📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم #پارت_سوم☔️ کامیون مےایستد بلند میشویم به اطراف نگا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دهم🌻
#پارت_اول☔️
اطراف را نگاه میکنم همه جا خراب شده و چیزے به غیر از آب و تپه گل دیده نمیشود، پیرزنے روماتیسم دارد و پسر کوچکے آسم ، هوا سرد است و هنوز هیچ گاز و نفتے به این روستا نرسیده، اکثر کودکان سرماخورده اند و هواے سرد شبهاے قشم همه را کلافه کرده بارندگے در این فصل از سال، آنهم در قشم براے همه تعجب برانگیز است.
نرگس بیرون مےآید
_خاله راحیل خاله حنانه پاش دوباره درد گرفت.
تند به سمت اتاقک میروم و داخل میشوم حنانه خانم پایش را دراز کرده و با آن دست باد کرده اش روےپاےورم کرده اش دست میکشد و ناله میکند، اشک هایش بین چین و چروک هاےصورتش گم شده.
نزدیکش میشوم و کنارش زانو میزنم هواے سرد و رطوبت باعث باد بیش از اندازه در دست و پاهایش شده بود و با این پاهاےورم کرده نمیتوانست از نردبان پایین برود.
_خاله حنانه داروهاتو خوردے؟
ضعیف ناله میزند
_ها خوردم.
به سمت کیف داروهایم میروم و آمپول آرامبخشےخارج میکنم و بسته سرنگےرا برمیدارم پس از تزریق آرامبخش رو به نرگس میکنم
_نرگس جان تو کیفم چند تا دستمال هست اونارو رو چراغ گرم کن و بیار برام.
نرگس سرےتکان میدهد و تند به سمت کیفم میرود،شروع میکنم به ماساژ دادن پاها و دست هاےحنانه خانم نرگس که دستمال هارا مےآورد تند آنهارا دور مفاصلش میپیچم حنانه خانم کم کم به خواب میرود و من هم تکیه به دیوار میدهم.
بلند میشوم و به سمت محمدحسن میروم که به گفته مادرش از دیشب تب و لرز دارد دست روےپیشانےاش میگذارم، تبش پایین نیامده بلند میشوم و کیفم را با خودم مےآورم، تب سنج را خارج میکنم و پس از ضدعفونے تکانش میدهم تا جیوه پایین بیاید، لباس محمدحسن را کمےپایین مےکشم و تب سنج را زیربغلش میگذارم، پس از سه دقیقه تب سنج را برمیدارم و نگاهش میکنم تبش ۳۹ است و براے یک کودک شش ساله خطرناک.
بطرےآبےرا از بین بسته ها برمیدارم و کاسه اے از میان ظروف کنار میگذارم جوراب هاے محمدحسن را برمیدارم و با آب خیس میکنم بعد از چلاندن روےمچ پاهایش میگذارم تا از التهاب بدنش کم کند، قرصےاز درون بسته بیرون مےآورم و دستم را زیر گردن محمدحسن مےاندازم تا بلند شود
-محمدحسن جان بلند شو اینو بخور.
چشمهایش را نیمه باز میکند و نیم خیز میشود بعد از اینکه قرص را میخورد دستمالے برمیدارم و پس از خیس کردن میچلانمش و روے سر و گردنش میکشم.
دستمال تر را روےپیشانےاش میگذارم و بلند میشوم کیسه چاےسبز را از بسته اش بیرون مےآورم و روے پیک نیک درون قورےکوچک دم میکنم تا دم بکشد نگاهے به اتاق میکنم، همه اهالے بیمار شده اند سرماخوردگے ، تب حالت تهوع ، بعضےهم داراےبیماریهاےخاص هستند، روماتیسم و آسم، از همه بدتر تعداد نوزادان و زنان حامله....
هیچکدام توانایےپایین رفتن از نردبان را نداشتند تا به شهر انتقال داده شوند یا اگر داشتند قایق و کامیون هفته اے دو سه بار زود مےآمد و میرفت.
نوبت نوبتے به همه اشان چاےمیدهم، از همه بدتر غذاهایے که ارسال میشود اکثر کنسرو لوبیا و کنسرو ماهےاست ، که این باعث بدتر شدن بیماریاشان میشود.
از وضع پیش آمده کلافه بودم، من تنها یک روز بود که به منطقه آمده بودم، اما تصورم چنین وضعےنبود.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دهم🌻 #پارت_دوم☔️ باصداےهراسان عبدالجواد بیدار میشوم -خا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_یازدهم🌻
#پارت_اول☔️
-نه مامان همه چے خوبه.
-نرے تو آب!! ریزه اے آب میبرتت.
خنده اے میکنم
-چشم نمیرم، الان میتونم برم؟ غذام سرد شد.
-باشه عزیزم برو خداحافظت.
-قربونت برم مامانم خدافظ.
به سمت سفره یکبارمصرفے که پهن شده بود میروم ناهار امروز باز هم کنسرو لوبیا است.
هنوز ننشسته بودم که صداےجیغ و داد ابراهیم پسر آسیه از بیرون اتاقک بلند میشود، همه از اتاق خارج میشویم و به سمت ابراهیم که داد میزد و عبدالجواد را صدا میکرد میدویم.
به پایین نگاه میکنیم عبدالجواد هفت ساله درون آب بےحرکت مانده، نادر تنها مردے که در روستا مانده بود زود از نردبان پایین میرود و عبدالجواد را در آغوش میگیرد، آسیه خانم چنگ بر صورت میزند و ضجه هایش گوش کر میکند.
عبدالجواد بیهوش روے شانه نادر بالا مےآید تند میخوابانیمش روےزمین، دور دهانش را پاک میکنم و شروع میکنم به تنفس دهان به دهان دادن و پس از چندین تنفس عبدالجواد هیی میکند، به سمت پهلو میگردانمش و دستانم را دور شکمش حلقه میکنم و به سمت بالا میکشم که هرچه خورده بالا مےآورد و شروع به سرفه کردن میکند
دستے بر پیشانےام میکشم دلم میخواهد گریه کنم تحمل از دست دادن فردے جلوے چشمانم را نداشتم
رو به آقا نادر میگویم
-هرچه زودتر ببرینش بیمارستان آبےکه جذب بدنش شده شاید براش خطرناک باشه.
سرےتکان میدهد
رو به عبدالجواد میگویم
-الان بهترے؟
سر تکان میدهد
-حالت بهم خورد خجالت نکش بالا بیار، فعلا هم چیزے نخور
رو به جمع میگویم
-ببریمش داخل سرما میخوره.
نادر بغلش میکند و به داخل میرود ما هم پشت سر آنها داخل میشویم، پس از خواباندن عبدالجواد و رفتن آقا نادر من هم دراز میکشم و رویم را با پتویے میکشم، شاید کمے از خستگے این روز پر ماجرا کم شود.
❄❄❄
صداے داد زهرا دوباره بلند میشود و من دست روے گوشهایم میگیرم و اشکهایم سرازیر میشود، درد زهرا یک ماه زودتر گرفته بود و من ناتوان از هیچ کارے، مادر زهرا از اتاق خارج میشود و با گریه به سمتم مےآید.
-خانم دکتر تروخدا یه کارے کن بچم از دست رفت.
با صدایے لرزان میگویم
-بخدا من دکتر نیستم من فقط از هلال احمر اومدم تا اگه مشکل کوچیک پیش اومد حل کنم، زایمان بچه بلد نیستم.
دست بر روے پایش میزند
-یاقمربنےهاشم چیکار کنم؟!!
-پس مردا کجان یه زنگ بزنین ببینین میتونن کامیونےچیزے جور کنن؟!!
دست هایش را تکان میدهد
_آنتن نمیده اورژانسو هم گرفتیم آنتن نمیده.
اشک هایم را پاک میکنم و داخل میشوم.
کنار زهرا زانو میزنم و دستانش را میگیرم.
-زهرا جان آروم باش شاید درد تو هم مثل برا نسا یه درد عادیه.
لبش را گاز میگیرد، رنگ از صورتش پریده و عرق سرد روے پیشانےاش نشسته.
نتوانست تحمل کند و داد دیگرے زد و داد پشت داد.
چشمانم را میبندم آرامبخشے از درون جعبه در مےآورم و درون سرنگ میزنم و تزریق میکنم اما اثر گذار نیست و از تزریق بیشتر آرامبخش هراس دارم، پس از یک ساعت جیغ و داد زهرا از حال رفت همه مضطرب بودیم.
نبضش را میگیرم کند میزند، فشارش خیلے پایین است و از همه بدتر هرچه میکنم نمیتوانم صداے قلب جنین را بشنوم.
آب دهانم را قورت میدهم و عرق روے پیشانےام را پاک میکنم سرم تقویتے را به زهرا وصل میکنم و گوشه اے زانو به بغل مینشینم و به زهرا خیره میشوم.
مادر زهرا با گریه نگاهم میکند
-چیشد راحیل خانم؟!
همانطور مات میگویم
-فشارش پایینه و نبضش کند.
هق هقش بالا میرود و بین گریه میپرسد
-بچه چے؟!
من و منے میکنم و میگویم
-با این گوشے پزشکیا زیاد معلوم نمیشه باید بره سونگرافے.
دوباره ناله اش را از سر میگیرد نرگس نیز پشت مادر را ماساژ میدهد و گریه میکند زنان همسایه هرکدام به نحو خود دلدارے میدهند.
پس از یک ساعت و نیم زهرا با ناله به هوش مےآید و با گریه میگوید
-بچم، بچم مامان...
مادرش اشک هایش را پاک میکند
-سالمه مامان جان سالمه.
قلبم تند تند میتپد، زهرا دستے روے شکمش میکشد و میگوید آخه دیگه لگد نمیزنه!!
مادرش خنده مصنوعے میکند
-حتما خسته شده بچه، از صبح تا شب که لگد نمیزنه.
صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمیخیزاند
ابراهیم در را باز میکند رو به مرد میگوید
-بفرمایین
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم
#پارت_اول☔️
زینب را به آغوش میڪشم
-جیگرطلا..
میخندد و دو دندان تازه ریشه داده اش را به نمایش میگذارد
-خانم بلا..
ایندفعه صداےقهقه اش بلند میشود.
میخندم و میگویم
-ووی ووی موش بخورتت...
پاهایش را بهم میڪوبد
در زده میشود
-خانم سنایے؟!!
روسرےام را درست میکنم و زینب را محڪم در بغل میگیرم و بلند میشوم
-بله بفرمایین..
نگاهےبه پشت در میڪنم محمدآقاےموسوے که از همان روزےکه کامل تخریبش کردم خودش پشت کار افتاد و پمپ هاےآبکش را آورد و حالا با دوستانش و کادر سپاه درحال خالےکردن گل و لاے از خانه ها هستند.
-از طرف حلال اهمر اومدن انگار که باید برید من داشتم میومدم بالا گفتن که بگم تشریف ببرید پایین.
نگاهم را پایین مےاندازم
- خیلےممنون که گفتین.
-خواهش میکنم.
با پا در را میبندم و زینب را روے زمین میگذارم لباسم مناسب است و کوله و کیف هایم حاضر است چادرم را روےسر میاندازم و کیف هایم را بیرون میگذارم و زینب را به آغوش میگیرم و خارج میشوم اهالےروستا مشغول شستن وسایلشان روےپشت بام هستند به سمت آسیه میروم.
-آسیه خانم؟!!
-بله خانم دکتر؟
میخندم و میگویم
-چندباربگم من دکتر نیستم.
میخندد و میگوید
-کار صدتا دکتر و انجام دادےخواهر..
زینب را به سمتش میگیرم
-از هلال احمر اومدن دنبالم دیگه راه هم باز شده منم باید برم.
زینب را میگیرد و با بغض میگوید
-عادت کرده بودیم بهت خانم دکتر.
لبخند تصنعےمیزنم و میگویم
-سرمیزنم بهتون.
پس از درآغوش کشیدن همه زنان مهربان این روستا جلوے ابراهیم مےایستم.
دستم را لاےموهایش به بازے درمےآورم.
-ابراهیم مواظب این عبدالجواد باش دیگه هوس آب تنے به کلش نزنه.
میخندد و موهایش را مرتب میکند.
کنار عبدالجواد زانو میزنم
-منو یادت نره آقاپسر اومدےقشم به منم سر بزن.
لپش را میکشم و چشمکے میزنم او هم هول شده میگوید
-کاش کاش یکم بیشتر میموندی.
لبخندے میزنم و میگویم
-دیگه باید برم مامانم دعوام میکنه اگه نرم.
-پس بیاےدوبارهها!!
میخندم و دستم را روےچشمانم میگذارم.
-چشم.
کنار نرگس زانو میزنم، بغض کرده، لبخندے میزنم
-نرگس خانم اجازه هست بنده مرخص بشم؟!
سرش را به معناے نه تکان میدهد.
لبخند ناراحتےمیزنم
-فردا زهرا میآد مامانت مآد، دوباره خونه هاتونو میسازن.
بغضش میترکد و درون آغوشم میخزد
-بچه آبجےزهرام مرده.
با بهت نگاهش میکنم
-کےگفت؟!
میان هق هقش میگوید
-بلاخره آنتن گرفت خاله آسیه زنگ زد مامانم گفت.
دستم را نوازش گونه روے موهاےخرمایے
رنگش میکشم
-آروم باش دخترخوشگل آبجیت دوباره بچه دار میشه، اینطورےنکنے زهرا ناراحت میشه!
اشک هایش را پاک میکنم اما همچنان بغض دارد بوسه اے روےگونه اش مینشانم
-میتونم برم؟!پایین منتظرمن.
با بغض سرش را به علامت نمیدانم تکان میدهد.
دوباره بوسه اے روے گونه اش مینشانم
-زودے بهت سر میزنم.
برمیخیزم و رو به همه باصداےنسبتا بلند میگویم
-خداحافظ همگے خوبےبدے دیدید حلال کنید.
هرکس چیزے میگوید.
کوله ام را روے شانه ام مےاندازم و کیف و جعبه را در دو دستم میگیرم و به سمت نردبان حرکت میکنم نگاهے به دستانم و نردبان میکنم صداے محمد و عبدالجواد توجهم را جلب میکند
-عموسید شما دیگه نرو...
نگاهےمیکنم دستان آقاےموسوے را گرفته اند و جلوےراهش را سد کرده اند عبدالجواد میگوید
-عموسید خاله راحیل رفت شما دیگه نرو.
رو به بچه ها میگوید
-فردا باید برم جنگ اگه نرم فرماندهام دعوام میکنه.
نگاهم را برمیگردانم و کیف هارا روے زمین میگذارم و بلند میگویم
-آقاےموسوے لطف کنید کیف هاے منم بیارید.
چادرم را جمع میکنم و با احتیاط از پله هاے نردبان پایین میروم و در مشکے رنگ پاترول را باز میکنم و رو به همه سلام میکنم
-ببخشید دیر شد.
نورا که خواب بود با صداے من بلند میشود و جیغ خفیفے میکشد
-واےراحیل...
در آغوشم میکشد که تقه اے به شیشه پنجره میخورد، نگاهے به بیرون میکنم نسا و عباس سلام میکنند، پیاده میشوم
-سلام نسا جان چرا اومدے بیرون تو باید استراحت کنے.
خنده ریزے میکند و میگوید
-شنیدم دارید میرید گفتم بیام ازتون تشکر کنم.
همانطور که جلوے دهانش را با پر چادر بندرےاش میگرفت شیشه اے که دست عباس بود را گرفت به طرف من
-راحیل خانم این شیشه ترشے از سیل در امون مونده بود گفتم بیارم برا شما البته میدونم جبران زحمتاے شما نمیشه.
لبخند دندان نمایےمیزنم
-عزیزم وظیفم بود نیاز به جبران نیست.
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_سوم☔️ پهلو به پهلو میشوم که جیغ مامان بل
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سیزدهم🌻
#پارت_اول☔️
میخندم و باهم وارد میشویم، داخل خانه نامرتب است و هنوز کامل چیده نشده، خانمےوسط حال نشسته و درحال بیرون آوردن وسایل است و هنوز متوجه ما نشده.
مامان مےایستد و با لبخند میگوید
-مهمون نمیخواےزهرا خانم؟!!
با صداےمامان سر بلند میکند و عینکش را عقب میدهد و با دیدن ما بلند میشود
-سلام چرا نخوام.
به سمتمان مےآید و ابتدا مرا در آغوش میکشد
-اےجانم شما راحیلے؟!!
لبخندےمیزنم و میگویم
-سلام بله.
-عزیزم چقدر دل دل میکردم دختر رعنارو ببینم.
به مبل هاےقهوه اےرنگ اشاره میکند
-بفرمایین بشینین.
مامان چادرش را از سر برمیدارد و میگوید
-چےچیو بشینیم کمک کنیم زودتر اینجا جمع و جور بشه.
خاله زهرا به سمت آشپزخانه میرود و میگوید
-نه اومدین دو دقیقه بشینین بگیرمتون به کار؟!!
مامان میخندد و میگوید
-نمیدونستم رفتےتهران تعارفےشدے.
روےمبل مینشینیم و نورا هم به سمت آشپزخانه میرود
کمےبعد خاله زهرا بشقاب به دست مےآید و نورا پشت سرش با ظرف میوه...
-ببخشید سماور رو هنوز به گاز وصل نکردیم نشد چایے بیارم.
مامان نارنگےبرمیدارد و میگوید
-دستت درد نکنه.
به زهرا خانم نگاه میکنم لاغر و ظریف با پوستےسفید و شفاف نورانیت خاصے داشت و قدش نسبت به مامان کوتاه تر بود نورا هم شبیه خاله زهرا بود فقط با این فرق که اجزاےصورتش درشت تر بود
نورا با شوق رو به مادرها میگوید
-میدونستین من و راحیل و محمد با هم رفتیم برا مناطق سیل زده؟!!
خاله میگوید
-عه پس همدیگرو اونجا شناختین.
نورا ابرویےبالا مےاندازد و میگوید
-آره اما کامل نه..
میخواهد ادامه بدهد که صداےمحمد از راه پله بلند میشود
-مامان رستوران پیدا نکردم تو این نزدیکیا از یه فست فودےساندویچ گرفتم اگه نمیتونےبخورے...
وارد میشود و با دیدن من و مامان حرفش نصفه میماند مامان بلند میشود و من هم به تبع بلند میشوم
هول میگوید
-سلام خاله رعنا بلند نشید تروخدا، چخبر حالتون خوبه حاج طاهر خوبن
؟!!
مامان با لبخند محبت آمیزےمیگوید
-سلام خاله جان ممنون پسرم حاجے هم سلام میرسونه.
سرم را پایین مےاندازم و به پایه مبل خیره میشوم
-سلامت باشن.
رو به من میکند
-سلام دخترخاله خوش اومدین.
سرےتکان میدهم
-خیلےممنون.
نورا نمیگذارد بنشینم و دستم را میکشد
-بیا بریم اتاق من رو مرتب کنیم.
صداےخاله زهرا بلند میشود
-نورااااا..
نورا با خنده برمیگردد
-مامان جان مطمئن باش همه کارا رو خودم انجام میدم.
به سمت اتاق نورا میرویم پس از وارد شدن بےتعارف خودم را روےتختش رها میکنم، دست به سینه و با تعجب میگوید
-بیچاره تو که از من خسته ترے.
کش و قوسے به بدنم میدهم
-واقعا خستم انگار یه تریلے از روم رد شده.
چشم غره اےمیرود و میگوید
-خبه خبه، انگار چیکار کرده.
به دراور تکیه میدهد و میگوید
-راحیل خانم گفته باشم من آدم فعالیم هرچے پایگاه هیئت گروه جهادےفرهنگے دارے باید منم ببریا.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من 💞 #پارت_سیزدهم 🌻 #قسمت_سوم مادر در را باز میکند و وارد میشود
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهاردهم🌻
#پارت_اول☔️
مادر در را باز میکند و وارد میشود
-الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت.
-باش خداحافظ.
به میز تکیه میدهد و دست به سینه میگوید
-کجا به سلامتے؟!!
-هیئت انشاالله.
سرےتکان میدهد و میگوید
-باش گوشیتو بده.
گوشےرا به سمتش میگیرم
-میخواےچیکار؟!!
گوشےرا میکشد و چیزےنمیگوید و شمارهاے را میگیرد و سپس گوشےرا به سمتم میگیرد
-بیا.
با تعجب گوشےرا میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم میخورد زود قطع میکنم و با اخم رو به مادر میگویم
-مامان این چه کاریه؟!!
-وا دختر چرا قطع میکنی؟!
دوباره گوشےرا از دستم میکشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند میشود تند میگوید
-مصطفےاست.
تماس را برقرار میکند و گوشےرا کنار گوشم میگیرد و اشاره میکند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد
-الو.
کمےمکث میکنم
-الوسلام پسرعمو.
-سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟!
-عا آره دستم خورده بود ببخشید.
مکثش طولانےمیشود
-مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے.
چیزےنمیگویم که او بجاےمن سکوت را میشکند.
-شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه.
-اوم نه اشکالےنداره.
-دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!!
-خوبن شماچخبر...
مکث میکنم نمیدانم چرا اما میگویم
-هلن خانم چطورن؟!!
چیزےنمیگوید مکثش طولانےمیشود نفسےمیکشد و میگوید
-هلن کیه؟!!
-هلن!!یاهمون ذیور..
-اوم نمیشناسمش.
-باش کارےندارید؟
میخندد و میگوید
-چرا دو تا زحمت داشتم.
-بفرما.
-یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ میشه.
خون زیر پوستم میدود، تند میگویم
-خداحافظ.
قهقه اےمیزند و میگوید
-خدانگهدار.
🌿🌿🌿
روسریام را با گیره روےسرم فیکس میکنم و دو پیس از ادکلن میزنم و وسایلم را درون کیفم میگزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش میکنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج میشوم.
همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم
-مامان بابا من دارم میرم کارےندارید؟!!
مادر برمیگردد و میگوید
-ضعف میکنےیه چی بخور بعد برو.
سرےتکان میدهم
-نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست میخورم.
بابا همانطور که لقمهاے کوکو برمیداشت گفت
-سویچ رو میزه.
سویچ را برمیدارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمیکنم و از خانه خارج میشوم.
تک زنگے به الناز میزنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود.
سوار میشود و پس از بستن در دنده را عوض میکنم و راه میافتم
-سلام خانم چخبر؟!
-سلام هیچےشما چخبر.
میخندد و میگوید
-با طاها یه دور دعوا کردم اومدم.
میخندم
-چرا؟ دوباره چیشد؟!
-پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر میشے.
سرےتکان میدهم و میگویم
-افکار عوامانه و سطحے.
-ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟!
-نه خانم طاهرےزنگ نزد.
از ته دل میگوید
-خداروشکر امشب دیگه تنها نمیمونم.
میخندم و چشم میگردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک میکنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمیدارم و پیاده میشویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم.
به قلم زینب قهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_سوم سرےتکان میدهد و سویچ را میگیرد و دزدگ
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_پانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به دست شروع به طراحی میکنم، تصمیم داشتم چهره محسنم را روی کاغذ به رقص آورم، دوست داشتم آنقدر تصویر محسن را بکشم و به در و دیوار اتاقم بزنم تا دیگر کمبود محسن نداشته باشم، در این دو ماه محسن را کم داشتم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، برای خنده هایش، برای چشمان به رنگ شبش، کاش بود و من برای بار آخر روےچشمانش را میبوسیدم و تنگ درآغوش میکشیدمش به چهره خندانش در صفحه لپ تاپ نگاه میکنم و آرام زمزمه میکنم
-چقدر دلم برات تنگ شده...
قطره اشکی روی گونه ام مینشیند ، با پشت دست پاکش میکنم و طراحیم را ادامه میدهم.
طرح موها و ابروانش تمام شدکه در باز شد و مادر وارد اتاق شد، همانجا جلوی در میایستد و میگوید
-عموت اینا اومدن بیا بیرون.
سرےتکان میدهم و میگویم
-چشم الان میآم.
سیاهی های کنار طرح را با پاک کن پاک میکنم و بعد از مرتب کردن میز بلند میشوم. حاضرمیشوم شالم را رو به روی آینه مرتب میکنم پانسمان سرم از دیشب باز نشده بود، نمیتوانستم بازویم را تکان بدهم صبح با اصرار مامان برای سیتیاسکن به بیمارستان رفتیم که دکتر گفت ضرب دیده و شکستگی ندارد. دیشب نمیتوانستم رانندگی کنم بخاطر همین محمد پشت فرمان نشست و حسین موتور محمد را برد.
از اتاق خارج میشوم، زنعمو ناهید که مرا دید تند بلند شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت
-چیکار کردی تو دختر اگه خدای نکرده چیزیت میشد ما چیکار میکردیم؟!
آرام میخندم و میگویم
-چیزیم نشده زنعموجان.
سرم را میبوسد و به سمت مبل هدایتم میکند، رو به عمو سلام میکنم
-سلام عموجان حالت خوبه؟!
-خیلےممنون عموجون به مرحمت شما.
لبخندمهربانی میزند و میگوید
-چیکار کردی با خودت عمو؟!
کل ماجرا را تعریف میکنم که سرزنش های مامان و زنعمو شروع میشود.
کمی که میگذرد خانواده خاله ریحانه و خانواده عمو سجاد میآیند انگار مامان پشت تلفن به خاله ریحانه گفته که چه اتفاقی برایم افتاده و آنهاهم برای عیادت آمده بودند به زنعمو سجاد هم زنعمو ناهید خبرداده.
الهه دخترعمو سجاد مانند همیشه با اخم گوشه اے مینشیند، این دختر از همان اول از من بدش می آمد و چندماه پیش متوجه شدم که نسبت به مصطفی بی اعتنا نیست و مرا مانع رسیدن به مصطفی میداند، کم سن و سال است و در کل شانزده سال دارد.
صدای متین را کنار گوشم میشنوم
-بازم سوپرمن بازی درآووردی؟!
لبخند دندان نمایی میزنم و ابروانم را بالا میاندازم و میگویم
-آقای طراح بریم طراحیمو ببینی نظر بدی؟!
بلند میشود
-پاشو ببینم..
بلند میشویم و به سمت اتاق میرویم برگه طراحی را از روی میز برمیدارم و رو به متین میگویم
-چطوره؟!!
پوکر نگاهم میکند
-هنوز چیزی کشیدی که من نظر هم بدم!!
چشم غره ای میروم دور اتاق میچرخد و میگوید
-علاقه عجیبی به ست سفید و فیروزه ای داری نه؟
لبخند دندان نمایی میزنم
-بله بله شدید.
روی تخت مینشیند و میگوید
-بله برونتون کنسل شد نه؟!
خودم را مشغول مرتب کردن کتابخانه ام میکنم و آرام میگویم
-آره.
سکوت میکند و یکهو میگوید
-راحیل واقعا مصطفی رو دوست داری؟!
سکوت میکنم دلم نمیخواهد به متین دروغ بگویم
-راحیل باتوام..
-اوم خب ببین من معتقدم...
میان حرفم میآید
-آره میدونم تو معتقدی عشق بعد ازدواج به وجود میآد.
مکثی میکند و میگوید
-اما با تفاهم به وجود میآد، تو و مصطفی هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید.
خنده مصنوعی میکنم و میگویم
-چیشده ازدواج منو مصطفی برای تو مهم شده؟!!
ابروانش در هم گره میخورد
-حرفو عوض نکن راحیل.
برمیگردم و به کتابخانه تکیه میدهم
-ببین متین تو نه دختری نه جای من که هرچی میگم رو درک کنی.
مکثی میکنم و میگویم
-البته تو خیلی جاها از صدتا رفیق دختر صمیمی درکم کردی و کمکم کردی اما حالا...
خیره چشمانش میشوم مثل همیشه چشمانش خنثی است اما ته چشمانش نگرانے موج میزند، پلک هایش را روی هم میگذارد و میگوید
-هرکاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده.
کتاب سلام بر ابراهیم را از میان کتاب هایم بیرون میکشم و به سمت متین میگیرم
-همون کتابیه که دنبالشی.
نگاهی به کتاب میکند و سپس کتاب را از دستم میگیرد
-دستت درد نکنه.
روی تخت دراز میکشد و کتاب را ورق میزند، از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و کنار زنعمو ناهید روی زمین مینشینم زنعمو سالاد درست میکرد و من بخاطر دستم فقط نگاه میکردم، با لبخند نگاهم میکند و خیاری به سمتم میگیرد، لبخند دندان نمایی میزنم
-دستت درد نکنه .
الهه وارد میشود و رو به زنعمو میگوید
-عه شما چرا من درست میکنم.
مامان دم کش برنج را میگذارد و رو به زنعمو میگوید
-راست میگه بده الهه درست میکنه پاشو بریم.
❌ کپی ممنوع❌
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌻🍃🌸🍃☔️ 🍃🌻☔️🌸 🌸☔️🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_پانزدهم #پارت_دوم زنعمو لبخند میزند و میگوید : -قربون دستت ع
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام بلند میشوم و با اجازه ای میگویم و به سمت اتاقم میروم، چادرم را از روی سرم میکشم و روی تخت می اندازم شالم را باز میکنم و روی صندلی رها میکنم به سمت پنجره میروم و بازش میکنم نفس عمیقی میکشم.
ازدواج اجباری برایم کافی نبود که زمان عقد را هم اجبار میکردند.
دو روز دیگر محرم آغاز میشد و کل شهر لباس مشکی ارباب را به تن کرده اند، آنوقت خانواده من انتظار دارند یک روز مانده به محرم عقد کنم.
بغض در گلویم چنباتمه زده بود، ازدواج با مصطفی برایم وحشتناک بود چطور میتوانستم لقمه حرام مصطفی را بخورم و دم نزنم، همین دیروز به مادر گفتم که نمیتوانم با مصطفی ازدواج کنم برخورد تندش، حرفهایش از اینکه پدرم سر به نیستم میکند از اینکه میشوم تف سربالا از اینکه آنقدر چشم سفیدم و محبت های عمو و زنعمو را نمیبینم از اینکه مگر این چند سال لال بودم که دم نزدم، حرفهایش دهانم را شش قفله کرد.
چشمانم به چشمان محسن گره میخورد، بغضم میشکند و آرام میگویم
-کاش بودی محسن، کاش بودی.
در باز میشود، به سمت در برمیگردم که با ورود مصطفی، تند برمیگردم و بلند میگویم
-عه برو بیرون.
نفسش را محکم بیرون میدهد و میگوید
-پشت در وایسادم چادر بنداز سرت بیام تو.
تند برمیگردم اشکهایم را پاک میکنم و شالم را هول هولکی روی سرم مرتب میکنم ، چادرم را روی سر میاندازم و بلند میگویم
-بیا تو.
وارد میشود و روی تخت مینشیند، اشاره میکند که من هم بنشینم، صندلی را کمی نزدیک میآورم و مینشینم.
سر بلند میکند و میگوید
-چرا اینطوری میکنی؟!
با تعجب میگویم
-چطوری میکنم؟!
سرش را پایین میاندازد
-پونزده سالت بود زنعمو گفت بچه است، هیفده سالت شد گفتی بعد کنکور، کنکور رو دادی گفتی یه سال برم دانشگاه راه بیوفتم بعد، یه سال رفتی بعد محسن شهید شد و بعدش انبار منو آب گرفت و من موندم و خروار خروار بدهی حالا که خداروشکر بدهی هارو دادم میگی محرمه؟!
با اخم نگاهش میکنم
-کسی مجبورت نکرده بود وایسی.
با تعجب سرش را بلند میکند، پوزخندی میزند و میگوید
-دستت درد نکنه آره راستم میگی کسی مجبورم نکرده بود...
بلند میشود و به سمت پنجره میرود
-منه احمق رو بگو صدبار بهت ابرازعلاقه کردم تو یه بار حتی یه بار منو به اسم خالی صدا نزدی، الان مشکل تو محرمه نه؟!
به چشم های آبی رنگش نگاه میکنم و سری به نشانه تایید تکان میدهم
-باشه بمونه بعد محرم، بمونه بعد محرم و صفر ببینم اونموقع بهونت چیه؟!
تند از اتاق خارج میشود من هم پشت سرش بیرون میروم، همه منتظر چشم به مصطفی دوخته اند، آرام میگوید
-میمونه بعد محرم صفر.
مکثی میکند و میگوید
-من دیگه میرم خداحافظ.
مامان بلند میشود و روبه روی مصطفی میایستد
-کجا عزیزم شام گذاشتم.
مصطفی نگاهم میکند و میگوید
-ممنون میل کردم.
خداحافظی میگوید و از خانه خارج میشود، اخم های همه درهم است و عمو بلند میشود رو به جمع خداحافظی میکند و از در خارج میشود، زنعمو با لبخند تصنعی برمیخیزد و به سمتم میآید مرا در آغوش میکشد و آرام زیر گوشم نجوا میکند
-انقدر عزیزدردونه من رو اذیت نکن میدونی که خیلی دوسش دارم ،مصطفی هدیه خداست برام، تو هم مثل مصطفی برام عزیزی.
خداحافظ بلندی میگوید و به سمت در میرود مادر هم راه میافتد و اصرار دارد که برای شام بمانند اما زنعمو گونه مادر را میبوسد و خارج میشود، بابا بلند میشود و با اخمهای درهم به سمت اتاق میرود.
چادرم را از سر برمیدارم و روی تخت رها میشوم، زیرلب زمزمه میکنم
-مصطفی، عزیزدردونه.
پهلو به پهلو میشوم و به دیوار خیره میمانم، راست هم میگفت، زنعمو ناهید بچه دار نمیشده و بدنش تحمل نگه داری جنین را نداشته که قبل از به دنیا آمدن سقط میشدند،
بعد از کلی دعا و نذر و نیاز مصطفی سالم به دنیا میآید.
❄️❄️❄️
صدای زنگ موبایل درون گوشهایم سوت میکشد با همان چشمان بسته دستانم را کنارم میکشم تا موبایلم را پیدا کنم پیدایش میکنم با صدای گرفته و خش دار جواب میدهم
-بله.
بهقلمزینبقهرمانی
&ادامه دارد
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃🌻🍃☔️ 🍃🌸☔️ ☔️🍃 🌻 #قلب_ناارام_من #قسمت_شانزدهم #پارت_سوم دلم طاقت دیدن اشکهایش را نداشت منم بغض م
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هفدهم🌻
#پارت_اول☔️
-منم باید برم
آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره
حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
همانطور که آرام به سینه میزدم به سمت در رفتم و کنار دروازه هیئت ایستادم، سرتاسر خیابان پر ماشین بود، ماشین هایی بامدل های مختلف، فقیر و غنی.
به در تکیه دادم و سرتاسر خیابان را از نظر گذراندم، توجهم به پیاده رو آنطرف خیابان جلب شد پسری پشت درخت ها نشسته بود و از شانه های لرزانش معلوم بود حسابی دل به این مداحی داده و گریه میکند، حسرت میخورم به حال دلش چه زیبا با خود گوشه خیابان خلوت کرده و میگریست.
نگاهم را میخ شانه های لرزانش میکنم دست به صورت گذاشته و به دیوار تکیه داده است انگشتر عقیق سبز رنگش از این فاصله هم دیده میشود.
دستی بر روی شانه ام قرار میگیرد ،برمیگردم نوراست
-یه ساعته به کجا زل زدی؟!
با حسرت میگویم
-نورا بیا ببین این پسره چطور گوشه پیاده رو گریه میکنه.
به سمتی که اشاره کردم نگاه میکند، چشمهایش را ریز میکند تا با دقت ببیند، پس از کمی مکث با تعجب میگوید
-اینکه محمده.
تند به آنطرف خیابان میدود و کنارش زانو میزند چیزی میگوید که محمد دست از روی صورت برمیدارد و تند اشکهایش را پاک میکند و رو به نورا حرفی میزند گفت و گوی کوتاهی میکنند که نورا خم میشود بوسه ای بر روی موهای محمد میزند و آرام به این سمت میآید.
به سمت حیاط برمیگردم تا نورا نبیند که به آنها نگاه میکردم، نورا که میرسد چیزی نمیگوید اما فضولی من نمیگذارد لحظه ای ساکت بماند
-چیشده بود؟!
آهی میکشد و میگوید
-اونروز که از مناطق سیل زده برگشت فرداش اعزام بود، وقتی فرماندهش میفهمه اسم محمد اشتباهی تو لیست اعزامی هاست اسمشو خط میزنه و میگه که دیگه محمد اعزام نمیشه.
با تعجب میگویم
-چرا؟!
شانه بالا میاندازد
-محمد که زیاد حرف نمیزنه از سوریه و اینا فقط فهمیدم اعزام قبلی محمد شناسایی شده.
ابرو بالا میاندازم و چیزی نمیگویم، برمیگردم و دوباره نگاهش میکنم سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته چراغ تیربرق یک سمت صورتش را نورانی کرده و سمت دیگر صورتش در تاریکی فرو رفته، برمیگردم و رو به نورا میگویم
-خب الان چیکار میخواد بکنه؟! کلا اعزام نمیشه؟!
-فعلا که تا سه ماه اعزام ندارن، میگه میخوام از امشب برم دم در خونه فرمانده بس بشینم و قسمش بدم به این شبهای عزیز تا راضی بشه.
دلم برایش میسوزد و در دل برای حل مشکلش دعا میکنم.
کم کم مراسم تمام میشود و من در ، خروجی ایستادهام و میهمانان را به سمت درب خروجی راهنمایی میکنم نورا هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود که از من جدا شد و رفت، همانطور با چوب پر خادمیام به سمت بیرون اشاره میکنم که احساس کردم صدایم میکنند، به سمت صدا برگشتم ، محمد را سر به زیر چند قدم آنطرف تر یافتم، کمی نزدیکش شدم
-بله بفرمایین.
سرش را بلند میکند و میگوید
-سلام خانم سنایی میتونید به نورا خبر بدید بیان بریم هرچقدر زنگ میزنم برنمیدارن.
سری تکان میدهم و میگویم
-بله چند لحظه.
گوشی را از جیب مانتویم بیرون میکشم و شماره مینا را میگیرم، او هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود، بعد از چند بوق جواب میدهد
-جانم
-سلام مینا جان جونت بی بلا میگم نورا پیشته؟!!
-آره کنار در خروجی ورزشگاه وایساده.
-آهان باشه بهش بگو آقای موسوی جلو در منتظره.
-باشه کاری نداری؟!
-نه فدات خدانگهدار.
گوشی را خاموش میکنم و رو به محمد میگویم
-تماس گرفتم الان میان.
سری تکان میدهد و میگوید
-خیلی ممنون لطف کردین.
گوشیام را درون جیبم سر میدهم و میگویم
-خواهش میکنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃☔️🌻 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفدهم #پارت_دوم به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هجدهم☔️
#پارت_اول🌻
صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم
-قطع کن محرمه.
تند میگوید
-عا راست میگی یادم رفته بود.
دستش را به سمت داشبورد میبرد و همانطور که بازش میکند میگوید
-بزار ببینم فلش مداحیم اینجاست؟!
در خود جمع میشوم تا مبادا دستانش با من برخورد کنند و کلافه میگویم
-مصطفی ولکن هیچی نمیخواد.
نگاهم میکند و شانه بالا می اندازد و سرجایش برمیگردد، از هر دری میگوید تا فضا را عوض کند و من صبوری میکنم و چیزی نمیگویم ، اما آخر از کوره در می روم و می گویم
-مصطفی میشه هیچی نگی؟!
او هم عصبی میشود
-تو هم میشه بگی چته؟!
به رو به رو خیره میشوم
-هیچیم نیست.
دنده را عوض میکند و سرعتش بالا میرود
-چرا یه چیزیت هست، من بهت چیزی نمیگم چون دوستت دارم تو هم هی سواستفاده میکنی.
چشمانم درشت میشود
-چه سواستفاده ای کردم؟!
تند سرش را تکان میدهد و میگوید
-همیشه خدا که منو میبینی عین زهرمار میمونی انگار باباتو کشتم.
با عصبانیت میگویم
-اخلاق من از همون اول همین بود، میدیدی نمیومدی جلو الانم دیر نیست میتونی بکشی کنار.
خودم میدانستم از هر موقعیتی برای تمام کردن این رابطه استفاده میکردم
فرمان را میچرخاند و میگوید
-مشکلم اینه با همه عین قندعسل میمونی منو که میبینی میشی هندجگر خوار.
از تشبیهاتش خنده ام میگیرد ، روی خنده ام کنترلی ندارم و آرام ریسه میروم و سرم را به سمت پنجره میچرخانم و میخندم.
مصطفی که میبیند صدایم در نمی آید و فقط شانه هایم میلرزد، ماشین را کنار خیابان نگه میدارد و میگوید
-راحیل؟! گریه میکنی؟!
ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی از عمد نگفتم.
نفسی میکشم و سعی میکنم نخندم و جدی باشم ، سرم را بلند میکنم.
با دیدن چهره ام اخم هایش درهم میشود
-داشتی میخندیدی؟!
چیزی نمیگویم و لب به دندان میگیرم، مصطفی میخندد و به صندلی تکیه میدهد
-چرا ازت بدم نمیاد؟! چندین بار که ضایعم کردی چندین بار که باهام دعوا کردی خواستم ازت متنفر بشم اما نشد، نمیدونم اما از همون بچگی دوست داشتم.
خون زیر پوستم میدود روسری ام را جلو میکشم، برمیگردد
-چرا اینطوری رفتار میکنی باهام؟!
کلمه هارا تیتر وار در ذهنم قطار میکنم.
-بببین مصطفی من از همون اول هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم و ازت میخوام کنار بکشی مطمئنم با من خوشبخت نمیشی.
نفسی میگیرم و شروع میکنم
-ببین مصطفی من و تو هنوز به هم محرم نیستیم و من بخاطر همین معذبم.
دستانم مشت میشود و حرص میخورم از دست زبان نافرمانم، چطور این موقعیت خوب را به باد داد.
مصطفی با ذوق میگوید
-یعنی مشکل تو فقط محرمیتمونه؟
ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان میدهم.
متعجبم از سیستم بدنم که اینگونه کنترلش از دستم خارج شده.
به قلم زینب قهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_اول☔️
مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند میشوم و از پله ها سرازیر میشوم که ناگاه چادرم لای پاهایم پیچد و چند پله آخر را قل خوردم.
اشک هایم سرازیر میشود و همانجا مینشینم و مچ پایم را به دست میگیرم.
مصطفی تند از پله ها پایین می آید و کنارم زانو میزند
-چت شد یهو؟!
بغض گلویم مانع میشود تا جیغ صدایم را رویش هوار کنم، سر بلند میکنم، محمد در چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند، چند ثانیه مستقیم نگاهم میکند و سپس تند سر به زیر میگیرد و میرود.
حال بغضم را رها میکنم و رو به مصطفی میگویم
-چرا نمیفهمی برو برو برو.
چشمانش گرد میشود و میخواهد چیزی غرولند کند که دوباره مانعش میشوم
-جون زنعمو ناهید برو.
مکثی میکند و سپس بدون صحبتی بلند میشود و میرود.
لنگ لنگان به سمت سرویس بهداشتی میروم، روی دستم همانجایی که مصطفی دست گذاشته بود را مایع میزنم و با ناخن هایم چنگ میزنم، قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم را میشویند.
آنقدر به دستم چنگ میزنم که قرمز قرمز میشوند.
سر بلند میکنم و با دیدن صورتم در آینه وحشت میکنم
باریکه خون از دماغم تا به چانه ام رسیده و من هیچ نفهمیدم سریع صورتم را میشویم هرچه آب میزنم خون دماغم قطع نمیشود، چند دستمال برمیدار و جلوی دماغم را میگیرم به دیوار تکیه میدهم و سرم را بالا میگیرم طولی نمیکشد که دستمال ها قرمز قرمز میشوند.
دستمال دیگری برمیدارم و دوباره و دوباره این کار را تکرار میکنم تا خون دماغم قطع میشود.
از دستشویی خارج میشوم، اکثر میهمان ها رفتهاند مادر که مرا میبیند به سمتم میآید
-کجا بودی یه ساعته دنبالت میگردم.
-دستشویی.
چشم غرهای میرود و هیچ نمیگوید، میخواهم روی مبل بنشینم که خاله زهرا و نورا بلند میشوند و عزم رفتن میکنند، مادر هرچه اصرار میکند تا بیشتر بمانند فایده ندارد، تاحیاط همراهیاشان میکنیم.
پس از رفتن همه میهمان ها راهی اتاقم میشوم دلم گرفته و هوای خلوت با معبودم را زیر آسمان به رنگ شبش میکنم، دلم میخواهد در حیاط سجاده پهن کنم و دو رکعت نماز عشق بخوانم ، اما میدانستم مادر بهانه میگیرد.
پس سجاده و چادر نماز و قرآن کوچکم را برمیدارم، خداروشکر اتاقم تراس دنجی داشت و جان میداد برای این نوع خلوت ها.
سجاده پهن میکنم و لبیک میگویم به ندای دلم که عاشقانه اللهاش را میطلبید.
سلام میدهم و سر بلند میکنم نگاهی به حیاط میاندازم ماشین پدر و محمدعلی پشت سر هم پارک شده اند، از اینجا به حیاط خاله زهرا هم دید دارم در آن تاریکی درخت های گیلاسشان را میبینم که حال از نامهربانی پاییز نیمه برهنه شده اند و موتور محمد و ماشین خاله زهرا هم دیده میشود.
از فکر نمای خانه بیرون می آیم و قرآن برمیدارم بوسه ای از عمق جان به جلد سفید و فیروزه ای رنگش میزنم، چشمانم را میبندم و صفحه ای باز میکنم، سوره نور است و سرشار از آرامش.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیستم🌻
#پارت_اول☔️
با عصبانیت در ماشین را به هم میکوبم و سریع با الناز تماس میگیرم، گوشی را بین شانه و سرم نگه میدارم و کمربند را میبندم.
بوق های آخر را میشمارم که جواب میدهد
-بله.
-زهرمار دو ساعته منو علاف خودت کردی.
استارت میزنم و حرکت میکنم
-چرا نیومدی؟! یه زنگ هم به آدم نمیزنی.
بی حوصله میگوید
-با مامانم دعوام شد گوشیم رو کوبیدم به دیوار بالا نمیاوورد.
مکث میکنم و میگویم
-بیام دنبالت؟!
-نه حوصله ندارم.
دنده را عوض میکنم و میگویم
-باشه فردا میام پیشت خداحافظ.
تماس که قطع میشود سرعتم را بیشتر میکنم، همانطور که دور میزدم ساعتم را نگاه میکنم نیم ساعت دیگر مراسم شروع میشد و من دیر کرده بودم.
از طرف بسیج دانشگاه قرار بود با الناز به یکی از روستاهای شیعه نشین اطراف قشم برویم و چند عکس از مراسمشان بگیریم، دنده را عوض میکنم و سرعت میگیرم.
چهل و پنج دقیقه دیگر ورودی روستا را میپیچم کمی که جلوتر میروم جمعیت زیادی دور هم جمع شدهاند، ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.
کیف دوربین را روی دوشم میاندازم و بند دوربین را روی گردنم، از همان ابتدا دنبال سوژههای ناب بودم برای عکاسی، پس از تعزیه خوانی کُتَل زنی شروع میشود و من دوباره و دوباره غرق عکاسی و فیلمبرداری میشوم.
به غروب آفتاب خیره میشوم دنبال مکانی میگردم تا زاویه بهتری نسبت به غروب آفتاب و جمعیت عزادار داشته باشم.
غروب آفتاب؟
تازه یادم میآید امروز قبل از اذان تا ساعت نه شب یادواره شهدا دعوت بودهایم.
تند وسایلم را درون کوله ام جمع میکنم و به سمت ماشین راه میافتم که صدای اذان بلند میشود.
ساعتم را نگاه میکنم و زیرلب میگویم
-نمازمو بخونم نهایتش با صد تا میرم نیم ساعته میرسم.
با قدم هایی تند به سمت مسجد روستا راه میافتم و با عجله کتانیهایم را از پاهایم خارج میکنم.
نماز را به فرادی میخوانم و ساعتم را نگاه میکنم هفت و چهل و پنج دقیقه بود.
تند از مسجد خارج میشوم که موبایلم زنگ میخورد.
-جانم مامان؟!
-کجایی مامان جان برنامه داره تموم میشه ها.
-شرمنده یادم رفت نیم ساعت آخر رو میرسم.
-باشه یواش بیا.
-چشم خداحافظ.
استارت میزنم و از همان اول گاز ماشین را میگیرم و راه میافتم.
نیم ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم
دنده را عوض میکنم که ماشین خاموش میشود.
هرچه استارت میزنم روشن نمیشود که نمیشود.
با عصبانیت پیاده میشوم و کاپوت ماشین را بالا میزنم چراغ موبایلم را روی موتور میاندازم اما از چیزی سر در نمیآورم.
شماره محمدعلی را میگیرم که دردسترس نیست میخواهم شماره پدر را بگیرم که یک موتور با دو سرنشین کنارم ترمز میکند.
اخم هایم را درهمتر میکنم و بیتوجه همانطور که گوشی را کنار گوشم گرفتهام با موتور ماشین ور میروم.
پدر هم مانند اکثر اوقات خاموش است.
سرنشینان موتور پیاده میشوند و کنار ماشین میایستند.
-حاج خانم کمک نمیخوای؟!
نیم نگاهی به چهره های خشن و خالکوبی شده اشان میاندازم.
کاپوت را پایین میدهم و خشک میگویم
-نه ممنون.
دبه آب را از روی زمین برمیدارم و داخل صندوق عقب میگذارم، که صدایشان را میشنوم.
-نیمااا آبجیمون خجالت میکشه معلومه که کمک میخواد.
نگاهشان میکنم که دیگری زنجیری از روی موتور برمیدارد و تکان میدهد
-مگه من میزارم خانم به این محترمی اینجا خشک و خالی بمونه.
دست و پاهایم یخ میزند و سریع در ماشین را باز میکنم و خودم را روی صندلی پرت میکنم.
قفل همه درهارا میزنم و با دستان لرزان شماره محمدعلی را میگیرم همچنان دردسترس نیست، نعره شان بلند میشود
-به اون داداش بی همه چیزت بگو پاشو از این پرونده بکشه بیرون.
ضربه ای با زنجیر به کاپوت ماشین میزند که از جا میپرم، قلبم دیوانهوار خود را به سینهام میکوبد، از ترس کف ماشین مینشینم و شماره پدر را میگیرم.
پدر هم خاموش بود...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_دوم☔️ پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شما
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_یکم🌻
#پارت_اول☔️
جلوی درمان ترمز میکند از ماشین پیاده میشود و سپس در را برای من باز میکند، تشکری میکنم و پیاده میشوم.
زنگ آیفون را میزند و به ثانیه نکشیده در باز میشود و مادر در چهارچوب در قرار میگیرد ، با هول و حراس مرا در آغوش میکشد
-کجا بودی راحیلم؟! چرا موبایلت خاموشه دختر نصفه جون شدم.
از آغوش مادر جدا میشوم و به جمع منتظر نگاه میکنم پدر، مصطفی، محمدعلی، لیلا و نورا ، خاله زهرا.
سلام میدهیم اما بغیر از مادر و خاله و نورا و لیلا کسی جواب نمیدهد، مصطفی جلو میآید
-تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟!
چشمانم گرد میشود، میخواهم چیزی بگویم که مانعم میشود
-تا این وقت شب تو کدوم قبرستون چه غلطی میکردی؟!
شیشه چشمانم تر میشود، به پدر و محمدعلی نگاه میکنم تا از من دفاع کنند و کشیده ای به گوش مصطفی بزنند و بگویند
-به تو مربوط نیست
اما دست به سینه فقط نگاهمان میکردند.
میخواهم چیزی بگویم که دست مصطفی بالا میرود چشمانم را روی هم فشار میدهم و منتظر سوزش گونه ام هستم که خبری نمیشود.
چشم باز میکنم و اطرافم را نگاه میکنم، محمد مچ مصطفی را با آرامش گرفته و چشم در چشم مصطفی میگوید
-داداش اول ببین چیشده تا این وقت شب بیرون بودن بعد حکم بده.
مصطفی دستانش را محکم از بین دستان محمد بیرون میکشد
-تو خفه شو، اصلا شما دو تا با هم بیرون چه غلطی میکردین؟!
لب به دندان میگیرم، بیچاره سید جرمش فقط کمک کردن به من بود.
محمد دستی به ریش مرتبش میکشد و رو به جمع میگوید
-شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدیم یاعلی.
در را باز میکند و خارج میشود، پشت سرش نورا و خاله زهرا هم خداحافظی میکنند و میروند.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay