🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_دوازدهم
گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟ گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ، من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم . بعد از این جریان مادرم منقلب شد .
مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دیگر حرفم را پس گرفتم . باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی .
مصطفی چیزی نگفت ، خندید . غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت. روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟ او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند . شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست . مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ، اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .
و تا شهید شد این طور بود.
حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند ، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمیخورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد . گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .
مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ، نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم، به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست . احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست . خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.
ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود . خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_دوازدهم
♦️با من بمان
.
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
.
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
.
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
.
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... .
.
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
.
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .
.
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_یازدهم صورت
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_دوازدهم
با شنیدن صدای آیفون به اجبار از خاطراتم بیرون کشیده میشوم . سجاد آیفون را بر میدارد
_بفرما تو شهریار جان خوش اومدی .
لبخندی از روی شادی میزنم و به سمت در میروم . لبخندم از دید شهروز پنهان نمی ماند . آرام نزدیکم میشود و با تن صدای پایینی در گوشم زمزمه میکند
_من که اومدم چشم غره و پشت چشم نازک کردن نصیبم شد ، حالا که شهریار داره میاد میخندی و با ذوق میری به استقبالش ؟
لبخند روی لبم میماستد . عصبی نگاهش میکنم
+دلم نمیخواد تو همین دیدار اول دوباره جنگ و عوا راه بیفته پس انقدر به پر و پای من نپیچ . من به آقا شهریار به چشم برادرم نگاه میکنم .
با باز شدن در شهروز پوزخندی میزند
_برو خان داداشت اومد .
کلمه ی داداش را میکشد . سری به نشانه ی تاسف تکان میدهم و سعی میکنم حرف های شهروز را نادیده بگیرم . دوباره لبخند میزنم و به سمت در میروم . بدن ورزشکاری و قد بلند شهریار در چهار چوب در ظاهر میشود . درست مثل بچگی هایش لباس هایش را با شهروز ست کرده است . عین دو برادر دوقلو . صورتش بی اندازه به عمو محسن شباهت دارد . چشم های آبی و موهای مشکی . صورت کشیده و سفید . انگار که عمو محسن را جوان کرده اند . دست هایش را بالا می آورد و با خنده میگوید
_سلام به همگی . تر خدا بلند نشید . اصلا راضی به زحمت نیستم .
سر برمیگردانم و نگاهی به جمع می اندازم . همه نشسته اند فقط من و سوگل و سجاد ایستاده ایم . با این حرف شهریار همه میخندند. شهریار سلام و احوالپرسی گرمی با سجاد و سوگل میکند و بعد به سمت من می آید .
لبخند مهربانی میزند
_به به سلام نورا خانم مشتاق دیدار . انقدر عمو زاده هامو ندیدم چهره ی همتونو یادم رفته بود
خنده ی ریزی میکنم
+سلام آقا شهریار . اینکه قیافه ی مارو یادتون رفته بود که تقصیر ما نیست . حالا الان دیدید یادتون اومد . خوش اومدید بفرمایید بشینید .
لبخند تصنعی میزند و با گفتن (خیلی ممنونی ) آرام و با رویی گشاده به سمت بقیه میرود .
🌿🌸🌿
《چشم چرخاندم نگاهم در نگاهش گیر کرد
من تقلا کردم اما او مرا تسخیر کرد》
سامان رضایی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_یازدهم آقاسید با ما سلام و احوال
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دوازدهم
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم:
-بچه ها یڪم آروم تر!
تا برسیم به گلستان شھدا،
آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت!
از اتوبوس پیاده شدیم.
خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تڪرار ڪردند و وارد شدیم.
همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم.
آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شھــید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها.
اشک هایم را پاڪ ڪردم،
و از شھدای محراب و شھید میثمی و شھدای زن تا شھدای مڪه۶۶ و شھدای مدافعحرم و شھدای غواص را سرزدیم.
درباره هرڪدام ڪمی توضیح دادم.
عجیب بود،
ڪنار مزار #شهیدتورجیزاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میڪردند و مقنعه ها یڪی یڪی جلو میامد.
حدود یڪ ساعت و نیم طول ڪشید و همه گلستان را گشتیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم
#پارت_اول☔️
زینب را به آغوش میڪشم
-جیگرطلا..
میخندد و دو دندان تازه ریشه داده اش را به نمایش میگذارد
-خانم بلا..
ایندفعه صداےقهقه اش بلند میشود.
میخندم و میگویم
-ووی ووی موش بخورتت...
پاهایش را بهم میڪوبد
در زده میشود
-خانم سنایے؟!!
روسرےام را درست میکنم و زینب را محڪم در بغل میگیرم و بلند میشوم
-بله بفرمایین..
نگاهےبه پشت در میڪنم محمدآقاےموسوے که از همان روزےکه کامل تخریبش کردم خودش پشت کار افتاد و پمپ هاےآبکش را آورد و حالا با دوستانش و کادر سپاه درحال خالےکردن گل و لاے از خانه ها هستند.
-از طرف حلال اهمر اومدن انگار که باید برید من داشتم میومدم بالا گفتن که بگم تشریف ببرید پایین.
نگاهم را پایین مےاندازم
- خیلےممنون که گفتین.
-خواهش میکنم.
با پا در را میبندم و زینب را روے زمین میگذارم لباسم مناسب است و کوله و کیف هایم حاضر است چادرم را روےسر میاندازم و کیف هایم را بیرون میگذارم و زینب را به آغوش میگیرم و خارج میشوم اهالےروستا مشغول شستن وسایلشان روےپشت بام هستند به سمت آسیه میروم.
-آسیه خانم؟!!
-بله خانم دکتر؟
میخندم و میگویم
-چندباربگم من دکتر نیستم.
میخندد و میگوید
-کار صدتا دکتر و انجام دادےخواهر..
زینب را به سمتش میگیرم
-از هلال احمر اومدن دنبالم دیگه راه هم باز شده منم باید برم.
زینب را میگیرد و با بغض میگوید
-عادت کرده بودیم بهت خانم دکتر.
لبخند تصنعےمیزنم و میگویم
-سرمیزنم بهتون.
پس از درآغوش کشیدن همه زنان مهربان این روستا جلوے ابراهیم مےایستم.
دستم را لاےموهایش به بازے درمےآورم.
-ابراهیم مواظب این عبدالجواد باش دیگه هوس آب تنے به کلش نزنه.
میخندد و موهایش را مرتب میکند.
کنار عبدالجواد زانو میزنم
-منو یادت نره آقاپسر اومدےقشم به منم سر بزن.
لپش را میکشم و چشمکے میزنم او هم هول شده میگوید
-کاش کاش یکم بیشتر میموندی.
لبخندے میزنم و میگویم
-دیگه باید برم مامانم دعوام میکنه اگه نرم.
-پس بیاےدوبارهها!!
میخندم و دستم را روےچشمانم میگذارم.
-چشم.
کنار نرگس زانو میزنم، بغض کرده، لبخندے میزنم
-نرگس خانم اجازه هست بنده مرخص بشم؟!
سرش را به معناے نه تکان میدهد.
لبخند ناراحتےمیزنم
-فردا زهرا میآد مامانت مآد، دوباره خونه هاتونو میسازن.
بغضش میترکد و درون آغوشم میخزد
-بچه آبجےزهرام مرده.
با بهت نگاهش میکنم
-کےگفت؟!
میان هق هقش میگوید
-بلاخره آنتن گرفت خاله آسیه زنگ زد مامانم گفت.
دستم را نوازش گونه روے موهاےخرمایے
رنگش میکشم
-آروم باش دخترخوشگل آبجیت دوباره بچه دار میشه، اینطورےنکنے زهرا ناراحت میشه!
اشک هایش را پاک میکنم اما همچنان بغض دارد بوسه اے روےگونه اش مینشانم
-میتونم برم؟!پایین منتظرمن.
با بغض سرش را به علامت نمیدانم تکان میدهد.
دوباره بوسه اے روے گونه اش مینشانم
-زودے بهت سر میزنم.
برمیخیزم و رو به همه باصداےنسبتا بلند میگویم
-خداحافظ همگے خوبےبدے دیدید حلال کنید.
هرکس چیزے میگوید.
کوله ام را روے شانه ام مےاندازم و کیف و جعبه را در دو دستم میگیرم و به سمت نردبان حرکت میکنم نگاهے به دستانم و نردبان میکنم صداے محمد و عبدالجواد توجهم را جلب میکند
-عموسید شما دیگه نرو...
نگاهےمیکنم دستان آقاےموسوے را گرفته اند و جلوےراهش را سد کرده اند عبدالجواد میگوید
-عموسید خاله راحیل رفت شما دیگه نرو.
رو به بچه ها میگوید
-فردا باید برم جنگ اگه نرم فرماندهام دعوام میکنه.
نگاهم را برمیگردانم و کیف هارا روے زمین میگذارم و بلند میگویم
-آقاےموسوے لطف کنید کیف هاے منم بیارید.
چادرم را جمع میکنم و با احتیاط از پله هاے نردبان پایین میروم و در مشکے رنگ پاترول را باز میکنم و رو به همه سلام میکنم
-ببخشید دیر شد.
نورا که خواب بود با صداے من بلند میشود و جیغ خفیفے میکشد
-واےراحیل...
در آغوشم میکشد که تقه اے به شیشه پنجره میخورد، نگاهے به بیرون میکنم نسا و عباس سلام میکنند، پیاده میشوم
-سلام نسا جان چرا اومدے بیرون تو باید استراحت کنے.
خنده ریزے میکند و میگوید
-شنیدم دارید میرید گفتم بیام ازتون تشکر کنم.
همانطور که جلوے دهانش را با پر چادر بندرےاش میگرفت شیشه اے که دست عباس بود را گرفت به طرف من
-راحیل خانم این شیشه ترشے از سیل در امون مونده بود گفتم بیارم برا شما البته میدونم جبران زحمتاے شما نمیشه.
لبخند دندان نمایےمیزنم
-عزیزم وظیفم بود نیاز به جبران نیست.
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم #پارت_اول☔️ زینب را به آغوش میڪشم -جیگرطلا.. می
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم🌻
#پارت_دوم☔️
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
-بمونه برا خودت ویار میکنے.
ابروانش را در هم میکشد
-واے نه نمیدونم چرا از ترشے بدم میآد.
دستم را جلوے دهانم میگیرم و میخندم از کنار سر عباس میبینم که آقاےموسوے از نردبان پیاده میشود و به سمت ماشین میرود پس از خداحافظے و گرفتن شیشه ترشے به سمت ماشین میروم که نورا پیاده میشود و با شتاب به سمت آقاے موسوے میرود و خود را در آغوشش جا میکند چشمانم از حدقه بیرون میزند ابروان را درهم میکشم و زیرلب زمزمه میڪنم
-چه معنےمیده جلو اینهمه آدم بپره بغل یه پسر.
به سمتشان میروم و بدون اینکه نگاهشان کنم میگویم
-خیلےممنون آقاےموسوے لطف کردید، بدید بزارمشون صندوق.
سرےتکان میدهد معلوم نیست به ناکجاآباد خیره شده که میگویدـ
-نیازےنیست خودمم کولمو میخوام بزارم صندوق وسایل شمارو هم میزارم.
شانه اے بالا مےاندازم
-هرجور راحتید بازم ممنون.
سوار ماشین میشوم و نورا همچنان درحال صحبت با آقاے موسوے است، حس کنجکاویم شاخک هایم را به حرکت درآورده و گوشهایم را هم تیز.
-کےبرگشتے؟!
-یه هفته اےمیشه.
-از اونجا مستقیم اومدےاینجا؟!!
-نه یه سر رفتم خونه وسایلمو گذاشتم اومدم اینجا.
-خونه بهم ریخته بود؟!بیچاره مامان با اون کمرش وسایلو چطور میخواست جا به جا کنه بهش گفتما میخواے بمونم تو واجب ترے، گفت نه از شانس ما همینکه پامونو گذاشتیم قشم سیل اومد.
محمد میخندد
-خانم غرغرو باز موتورت روشن شدا، بابا سیله دیگه پیش میآد، مامانم تنها نبود دوستشو عروسش کمک کردن یکم جم و جور شده بود.
-خداروشکر، تو هم با ما میاے؟
-آره فردا عصرے اعزامم ماشینم نیست که بیاد سمت قشم دیگه با مسئولتون صحبت کردم اجازه داد منم با شما بیام.
-اعزام؟! مگه تازه نیومدے؟!
-قرار نبود حالا حالا ها بیام بهزور فرستادنم اینور.
صداے نورا بغض دار میشود
-شورشو درآووردے میرے دوماه به دوماه نمیآے، مگه منو مامان بغیر تو کیو داریم؟! همیشه نگرانیات برا ما میمونه.
محمد میخواهد حرف بزند که صداےقدم هاے نورا نزدیک میشود از پنجره فاصله میگیرم که در باز میشود.
نورا سوار میشود و سرش را به پنجره تکیه میدهد، و من در حس کنجکاویم که نورا و محمد با هم چه ارتباطے دارند غوطه ور میشوم، احتمال خواهر برادر بودنشان بیشتر است، در دل زمزمه میکنم.
-اوم شایدم نامزدن.
محمد هم سوار میشود و رو به جمع میگوید
-ببخشید معطل شدین.
آقاےصالحے لبخندے میزند
-نفرمایین سید.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم🌻
#پارت_سوم☔️
پهلو به پهلو میشوم که جیغ مامان بلند میشود
-راحیل مگه با تو نیستم.
صورتم را درون بالشت فشار میدهم و آرام و بیحال میگویم
-مامان بخدا انگار یه تریلے از روم رد شده، به واالله دوستتام راضی نیست من با این تن خسته برم دیدنش.
پتو را از آغوشم محکم بیرون میکشد که از روےتخت غل میخورم، استخوان بازویم درد میگیرد دستم را روے بازویم میگذارم و با صورت جمع شده بلند میشوم
-مامان چه خشن شدے.
پتو را روے تخت مرتب میکند و بیتوجه به من میگوید
-پاشو حاضر شو همین بغل هستن یه توک پا میریم وبرمیگردیم دوباره بگیر بخواب
پوفےمیکنم و میگویم
-چشم مادر من چشم
مامان از اتاق خارج میشود و من بلند میشوم عضله هایم گرفته و آرام آرام به سمت میز میروم، احساس میکنم تمام آب هاےسوزا را خودم مشت مشت خالے کردم که اینطور خسته ام.
شانه را از روے میز برمیدارم و روےموهایم میکشم در همان حرکت اول یک مشت از موهاے بلند خرمایےام بین دندانه هاے شانه قرار میگیرند و این حد از ریزش مو برایم تعجب آور است.
پس از جمع کردن موهایم به سمت سرویس بهداشتے میروم.
پس از آب زدن دست و صورتم کنار سفره صبحانه مینشیم.
مادر از اتاق خارج میشود و با اخم به طرفم مےآید
-تازه نشستےدارےصبحونه میخورے؟!پاشو برو یه لیوان شیر بخور اومدیم ناهار میخورے.
لب و لوچه ام آویزان میشود به سمت آشپزخانه میروم و لیوانےاز کابینت برمیدارم پس از نوشیدن شیر به سمت اتاقم حرکت میکنم، نگاهم به تخت مےافتد چقدر دلم میخواست رویش لم بدهم تمام تنم درد میکرد، به ناچار سمت کمد میروم.
پیراهن بلند مشکے با طرح هاےسفیدی را روےتخت مےاندازم و بین روسرےها روسرے فیروزه اےرنگ ساده ام را بیرون میکشم و چادر مشکےبا گل هاےدرشت فیروزه اےهم برمیدارم، پس از حاضر شدن گوشےرا برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
-بریم مامان جان
سرےاز روےتاسف تکان میدهد و جلوتر راه مےافتد.
همانطورکه از پله ها پایین میرود شروع میکند به صحبت کردن
-منو زهرا خیلے رفیق بودیم الانم هستیما دبیرستان با هم بودیم عروسے هم که کرد اینجا عروسےکرد تا شیش سالگےپسرش قشم بودن یعنےاز هفت روز هفته شیش روزش باهم بودیم، شوهرش پاسدار بود سر تو حامله بودم که گفت شوهرشو انتقال دادن تهران باید برن، چقدر گریه کردیم تا یه مدت افسردگے گرفته بودم جالبش اینجاست اونم وقتےرفت تهران فهمید دخترشو حاملس، هشت سال بعد شوهرش شهید شد و اونم دیگه نتونست با یه پسر چهارده ساله و یه دختر هشت ساله برگرده قشم.
آهی میکشد و میگوید.
-محمد و محسن خیلے رفیق بودن آخه اونم پاسداره باهم رفتن سوریه وقتےمحسن مجروح میشه محمد میاردش عقب، چےبگم کَرم خداروشکر سر شوهرشم باید تنش میلرزید الانم سر پسرش، آهی پر سوز میکشد و میگوید
- محسن من که رفت خدا محمد رو برا زهرا نگه داره یه داغ بسه براش، الانم که پسرشو انتقال دادن قشم.
دمپایےبندرےام را میپوشم و پشت سر مامان راه میافتم.
مامان روبه روے در سفید رنگ کنار خانه امان مےایستد و دکمه آیفون را فشار میدهد.
با ابرو به در اشاره میکنم و میگویم
-اینجاست؟!
سرےتکان میدهد و میگوید
-آره.
لبانم را جمع میکنم و میگویم
-چه باحال.
چشم غره اےبرایم میرود که صداےدخترے داخل کوچه میپیچد
-بله بفرمایین.
مامان لبخندےمیزند و به آیفون نزدیک تر میشود
-سلام عزیزم رعنام.
-عه سلام خاله بفرمایین باز شد؟!!
- نه باز نشد.
-فکر کنم آیفون خرابه الان میام.
رو به مامان میگویم
-صداش چقدر آشنا بود.
مامان چیزےنمیگوید که در باز میشود و نورا در چهارچوب در نمایان میشود.
مامان در آغوشش میکشد
-سلام نورا جانم خوبے؟!
نورا بوسه اےروے گونه مامان میکارد
-سلام ممنون خاله مشتاق دیدار.
مامانم داخل میشود که تازه چشم نورا به من میافتد و با تعجب به من اشاره میکند و میگوید
-راحیل؟!!
خنده ریزے میکنم و وارد حیاط میشوم
-بله راحیلم.
محکم مرا در آغوش میکشد.
-واےچقدر خوشحالم که تو دختر خاله رعنایے، دیگه تو قشم تنها نمیمونم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_یازدهم ب
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دوازدهم
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ...
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم .
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند .
[[راهیان نور ]]
پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن :
جوونا خوشگل بودن .
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت .
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم :
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم .
اشکام سرازیر شدن .
دیگه کنترلشون دستم نبود ...
اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ...
که ناگهان ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_یازدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_دوازدهم
چند دقیقه ای بود که روی مبل نشسته بودم و به عکس کیان چشم دوخته بودم.
حرف های فائزه باعث شده بود کمتر دچار تردید شوم ولی هنوز هم دلم راضی نبود.
صدای در خانه مرا به خودآورد.
چادرم را سرم کردم و در را باز کردم.
حمیدآقا دم در ایستاده بود
_سلام روژان خانم
_سلام آقا حمید ،امرتون؟
_میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید داخل
از جلو در کنار رفتم، حمیدآقا سربه زیر وارد شد
_بفرمایید بشینید لطفا
_ممنونم
حمیدآقا روی مبل نشست و من برای آوردن میوه به آشپزخانه رفتم.
_زحمت نکشید چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.
در حالی که ظرف میوه را آماده میکردم، جوابش را دادم
_زحمتی نیست الان میرسم خدمتتون.
ظرف میوه به همراه پیش دستی و چاقو را درون سینی گذاشتم و به سالن برگشتم .جا میوهای را روی میز گذاشتم و پیش دستی و چاقو را مقابل حمیدآقا،به ظرف اشاره کردم
_بفرمایید لطفا
_ممنونم.
سیبی برداشت و درون بشقابش گذاشت.
_روژان خانم زنداداش گفت باهاتون صحبت کرده و قراربوده شما جوابتون رو بدید.میخواستم قبل اینکه شما جوابتون رو بدید من خودم چند لحظه ای باهاتون صحبت کنم
_بفرمایید
_واقعیتش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی وقت بود قید ازدواج رو زده بودم ولی خب الان یک سالی میشه که مهر شما به دلم افتاده.
دروغ چرا اوایل از کیان خجالت میکشیدم، نمیخواستم فکر کنه که با شهادتش من چشمش دنبال ناموسش بوده.تا اینکه یک سال پیش خواب کیان رو دیدم بعد اون خواب به خودم اجازه دادم که به شما، به آینده نجلاء و خودم بیشتر فکر کنم.
نجلاء دختر منه و آرامش خودش و مادرش که شما باشی برای من از همه چیز مهمتره.
میدونم که سالها پیش عاشق کیان بودید و سخته که کسی رو جای اون بزاریدولی قول میدم به شما و کیان که خوشبختتون کنم و ازتون انتظاری ندارم.اونقدر خودخواه نیستم که بگم باید علاقه اتون به کیان رو فراموش کنید و منو جایگزینش کنید.صبر میکنم تا روزی جایی تو قلبتون برای من باز بشه.تا فردا منتطر جوابتون هستم ،اگر فکر کردید نمیتونید با من زندگی کنید و منو تحمل کنید بهم خبر بدید ،برای همیشه برمیگردم خونه.
بیشتر از این مزاحمتون نمیشم با اجازه.
به سرعت خانه را ترک کرد و حالا من مانده بودم و تصمیمی که هنوز باید به آن فکر میکردم.
نمیخواستم روی آینده خودم و نجلاء ریسک کنم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_دوازدهم
محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت:
-کمربندتم ببندی...
صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بو گفت:
*برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟
-البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی
*بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم
-از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای رهبر هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم...
صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت:
*مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست
-رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ...
*هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟
-رسما داری میگی...
×ای بابا ول کنید جانِ میلاد
-میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟
*اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟
-نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست...نایب امام زمان(عج) به گفته خود معصومین باید عادل و باتقوا و با شجاعت و بصیرت باشه، کسی که جامعه اسلامی رو متحد کنه نه اینکه جیبش پر از دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس لعن و فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از شیعه یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده و مدام شیعه و سنی رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا با امنیت به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه.....
*آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده
×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه
-میزنم کنار ولی این نابرادر تنها پیاده بشه
*فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ...
-حرف ناحقی که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت
*پیاده شو میلاد
-میلادجان کجا؟
شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه
*میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش
×محمد من باید برم
-چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما...
*برادر میلاااااااد
×خداحافظ محمد
میلاد پیاده شد و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند. میلاد قبل از سوار شدن سرش را برگرداند و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست.
محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد. بعد ماشین خودش را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن...
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_دوازدهم
واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟
ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن
تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن
- نمیدونم باید بگردم
ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه
- باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم
ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت
- همچنین گلم فعلا
این چه کاریه اخه ،بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه
لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹شب بود که در خونه باز شد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟
- مرسی، برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است
بابا رضا: چشم بابا
موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم
بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟
- ) یاد یاسری افتادم( بله بابا جون همه چی عالیه
بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت
- کجا
بابا رضا : خونه عمو حسین
- جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود ،همه سال با مامان میرفتیم عید
بابا رضا : ) یه آهی کشید و چیزی نگفت( دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود
- نوش جونتون
ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عموحسین ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم
) عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره
بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با
دوتا پسر،،،،،
دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن
دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم
مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،،
ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن
ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای
سلما تنگ شده بود(
اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم
جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه
همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم
دستام میلرزید ،میترسیدم یه دفعه یه کاری کنه ....چشمم به استاد بود ولی تمام فکرم این پسره بود
یه دفعه دیدم یه کاغذ گذاشت رو کتابم
نگاه کردم عکس به قلب گذاشته زیرش هم نوشته ilove you sara
وایییی خدااا اینو دیگه واسه کدوم کاره اشتباهم نازل کردی
کاغذ و مچاله کردم خواستم بندازم زمین ،ترسیدم چون اسمم نوشته بود دیگران فکرای بدی کنن
کاغذ مچاله شده رو گذاشتم داخل جیبم
ده دقیقه بعد دیدم دوباره یه کاغذ گذاشت روی کتابم
دیدم ادرس یه جایی رو نوشته که بعد تمام شدن کلاسا برم اونجا
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بلند شدم
- استاد ببخشید حالم خوب نیست میتونم برم بیرون
استاد: بله بفرمایید
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_دوازدهم
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و
پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒
به قول مرجان
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه ،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،
کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم 😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال ....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
- ترنم ...
چرا آخه اینجوری میکنی ؟
بخاطر کی ؟
سعید ؟
الان معلومه سعید بغل کی ...
-مرجان ببر صداتو ...
تو دیگه نگو! 🚫
نمیبینی حالمو ؟
خودم خودمو له کردم ، تو دیگه نکن ...
- خب من چیکار کنم ؟؟
- آرومم کن! فقط آرومم کن ...
چندثانیه نگام کرد ...
- بشین تا بیام ...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ ...
- این چیه ؟؟
- مشروب 🍷
- چیکارش کنم ؟
- یچیز بهت میگما !! 😒
بخورش دیگه! چیکار میخوای بکنیش ؟
لامصب از سیگارم بهتره ...
چندساعت تو این دنیا نیستی !
از همه این سیاهیا خلاص میشی !
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم !
فقط زل زده بودم به مرجان !
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن !!
- مشروب؟ من؟ مرجان میفهمی چی میگی ؟
- میخوری نوش جون ،
نمیخوری به جهنم !
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی 😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم ... حتی با اصرار سعید ...!
ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم!
ببین به چه روزی انداختیم سعید .... 😭
چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم ... 😣
چشمامو که باز کردم ، رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود ... 🌌
مرجان وقتی چشمش بهم افتاد ، زد زیر خنده 😂
- بالاخره بیدار شدی ؟
خیلی بهت خوش گذشتا !
- زهرمار! به چی میخندی ؟
- نمیدونی چیکار میکردی 😂😂
عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی 😂
کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂
- کوفت! سرم درد میکنه مرجان ...
- حالت بهتره ؟
- نمیدونم. حس میکنم مغزم سِر شده !
خسته ام !
باید زود برگردم خونه ...
تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن ! 😒
- اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی !
ولی مواظب خودت باش !
بغلش کردم و ازش تشکر کردم ...
برگشتم خونه !
هنوز نیومده بودن !
خب خیالم راحت شد !
حتماً امشب هم رفتن همایش ...!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay