🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_دوازدهم
حسین با علی صحبت کرد
قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام...
حسین_حلماااا
_بلهه همینجام چرا داد میزنی
حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو
_خو حالا چیکارم داری؟
حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت
فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی
حلما_چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست بچه پرو
حسین_باز زود قضاوت کردی حلما اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده
جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه مهمونی که نمیخوای بری
گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟
وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم
_متوجه شدم
حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟
حلما_نه داداشی
قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن
میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم
میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم
خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم
مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم
خب یه کوچولو هم آرایش میکنم به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم
کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون
مامان_حلما جان داری میری
حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه
مامان_اهان دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری
حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره
مامان_ یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله
حلما_من زینب نیستم به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه
اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی
گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو
خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟
مامان_برو در پناه خدا
....
از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه
_سلااااام
زینب_سلام خوشگل خانوم
_چاکریم بانو
زینب_سوار شو بریم عزیزم
_باااشه برویم
نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم
_سلام
بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی
پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته
_اوووم زینب جون
زینب_جونم عزیزم
_میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟
زینب_نه حلما جونم چطور؟؟؟؟
_اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته
زینب_ نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه
حلما_ عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره.
زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره
یه آهنگ از حامد همایون گذاشت
دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
#از_کدام_سو
#قسمت_دوازدهم
- این دیگه مال کیه؟😳
ریکوردر🌺 دست آرمین است.
- بذار سر جاش😒، خراب میشه.
هیکل چاق و قناصش را میچرخاند و به میز تکیه میدهد. پشت و رویش میکند. و با دکمههایش ور میرود.
- از کجا حالا؟😉
- بابا برای معاون بدقلق مدرسه😥 است. باید پسش بدم.
- نوحه برات فرستاده.
- نه بابا یه مسخرهبازی سر کلاس براش کردیم، نگرفت.😅
آرمیـن کـه مـیرود. احسـاس تنهایـی😔 میکنـم. ریکـوردر را برمـیدارم. شـاید خیلـی یـا اصـلا مثل هم نباشـیم، اما نمیدانم چـرا یک جورایی😐 دوسـتش دارم❤️. شـبیه همـهی ایـن تیـپ مثبتهـا نیسـت. یعنـی همچیـن بـه قاعـده پاسـتوریزه میآیـد😅، امـا خیلـی وقتهـا بـه قوانیـن مـندرآوردی امثـال خـودش برخـورد نمیکنـد😌.
کلـی اسـکلش کردیـم😀، بـه رویمـان نیـاورد. میفهمـم کـه میفهمـد، امـا لا کردار فقـط لبخند😌 میزنـد و میگـذرد. تـوی والیبـال کتکخـورش کردیـم، امـا بـاز هـم بـه روی خودش نیاورد. یک چیزی دارد که همه ندارند. چی؟ نمیدانم😐، ولی سر همین بیمحلیهایش این چند روزه کلافهام. ریکوردر را روشن میکنم. صدای خودم و خودش است. چطـور ضبـط کـرده کـه نفهمیـدم؟😱 کلاس درس یـک مـاه قبل اسـت، یکـی از دبیرهایمـان نیامـده بـود😍، او آمـد بـرای بحـث آزاد😒. خواسـتم سربهسـرش بگـذارم یـک بحـث بیخـودی راه انداختـم و او هـم بیخیـال مچـل شـدن☺️، کاریکرد کـه بحث جدی شـد. حرفهایش سکوت سرد اتاقم را میشکند.
- ببین آقای مهدوی. شـما دنیا رو سـخت میگذرونید، من چرا باید سختی به خودم بدم وقتی میتونم کیف دنیا رو ببرم؟🤔
- قبول دارم. عقل هم همین رو میگه. وقتی کسی میتونه لذت ببره😍، بـرای چـی بایـد به خودش سـختی 😞 بده. بگیر، بزن، بگـو، بخور. خوش باش که کار جهان را نگار نیست😌. ولی اگر این قاعده رو قبول داری، کامـل قبـول کـن، پـس بـا ایـن منطق، اگـر من هـم همیـن را بخواهم که بخـورم، بزنـم، بگـم، ایـن وسـط اولویـت بـا خوشـی مـن باشـد😊 و پـا روی حق تو بگذارم😒 با بردن و خوردنم، شخصیت تو رو خورد و خمیر کنم. بـا منطـق خـوش بـاش، هر چـی دل تنگـت میخواهد بگـو😅. تو خودت شاکی نمیشی؟🙄
برای مسخرهبازی😜 گفتم:
- نه شما این کارا رو بکن😬، ما خودمون هم پایت میشیم. کمک هم میدیم. 😁
صدای خندهی چند نفر و چند لحظهای مکث و سکوت:
- مگه راحت بودن و آسایش داشتن بده؟🤔 آقا شماها همش میخواید سختی بکشید و سختی بدید به مردم. 😕
- مگـه مـن گفتـم راحتـی بـده.😳 مـن میگـم راحتـی وقتـی نصیـب آدم میشـه کـه یـه تلاشـی👌 کـردی. یعنـی یـه سـختی رو بـه جـون خریـدی، نتیجه اش نفس راحتیه که میکشی، کسی این حرف منو رد میکنه؟👊 شما الآن دارید پدر خودتون رو درمیآرید تا بعد از قبولی کنکور نفس راحت😰 بکشـید. اصلا چه نیازی به کنکوره؟ با پول💲 میشـه همه چیز رو گرفت.
- چقـدرم کـه ایـن کنکـور مزخرفـه آقـا😰. نسـلش ور بیفتـه کـه بابامـون رو سوزونده.
- ولی قبول دارید با پا روی پا انداختن هم کارا درست نمیشه؟ 🙄🤔
- آقا به قرآن حال میده🤑. یه دکمه میزنی 🔼در باز میشه. یه داد میزنی نسکافه حاضر میشه😎. یه پول💵 میدی همهی مشکلاتت حل میشه. شما با اینا مشکل دارید؟
صـدای لبخنـدش😌 ضبـط نشـده، امـا یـادم اسـت لبخنـد تلخـی زد و گذاشت بچه ها از حال و هولشان بگویند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#هوای_من
#قسمت_دوازدهم
جواد که میرود حال نگین هم بد میشود. به سختی خودش را تا گوشه ی کافه میکشاند و تا آخرش گریه میکند. گریه هایش مثل خنده هایش بی سر و ته است. میترا یکی دو بار برایش آب میبرد. کنارش مینشیند و میبینم که دارد حرف میزند. اشک های نگین آرایشش را پخش صورتش میکند. زشت ترین تابلوی تصویر یک زن که تا به حال دیده ام. صندلی ام را جابه جا میکنم تا اینقدر نگین مقابل چشمانم نباشد. میترا هم بغض کرده. می آید و خودش را روی صندلی کنارم می اندازد. یکی دو تا از بچه ها سراغ نگین میروند. جیغ میکشد. حال او از همه بدتر است. سیروس برایش ماشین میگیرد که برود...
تا این جشن تولد تمام شود، مجبور میشوم حواسم را بدهم به میترا که حس میکنم با سیروس تیک میزند. حس مزخرفی است. از سه کام حبس خودم را محروم میکنم تا نگذارم کسی... اما همین باعث میشود که حال و روز بچه ها را ببینم. هر کدام که پکی زده و یا زبانش را به لذتش کشانده حال عجیبی دارد. برای جواد مینویسم: «خر تو خر است این زندگی قبول داری؟»
جواب میدهد: «خر تو خر نیست، خر من و تو هستیم که حتی مثل خر هم زندگی نمیکنیم. اون بیچاره حداقل طبق یک قانون از اول دنیا خر آمده و خر زندگی میکند و خر میرود. من و تو آدم آمدیم خریت را انتخاب کردیم و مثل یک لاشه هم میمیریم حالم خوش نیست پیام نده!»
پیام جواد را میفرستم برای آقای مهدوی و میگویم: «تو که زندگی رو تعریف نکردی... دنیا رو تعریف نکردی، حداقل تعریف ما رو بشنو.»
بالاخره برایم پیام میدهد: «نمیدانم کی هستی، اما زندگی یعنی دست و پنجه نرم کردن با سختی ها، یعنی انتخاب لذت های بلند مدت، نه لذت های کوتاه و دم دستی. خریت برای آن هایی است که فکر کنند زندگی یعنی راحتی و خوشی، فقط و فقط همین... از هر راهی و با هر وسیله ای... به خاطر همین، وقتی کمی سختی میبینند دنبال اصالت خر میروند.»
مینویسـم: «نفهمیـدم، مـن مثـل جـواد نیسـتم کـه بهـش مشـق فکر کردن میدادی!»
جواب نمیدهد دیگر. هر چه صبر میکنم جواب نمیدهد. تا آخر شب هم منتظر میشوم پاسخی نمی آید. وحید نیامده بود و میپرسد:
- چه خبر بود؟
- هیچـی، خوردیـم، خندیدیـم، رقصیدیم، خوردیـم. الانم داریم بالا می آریم.
- مزخرف، درست بگو!
چه خبره؟ همیشه چه خبره؟ همینا دیگه...
- قبلا که خیلی ذوق میکردی؟
- قبـلا هـم همیـن بـود. فقـط مـن رنگی تعریـف میکـردم. هر چی سیاه و سفید بود رنگی میگفتم تا بگم خیلی خوش گذشته!
- نه داش... مثل اینکه حالت خرابه؟ زیادی زدی؟
زیاد نزده بودم، اصلا امشب به مستی و مواد لب هم نزده بودم تا از دنیای میترا سر دربیاورم، تازه تازه دارم میفهم که مست که میشدم. وقتی که میکشیدم چه کارها میکردم! بچه ها همان وسط بالا آوردند، روی همانها رقصیدند، حرف هایی میزدند که.... و سر آخر...
چرا من قبلا همین برنامه ها را آنقدر با آب و تاب برای همه تعریف میکردم؟ چرا؟!
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_دوازدهم
باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم.
همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم.
همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود.
بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند. انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد.
مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند.
هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود.
حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟
عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است.
صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند.
صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که...
کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند.
تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم. سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند
رژه وار در اتاق به دور زدن. چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و...
پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما...
بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می
گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت.
حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش
مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_دوازدهم
اما میان این مسخره بازی های ما،متوجه حال سوسن شده بودم. او داشت طبق یک روال طبیعی در دلش دانه میکاشت و مراقبش بود تا جوانه بزند و درخت بشود!به دلش وعده داده بود از باغ میوه اش سبد سبد برداست کند.
این حالش را وقتی رو کرد که یکی دو روز تعطیل،بچه های کانون را اردو بردیم و چون خیلی سرمان گرم بود و نت مشکل داشت بی خیال مجازی جات شده بودم.
سوسن آن دو شب،چند پیام احوال پرسی و چه خبر فرستاده بود که بی جواب ماند. دو شب بعد که منتظر بودم تکالیف استاد را برای تکمیل بفرستد تا دیروقت خبری نشد. یکی دو بار پیام دادم،خواند و جواب نداد. عصبی ام میکرد سر به هواییش. طبق برنامه اگر جلو نمی رفتیم روزهای آخر باید بیشتر زمان میگذاشتیم. فرداهم گذشت و جواب نداد. سر کلاس دیر آمد و بعد هم زود رفت. هر چه چشم گرداندم ندیدمش. من نمیتوانستم این همه بی برنامه جلو بروم و حوصله اطوارهای دخترانه را نداشتم. انگیزه استادها از اصرارشان برای گروه مشترک دختر و پسر راهم نمی فهمیدم. تمرکز به هم زنِ مزخرفی بود. هرچند استاد علوی دائم بگوید که اگر میخواهید نتایج قابل توجه و ارزشمندی داشته باشید،اصل مهم تمرکز را ندیده نگیرید. الآن من با این اصل و پارازیت وسط آن باید چه میکردم. برایش نوشتم:((اگر نمی خواهید پروژه را ادامه بدهید من وقت بیشتری روی آن بگذارم و خودم جمعش کنم)).
درجا جواب داد:این را باید از شما پرسید؟!
مفسر هستم اما نه برای ناز و اداهای بچه گانه. نوشتم:این تیکه انداختن برای چیه؟ و علامت تعجب فرستادم.
_وقتی دو روز جواب نمیدی نباید ناراحت بشی از دو روز جواب ندادن من!
ابروهایم را با دست از بالا پایین کشیدم. باید تکه انداختن های بچه ها را جدی میگرفتم انگار.
توهم همین است دقیقا!باید چه میکردم؟نه حریف سوسن می شدم و نه عقلم با آن چشمان وق زده دست از نگاه به من برمیداشت. زل زدم در چشمان عقلم تا بفهمد الان وقت مچ گیری از احساس نیست و باید کمی مداد به دست بگیرد و کمک بدهد معادله ضربتی که بازم شده و قاعده و قانون هیچ رشته درسی راهم رعایت نکرده است را حل کند. عقلم؛همچنان وق زده نگاهم کرد و خودش نوشت.
_پروژه که شوخی نیست. من و تویی هم بر نمی دارد. آن دوشب مسئله خاصی نبود که بخواهم ((آن))باشم. سوسن جواب داد:انگار شما همه را سنگ میبینی و کاغذ و قلم.
من نه سنگ بودم و نه کاغذ و قلم!آدمم!انسانم!مَردَم!این را چرا نمی فهمد؟!استادها اما میفهمند که مرد است و زن؟نمی شود که نفهمند!مثل خودم که می فهمیدم.
عقلم مداد را زمین گذاشت و دست دراز کرد و دکمه احساسم را خاموش کرد. باید خیلی جاها اجازه داد عقل بی اجازه کار را جلو ببرد.
فردای همان شب داشتیم میرفتیم که صدای((آقا میثم))گفتنِ سوسن باعث شد که شهاب و وحید به سرعت رو برگردانند!همه اش تقصیر استاد بود که به من میگفت:آقا میثم!
برگشتم سمتش تا دیگر صدایم نزند،لحظه ای که نگاهم افتاد شالش عقب رفته بود و لب های قرمزش. نگاهم را پایین کشیدم تا روی کیفش و بعد به شهاب دوختم که میخِ من بود!چشمان سیاه و ابروهای درهمش داشت با تعجب می خندید. زیر لب زمزمه کرد:میثم به نظرت به درد می خوره،به درد نمی خوره؟
و وحید که زر زیادی می زند.
_اصلا در آسمان ها عقد شما دو تا رو بستند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_دوازدهم
_عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون. کاش میشد این درک و حس رو منتقل کنی به بقیه.
مگر چشم و گوش را از آدمها گرفتهاند که فریاد زیبایی طبیعت را نمیشنوند و نمیبینند. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت دادهاند و دل به یک گل و سبزه نمیدهند.
_ بعضی حسها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمیتونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجهای برای این فکر کردن نمیبینه.
_ نهایتش رسیدن به خالق زیباییهاست که توی خوشگل پر سوال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کلهی آدم میپرونی.
متعجب بر میگردم سمتش:
_ دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چهقدر خوشحال نشدی؟ برو بیار، فکر عاقبتت باش.
هلش میدهم عقب و روی فرش مینشینم. کتابم را بر میدارم؛ و خودم را مشغول نشان میدهم. کمی در سکوت نگاهم میکند. محل نمیگذارم. صدایش را تحکمی بلند میکنه که:
_ لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید بر میداشتی. به خالق زیباییها قسم، اگر من تا برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت...
کتاب را میبندم:
_ خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحونها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم.
نرم میشود:
_ لیلا جان!
-برادر جان! استثنائا با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی شوم.
وخندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می کنم. لب هم می کشد و سری تکان می دهد :
- باشه باشه. منتظر باش! می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم و می گویم :
- داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می گفتی.
مکثی می کند و می گوید :
- خودت که اهل فکری، بقیه اش را بگو.
سرم را پایین نی اندازم.
- خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم.
- خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه ی بعدی...
- پس بهترین حالتش تحلیل سختی هاییه که داشتم.
- بهترشد. گزینه ی سوم؟
با انگشتانم بازی می کنم و می گویم :
- بازیم می دی؟
می گوید :
- نه. گزینه ی دال را علامت بزن.
و بلند می شود و می رود.
دوست ندارم گزینه ی دال را پیدا کنم؛ هرچند که ذهنم مقابل ((دوست ندارم)) می ایستد. گزینه ی دال حتما صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج هایش زندگی ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_دوازدهم
پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختر بده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست.
در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتاب مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟
بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت:
- علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟
پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟
سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کل افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچه کوچک داشت. هردو پسر و تا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانه مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که هم فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دائم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادام تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشته صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت:
خانم ها و آقایان لطفا ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد.
همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟
صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟
با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم.
لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: ا؟ خوش بگذره… تنها تنها؟
- خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟
لیلا تند گفت: خوبم. زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری.
با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟
لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم.
با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟
لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_دوازدهم
(طلاق حال و هوای خودش رو داره، از یه طرف خوش حالی که راحت شدی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت
حتی پشیمان می شی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت می گی اگه برگرده حتما قبول می کنی،
چند برابر آرایش می کنی و بلندتر می خندی…
اما خب باز هم حرف ها اذیتت می کنن. خودت هم مدام خودت رو زجر می دی با مرور گذشته.
تازه اشتباهاتت را پیدا می کنی و چون خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه می شی…
دلت جبران می خواد که یا غرورت نمی ذاره یا دیگه فرصت نیست و…
اعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد. از خانواده و دوستان تا هرکس می دیدش.
حتی با گفتن جمله ترحم انگیز:شما که عاشق هم بودید دو سال!
این دو سال و دو سال بعدش را هر چه تف می کرد مزه اش از دهانش نمی رفت.
مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود.دو سالی که خوش گذشته بود،
برایش حسرت می آورد و دوسال تلخ زندگیش هم،
پر از خاطراتی شده بود که یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_دوازدهم
💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
💠 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
💠 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!».
ادامه دارد...
┄┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دوازدهم
اطرافم ونگاه کردم هرطورشده بایدفرارمی کردم،یکباردیگه هم گشت گرفته بودتم ولی کاربه اینجاهانکشیده بود اگرایندفعه بگیرنم کاربه کلانتری میکشه.بدبخت میشم..
محیط وبادقت نگاه کردم بایدازدوتاخیابان ردمی شدم تابه خیابان خودمون برسم،خیابان خودمون
طولانی بودولی خلوت بودراحت می شددوید، خب پس ازنظرمکان حل بودمی مونداین خانمه که مجبورم یک پاش وناقص کنم،دفاع شخصی بلدم وتواین کارواردم،داشتیم به وَن نزدیک می شدیم،کنار ون یک مردریشی دیگه هم واستاده
بود.
کناروَن رسیدیم،اون مردی که کنارون بودزیادحواسش نبوداون یکی هم که مشغول اون مردمعتادبودفقط همین زنه بودکه مثل جغدزل زده بودبهم،اون مردی که کنارون ایستاده بوددرماشین وبازکردکه سواربشیم،دیگه وقت عملی کردن نقشه بود،خم شدم روی شکمم و
گفتم:
+آخ دلم،آخ وای مامان
خانمه باکنایه گفت:
_این نقشه هادیگه قدیمی شده بدوسوارشو.
دستش وآوردجلوکه هلم بده منم همون لحظه دستش وگرفتم ومحکم پیچوندم تابفهمه چی شده محکم کوبیدم به پشت زانوش که
محکم خوردزمین وجیغش رفت هوا،اون دوتامردتابخوان به خودشون بجنبن من باسرعت پیچوندم وازپشت ون شروع کردم به دویدن،دوبارنزدیک بودماشین بزنه لهم کنه،چندتاپسرکنارخیابان بودندکه برام دست وسوت می زدن، همچنان که نفس نفس می زدم
برگشتم عقب ونگاه کردم اون مردی که کنارون بودافتاده بوددنبالم،نزدیک بودبگیرتم که جیغی کشیدم وبه دویدن ادامه دادم دیگه به خیابون خودمون رسیده بودم تندتندمی دویدم ولی اون
مردسمج ترازاین حرفابود،یک پسری داشت ازجلومیومدسریع رفتم پشت پسرایستادم همین که اون مردبهم نزدیک شداون پسربدبخت وکه هنگ کرده بودومحکم هُل دادم که خوردبه اون مامورودوتاشون باهم افتادن زمین،تادیدم حواس مامورپرت شده رفتم تویکی ازکوچه هاوپشت نیسان یکی قایم شدم،ده دقیقه منتظرشدم
وقتی مطمئن شدم رفته ازپشت ماشین پریدم پایین باسرعت وترس به سمت خانه رفتم. و به ارومی وارد خونه شدم...اون شب رو با استرس سپری کردم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_دوازدهم
در زدن های پی در پی فقط میتوانست نشان دهد مرصاد دوباره سر شوخی را باز کرده تا خواهرش را با انرژی راهی کند .
مهدا : بیا تو مرصاد ... و باز صدای در ... مرصاد بیا اینقدر در نزن ... و باز ... مرصاد بیام دم در زنده موندنتو تضمین نمیکنم .
مرصاد سرش را داخل آورد و گفت :
جرئت داری یه بار دیگه بگو تا بهت بگم کی زنده نمیمونه !
تنها کسی که میدانست مهدا برای چه کاری به تیپ ... میرود مرصاد بود ، برادر پرنشاطی که مورد اعتماد ترین فرد زندگیش بود و دو سال از او کوچکتر .
مهدا با صدایی لرزان که آشفتگیش را فریاد میزد گفت :
ــ مرصاااد
مرصاد که فهمید الان زمان شوخی های بی باکانه اش نیست با لحنی که مهربانی برادرانه اش آشکار بود گفت :
ــ جانم ، نگران چی هستی ؟ الان باید خوشحال باشی تلاشت نتیجه داده
ــ من خیلی عذاب وجدان دارم دروغ بزرگی گفتم ، اصلا دلم نمیخواد با دروغ و پنهان کاری و از همه مهمتر نا رضایتی مامان بابا کار کنم ... من به دعای خیرشون به عنوان انگیزه نیاز دارم ...
ــ قربونت برم ، روزی که فرم تو دستت بود همه اینا رو میدونستی غیر اینه ؟
ــ به نظرت با خیال یه کار درست اما با روش اشتباه انجام یه همچین کاری درسته ؟
ــ ببین من نمیتونم بگم پنهان کاریت درسته یا نه ؟! ولی میتونم بگم تو تقریبا تمام تلاشت رو کردی با فیلم ، کتاب ، حرف ، منطق ، عقل ، احساسات و همه چی ! و میتونم بگم منطق عواطف مامان یکم خودخواهانه بود و فقط یه راه برات گذاشت ؛ اینکه این راه درسته یا نه ، رو نمیدونم اما کاری که براش زحمت کشیدی ارزشش و مسئولیت خیلی سنگینی برات داره !
ــ نمیدونم گیج و آشفتم فکر میکردم روزی که قراره برم سرکاری که به درستیش ایمان دارم ، بهترین روز زندگیمه ولی به مبهم ترین تبدیل شد
ــ من نمیدونم چی بگم که برات قابل پذیرش باشه و بتونی با عقل و وجدانت کنار بیای ، نا سلامتی تو خودت منبع نصایح عارفانه ی منی˝ هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک ˝
ــ البته من اون نمک ناخالص هستم که رطوبت رو دووم نمیاره
ــ خب حالا از آنتن شبکه قرآن بیا پایین ، بریم شبکه خبر باید به عرضت برسونم اگه نری احتمال هر لحظه پشیمانی مادر گرام از همین دارو فروختنت هم وجود داره پس بزن بریم که به نفعت نیست
مهدا به این تعبیر برادرش خندید و گفت : صدبار بهت گفتم به رشته من توهین نکن ، حالا تو کجا میخوای بیای ؟ به عنوان سرباز فراری ببرم معرفیت کنم ؟
ــ تو بذار یک ماه از دانشگاه قبول شدنم بگذره بعد سربازی هم میرم بیا بریم برسونمت بعدش با ماشین کار دارم خودم
ــ کجا بسلامتی ؟
ــ با بر و بچ میخوایم بریم نمایشگاه ، سجاد میخواد ماشین بخره
ــ مبارکشون باشه ، حالا چرا لشکرکشی کردین ؟! یه ماشینه دیگه
ــ خواهرم شما نمیدونی چه صفایی داره واسه ما ، اونم با پول خودشه و الان رو ابرا سیر میکنه ، حس میکنم عمدا گفته منم باهاش برم ، میخواد ...
ــ قضاوت ممنوع مرصادالدوله ، ان شاء الله با حقوق و چند تا وام یه ماشین واسه جفتمون ثبت نام میکنیم
ــ تو اسطوره ی خواهران عالمی ولی من دلم میخواد با درآمد خودم باشه
ــ منظور منم همین بود فیفتی فیفتی ، نکنه فکر کردی صندوق قرض الحسنه زدم اخوی ؟ هوا برت نداره ، جناب عالی هم باید هزینه کنی !
ــ من در حد باک بنزینو برف پاککن میتونم هزینه کنم کافیه ؟
ــ راجبش فکر میکنم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 12.mp3
2.98M
🎙#قسمت_دوازدهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱#قسمت_دوازدهم
زینب بعد کلی کلنجار رفتن🤔 با خودش بازم تصمیم گرفت که بره پیش خانم شرافتی فقط از یه چیز میترسید 😰😰😰
اینکه نکنه یه وقت فرزانه دلخور بشه ازش
از طرفیم نمیتونست شاهده نابود شدن دوستش بشه
زینب درو باز کرد اما دبیر پرورشی تو اتاق نبود
رفت جلو در 🚪دفتر دید خانم شرافتی اونجا نشسته همش با استرسی که داشت ، به خانم خیره شده بود
خانم شرافتی توجهش به سمت زینب و حال اشفتش رفت، تا از جاش بلند شد بازم زینب رفت
ولی این بار دیگه بدجوی مشاوره مدرسه رو به فکر انداخت
زنگ اخر بود که در کلاس🚪 به صدا در اومد در باز شد و دانش اموزی وارد کلاس شد و از دبیرمون خواست که برای چند لحظه زینب به اتاق مشاوره مراجعه کنه
معلم با اشاره👈 از زینب خواست که بره
زینب همین جور که از پله ها پایین میرفت هی خود خوری میکرد که چرا این کارو کردم حالا چی بهش بگم ... خدایا خودت کمکم کن🤲
وارد شدمو بعد سلام و جواب سلام گرفتن گفتم :
خانم با من کاری داشتین ؟؟!😢
اره درو ببندو بشین ...
زینب انگار تو با من کاری داری و میخوای چیزی بهم بگی
ولی همش از گفتنش فرار میکنی
ببین عزیزم من کارم مشاوره ست و امین و راز داره بچه هام و وظیفم میدونم که در حد توانم کمکشون کنم
حالا خیلی راحت یه نفس عمیق بکشو حرفت و بهم بزن
زینب - سرمو انداختم پایین🙇♀ و انگشتامو بهم فشار میدادم بعد گفتم خانم یه کمکی ازتون میخوام
راستشو بخواین یکی از دوستام که تو همین مدرسه هست و همکلاسیمه🤦♀ داره دچار گمراهی میشه
و منم میخوام مانع این کار بشم 😢😢
مشاور- واضح تر بگوو چه جور گمراهیی دخترم ؟
پس جریان و از اول برای خانم تعریف کردم حتی قرارشون با پسرارو🤷♀
بعد تموم شدن حرفام خانم در حالی که عینکشو👓 پاک میکرد گفت
این قضیه خیلی مهمه باید از همین حالا جلوشو بگیریم
اکثر دخترای همسن شماها دچار چنین مشکلاتی میشن
افرین👏 به تو که تا این حد نگران دوستتی
من باهاشون صحبت میکنم
خانم فقط نفهمن که من گفتم بهتون
😰😰😰😰
خیالت راحت😊 ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_دوازدهم
گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟ گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ، من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم . بعد از این جریان مادرم منقلب شد .
مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دیگر حرفم را پس گرفتم . باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی .
مصطفی چیزی نگفت ، خندید . غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت. روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟ او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند . شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست . مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ، اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .
و تا شهید شد این طور بود.
حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند ، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمیخورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد . گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .
مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ، نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم، به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست . احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست . خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.
ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود . خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_دوازدهم
♦️با من بمان
.
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
.
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
.
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
.
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... .
.
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
.
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .
.
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_دوازدهم
با شنیدن صدای آیفون به اجبار از خاطراتم بیرون کشیده میشوم . سجاد آیفون را بر میدارد
_بفرما تو شهریار جان خوش اومدی .
لبخندی از روی شادی میزنم و به سمت در میروم . لبخندم از دید شهروز پنهان نمی ماند . آرام نزدیکم میشود و با تن صدای پایینی در گوشم زمزمه میکند
_من که اومدم چشم غره و پشت چشم نازک کردن نصیبم شد ، حالا که شهریار داره میاد میخندی و با ذوق میری به استقبالش ؟
لبخند روی لبم میماستد . عصبی نگاهش میکنم
+دلم نمیخواد تو همین دیدار اول دوباره جنگ و عوا راه بیفته پس انقدر به پر و پای من نپیچ . من به آقا شهریار به چشم برادرم نگاه میکنم .
با باز شدن در شهروز پوزخندی میزند
_برو خان داداشت اومد .
کلمه ی داداش را میکشد . سری به نشانه ی تاسف تکان میدهم و سعی میکنم حرف های شهروز را نادیده بگیرم . دوباره لبخند میزنم و به سمت در میروم . بدن ورزشکاری و قد بلند شهریار در چهار چوب در ظاهر میشود . درست مثل بچگی هایش لباس هایش را با شهروز ست کرده است . عین دو برادر دوقلو . صورتش بی اندازه به عمو محسن شباهت دارد . چشم های آبی و موهای مشکی . صورت کشیده و سفید . انگار که عمو محسن را جوان کرده اند . دست هایش را بالا می آورد و با خنده میگوید
_سلام به همگی . تر خدا بلند نشید . اصلا راضی به زحمت نیستم .
سر برمیگردانم و نگاهی به جمع می اندازم . همه نشسته اند فقط من و سوگل و سجاد ایستاده ایم . با این حرف شهریار همه میخندند. شهریار سلام و احوالپرسی گرمی با سجاد و سوگل میکند و بعد به سمت من می آید .
لبخند مهربانی میزند
_به به سلام نورا خانم مشتاق دیدار . انقدر عمو زاده هامو ندیدم چهره ی همتونو یادم رفته بود
خنده ی ریزی میکنم
+سلام آقا شهریار . اینکه قیافه ی مارو یادتون رفته بود که تقصیر ما نیست . حالا الان دیدید یادتون اومد . خوش اومدید بفرمایید بشینید .
لبخند تصنعی میزند و با گفتن (خیلی ممنونی ) آرام و با رویی گشاده به سمت بقیه میرود .
🌿🌸🌿
《چشم چرخاندم نگاهم در نگاهش گیر کرد
من تقلا کردم اما او مرا تسخیر کرد》
سامان رضایی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دوازدهم
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم:
-بچه ها یڪم آروم تر!
تا برسیم به گلستان شھدا،
آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت!
از اتوبوس پیاده شدیم.
خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تڪرار ڪردند و وارد شدیم.
همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم.
آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شھــید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها.
اشک هایم را پاڪ ڪردم،
و از شھدای محراب و شھید میثمی و شھدای زن تا شھدای مڪه۶۶ و شھدای مدافعحرم و شھدای غواص را سرزدیم.
درباره هرڪدام ڪمی توضیح دادم.
عجیب بود،
ڪنار مزار #شهیدتورجیزاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میڪردند و مقنعه ها یڪی یڪی جلو میامد.
حدود یڪ ساعت و نیم طول ڪشید و همه گلستان را گشتیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم
#پارت_اول☔️
زینب را به آغوش میڪشم
-جیگرطلا..
میخندد و دو دندان تازه ریشه داده اش را به نمایش میگذارد
-خانم بلا..
ایندفعه صداےقهقه اش بلند میشود.
میخندم و میگویم
-ووی ووی موش بخورتت...
پاهایش را بهم میڪوبد
در زده میشود
-خانم سنایے؟!!
روسرےام را درست میکنم و زینب را محڪم در بغل میگیرم و بلند میشوم
-بله بفرمایین..
نگاهےبه پشت در میڪنم محمدآقاےموسوے که از همان روزےکه کامل تخریبش کردم خودش پشت کار افتاد و پمپ هاےآبکش را آورد و حالا با دوستانش و کادر سپاه درحال خالےکردن گل و لاے از خانه ها هستند.
-از طرف حلال اهمر اومدن انگار که باید برید من داشتم میومدم بالا گفتن که بگم تشریف ببرید پایین.
نگاهم را پایین مےاندازم
- خیلےممنون که گفتین.
-خواهش میکنم.
با پا در را میبندم و زینب را روے زمین میگذارم لباسم مناسب است و کوله و کیف هایم حاضر است چادرم را روےسر میاندازم و کیف هایم را بیرون میگذارم و زینب را به آغوش میگیرم و خارج میشوم اهالےروستا مشغول شستن وسایلشان روےپشت بام هستند به سمت آسیه میروم.
-آسیه خانم؟!!
-بله خانم دکتر؟
میخندم و میگویم
-چندباربگم من دکتر نیستم.
میخندد و میگوید
-کار صدتا دکتر و انجام دادےخواهر..
زینب را به سمتش میگیرم
-از هلال احمر اومدن دنبالم دیگه راه هم باز شده منم باید برم.
زینب را میگیرد و با بغض میگوید
-عادت کرده بودیم بهت خانم دکتر.
لبخند تصنعےمیزنم و میگویم
-سرمیزنم بهتون.
پس از درآغوش کشیدن همه زنان مهربان این روستا جلوے ابراهیم مےایستم.
دستم را لاےموهایش به بازے درمےآورم.
-ابراهیم مواظب این عبدالجواد باش دیگه هوس آب تنے به کلش نزنه.
میخندد و موهایش را مرتب میکند.
کنار عبدالجواد زانو میزنم
-منو یادت نره آقاپسر اومدےقشم به منم سر بزن.
لپش را میکشم و چشمکے میزنم او هم هول شده میگوید
-کاش کاش یکم بیشتر میموندی.
لبخندے میزنم و میگویم
-دیگه باید برم مامانم دعوام میکنه اگه نرم.
-پس بیاےدوبارهها!!
میخندم و دستم را روےچشمانم میگذارم.
-چشم.
کنار نرگس زانو میزنم، بغض کرده، لبخندے میزنم
-نرگس خانم اجازه هست بنده مرخص بشم؟!
سرش را به معناے نه تکان میدهد.
لبخند ناراحتےمیزنم
-فردا زهرا میآد مامانت مآد، دوباره خونه هاتونو میسازن.
بغضش میترکد و درون آغوشم میخزد
-بچه آبجےزهرام مرده.
با بهت نگاهش میکنم
-کےگفت؟!
میان هق هقش میگوید
-بلاخره آنتن گرفت خاله آسیه زنگ زد مامانم گفت.
دستم را نوازش گونه روے موهاےخرمایے
رنگش میکشم
-آروم باش دخترخوشگل آبجیت دوباره بچه دار میشه، اینطورےنکنے زهرا ناراحت میشه!
اشک هایش را پاک میکنم اما همچنان بغض دارد بوسه اے روےگونه اش مینشانم
-میتونم برم؟!پایین منتظرمن.
با بغض سرش را به علامت نمیدانم تکان میدهد.
دوباره بوسه اے روے گونه اش مینشانم
-زودے بهت سر میزنم.
برمیخیزم و رو به همه باصداےنسبتا بلند میگویم
-خداحافظ همگے خوبےبدے دیدید حلال کنید.
هرکس چیزے میگوید.
کوله ام را روے شانه ام مےاندازم و کیف و جعبه را در دو دستم میگیرم و به سمت نردبان حرکت میکنم نگاهے به دستانم و نردبان میکنم صداے محمد و عبدالجواد توجهم را جلب میکند
-عموسید شما دیگه نرو...
نگاهےمیکنم دستان آقاےموسوے را گرفته اند و جلوےراهش را سد کرده اند عبدالجواد میگوید
-عموسید خاله راحیل رفت شما دیگه نرو.
رو به بچه ها میگوید
-فردا باید برم جنگ اگه نرم فرماندهام دعوام میکنه.
نگاهم را برمیگردانم و کیف هارا روے زمین میگذارم و بلند میگویم
-آقاےموسوے لطف کنید کیف هاے منم بیارید.
چادرم را جمع میکنم و با احتیاط از پله هاے نردبان پایین میروم و در مشکے رنگ پاترول را باز میکنم و رو به همه سلام میکنم
-ببخشید دیر شد.
نورا که خواب بود با صداے من بلند میشود و جیغ خفیفے میکشد
-واےراحیل...
در آغوشم میکشد که تقه اے به شیشه پنجره میخورد، نگاهے به بیرون میکنم نسا و عباس سلام میکنند، پیاده میشوم
-سلام نسا جان چرا اومدے بیرون تو باید استراحت کنے.
خنده ریزے میکند و میگوید
-شنیدم دارید میرید گفتم بیام ازتون تشکر کنم.
همانطور که جلوے دهانش را با پر چادر بندرےاش میگرفت شیشه اے که دست عباس بود را گرفت به طرف من
-راحیل خانم این شیشه ترشے از سیل در امون مونده بود گفتم بیارم برا شما البته میدونم جبران زحمتاے شما نمیشه.
لبخند دندان نمایےمیزنم
-عزیزم وظیفم بود نیاز به جبران نیست.
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم🌻
#پارت_دوم☔️
دستم را جلوےشیشه میگیرم و آرام به طرف خودش هل میدهم.
-بمونه برا خودت ویار میکنے.
ابروانش را در هم میکشد
-واے نه نمیدونم چرا از ترشے بدم میآد.
دستم را جلوے دهانم میگیرم و میخندم از کنار سر عباس میبینم که آقاےموسوے از نردبان پیاده میشود و به سمت ماشین میرود پس از خداحافظے و گرفتن شیشه ترشے به سمت ماشین میروم که نورا پیاده میشود و با شتاب به سمت آقاے موسوے میرود و خود را در آغوشش جا میکند چشمانم از حدقه بیرون میزند ابروان را درهم میکشم و زیرلب زمزمه میڪنم
-چه معنےمیده جلو اینهمه آدم بپره بغل یه پسر.
به سمتشان میروم و بدون اینکه نگاهشان کنم میگویم
-خیلےممنون آقاےموسوے لطف کردید، بدید بزارمشون صندوق.
سرےتکان میدهد معلوم نیست به ناکجاآباد خیره شده که میگویدـ
-نیازےنیست خودمم کولمو میخوام بزارم صندوق وسایل شمارو هم میزارم.
شانه اے بالا مےاندازم
-هرجور راحتید بازم ممنون.
سوار ماشین میشوم و نورا همچنان درحال صحبت با آقاے موسوے است، حس کنجکاویم شاخک هایم را به حرکت درآورده و گوشهایم را هم تیز.
-کےبرگشتے؟!
-یه هفته اےمیشه.
-از اونجا مستقیم اومدےاینجا؟!!
-نه یه سر رفتم خونه وسایلمو گذاشتم اومدم اینجا.
-خونه بهم ریخته بود؟!بیچاره مامان با اون کمرش وسایلو چطور میخواست جا به جا کنه بهش گفتما میخواے بمونم تو واجب ترے، گفت نه از شانس ما همینکه پامونو گذاشتیم قشم سیل اومد.
محمد میخندد
-خانم غرغرو باز موتورت روشن شدا، بابا سیله دیگه پیش میآد، مامانم تنها نبود دوستشو عروسش کمک کردن یکم جم و جور شده بود.
-خداروشکر، تو هم با ما میاے؟
-آره فردا عصرے اعزامم ماشینم نیست که بیاد سمت قشم دیگه با مسئولتون صحبت کردم اجازه داد منم با شما بیام.
-اعزام؟! مگه تازه نیومدے؟!
-قرار نبود حالا حالا ها بیام بهزور فرستادنم اینور.
صداے نورا بغض دار میشود
-شورشو درآووردے میرے دوماه به دوماه نمیآے، مگه منو مامان بغیر تو کیو داریم؟! همیشه نگرانیات برا ما میمونه.
محمد میخواهد حرف بزند که صداےقدم هاے نورا نزدیک میشود از پنجره فاصله میگیرم که در باز میشود.
نورا سوار میشود و سرش را به پنجره تکیه میدهد، و من در حس کنجکاویم که نورا و محمد با هم چه ارتباطے دارند غوطه ور میشوم، احتمال خواهر برادر بودنشان بیشتر است، در دل زمزمه میکنم.
-اوم شایدم نامزدن.
محمد هم سوار میشود و رو به جمع میگوید
-ببخشید معطل شدین.
آقاےصالحے لبخندے میزند
-نفرمایین سید.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوازدهم🌻
#پارت_سوم☔️
پهلو به پهلو میشوم که جیغ مامان بلند میشود
-راحیل مگه با تو نیستم.
صورتم را درون بالشت فشار میدهم و آرام و بیحال میگویم
-مامان بخدا انگار یه تریلے از روم رد شده، به واالله دوستتام راضی نیست من با این تن خسته برم دیدنش.
پتو را از آغوشم محکم بیرون میکشد که از روےتخت غل میخورم، استخوان بازویم درد میگیرد دستم را روے بازویم میگذارم و با صورت جمع شده بلند میشوم
-مامان چه خشن شدے.
پتو را روے تخت مرتب میکند و بیتوجه به من میگوید
-پاشو حاضر شو همین بغل هستن یه توک پا میریم وبرمیگردیم دوباره بگیر بخواب
پوفےمیکنم و میگویم
-چشم مادر من چشم
مامان از اتاق خارج میشود و من بلند میشوم عضله هایم گرفته و آرام آرام به سمت میز میروم، احساس میکنم تمام آب هاےسوزا را خودم مشت مشت خالے کردم که اینطور خسته ام.
شانه را از روے میز برمیدارم و روےموهایم میکشم در همان حرکت اول یک مشت از موهاے بلند خرمایےام بین دندانه هاے شانه قرار میگیرند و این حد از ریزش مو برایم تعجب آور است.
پس از جمع کردن موهایم به سمت سرویس بهداشتے میروم.
پس از آب زدن دست و صورتم کنار سفره صبحانه مینشیم.
مادر از اتاق خارج میشود و با اخم به طرفم مےآید
-تازه نشستےدارےصبحونه میخورے؟!پاشو برو یه لیوان شیر بخور اومدیم ناهار میخورے.
لب و لوچه ام آویزان میشود به سمت آشپزخانه میروم و لیوانےاز کابینت برمیدارم پس از نوشیدن شیر به سمت اتاقم حرکت میکنم، نگاهم به تخت مےافتد چقدر دلم میخواست رویش لم بدهم تمام تنم درد میکرد، به ناچار سمت کمد میروم.
پیراهن بلند مشکے با طرح هاےسفیدی را روےتخت مےاندازم و بین روسرےها روسرے فیروزه اےرنگ ساده ام را بیرون میکشم و چادر مشکےبا گل هاےدرشت فیروزه اےهم برمیدارم، پس از حاضر شدن گوشےرا برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
-بریم مامان جان
سرےاز روےتاسف تکان میدهد و جلوتر راه مےافتد.
همانطورکه از پله ها پایین میرود شروع میکند به صحبت کردن
-منو زهرا خیلے رفیق بودیم الانم هستیما دبیرستان با هم بودیم عروسے هم که کرد اینجا عروسےکرد تا شیش سالگےپسرش قشم بودن یعنےاز هفت روز هفته شیش روزش باهم بودیم، شوهرش پاسدار بود سر تو حامله بودم که گفت شوهرشو انتقال دادن تهران باید برن، چقدر گریه کردیم تا یه مدت افسردگے گرفته بودم جالبش اینجاست اونم وقتےرفت تهران فهمید دخترشو حاملس، هشت سال بعد شوهرش شهید شد و اونم دیگه نتونست با یه پسر چهارده ساله و یه دختر هشت ساله برگرده قشم.
آهی میکشد و میگوید.
-محمد و محسن خیلے رفیق بودن آخه اونم پاسداره باهم رفتن سوریه وقتےمحسن مجروح میشه محمد میاردش عقب، چےبگم کَرم خداروشکر سر شوهرشم باید تنش میلرزید الانم سر پسرش، آهی پر سوز میکشد و میگوید
- محسن من که رفت خدا محمد رو برا زهرا نگه داره یه داغ بسه براش، الانم که پسرشو انتقال دادن قشم.
دمپایےبندرےام را میپوشم و پشت سر مامان راه میافتم.
مامان روبه روے در سفید رنگ کنار خانه امان مےایستد و دکمه آیفون را فشار میدهد.
با ابرو به در اشاره میکنم و میگویم
-اینجاست؟!
سرےتکان میدهد و میگوید
-آره.
لبانم را جمع میکنم و میگویم
-چه باحال.
چشم غره اےبرایم میرود که صداےدخترے داخل کوچه میپیچد
-بله بفرمایین.
مامان لبخندےمیزند و به آیفون نزدیک تر میشود
-سلام عزیزم رعنام.
-عه سلام خاله بفرمایین باز شد؟!!
- نه باز نشد.
-فکر کنم آیفون خرابه الان میام.
رو به مامان میگویم
-صداش چقدر آشنا بود.
مامان چیزےنمیگوید که در باز میشود و نورا در چهارچوب در نمایان میشود.
مامان در آغوشش میکشد
-سلام نورا جانم خوبے؟!
نورا بوسه اےروے گونه مامان میکارد
-سلام ممنون خاله مشتاق دیدار.
مامانم داخل میشود که تازه چشم نورا به من میافتد و با تعجب به من اشاره میکند و میگوید
-راحیل؟!!
خنده ریزے میکنم و وارد حیاط میشوم
-بله راحیلم.
محکم مرا در آغوش میکشد.
-واےچقدر خوشحالم که تو دختر خاله رعنایے، دیگه تو قشم تنها نمیمونم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دوازدهم
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ...
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم .
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند .
[[راهیان نور ]]
پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن :
جوونا خوشگل بودن .
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت .
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم :
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم .
اشکام سرازیر شدن .
دیگه کنترلشون دستم نبود ...
اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ...
که ناگهان ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_دوازدهم
چند دقیقه ای بود که روی مبل نشسته بودم و به عکس کیان چشم دوخته بودم.
حرف های فائزه باعث شده بود کمتر دچار تردید شوم ولی هنوز هم دلم راضی نبود.
صدای در خانه مرا به خودآورد.
چادرم را سرم کردم و در را باز کردم.
حمیدآقا دم در ایستاده بود
_سلام روژان خانم
_سلام آقا حمید ،امرتون؟
_میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید داخل
از جلو در کنار رفتم، حمیدآقا سربه زیر وارد شد
_بفرمایید بشینید لطفا
_ممنونم
حمیدآقا روی مبل نشست و من برای آوردن میوه به آشپزخانه رفتم.
_زحمت نکشید چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.
در حالی که ظرف میوه را آماده میکردم، جوابش را دادم
_زحمتی نیست الان میرسم خدمتتون.
ظرف میوه به همراه پیش دستی و چاقو را درون سینی گذاشتم و به سالن برگشتم .جا میوهای را روی میز گذاشتم و پیش دستی و چاقو را مقابل حمیدآقا،به ظرف اشاره کردم
_بفرمایید لطفا
_ممنونم.
سیبی برداشت و درون بشقابش گذاشت.
_روژان خانم زنداداش گفت باهاتون صحبت کرده و قراربوده شما جوابتون رو بدید.میخواستم قبل اینکه شما جوابتون رو بدید من خودم چند لحظه ای باهاتون صحبت کنم
_بفرمایید
_واقعیتش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی وقت بود قید ازدواج رو زده بودم ولی خب الان یک سالی میشه که مهر شما به دلم افتاده.
دروغ چرا اوایل از کیان خجالت میکشیدم، نمیخواستم فکر کنه که با شهادتش من چشمش دنبال ناموسش بوده.تا اینکه یک سال پیش خواب کیان رو دیدم بعد اون خواب به خودم اجازه دادم که به شما، به آینده نجلاء و خودم بیشتر فکر کنم.
نجلاء دختر منه و آرامش خودش و مادرش که شما باشی برای من از همه چیز مهمتره.
میدونم که سالها پیش عاشق کیان بودید و سخته که کسی رو جای اون بزاریدولی قول میدم به شما و کیان که خوشبختتون کنم و ازتون انتظاری ندارم.اونقدر خودخواه نیستم که بگم باید علاقه اتون به کیان رو فراموش کنید و منو جایگزینش کنید.صبر میکنم تا روزی جایی تو قلبتون برای من باز بشه.تا فردا منتطر جوابتون هستم ،اگر فکر کردید نمیتونید با من زندگی کنید و منو تحمل کنید بهم خبر بدید ،برای همیشه برمیگردم خونه.
بیشتر از این مزاحمتون نمیشم با اجازه.
به سرعت خانه را ترک کرد و حالا من مانده بودم و تصمیمی که هنوز باید به آن فکر میکردم.
نمیخواستم روی آینده خودم و نجلاء ریسک کنم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_دوازدهم
محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت:
-کمربندتم ببندی...
صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بو گفت:
*برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟
-البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی
*بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم
-از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای رهبر هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم...
صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت:
*مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست
-رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ...
*هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟
-رسما داری میگی...
×ای بابا ول کنید جانِ میلاد
-میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟
*اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟
-نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست...نایب امام زمان(عج) به گفته خود معصومین باید عادل و باتقوا و با شجاعت و بصیرت باشه، کسی که جامعه اسلامی رو متحد کنه نه اینکه جیبش پر از دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس لعن و فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از شیعه یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده و مدام شیعه و سنی رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا با امنیت به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه.....
*آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده
×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه
-میزنم کنار ولی این نابرادر تنها پیاده بشه
*فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ...
-حرف ناحقی که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت
*پیاده شو میلاد
-میلادجان کجا؟
شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه
*میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش
×محمد من باید برم
-چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما...
*برادر میلاااااااد
×خداحافظ محمد
میلاد پیاده شد و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند. میلاد قبل از سوار شدن سرش را برگرداند و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست.
محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد. بعد ماشین خودش را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن...
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_دوازدهم
واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟
ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن
تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن
- نمیدونم باید بگردم
ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه
- باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم
ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت
- همچنین گلم فعلا
این چه کاریه اخه ،بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه
لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹شب بود که در خونه باز شد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟
- مرسی، برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است
بابا رضا: چشم بابا
موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم
بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟
- ) یاد یاسری افتادم( بله بابا جون همه چی عالیه
بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت
- کجا
بابا رضا : خونه عمو حسین
- جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود ،همه سال با مامان میرفتیم عید
بابا رضا : ) یه آهی کشید و چیزی نگفت( دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود
- نوش جونتون
ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عموحسین ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم
) عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره
بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با
دوتا پسر،،،،،
دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن
دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم
مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،،
ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن
ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای
سلما تنگ شده بود(
اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم
جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه
همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم
دستام میلرزید ،میترسیدم یه دفعه یه کاری کنه ....چشمم به استاد بود ولی تمام فکرم این پسره بود
یه دفعه دیدم یه کاغذ گذاشت رو کتابم
نگاه کردم عکس به قلب گذاشته زیرش هم نوشته ilove you sara
وایییی خدااا اینو دیگه واسه کدوم کاره اشتباهم نازل کردی
کاغذ و مچاله کردم خواستم بندازم زمین ،ترسیدم چون اسمم نوشته بود دیگران فکرای بدی کنن
کاغذ مچاله شده رو گذاشتم داخل جیبم
ده دقیقه بعد دیدم دوباره یه کاغذ گذاشت روی کتابم
دیدم ادرس یه جایی رو نوشته که بعد تمام شدن کلاسا برم اونجا
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بلند شدم
- استاد ببخشید حالم خوب نیست میتونم برم بیرون
استاد: بله بفرمایید
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_دوازدهم
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و
پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒
به قول مرجان
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه ،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،
کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم 😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال ....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
- ترنم ...
چرا آخه اینجوری میکنی ؟
بخاطر کی ؟
سعید ؟
الان معلومه سعید بغل کی ...
-مرجان ببر صداتو ...
تو دیگه نگو! 🚫
نمیبینی حالمو ؟
خودم خودمو له کردم ، تو دیگه نکن ...
- خب من چیکار کنم ؟؟
- آرومم کن! فقط آرومم کن ...
چندثانیه نگام کرد ...
- بشین تا بیام ...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ ...
- این چیه ؟؟
- مشروب 🍷
- چیکارش کنم ؟
- یچیز بهت میگما !! 😒
بخورش دیگه! چیکار میخوای بکنیش ؟
لامصب از سیگارم بهتره ...
چندساعت تو این دنیا نیستی !
از همه این سیاهیا خلاص میشی !
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم !
فقط زل زده بودم به مرجان !
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن !!
- مشروب؟ من؟ مرجان میفهمی چی میگی ؟
- میخوری نوش جون ،
نمیخوری به جهنم !
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی 😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم ... حتی با اصرار سعید ...!
ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم!
ببین به چه روزی انداختیم سعید .... 😭
چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم ... 😣
چشمامو که باز کردم ، رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود ... 🌌
مرجان وقتی چشمش بهم افتاد ، زد زیر خنده 😂
- بالاخره بیدار شدی ؟
خیلی بهت خوش گذشتا !
- زهرمار! به چی میخندی ؟
- نمیدونی چیکار میکردی 😂😂
عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی 😂
کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂
- کوفت! سرم درد میکنه مرجان ...
- حالت بهتره ؟
- نمیدونم. حس میکنم مغزم سِر شده !
خسته ام !
باید زود برگردم خونه ...
تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن ! 😒
- اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی !
ولی مواظب خودت باش !
بغلش کردم و ازش تشکر کردم ...
برگشتم خونه !
هنوز نیومده بودن !
خب خیالم راحت شد !
حتماً امشب هم رفتن همایش ...!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay