eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
♥ مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب» اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج 🌹
🛑🛑🛑 توصیــه آیت‌الله‌بهــجت(ره) برای کسـانی که در امــر پیــدا کردند📿👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2946760761Cfb05ff6f90 ♦️شخــصی از آیت‌الله العظــمی بهــجت(ره) می‌پرسـد: 👌جـوانی هست کـه درامـر هرچه اقـدام میکند نمـی شود.😥 ♦️چه‌ می فرماییــد ? 🔴 ایشان درجواب فرمودند: 👇👇 🕹برای دریــافت‌ 📿کلیک ‌کن👇 https://eitaa.com/joinchat/2946760761Cfb05ff6f90
نماز توبه یکشنبه ماه ذی القعده رسول اکرم صل الله علیه و آله فرمودند: هر که این نماز را به جا آورد؛ توبه او مقبول و گناهانش آمرزیده شود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان می‌ میرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌ شود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک‌ الموت با او در وقت مردن مدارا کند و به آسانی جان دهد
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ عابران جور بدی نگاهش می‌کردند، ته دلم آن غیرت و محبت کوچکی که نسبت به او داشتم وول وول می‌خورد. زود از کتابفروشی خارج می‌شوم و به آن سمت خیابان می‌دوم، کنار مصطفی زانو می‌زنم _ مصطفی، مصطفی این چه وضعشه؟! پس از کمی مکث به زور سرش را بلند می‌کند و با چشمان قرمز شده نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. کلافه و با صورتی جمع شده نگاهش می‌کنم، معلوم نیست چه کوفتی خورده است که به این روز افتاده. عصبی، با دستانی لرزان می‌توپم _ سوییچت کو؟! هیچ نمی‌گوید و بی‌حرکت به جدول تکیه می‌دهد انگار جان تکان خوردن ندارد، دست می‌کنم درون جیب کتش و سوییچ ماشینش را در می‌آورم. دزدگیر را که می‌زنم با به صدا درآمدن ماشین، کمک می‌کنم تا مصطفی بلند شود. آرام آرام به سمت ماشین می‌رویم. بغض داشتم و اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، تازه داشتم آرام می‌شدم که مصطفی ناآرام کرد این دل بی‌پناهم را... کاش نمی‌دیدمش، کاش هنوز هم آن مصطفی‌یه متحول شده در ذهنم بود، یعنی تمام رفتارهای این هفته‌اش ساختگی بود تا مرا غول بزند؟! یعنی آن حال خرابش بعداز هیئت بازی بود؟! اگر بازی بود چه بازیگر ماهری‌است مصطفی... خنده‌های دخترک که جلوی چشمانم زنده می‌شود، اشک‌هایم می‌ریزد. پشت فرمان می‌نشینم، روی صندلی ولو شده و انگار کوه کنده است. کاش آنقدری فرهادم بود که میتوانست کوه نفسش را برایم بکند، مانند فرهاد شیرین... با سرعت راه می‌افتم به سمت خانه مجردی‌اش، اشک‌هایم روی شیشه چشمانم می‌نشیند و من جانشان را بدون فرصت خودنمایی می‌گیرم. نمی‌دانم چرا در این مدت کم؛ دلبسته‌اش شده‌ام. دلم به محبت‌هایش گرم شده. نمی‌توانم باور کنم که رفتارهایش دروغ بوده، مصطفییی که بعد از هیئت هنگام رانندگی اشک می‌ریخت مصطفییی که حتی بیشتر از من غرق هیئت و شهدا شده بود و اینروزها سراغش را فقط در گلزارشهدا می‌توانستی بگیری، چطور باور کنم که همان مصطفی را امروز با این وضع کنار خیابان پیدا کردم؟! جلوی خانه‌اش ترمز می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم، بیخیال به خواب رفته. بغضم خود را پشت لب‌هایم می‌رساند که بلند می‌زنم زیر گریه و سرم را روی فرمان می‌گذارم و نوای هق‌هقم کل ماشین را می‌گیرد و مصطفی انگار نه انگار که من اینجا جان می‌دهم، هنوز در خواب عمیقی غلط می‌زد. نگاهم به حلقه پر زرق و برق درون انگشتم می‌افتد با تنفر درش می‌آورم و درون داشبورد پرتش می‌کنم. ماشین را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم، تازه یادم می‌افتد کیفم و کتاب‌هایم را در کتابفروشی جا گذاشته‌ام. حس برگشتن به کتابفروشی را ندارم و همینطور بی‌هدف راه می‌روم، انگار می‌خواستم تمام عقده‌ام را روی پاهایم خالی کنم که محکم و محکم تر روی زمین می‌کوبیدمشان. آنقدر راه می‌روم که بلاخره پاهایم روی شن‌های نرم ساحل فرود می‌آید، سر بلند می‌کنم و قصه‌گوی کودکی‌هایم را می‌بینم و اینبار از اعماق وجود زیر گریه می‌زنم و همان جا زانو می‌زنم، دریای مهربان به آغوش می‌کشد مرا مهربان است و دوست‌داشتنی. تمام کودکی‌ام با محسن جلوی چشمانم رژه می‌رود، آب بازی‌هایمان شام‌های خانوادگی که کنار دریا می‌خوردیم. بعد از محسن دیگر دل و دماغ آمدن به ساحل را نداشتیم. گریه‌هایم که تمام می‌شود، بلند می‌شوم تمام جانم خیسه شده، از چادر بگیر تا شلوار و مانتو... سنگین شده‌ام، کمی راه می‌روم تا به سر خیابان می‌رسم، دست دراز می‌کنم و دربستی می‌گیرم. در را باز می‌کنم، ترجیح می‌دهم بیصدا به سمت اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم می‌کند _ راحیل؟! این چه سر و وضعیه؟! برمی‌گردم زنعمو روی مبل نشسته و مادر کنار میزتلفن ایستاده، رو به هردو سلامی می‌کنم _ هیچی رفته بودم ساحل خیس شدم. مشکوک نگاهم می‌کند _ گریه کردی؟ صورتت باد کرده! دستپاچه می‌گویم _ آره یکم دلم گرفته بود. سریع با اجازه‌ای می‌گویم و به سمت اتاقم قدم تند می‌کنم. در را از پشت قفل می‌کنم و لباسهایم را عوض می‌کنم و به زیر پتو می‌خزم. تصمیمم را گرفته بودم باید این ازدواج را بهم می‌زدم، هرطور که بود... به‌قلم‌زینب‌قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💛... انگار خدا یواش درِ گوشت میگه إنّی أنا رَبُّک خدات منم، بی‌خیالِ بقیه...(:♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_هف
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد... یک آن ... یاد اون ‌اتفاقات افتادم ... زمین های خاکی ... اون شهید ... اون مرده... با خودم گفتم من که خواب نبودم ؟! پس اوناها چی بودن دیگه؟ من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم پس واقعی بودن دیگه!! احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ... هوففف... بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم... البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم... خواب ۵ تا مرد... ای واییی!!! ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم... ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ... نه نه ... نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ... به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه... حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه... سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم... +خب خب ، مروا خانوم... بفرمایید این هم صبحانه ... بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست _ممنون مژی جونم. +خواهش میکنم گلی. بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند... +بسم الله . بچه ها شروع کنید ... که امروز خیلی کار داریما... بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت =ای به چشم مژده خانم... میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟ با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت +نمیدونم والا... فعلا که نه خبری نیست ... هرچی خدا بخواد. وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت =میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟ ×دقیقا تاریخش مشخص نیست. ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه... = ایول ، پس یه عروسی افتادیم حالا لباس چی بپوشم؟ خنده ای کردم و گفتم _شما حالا صبحانتون رو بخورید . بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت =ای به چش... هنوز حرفشو کامل نکرده بود که تلفنش زنگ خورد... =‌اومدم ... خب بزار صبحونه بخورم... میگم اومدم... الله اکبر ... باشه باشه... تو منو میکشی آخرش... تلفنش رو که قطع کرد ... مژده خندید و گفت +آقا بنیامین بود ؟ بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت _آره آره.... ای وایییی زبونم سوخت ‌، خدا لعنتت کنه بنیامین ... نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت = خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق میکنن ولی خب چاره چیه ؟ +بهار میری یا ... بهار با شیطونی گفت = نه نه میرم خوشگلم ، شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ... مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد... و سریع از نمازخونه خارج شد... دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ... این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود... که ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•°🌱 السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ... سلام بر آن حقیقتی که با ظهورش هر چه باطل است رنگ خواهد باخت و زمین و زمان را حیاتی نو خواهد بخشید. 📚 مفاتیح الجنان
یا منتھے الرجایا🌿 اے اوج امیدوارےها✨
احياناً اگه كسى امروز اينو بهت نگفت من ميگم:«تو به اندازه كافى خوب هستى...» ❤️🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادری را پرسیدند؛ «کدامیک از فرزندان خود را»، «بیش از دیگری» دوست میداری؟ 💖مادر گفت؛ غایب آنها را تا وقتی که «بازگردد»، بیمار آنها را تا وقتی که «خوب شود»، کوچکترین آنها را تا وقتی که «بزرگ شود»،و،«همهٔ آنها را»، تا«وقتی که زنده هستم»دوست دارم.!!! قدر این «گوهر نایاب»، و «غیرقابل تکرار» را «تا هست»، بدانیم، «حرمتش»را، «عاشقانه پاس بداریم.» ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌
✨﷽✨ 🌼اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم! ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید. عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت! رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. 💥بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، نوشته استاد حسین انصاریان ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅