پهلوون
اشکهایم خود به خود میریزند و زیرلب نجوا میکنم
-چرا انقدر خوشبویید؟!
همه شهدا بوی خوش میدنا!!اما شما یه بوی نرگس و یاس خاصی دارید؟
-وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید
تو مگه کجا بودی؟!
وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد
مگه با آقا بودی؟!
نمیدانم چرا اما صدای زجه و هق هق همه بلندتر شد..
-راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره چرا اینجا خوابیدی؟!
راستی مادر نصف شبا با گریه از خواب میپره چرا اینجا خوابیدی؟!
دستانم را روی جسم کوچکی که لای انبوه پنبه و پارچه پیچیده شده بود میکشم، گریه امانم را بریده و نمیگذارد درد و دل کنم
-راستی کسی نیست مادرو حتی یه دکتر ببره چرا اینجا خوابیدی؟!
تکانش میدهم و با همان شانههای لرزان و کلمات بریده بریده زمزمه میکنم
-مادرت منتظره...
چشماش به در خشک شده....
گریه امانم نمیدهد
-خودم میدونم شرمنده پلاکتم وای وای وای.
..
حق داری هرچی بگی، به روم نیار گلایههارو خودم دارم دق میکنم..
باشه دیگه کل وصیتاتو اجرا میکنم، تو فقط غصه نخور...
باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا میکنم، تو فقط غصه نخور...
باشه دیگه کاری برا غوغای محشر میکنم تو فقط غصه نخور...
تو فقط غصه نخور...
مداحی تمام میشود، اما صدای گریهها قطع نمیشود.
موبایلم که زنگ میخورد متوجه میشوم دیگر باید وداع کنیم و برویم.
با همان صدای گرفته جواب میدهم.
احمد بود و میخواست که خارج بشویم تا آقایان هم زیارت کنند.
دستی به صورتم میکشم و پس از مرتب کردن چادر روی سرم به سمت در میروم و خارج میشوم.
به قلم زینب قهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_هشتم🌻 #پارت_سوم ☔️ از خیالبافی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_بیست_نهم 🌻
#پارت_اول ☔️
با لبخند به خیابان نگاه میکنم این خیابان را دوست داشتم پر بود از خاطره، خاطرههایی از بهترین افراد زندگیام که حال هیچکدام را کنارم نداشتم.
محسن و محمد، چقدر در این کوچه دنبال کتابهای شهدا پرسه زدیم، هروقت که خسته میشدم و نق میزدم محمد بود که مرا به یک نسکافه در یکی از این کافهها دعوت میکرد.
نمیدانم چه شد که از اینجا سردرآوردم، مقصدم سپاه بود. شاید خاطرات مرا به اینجا کشاندند که دوباره و دوباره بغض راه نفسهای بیجانم را بگیرد.
نیمکتی را پیدا میکنم تا نفسی بگیرم، تنها خاطره تلخم از این خیابان آن روزی بود که آمدم کتاب بخرم، آنروزی که حال خراب مصطفی حال مرا هم خراب کرد.
دلم برای همه تنگ شده، دلم برای دخترک بیغم آنروزها هم تنگ شده، شاید هم ته دلم برایش میسوخت. آخر هنوز هم راحیل را دوست دارم.
***
تند تند بین قفسههای کتاب میگردم تا کتابهای موردنظرم را پیدا کنم، با هزار التماس از مادر اجازه گرفتم که بیرون بیایم، کتاب که بهانه بود آمدم تا خوشحالیام را با محسن درمیان بگذارم. اینکه مصطفی چقدر تغییر کرده، در این گیر و دار خرید عقد کارهای هیئت و پایگاه را مانند من دنبال میکرد. یک هفتهای از برگشتمان میگذرد و سیغه را تمدید کردند تا ما راحتتر باشیم و دو روز دیگر روز عقدمان بود.
قرار بود امشب حلقههارا بخریم، خیلی دوست داشتم عقدمان در امامزاده بسته شود اما زنعمو به زور راضی شد تا عقد خانه باشد و از رزرو تالارهای مجلل کوتاه بیاید.
با لبخند کتابهارا روی میز میگذارم تا حساب کند، از پنجره که با ریسههای محلی تزیین شده بود بیرون را نگاه میکنم. خیابانی پر از دار و درخت، کتابفروشیها و کافیشاپ ها خیابان را به پاتوق اهلدلان تبدیل کرده بود.
توجهم به دختر و پسری که از کافیشاپ روبهرویی خارج شدند جلب میشود.
در صورت پسرک که دقیق میشوم تازه متوجه میشوم، مصطفیاست.
ریتم ضربان قلبم بالا میرود و نوک انگشتانم یخ میکند. دلم میخواهد اشتباه کرده باشم، به پنجره نزدیک میشوم تا دقیقتر ببینمشان، دلم نمیخواست مصطفی اینروزهایم دوباره بد شود.
دخترک پر از آرایش و بزک کرده خندههای دلبرش را آزادانه خرج مصطفی میکرد. بغض میکنم و انگشتانم مشت میشود، کمی تعصب که ته دلم به این نامزد هرچند بدم داشتم، تازه دستانش را هم دور بازوی مصطفی حلقه کرده بود.
کمی که آنطرف تر میروند، مصطفی صورتش قرمز میشود و دست دختر را از دور بازویش باز میکند و دادی به سمتش میزند.
دختر صورتش را مشمئز کرده عقبگرد میکند و میرود . حواسم پی مصطفی میرود، تازه متوجه بیتعادلیاش میشوم.
کمیکه تلو تلو میخورد، نمیتواند بایستد و کنار جوب زانو میزند، از حالاتش فهمیدم دارد عق میزند.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_دوم ☔️ عابران جور
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_ام 🌻
#پارت_اول ☔️
دو روزی از آن روز که باحال خراب به خانه آمدم میگذرد، همان شب مصطفی هراسان به خانهامان آمد. التماس میکرد که برایم توضیح دهد اما مگر من از اتاقم دل میکندم.
خانواده که متوجه شدند اتفاقی بین ما افتاده همه پشت در صف کشیدند و از من میخواستند که توضیح دهم چهشده.
اما انگار من و مصطفی هردو قفلی بر دهانمان زده بودیم و میخواستیم آنهارا در کنجکاویاشان غرق کنیم.
آخر به اصرار پدر از اتاق خارج شدم و حجتم را تمام کردم، من مصطفی را نمیخواستم.
از همان موقع خانه شده بود میدان جنگ، هرکه میآمد با مادر دعوا میکرد و میگفت این دختر تربیت کردن توست...
از همه بیشتر عمو صالح آتشبیار معرکه بود.
الان هم صدای دعوایشان به گوشهایم میرسد، عموصالح آمده عموباقر و زنعمو ناهید با مصطفی....
صدای عمو صالح از پشت در شنیده میشود
_ راحیل عمو؟! در رو باز کن. بگو ببینم مصطفی چیکار کرده؟!
سکوت کردم و جواب ندادم، مشتی به در کوبید و صدایش را بلند کرد
_ مگه با تو نیستم لال شدی؟!
از ترس پاهایم را درون شکمم جمع کردم.
صدای مصطفی بلند شد
_ چیکارش داری عمو؟! ولش کنید به زور که نمیشه.
صدای داد عموصالح دوباره بلند شد
_ تو خفه شو معلوم نیست چه غلطی کردی دختره اینطوری رم کرده...
همه ساکت بودند و فقط صدای داد و بیداد عموصالح به گوش میرسید انگار عموباقر و پدر را مخاطب قرار داده بود.
_ انقدر لیلی به لالای این بچههاتون گذاشتید دو قرونم برا حرفاتون ارزش نمیزارن، اون از محسن پرید رفت سوریه سوپرمن بازی درآوورد خودشو داد به کشتن...
بقیه حرفهایش را نشنیدم، هرچه بود برای محسن کوتاه نمیآمدم. در را باز کردم و محکم گفتم
_ محسن شهید شد خودشم کلی به مامان و بابا اصرار کرد و با رضایتشون رفت...
عموصالح با عصبانیت برگشت و سیلی نثار صورتم کرد.
ناخودآگاه دستم را روی صورتم گذاشتم و ناباور به جمع نگاه کردم، مصطفی سریع بلند شد و به سمت عمو صالح آمد و هلش داد
_ چته وحشی شدی؟! اصلا به تو چه مربوط خودتو نخود هرآش میکنی؟!
عموصالح و مصطفی یقه یکدیگر را گرفته بودند که عموباقر و پدر بلند شدند.
عموباقر مصطفی را هل داد و سیلی نثار صورتش کرد
_آدم باش با بزرگترت درست صحبت کن.
مصطفی که قرمز شده بود و رگ گردنش از این فاصله هم دیده میشد داد زد
_ بزرگتره احترام خودشو نگهداره.
نمیدانم به عموصالح چه میرسید که هی هیزم به این آتش میریخت.
_ من نمیدونم این وصلت باید سر بگیره، یه قشم سر آقاجون خدابیامرز قسم میخوره، ده ساله اسم شما دو تا افتاده سر زبونا...
نگاه آتشینش را به من دوخت و غرید
_ تو که اخلاقا و بیبند و باریهای مصطفی رو میدیدی، چرا تو این سالها لال بودی؟! معلوم نیست چه غلطی کردی که الان از ازدواج میترسی...
صورتم سرخ شد و زدم به زیر گریه...
مصطفی دوباره وحشی شد و به عمو حمله کرد
_ حرف دهنتو بفهم بیشرف...
عمو باقر دوباره بلند شد و با مشت و لگد از هم جدایشان کرد.
حالم بد بود چطور متهم شده بودم، حرف حق جواب نداشت چرا در این سالها لال بودم که حال هرکه هرچه دلش میخواست بیخ ریشم میبست؟!
مصطفی را که عمو باقر جدا کرد، صدای لرزان و عصبی پدر بلند شد
_ آقاصالح که الان بزرگ شدی برا من مرد شدی...
من این دخترو رو چشمهام بزرگ کردم، مثل چشمهامم بهش اعتماد دارم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_دوم ☔️ چشمانم را به
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_یکم 🌻
#پارت_اول ☔️
با بیچارگی و بغض به لباس درون تنم خیره میشوم، همان لباسی بود که قبل دعوایمان رفتیم و در یکی از مزونهای قشم سفارش دادیم بدوزند، لباسی سفید که بالاتنهتنگی داشت اما از کمر به پایین به شکل زیبایی گشاد میشد، آستینش گشاد بود اما قسمتی از بالای مچ تنگ میشد و سه دکمه میخورد.
رویش به شکل سادهای با پارچههای براق نقرهای و آبی کار شده بود. شال ساده سفید و لطیفی هم زنعمو ناهید خریده بود.
کفشهایم هم به انتخاب زنعمو بود، حلقههایمان هم رینگهای سادهای بود که پشت حلقه من اسم مصطفی حک شده بود و پشت حلقه مصطفی اسم من...
پوزخندی به اینهمه سلیقه میزنم، وقتی هیچکدام مرا به ذوق نمیآورد به چه درد میخوردند؟!
صورتم را نگاه میکنم که با آرایش زیبا و محوی غمش را پنهان کردهاند، زنعمو آرام نگرفت و دوست آرایشگرش را به خانه آورد تا در عقد پسرش چیزی کم نگذاشته باشد.
برای اینکه مرا خوشحال کنند مولودخوان خوشصدای معروفی آورده بودند.
صدای کل و دست و مولودخوان مانند مته روی مخم شکلهای درهم برهم میکشید.
در باز میشود و مینا در چهارچوب در نمایان
میشود، با دلسوزی نگاهم میکند و به سمتم
میآید و دستانم را بین دستانش میگیرد
_ قربونت برم چرا با خودت اینکارارو میکنی؟! باید همون اول جلوش رو میگرفتی که نگرفتی الانم همه چی رو برای خودت تلخ نکن پاشو بیا بریم، پچ پچ همه بلند شده.
سری تکان میدهم و بلند میشوم، نفس عمیقی میکشم و آب دهانم را قورت میدهم تا مثلا بغضم را پنهان کنم. مشکلم این بود تمام اتفاقات آنروز مانند ویدیویی هی مقابل چشمانم پخش میشد.
مینا چادر سفیدی با گلهای محو آبی روی سرم میاندازد، چقدر با خودم برای این لحظات که مثلا باید عاشقانه رقم بخورد نقشه میکشیدم، اما حالا...
از اتاق که خارج میشوم صدای دست و کلها بلندتر میشود، با همه میهمانان سلامعلیک زیرلبی میکنم.
با اشاره مینا به سمت سفره عقد میروم و روی یکیاز صندلیهای مخصوص مینشینم.
همینکه مینشینم الناز به طرفم میآید و با خنده مصنوعی میگوید
_ بابا اون سگرمههات رو وا کن، من جای تو بودم یه جشنی تو دلم میگرفتم.
وقتی میبیند عکسالعملی نشان نمیدهم حرف را عوض میکند و با آب و تاب میگوید
_ راحیل ندیدی، یه کیک آووردن سه طبقه انقدر قشنگه، معلومه خیلی خاطرت رو میخوان که اینطوری بریز بپاش کردن.
دوباره سر معدهام میسوزد که صورتم را ناخودآگاه جمع میکنم، از دیروز هرازگاهی انگار کیسه آب داغی در معدهام پاره میشود که تا یکی دو ساعت باعث سوزش معده و حالت تهوعم میشد.
با بلند شدن صدای کل زنعمو نگاهم را به سمت صدا میچرخانم، مصطفی را در چهارچوب در میبینم که سربهزیر وارد میشود.
الناز زود از روی صندلی کناریام بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود.
با چشم و ابرو کردنهای مادر متوجه میشوم که باید بلند شوم.
بلند میشوم، سرم کمی گیج میرود که دستم را به صندلی میگیرم تا نیوفتم نگاه شرمنده مصطفی که به من میافتد زود نگاهش را میگیرد.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_دوم 🌻
#پارت_اول ☔️
شاد و خرم دور سفره نشسته بودیم که موبایل محسن زنگ خورد، با لبخند مشغول خوش و بش با فرد پشت تلفن شد و بعد از کمی صحبت موبایل را به سمت من گرفت.
- مصطفی است رفته کربلا میخواد باهات صحبت کنه.
با بهت لب زدم
- مصطفی؟! رفته کربلا؟!
سری به نشانه مثبت تکان داد موبایل را ازش گرفتم و زدم زیر گریه
- خوشبحالت رفتی کربلا امام حسین دوستت داره...
جوابی از پشت تلفن نمیشنیدم و فقط گریه میکردم و هق میزدم.
با صدای مادر از خواب بلند شدم
- پاشو قربونت برم پاشو سرمت تموم شده.
با هول و هراس بلند شدم
- گوشی، مامان گوشیت رو بده.
با تعجب موبایلش را به سمتم میگیرد. شماره مصطفی را میگیرم
- مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد.
عصبی گوشی را به سمت مادر میگیرم
- نفهمیدی مصطفی کجا رفت؟!
- نه اما خیلی آشفته بود.
دکتر و پرستار وارد میشوند، دکتر جوان با لبخند به سمت تخت می آید
- عروس خانوم چطورن؟ آخه کی سر سفره عقد حالش بد میشه که تو دومی باشی.
حتی دگر حس لبخند زدن نداشتم و ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم، مات نگاهش میکنم که لبخند مصنوعی میزند و چیزی روی برگه یادداشت میکند
- استرس و فشار عصبی و از طرفی ضعف باعث شده از حال بری، اما برای احتیاط یه آزمایش برات مینویسم فردا برو انجام بده.
مادر مدام از آقای دکتر که زیرچشمی نگاهم میکرد تشکر میکند.
پرستار آنژیوکت را از دستم جدا میکند، با کمک مادر بلند میشوم و چادری که محمدعلی از خانه آورده بود را به سر میکنم.
از بیمارستان خارج میشویم، الناز که روی نیمکت نشسته بود تا مرا دید بلند میشود و نگران به سمتم می آید.
- خوبی؟!
سری به نشانه مثبت تکان میدهم، سوار ماشین میشویم همه سکوت کرده اند و مادر برای عوض کردن حال من صحبت میکند
- همه اومده بودن بیمارستان عموهات خالت میخواستن بمونن دکتر نزاشت.
اما من فکرم پیش مصطفی بود و اینکه کجاست
- مامان گوشیت رو بده.
برمیگردد و موبایلش را به سمتم میگیرد
- بیا عزیزم.
شماره زنعمو ناهید را میگیرم و بعد از چند بوق جواب میدهد
- الو...
- الو سلام زنعمو خوبین؟!
لحنش سرد میشود
- سلام ممنون.
از اینکه حالم را نپرسید جا خوردم و بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم
- زنعمو از مصطفی خبر داری؟! هرچی زنگ میزنم خاموشه.
- نه خبر ندارم.
حالم از لحن سردش بد میشود بغضم را قورت میدهم و با صدای لرزان میگویم
- باشه شرمنده مزاحمتون شدم خداحافظ.
بدون خداحافظی قطع میکند.
گوشی را به سمت مادر میگیرم
- چی گفت؟!
- گفت خبر ندارم.
- حالتو نپرسید؟
جواب نمیدهم.
او هم سکوت می کند، بعد از چند ثانیه به سمت الناز برمیگردد و میگوید
- الناز جان امشب بمون خونه ما حال راحیل یکم خوب نیست.
الناز سری تکان می دهد و سریع می گوید
- باشه خاله...
محمدعلی ماشین را رو به روی خانه پارک کرد پیاده که شدم چشمانم دوباره سیاهی رفت که الناز دستم را سریع گرفت.
وارد خانه که می شویم سفره ی عقد تو ذوق می زند، لیلا سریع به سمتمان می آید
- سلام راحیل جان خوبی؟
سری برای جوابش تکان می دهم که به سمت مادر برمی گردد
- دکتر چی گفت؟!
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_دوم 🌻 #پارت_دوم ☔️ دیگر ادامه ص
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_سوم 🌻
#پارت_اول ☔️
به تابلو اعلانات خیره می مانم، تا نیم ساعت دیگر پرواز نجف به قشم فرود می آید و بلاخره بعد از یک هفته چشممان به جمال مصطفی روشن می شد.
در کار خدا مانده بودم که آن شب مصطفی با آن حال خرابش چطور از کربلا و نجف سردرآورده بود.
هرچه پشت تلفن از ما اصرار که چه شد راهی کربلا شدی؟ از مصطفی انکار که هروقت برگشتم تعریف می کنم.
کلافه نگاهم را بین جمعیت می چرخانم، نمی دانم ثانیه ها کند می گذرند یا من بی حوصله شده ام.
به جمع خانواده نگاه می کنم که فقط من دور تر از آنها نشسته ام. اقوام زنعمو ناهید با خانواده ما، عمو صالح که بعد از آن شب طی پیمان نانوشته ای با همه قهر کرده بود.
انگار از حال رفتن من عمدی بود که اینطور به تریج قبایش برخورده بود.
با صدای محمدعلی از فکر و خیال بیرون آمدم و بلند شدم
- اوناهاش مصطفی ست...
کنار بقیه که رفتم مصطفی هم به ما رسید و در آغوش عمو باقر فرو رفت.
پس از خوش و بش و احوالپرسی با همه با لبخند کمرنگی که رنگ مصنوعی بودنش از صدفرسخی هم معلوم بود به سمتم آمد، ترجیح دادم پیش دستی کنم تا ایندفعه غرورش را خورد شده نبیند
- سلام زیارت قبول، خوشگذشت؟!
ابروانش بالا که پرید و چشمهایش رنگ تعجب را که به خود گرفت دریافتم هنوز از دستم دلخور است.
اما هرچه که می شد مصطفی همان مصطفی مهربان بود و دلِ سرد برخورد کردن با من را نداشت.
- سلام ممنون دخترعمو ایشالا قسمت شما، خوب بود جای شما خالی...
لحنش مثل همیشه نبود اما همینکه تحویلم گرفت لبخند را روی لبانم نشاند.
با اصرار زنعمو که همه را برای ناهار دعوت کرد راهی رمچاه شدیم.
در طول راه به این فکر بودم که چطور با مصطفی سر صحبت را باز کنم اصلا پایان صحبت هایم خوش خواهد بود یا باز هم ناتمام و بلاتکلیف می ماندم؟!
همینکه رسیدم لباسهایم را با لباس های زیبای بندری ام عوض کردم.
سفره ی رنگارنگی که زنعمو تدارک دیده بود آب هر دهانی را سرازیر می کرد، اما باز هم من بودم که از خوردن طفره رفتم و به چند دانه خرما اکتفا کردم.
بعد از ناهار مصطفی بااجازه ای گفت و به سمت نخلستان نزدیک خانه ی عمو راه افتاد.
کمی که گذشت و همه مشغول صحبت کردن شدند من هم بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتم و به طرف نخلستان پا تند کردم.
با آن دمپایی ها برایم سخت بود که راه بروم دست به تنه ی نخل ها گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم، برای یافتن مصطفی سر می چرخاندم که کمی آنطرف تر زیر سایه ی یکی از نخل ها یافتمش، به سمتش قدم برداشتم. متوجه من که شد سریع دستی به چشمانش کشید و بلند شد
- عه تو برای چی اومدی اینجا؟!
از چشمان قرمزش معلوم بود گریه کرده، سوالش را بی جواب گذاشتم و بی پروا پرسیدم
- گریه کردی؟!
معذب لبخندی زد
- آره یکم دلم برا کربلا تنگ شد.
سری تکان دادم و زیر سایه ی همان نخل نشستم.
- چیشد سر از کربلا درآووردی؟!
به اطراف نگاه می کند و لبخند شیرینی می زند
- خودمم نمی دونم، از بیمارستان که دراومدم یه کله روندم تا رسیدم به دیرستان گفتم تا اینجا که اومدم برم فرودگاه ببینم بلیط لحظه آخری برا کجا دارن برم یکم حال و هوام عوض بشه، گفتن برای یک ساعت دیگه یه بلیط داریم به مقصد نجف...
از خدا خواسته مدارکمم همیشه تو داشبورد با یه کیف دوشی که مدارکمو کارتمو اینا بود راه افتادم.
لبخندی به این خوش سعادتی اش زدم و گفتم
- خوشبحالت امام حسین مخصوص دعوتت کرده.
لبخند زد و چشمانش را بست، به تنه نخل تکیه داد و گذاشت غرق در خیالات شیرینش بشود.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay