📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_دوم ☔️ عابران جور
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_ام 🌻
#پارت_اول ☔️
دو روزی از آن روز که باحال خراب به خانه آمدم میگذرد، همان شب مصطفی هراسان به خانهامان آمد. التماس میکرد که برایم توضیح دهد اما مگر من از اتاقم دل میکندم.
خانواده که متوجه شدند اتفاقی بین ما افتاده همه پشت در صف کشیدند و از من میخواستند که توضیح دهم چهشده.
اما انگار من و مصطفی هردو قفلی بر دهانمان زده بودیم و میخواستیم آنهارا در کنجکاویاشان غرق کنیم.
آخر به اصرار پدر از اتاق خارج شدم و حجتم را تمام کردم، من مصطفی را نمیخواستم.
از همان موقع خانه شده بود میدان جنگ، هرکه میآمد با مادر دعوا میکرد و میگفت این دختر تربیت کردن توست...
از همه بیشتر عمو صالح آتشبیار معرکه بود.
الان هم صدای دعوایشان به گوشهایم میرسد، عموصالح آمده عموباقر و زنعمو ناهید با مصطفی....
صدای عمو صالح از پشت در شنیده میشود
_ راحیل عمو؟! در رو باز کن. بگو ببینم مصطفی چیکار کرده؟!
سکوت کردم و جواب ندادم، مشتی به در کوبید و صدایش را بلند کرد
_ مگه با تو نیستم لال شدی؟!
از ترس پاهایم را درون شکمم جمع کردم.
صدای مصطفی بلند شد
_ چیکارش داری عمو؟! ولش کنید به زور که نمیشه.
صدای داد عموصالح دوباره بلند شد
_ تو خفه شو معلوم نیست چه غلطی کردی دختره اینطوری رم کرده...
همه ساکت بودند و فقط صدای داد و بیداد عموصالح به گوش میرسید انگار عموباقر و پدر را مخاطب قرار داده بود.
_ انقدر لیلی به لالای این بچههاتون گذاشتید دو قرونم برا حرفاتون ارزش نمیزارن، اون از محسن پرید رفت سوریه سوپرمن بازی درآوورد خودشو داد به کشتن...
بقیه حرفهایش را نشنیدم، هرچه بود برای محسن کوتاه نمیآمدم. در را باز کردم و محکم گفتم
_ محسن شهید شد خودشم کلی به مامان و بابا اصرار کرد و با رضایتشون رفت...
عموصالح با عصبانیت برگشت و سیلی نثار صورتم کرد.
ناخودآگاه دستم را روی صورتم گذاشتم و ناباور به جمع نگاه کردم، مصطفی سریع بلند شد و به سمت عمو صالح آمد و هلش داد
_ چته وحشی شدی؟! اصلا به تو چه مربوط خودتو نخود هرآش میکنی؟!
عموصالح و مصطفی یقه یکدیگر را گرفته بودند که عموباقر و پدر بلند شدند.
عموباقر مصطفی را هل داد و سیلی نثار صورتش کرد
_آدم باش با بزرگترت درست صحبت کن.
مصطفی که قرمز شده بود و رگ گردنش از این فاصله هم دیده میشد داد زد
_ بزرگتره احترام خودشو نگهداره.
نمیدانم به عموصالح چه میرسید که هی هیزم به این آتش میریخت.
_ من نمیدونم این وصلت باید سر بگیره، یه قشم سر آقاجون خدابیامرز قسم میخوره، ده ساله اسم شما دو تا افتاده سر زبونا...
نگاه آتشینش را به من دوخت و غرید
_ تو که اخلاقا و بیبند و باریهای مصطفی رو میدیدی، چرا تو این سالها لال بودی؟! معلوم نیست چه غلطی کردی که الان از ازدواج میترسی...
صورتم سرخ شد و زدم به زیر گریه...
مصطفی دوباره وحشی شد و به عمو حمله کرد
_ حرف دهنتو بفهم بیشرف...
عمو باقر دوباره بلند شد و با مشت و لگد از هم جدایشان کرد.
حالم بد بود چطور متهم شده بودم، حرف حق جواب نداشت چرا در این سالها لال بودم که حال هرکه هرچه دلش میخواست بیخ ریشم میبست؟!
مصطفی را که عمو باقر جدا کرد، صدای لرزان و عصبی پدر بلند شد
_ آقاصالح که الان بزرگ شدی برا من مرد شدی...
من این دخترو رو چشمهام بزرگ کردم، مثل چشمهامم بهش اعتماد دارم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🚢🍒¦⇢ #تلنگرانہ
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!😮
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!😯
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...😳
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!🤕😣
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!😮
چقدربهمونسختمیگذره؟!🤔
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟😏
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_هش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_نهم
که ناگهان موبایلم زنگ خورد...
آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد...
و سکوت بینمون رو شکست.
خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه...
مژده با تعجب سرشو بالا آورد ...
با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت
+مروا سریع قطعش کن.
با خنده گفتم
_ای بابا ،
مژی ول نمیکنی ؟!
حالا بیا یکم برقصیم.
راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود.
_ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟
مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟
+پ...پ...پشت...س...ر...ت
با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ...
لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم...
آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت.
بعد از رفتن حجتی...
مژده بلند شد و به طرفم اومد.
+چی شد مروا؟
بیا یکم چایی بخور ...
در حالی که داشتم سرفه میکردم
استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم...
_م...ممنون.
مژده ، خیلی بد شد ، نه؟!
+نه گلم عیبی نداره
اتفاقیه که افتاده .
البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ...
راحیل گفت
×نه بابا مژده چند بار صدا زد
شما نشنیدین ...
بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل...
پوفی کردم و بلند شدم.
+کجا میری مروا ؟!
صبحانه نخوردی که ؟
_اشتهام کور شد .
میرم بیرون.
+هرجور راحتی.
به سمت در خروجی راه افتادم...
ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ...
هوفففففف...
این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ...
حالا برای من زنگ میزنه ...
الله اکبر ...
آخه الان زنگ میزنن پدر من !
این مدت یه خبر نگرفتی ...
یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم...
گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم
و کفش هامو پوشیدم.
در همین حین سر و کله بهار پیدا شد.
+سلامی مجدد مروا خانوم
بچه ها کجان؟
_سلام ، هنوز داخلن
+خب تو میخوای کجا بری ؟
_برم یکم اطراف رو ببینم.
+خیلی خب منم باهات میام.
بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم .
بچه ها هم خودشون میان.
باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم .
بعد از چند دقیقه راه رفتن...
به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند.
یه مرد اونجا ایستاده بود
رو به جمع کرد و گفت :
بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید .
می تونید کفش هاتون رو در بیارید.
با تعجب به بهار نگاهی کردم
کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت.
به من نگاهی کرد و گفت
+کفشاتو در نمیاری ؟
_ن...نه
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت
خیلی جالب بود خیلی زیاد...
همه جا فقط و فقط خاک بود...
دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند...
جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن.
تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند.
نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها...
(بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند
بخواه)
(مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم
مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم)
با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته...
حال و هوای عجیبی داشتم...
به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود
هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد...
داشتم نگاهش میکردم که
بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#جانم_امام_هشتم❣
🌹🍃صبح محشر هركسی دنبال یاری میدود
🌹🍃یارِ ما باشد شاهِ خراسان، بهتر است
🌹🍃حرف ما اين است که آن آهوی نیشابور گفت
🌹🍃 گاه مدیونَت شدن، از دادنِ جان، بهتر است
#ولادت_حضرت_عشق🌻🍃🌹
#ولادت_امام_رضا_ع_مبارک_باد💐
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚ای آستان قدس تو تنها پناه من
💛ای چلچراغ چشم تو، خورشید راه من
💚ای مظهر عنایت حق هشتمین امام
💛ای خاک پاک مرقد تو بوسه گاه من
🌹 #میلاد باسعادت #امام_رضا (ع) مبارک باد 🌹
🌸با عرض سلام لطفا انگشت مبارکتون را بزنید روی لینک زیر ببینین چی میاد واستون... من اولین نفر بودم که این سورپرایز رو براتون فرستادم
👇👇👇
http://goo.gl/59TZRD
http://goo.gl/59TZRD
کارت پستال ویژه ولادت امام رضا(ع)👆👆
CQACAgQAAxkDAAEya5Fgz7xz-eCO7BzhRMvSPS_YmUpALAACPAkAAowVQFK15FrvgsubzR8E.mp3
2.84M
°🌼🍃°
#شهیدمصطفیصدرزاده♥.↷°"
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨
باهاش ارتباط برقرار کنید 💕
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید 😍
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸
✨
#حکایتی زیبا و خواندنی
✍علامه محمدتقی جعفری (رحمهالله علیه) میفرمودند: عدهای از جامعهشناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه آن است. اما معیار ارزش انسانها در چیست؟
هر کدام از جامعهشناسان صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند. بعد وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد. کسی که عشقش یک خانه دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان خانه است. کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است. اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعهشناسها صحبتهای مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیهالسلام) است. آن حضرت در نهجالبلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» یعنی «ارزش هر انسانی به اندازه چیزی است که دوست میدارد.»
وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند. حضرت علامه در ادامه میفرمودند: عشق حلال به این است که انسان مثلاً عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: آی! پنجاه میلیونی! چقدر بدش میآید؟ در واقع میفهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بیارزش است! اینجاست که ارزش «ثارالله» معلوم میشود. خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزشگذاری است و ارزش آن به اندازه خدای متعال است
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_نه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_ام
_اِع اِع بهار دستم درد اومد .
کجا داریم میریم ؟!
وایسا یه لحظه ...
بهار در حالی که داشت می دوید گفت
+مروا جونم .
بیا بریم اینجا یه لحظه ...
بدو بدو ...
الان میره هااا
درحالی که نفس نفس میزدم گفتم
_ کی میره ؟
+ اوناهاش ... اوناهاش...
بدو بدو ... مری جونم.
بعد از چند دقیقه دویدن ...
به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم
بهار با تک تکشون سلام کرد ...
بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری .
یه دختر قد بلند بود .
صورت نسبتا لاغری داشت ...
چشم و اَبروی مشکی و کشیده...
ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید...
بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ...
بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره.
+ وای آیه ، چقدر تغییر کردی !
میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت !
دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه
بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی .
اون دختره هم با مهربونی گفت
× ای جانم بهاری .
توهم خیلی تغییر کردی ...
دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود .
بعد هم رو به من کرد و گفت
×بهار جان معرفی نمیکنی ؟
+ خب آیه جونی ایشون مروا هستند
رفیق شفیق بنده ...
آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
×خوشبختم مروا جانم.
من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم
_متشکرم ، همچنین.
آیه با شیطنت گفت
×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه...
بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی.
و بعد چشمکی حواله بهار کرد
همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود
بعد از چند لحظه
بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت
+ خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ...
قول میدم زودی بیارمش ...
خب مروا جانم ، دیگه بریم ...
همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم...
=آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟.
به طرف صدا برگشتم
ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !...
حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ...
هوففف
حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه...
بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود
بدجور رفتم تو فکر
آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟
هووووف
_مروا...مرواااااا
+عهههههه
هااااا
چیه بهار ترسیدم
بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود...
با بهت گفت
_ببخشید عزیزم که ترسوندمت
دوساعته دارم صدات میزنم
+ببخشید حواسم نبود
کاری داشتی؟
_نه ،
ولی اخمات رفت تو هم
اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟
+نه چیزی نیست
برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم
+بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم
میرم یکم با جو آشنا بشم
_باشه گلم
پس همین اطراف باش
برای ناهار هم بیا نماز خونه
یادت نره ها...
+نه حواسم هست .
فعلا...
_یاعلی...
از بهار فاصله گرفتم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم ❣️
گمگشته ام به اشک که پیدا کنم تو را
دل شسته ام زخود که تمنّا کنم تو را
دل برده اختیار ز دستم وگــرنه من
قابل نیم که جان و دل اهدا کنم تو را
گو از کدام کوچه کنی گه گهی عبور
کآیـم کنار راه و تماشــا کنم تو را
از کوچه ای بیا که من افتاده ام به خاک
تا ســـر نثار خاک کف پا کنم تو را
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌻
#امام_رضا ع
✨﷽✨
#حکایت
⚠️روزها را شوم و نحس ندانیم!
✍حسن بن مسعود گوید: روزی به محضر مولایم امام هادی علیهالسلام رسیدم، در حالیکه در آن روز چند حادثهی ناگوار برایم رخ داده بود؛ انگشتم زخمی شده بود؛ شانهام در اثر زمین خوردن از روی اسب، صدمه دیده و در یک نزاع غیرمترقّبه، لباسهایم نیز پاره شده بود؛ به همین خاطر، با ناراحتی تمام در مقابل حضرت گفتم: «عجب روز شومی برایم بود! خدا شرّ این روز را از من باز دارد!»
امام هادی صلواتاللهعلیه فرمودند: «ای حسن! تو هم با اینكه با ما رفت و آمد دارى، گناه خود را بر گردن روزگارِ بىگناه مىاندازى؟!»
با شنیدن سخن امام، بر سر عقل آمدم و فهميدم كه اشتباه کردهام و گفتم: «مولاى من، از خداوند طلب آمرزش دارم.» امام عليهالسلام فرمودند: «اى حسن! روزها چه گناهى دارند كه چون شما به سزاى اعمالتان مىرسيد، آنها را شوم مىپنداريد؟!»
عرض کردم: «يا بن رسول اللّٰه! من همواره استغفراللّٰه گفتن را ورد زبانم سازم و اين توبهی من باشد؟»
امام عليهالسلام فرمودند: «به خدا سوگند اين کارتان چنان فایدهای ندارد و خداوند به خاطر نكوهشى كه بر بىگناهى انجام میدهید، شما را مجازات مینمايد! اى حسن، مگر نمىدانى كه پاداشدهنده و مجازاتكنندهی اعمال در دنيا و آخرت، فقط خداست؟!»
گفتم: «آرى چنين است اى مولاى من.» آنگاه حضرت فرمودند: «دیگر تکرار مکن و براى روزگار، اثرى در حكم خداوند قائل مشو.» عرض كردم: «چشم مولاى من.»
📚 تحفالعقول (علامهحرانی)، ص482
بحار الانوار (علامهمجلسی)، ج56، ص2
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_ام 🌻
#پارت_دوم ☔️
چشمانم را به صورت سرخ پدر میدوزم، حالم بد میشود وقتی دستان لرزانش را که از زور غیرت آنطور میلرزید را میدیدم.
مادر که حال پدر را میبیند بلند میشود و رو به عمو صالح میگوید
_ صالح جان پاشو پاشو خیر تو رو نمیخوایم باقر فشارخون داره چیزیش میشه پاشو دستت درد نکنه.
عمو صالح که به غرورش برخورده بود متعجب میگوید
_ منکه چیزی نگفتم.
مادر که همیشه هرچه میشد صدایش درنمیآمد تا حرمتها شکسته نشود، حالا انگار کارد به استخوانش رسیده بود که اینطور آتشین شده بود
_ دیگه چی میخوای بگی؟ پاشو برو صالح پاشو نزار حرمتها شکسته بشه، گرچه دیگه حرمتی نزاشتی بمونه.
عموصالح زیرلب غرولندی کرد و سریع بلند شد و از خانه خارج شد.
مادر که خودش هم از این کارش رنجیده بود روی مبل مینشیند و رو به من میکند
_ ببین چه آتیشی میسوزونی!!
دست روی سرش میگذارد و آرام میگوید
_ راحیل، راضیه اونو بسپرینش به من...
مصطفی به اعتراض برمیآید
_ زنعمو با زور که نمیشه راحیل نه میزاره من توضیح بدم خودشم راضی نیست...
سر به زیر میگیرد و با صدای گرفته میگوید
_ از همون اولشم راحیل دلش با من نبود.
مادر با صدای حرصی میگوید
_ مصطفی ساکت میشی یا نه؟! دیگه برام اعصاب نمونده از دست شما دوتا...
نفس عمیقی میکشد و رو به زنعمو ناهید که تا الان ساکت بود میگوید
_ تو هم برو تا فردا خریدای ضروری که مونده رو بکن.
زنعمو سری تکان میدهد
_ باشه میگم فردا صبح هم بیان سفره عقد رو بچینن...
مکثی میکند و به من اشاره میکند
_ آرایشگاه رو چیکار کنیم؟
مادر نگاهی به من میکند
_ ولکن دخترا یه چیزی میمالن صورتش.
کنار در مات نشستهام و به صحبتهایشان گوش میدهم و لحظه به لحظه خروج مصطفی از کافیشاپ تا جلوی در خانهاش برایم تکرار میشود.
آنها که میروند مادر وارد اتاق میشود.
_ نگاه کن دو روزه چه به سر من آووردی؟!
عموهات هرچی از دهنشون دراومده بارم کردن، شانست اومد بابات از اون آدمهای کلهخراب نیست وگرنه اگه الهه کارهای تو رو میکرد صالح جای سالم تو تنش نمیزاشت بمونه.
روی تخت مینشیند و نفس عمیقی میکشد
_ هیچی نشده همین عموت دیدی چه تهمتی بهت زد وای به حال غریبههاش...
باباتم که دیدی داشت سکته میکرد، ناهیدم نگاه نکن ساکت بود زیر زیرکی تیکههاشو بهم انداخت.
مصطفی و عموتم دوست دارن هیچی بهت نمیگن...
به سمتم برمیگردد
_ خب آخه دختر چرا لالمونی گرفتی هیچی نمیگی همه کاسه کوزهها رو سر ما میشکنه؟! مصطفی چیکار کرده اینطوری شدی؟!
دلم نمیخواست آبروی مصطفی را ببرم، چیزی نگفتم و سر به زیر گرفتم.
پوفی میکند
_ چه بخوای چه نخوای فردا عقدته بهتره با اخم و تخمت بهترین روز زندگیت رو برای خودت تلخ نکنی.
بهقلمزینبقهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay