eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد : پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم یه دستم رو فرمون بود نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم از ماشین پیاده شدم تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه ! خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه در زدم‌و وارد دفتر مدیر شدم بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم ! صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت : +سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی ! وقتی ریحانه اومد سمت ماشین ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد: ریحووونن اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه. و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن! ریحانه جوابش و داد میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم دوباره داد زد : +جزوه قاجارو میفرسم برات خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم . ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود خندید ولی صدایی ازش بلند نشد دوستش و فاطمه خطاب کرد صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد ریحانه نشست تو ماشین میخواستم برگردم‌ و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم ‌ بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم فکرم مشغول شده بود تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه و تودلم گفتم آخییی اینکه همون دخترس چقدررر کوچولووووو واییی منو باش جدیش گرفته بودم خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد ! توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود با دیدن قیافش خندم گرفت زدم رو دماغش و گفتم _چیهه بازم قهریی ؟؟؟ حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت: + ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!! لپش و کشدم‌و گفتم : _خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول چش غره داد ک گفتم : _سلام بر زشت ترین خواهر دنیا حال شما چطورههه با همون حالت جواب داد: + با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟ _خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم. پکر گفت : +چشم _نبینم غصه بخوریا لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد ____ رسیدیم خونه داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش خیلی زود آماده شدیم و بعد خوردن ناهار اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!! حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم ...... یکی دوساعت بود که تو راه بودیم بی حوصله به جاده خیره شده بودم بابا خواب بود صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟ صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم تماس قطع شده بود گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد جواب دادم و گفتم:الو؟ بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم : _ سلام وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد گفته بود:الو بفرمایین حدس زدم از دوستای ریحانه باشه وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت : +کیه داداش دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم.... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خیلی ضعیف شده بود، یک شب با لباس خواب رفت توی حیاط و تا صبح اونجا موند، صبح که چشمان فاطمه به پیکر بی رنگ و روی ساجده که کنار حوض آب بود، افتاد، فکر کرد روحه، با ترس مادر و پدرش رو صدا کرد، به بالای سر ساجده که رسیدند رمقی براش نمونده بود، بعد از یک هفته بستری شدن توی بیمارستان، ساجده ای که سینه پهلو کرده بود فوت کرد... مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پدر و مادر ساجده نزد، نه عذرخواهی ای نه تسلیتی، هیچی... فاطمه با یادآوری این خاطرات اشک میریخت... چقدر مادرش سر این اتفاقت اذیت شده بود، اما بدتر از اون پدر.... پدر صبورش بعد از فوت ساجده پدرش خیلی ساکت شده بود، تمام مدت ذکر میگفت و سری به افسوس تکون میداد، تا رسید به یک شب قبل از عروسی خودش. اون شب با وجود اون همه کاری که رو سرشون ریخته بود، پدرش ازش یک ساعت وقت خواست، فاطمه هم بدون هیچ دلیل و عذری پذیرفت، اونها سوار ماشین شده بودند و رفتند سر مزار ساجده. تابستون بود، اما نسیم خنکی میوزید، پدر بعد از خوندن فاتحه برای ساجده، گفت: میدونی چرا خواهرت زیر این خروارها خاک خوابیده؟... میدونی اگر خواهرت فقط و فقط یک خصلت داشت میتونست الان شاد و آروم و خوشبخت زندگی کنه؟ حتی با مهران؟ فاطمه متعجب بود، نمی فهمید پدرش چی میگه پدر ادامه داد: بزرگترین مشکلات دنیا، لاینهل ترینشون، بدترینشون، یک راه حل دارند، فقط و فقط یک راه حل...صبر...فقط صبر... بعد پدر یک آیه براش خوند: إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ بى گمان، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنها نازل مىشوند که بیم مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتى که وعده داده مىشدید در آخر هم گفت: ساجده ناامیدم کرد، فهمیدم تربیتم درست نبوده، اما تو سرافکندم نکن، فردا شب عروسیته، یادت نره هر وقت بی طاقت شدی، هر وقت مشکلات داشت ... دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤❤ . . 🔮 . . -وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊 -قابل شما رو نداره 😉 -کلی خاطره برام زنده شد... -اوخییی تین پسره که دستشو تو عکس گرفتم...چه قدر مظلوم و بانمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟! -کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود... -ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما😀 -آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی 😁 . . یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم... قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم... اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه😊 شاید از برکت شهدا باشه 😊 . 🔮از زبان سهیل . چند روز درگیر خودم بودم و کتاب ها رو خوندم... حس میکردم هنوز خیلی چیزا از شهدا نمیدونم و هنوز خیلی عقبم... کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا... بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها... -به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟! -سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما☺ -شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی...امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم -اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین 😀 -دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه.. -میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟! -مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟! -آره آره...خب چی شده؟! -هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟! -من؟!😯اخه من که چیزی بلد نیستم😕 -اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم کم...ما هم که هستیم -آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟!😕 -من مطمئنم شهدا دوستت دارن... -آخه... -دیگه آخه و اما نیار دیگه... -باشه...پناه بر خدا...😕😕 . اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره...رفتم جلو... دیگه باید حرفم رو میزدم... دیگه صبر کردن و موندن بسته... رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم... . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ -ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم... . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بیـراه مـی گفـت . از اینکـه حسـابی آبرومون پیش فامیل و دوسـتاش رفتـه بـود همـه دمـغ و عصـبانی بـودیم. هـر چنـد مـن نـادر رو مقصـر مـی دونسـتم امـا مامـان حرفـاي داداشـش رو عامـل بـی آبرویـی مـون مـی دونسـت! مامـان مـی گفـت؛ جلــوي دوســتاش و فــامیلاي شــوهرش بــا وجــود ســر و شــکل مــذهبی و بــا حجــاب بســتگانش سرافکنده شده! - دختره چی شد؟ - بنده هاي خدا بی سر و صدا رفتند. - پــس قصــه ایــن جــدایی ایــن بــود! مــن مــی رم دو تــا دلســتر بگیــرم دهنمــون خشــک شــد از بــس حرف زدیم. المیرا رفت و من بار دیگر در کوچه هاي خاطرات گذشته ام پیاده روي کردم. زندگی بـر وفـق مـرادم بـود . ثـروت و رفـاه کامـل ! مـن مفهـوم نیـاز را نمـی دانسـتم . هـر چـه اراده مـیکـردم بـی بـرو و برگـرد فـراهم مـی شـد. امـا از آنجـا کـه خداونـد تقـدیرم را طـور دیگـري رقـم زد تمام آن خوشیها، در کمتـر از چهـار سـال از بـین رفـت . و مـن تنهـا ثـروتم بلکـه خانـه و سـر پنـاهم را نیز از دســت دادم. دو هفتــه قبــل از نتــا یج کنکــور مــادرم جلــو ي آرایشــگاه تصــادف کــرد و فــوت کــرد ! مـادرم چنـان زنـدگی مـی کـرد و بـه خـودش مـی رسـید کـه فکـر مـی کـرد عمـر نـوح دارد و بـه ایـن زودي هـا قصــد مــردن نــدارد . امــا اجــل مهلــتش نـداد و در ســن چهــل و شــش ســالگی دختــر هجــده ساله و پسر بیست و شش ساله اش را تنها گذاشت و رفت. در مراســم تــدفینش هــیچ یــک از بســتگانش جــز دایــی اســد و زن دایــی نیامــده بودنــد. ورودم در دانشــگاه بــا مــرگ مــادرم آغــاز شــد . ســال دوم دانشــگاه کــه بــا بهــزاد پســر دوســت پــدرم و البتــه دوسـت مشـترك رهـام و نـادر نـامزد شـدم، خوشـتیپ و خوشـگل و خـوش مشـرب بـود، یـه جنـتلمن واقعـی، هـر کسـی مـی دیـدش بـه مـن تبریـک مـیگفـت خیلـی زود جـاي خـودش را در دل همـه بـاز کرده بـود . روابـط اجتمـاعی اش عـالی بـود . شـب نـامزدي یکـی از خـاطر انگیزتـرین شـب هـا ي عمـرم بــود. لباســم پوســت پیــازي و دنبالــه اش روي زمــین کشــیده مــی شــد، آرایشــم ملــیح و صــورتی کــم حـال بـود . دسـتم را دور بـازوي بهـزاد حلقـه کـرده بـودم . نـادر از خوشـحالی رو پـاش بنـد نبـود . چـون بهزاد بهترین دوستش بود. رهام با لحن خاصی گفت: - خوب دخترعموي خوشگلم رو تور زدي ها! بهزاد عاشقانه نگاهم کرد و گفت: - این سیندرلا از اولش هم مال خودم بود! تورج دمغ بـود، فتانـه حـرص مـی خـورد، عمـه فـروغ و تهمینـه بـه زور مـی خندیدنـد، مامـان منیـر هـی چـرت مـی زد، عمـه فـرنگیس قیافـه گرفتـه بـود، زریـن زن عمـو و پـرمیس دختـرش هـم، هـی دور و بــر خــانم بهمنــی همســایه کناریمــان مــی پلکیدنــد. البتــه بــه خــاطر اردشــیر پســرش کــه تــو امر یکــا دندانپزشک بود! قــرار بــود یکســال نــامزد باشــیم، صــیغه محرمیــت بینمــان جــاري شــده بــود هــر چنــد بهــزاد و نــادر موافــق صــیغه محرمیــت نبودنــد و یــک رســم بــی خــود مــی دونســتند امــا مــن چــون نــامحرم بــودیم احســاس بــدي داشــتم و راحــت نبــودم، خلاصــه قــرار شــد بعــد از ا یــن یــک ســال جشــن عروســی بگیــریم و زنــدگی مشــترکمان را آغـاز کنــیم امــا هنــوز شـش مــاه از نــامز یمون نگذشــته بــود کــه یــه اتفاق هولناك تمام زندگیم را زیر و رو کرد. پـدرم ورشکسـت شـد . پـدر بخـش اعظـم سـرما یه اش را صـرف وارد کـردن بـرنج خـارجی کـرد . تمـام نقـدینگیش و هـر چـه ملـک و امـوال داشـت فروخـت تـا بیشـترین سـهم واردات بـرنج را بـه خـودش اختصـاص بدهـد، هـر چقـدر نـادر نصـیحتش کـرد و گفـت؛ ریسـک نکنـد و تمـام ثـروتش را وارد ایـن معاملــه نکنــد راضــی نشــد و مــیگفــت: «چنــدین برابــرش را بدســت میــارم»، از آدمــی بــا تجربــه ي پـدرم بعیـد بـود همچـین ریسـکی انجـام دهـد. امـا کـرد و بـا سـختی و لجاجـت بـه حـرف هـیچ کـس گوش نداد. فقط خونـه و ویـلاي شـمال را نگـه داشـت و البتـه بـه پیشـنهاد نـادر بـه نـام نـادر زد تـا اگـر اتفــاقی افتــاد، طلبکــارا نتوننــد ادعــایی بکننــد و پــدرم کــاملاً دســت خــالی نشــود و پشــتوانه اي داشــته باشـد ! امـا ازآن جـایی کـه یکـی آن بالاسـت و تمـام کارهـا مطـابق مـیلش انجـام مـی شـود و هـر چقـدر هم انسـانها دقیق و حسـاب شـده عمـل کننـد، تـا نخواهـد کـاري درسـت نمـیشـود، سـازمان بهداشـت ایـران بـرنج هـاي خـارجی را سـمی و غیـر بهداشـتی اعـلام کـرد و ورودش ممنـوع شـد. همـه برنجهـا روي دســت پــدرم مانــد و تمــام پــولش رفــت بــرا ي طلــب کارهــا، تمــام امیــد
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود! چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت. ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم. کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم. حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود! نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان. صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم. پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود! امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد! به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم. در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم‌. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام لیلی جون. چیشده؟ _سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟ همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت: _سلام لیلی خانم. بفرمایید تو. _سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟ چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود! چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد. _اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟ انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت _شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم‌ که... نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت: _چی میگی مصطفی؟ رو به من ادامه داد: _لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد! نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم: _چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟ رو به مصطفی گفتم: _باشه میام تو همه چیو برام بگید. روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند. نرگس با اظطراب نگاهم میکرد. چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند. ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد. _عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین... به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد. اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم: _اقا مصطفی محمدحسین چی؟ سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت: _نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست... خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟ چه میگفت؟ همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم: _محمد من نیست؟ دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود. چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم. فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم. محمد من؟ جان من؟ نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت: _مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام... از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟ چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم. همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم... تنها زیرلب زمزمه میکردم: _محمد... محمد حسین.. ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃 . . یه صبحونه سبک خوردم و سریع برگشتم اتاقم هنوز گرسنم بود ولی چاره نیست باید تا ناهار صبر کنم کلا شکمو هستم دوست ندارم زینب منو این طوری ببینه . دیشب که تو بدترین حال صدامو شنید بیخیال مهم نیست البته تازگیا خیلی احساس راحتی میکنم باهاش وگرنهه محال بودتو اون حال باهاش حرف بزنم یا ازش بخوام بیاد پیشم مطمعنم گزینه خوبیه برای حرف زدن و کمک کردن... کیف ارایشمو دراوردم و مشغول شدم صورتم صاف بود نیازی به کرم پودر و این چیزا نبود بیشتر رو چشمم کار کردم خط چشم قشنگی کشیدم یکم هم ریمل زدم اخیش حالا بهتره با یه رژ صورتی ارایشمو تکمیل کردم حالا شدم شبیه حلما همیشگی‌... ولی هر کاری کردم غم تو چشمام معلوم بود لباسم رو هم عوض کردم گوشیمو برداشتم به زینب زنگ بزنم ببینم کجاست دوتا بوق خورد و جواب داد _سلام زینب جووون کجایی زینب_سلام عزیزم تو ماشین 5دقیقه دیگه فکر کنم برسم _باشهه منتظرم زینب_فعلا . . از اتاقم اومدم بیرون _ماماان کوشی؟ مامان_آشپزخونم حلما بیا این میوه هارو بزار رو میز _باشه میگما بابا دیشب چیزی نگفت؟ مامان_ناراحت بود... نگرانته حلما منم نگرانتم ما خیروصلاحتو میخوایم اگه بابات میگه پسر حاج کاظم خوبه مطمعن باش از همه لحاظ سنجیده حلما_پس بابا گفته منو قانع کنی مامان_وا این چه طرز حرف زدنه مگه ما دشمنتیم منو بابات چی جز خوشبختی توو حسین میخوایم اخه حلما_میدونم عزیزدلم میدونم قشنگم فقط شما مشکلتون اینه که از دیدخودتون همه چیزرو میبینین و تصمیم میگیرین...ولییی من... صدای زنگ در اومد بحث رو دیگه کشش ندادیم گفتم میرم درو باز کنم خدا خیر بده زینبو به موقه رسید وگرنه میشد مثل دیشب _خووش اومدی خانووووم زینب_ممنون عزیزم مامان_به به زینب جان سلام دختر قشنگم خوش امدی زینب_سلام خاله جون ممنون ببخشید زحمت دادم بهتون مامان_این چه حرفیه شما رحمتییی خیلی خوش حالم کردی _راحت باش زینب جان عمو و حسین نیستن تا شب زینب_چشم حلما_زینب بیا بریم اتاقم چادرتو وسیله هاتو بزار بیایم ناهاررر من کلی گرسنمه زینب_باشه بریم . . رو تخت نشسته بودم زینب مشغول عوض کردن لباسش بود _میگما زینب زینب_جونم _بدون حجاب چقدر ناز تری زینب_چشمات ناز میبینه _واقعا دلت نمیخواد موهاتو بریزی بیرون؟ زینب_نوچ _راستی بگو ببینم تو چت بود دیشب تا صبح تو فکرت بودم چرا گریه میکردی؟ حلما_اوومم خیلی مفصله بعد ناهار برات تعریف میکنم زینب_باشه اون کاری که گفتم و انجام دادی دیشب؟ حلما_نه بیرون که نمیشد برم نمازم حسو حالش نبود _پاشو بریم بیرون حالا بعدا حرف میزنیم باهم زینب_بریم تا مابریم مامان میز غذارو آماده کرده بود نشستیمو مشغول غذا خوردن شدیم من ساکت بودم تقریبا زینبو مامان مشغول حرف زدن بودن غذامون که تموم شد میزو جمع کردم مامان و زینب همچنان مشغول حرف زدن بودن ظرفارو هم شستم چقدر من خانومم اخه مامان_دستت درد نکنه عزیزم حلما_دست خودت درد نکنه خوشگله بااون قرمه سبزی خوشمزت زینب_واقعا خیلی خوشمزه بود ممنون خاله مامان_نوش جونتون _میخواین راحت باشین برین تو اتاقت حلما جان حلما_اره زینب پاشو بریم مامان_یکم دیگه بیا چای و میوه ببر بخورین حلما_چشم شماهم به فیلمت برس . . . زینب_خب حالا که ناهارم خوردیم کسی هم که نیست تعریف کن ببینم چیشده به توو نکنه عاشق شدی حلما_نبابا عشق چیه. ازکجا بگم برات خب اووم میدونی من یه مدته... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دیشب که پیام زد برای والیبال فردا خنده ام گرفت. - بیا بانو جان! یه 🌺روز خواستم صبح بیشتر بخوابم، شب نون گرفتم. همراهم را گرفت و پیام را خواند و در جا گفت: - شرمنده ی اخلاق ورزشیتم نمی تونم اجازه بدم بری! همین علامت تعجب خط بالا، روی سـر من هم نشسـت و نگاهش کردم. - شرط داره! چشـمانم را تنـگ کـردم و نگاهـم را ادامـه دادم. در صورتـش اعتـراض نبود، ولی شیطنت چرا. - چه شرطی؟ ابرو بالا انداخت. صبر نکرد و با صدای بلند گفت: - مریم جان! محمد مامان! بدویید بابایی می خواد باهامون والیبال بازی کنه. من فقط چشمک را دیدم و جمع شدن دفتر مریم و توپ آوردن محمد را. به عرض دقیقه ای اجبارا تور بستم و تیم والیبال نشسته مان شکل گرفـت. مـن و دختـر هفـت سـاله ام. بانـو و پسـر چهـار سـاله. مرده شـور آپارتمان را بزنند که مدام مجبور شدم به بچه ها تذکر صدا و بالا پایین نپریـدن را بدهـم و البتـه سـرآخر بـازی را بـا اختـلاف بـه تیـم بانـو واگـذار کنم. *** من وقتی عصبی می شـوم، زار و زندگی را به لجن می کشـم. نمی دانم چـرا ایـن زندگـی کوفتـی همـه اش بایـد بـه یک بن بسـتی چیزی برسـد. بـاز هـم جوابـم را نمی دهـد. این همـه نـازش را خریـدم. چشـم بسـتم و گفتـم کـه مهـم نیسـت قبـلا بـا کـس دیگـری دوسـت بـوده، هرچنـد که دروغ گفتـه بـود. صادقانـه هـم برایـش گفتم که قبلا با چنـد نفر بوده ام. این ُهمـه خرجـش کـردم و هرجـا خواسـت بردمـش کـه خـب بـه درک همه ی این ها. فقط بگوید چه مرگش شده که بی محلی می کند. عصـر مـی روم پـارک. چنـد تـا از دوسـتانش نشسـته بودنـد و سـیگار می کشـیدند. از دخترهایـی کـه ادای مردهـا را درمی آورند بدم می آید. می خواهنـد خودشـان را نشـان بدهنـد ولـی نـه دیگـر تـا ایـن حـد حـال به هـم زن... هرچـه منتظـرش می شـوم نمیآیـد. مجبور می شـوم که فر و قرهای رنگارنگ و مسخره ی ده تا دختر را تحمل کنم و تحویل شان بگیـرم تـا بلکـه یکی شـان خـر شـود و حـرف بزنـد، امـا همه شـان خوش حالنـد کـه دارنـد مـرا بـر می زننـد. اگـر دختـردار بشـوم، در خانـه زنجیـرش می کنـم یـا می فرسـتمش آن ور آب کـه هر غلطـی کرد نبینم. اصـلا بچـه نمی خواهـم... خـودم چـه خـری شـدم کـه بچـه ام بخواهـد بشود. دیوانه ی دیوانه ام. بهانه های بی‌خود برای نیامدنش می آورند. نـه پیـام، نـه تمـاس، هیچ کـدام را جـواب نمی دهـد. بـه درک بـه درک بـه درک انتـر و منتـر این هـا شـده ام. هـه! جـای آقـای مهـدوی خالـی! خنـده ام می گیـرد. الان اگـر بـود حتمـا بـرای همـه ی این هـا گفتمـان طراحـی می کنـد. اصـلا ولش کـن، دلـم می خواهـد هـر غلطی خواسـتم انجـام بدهـم. هروقـت هـم نوبـت خـودم شـد و بـه سـختی و بدبختـی افتادم، مثل یک حیوان نجیب می نشینم و دردش را تحمل می کنم. کلا مگر چند ده سال در این دنیا هستم؟ این قدر بگیر و ببند ندارد. مـی روم دنبـال خوشـی خـودم. از مهـدوی و حرف هایـش متنفـرم؛ مخصوصا وقتی گفت: - روح و روان انسـان های راحت طلـب دچـار مشـکلاتی میشـه کـه دیگـه بـا فشـار یـه دکمـه و داد و پول حل نمی شـه. فقط ایـن رو بدونید کـه گاهـی سـختی ها، وقتـی سـخت می شـه کـه آدم نخـواد از هوسـش بگذره. یعنی یه هوسیه که گذشتن ازش سخته، اما اگر از اون شهوت نگذری و بری سـراغش، سـختی های بیشتری می آد سـراغت. اصل رو خوشـی خودت قرار میدی با خیال اینکه دنبال هوسـم برم رنجی نمی کشـم و راحت تـر زندگـی می کنـم. ولـی تجربـه دقیقـا برعکسـش رو نشون داده و میده. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مصطفی بالاخره حرف می زند. پاهایش را بغل گرفته و چشم روی صورت آرشام محکم می کند و می گوید: - قبرسـتون بـرا مرده هاسـت، اینا مثل الآن من و توانـد، زنده ان، نمی شـه کـه زنـده رو برد چـال کرد کنار مرده، میارن وسـط زنده ها که وقتی حال آدم ها خراب شد، یه حالی بهشون بدن... - الان حال تو خوبه؟ جواد نمی گذارد بحث کش پیدا کند: - الان حداقل حـال تـو از اولـی کـه راه افتادیـم خیلی بهتر شـده، از پاییـن کـوه تـا اینجـا حـرف نمی زدی، الآن داری اعتـراض می کنی، نطقت رو باز کردند. - برو بابا... آرشام به هم ریخته است و مصطفی به هم ریخته تر. همه اش چشمش می چرخد و نهایت می نشیند روی صورت مسعود. مسعود می پرسد: - تا حالا با شهیدی مأنوس بودی؟ - من با زنده هاش هم نمی تونم انس بگیرم بس که لجنن. فقط مونده برم سراغ جنازه ها! لبخند مسعود درد ندارد، عمق دارد. لبخند عمیق مخصوص مسعود است، این یعنی که بحث را به نتیجه می رساند: - بابای من هم شهید شده! نگاهم را از صورت بی خیال مسعود می گیرم. بچه ها، همه با تعجب نگاهشان را از مسعود به سمت من می چرخانند. مسعود سکوت را می شکند. - مـن پونزده ساله بـودم، مهـدی هشت ساله بـود که بابام شـهید شـد، جنازه ش اومـد، فقـط سـر نداشـت. مثـل اینـا کـه اینجـان نبـود، اینـا وقتـی اومـدن چهارتـا تیکـه اسـتخوان بـودن. آدم بـا اسـتخوان نمیتونـه ارتبـاط بگیـره، البتـه اگه نگاهت اسـتخوانی و گوشتی باشه درسته ها! ولی خب قضیه یه چیز دیگه است. صدای اذان گوشی ام که بلند می شود. مسعود ساکت می شود. بلند می شود برای نماز، جمع را بایکوت کرد. پشتش می ایستم به نماز و یکی دوتا از بچه ها هم می ایستند، نماز که تمام می شود، جواد و وحید می نشیند مقابل مسعود که دارد آرام آرام تسبیحات می گوید: - آرشام منظوری نداشت. مسعود با چشم آرشام را دنبال می کند، نشسته روی یکی از قبرها: - آرشام جان، بحث روحه، روح همینیه که الآن درون تو فشرده شده. جسمت سرپاست، اما به خاطر هرچی که نمی دونم چیه به هـم ریخته ای، تنـد شـدی، کسـلی. بعضـی وقت ها، بعضی آدم ها حال آدم ها رو خوب می کنند، مـن نمی گم... خیلی هـا می گن شـهدا حـال آدم رو خـوب می کننـد، چـون حالشـون خوبه... آرشام سربلند می کند و می گوید: - مـن بـه شـهید اعتقادی نـدارم، اما حرفات قشـنگه، از حرفامم ناراحت نشید! مسعود نگاهم می کند، خسته است، صورتش تیره تر شده است. سر دردش انقدری شده که دیگر فقط بخواهد فریاد بزند. مقاومت کرده تا مورفین نگیرد، اما دیگر نمی تواند حتی وقتی سجده هم می رفت صدای ذکر گفتنش از درد عوض می شد. سراغ کیفم می روم و آمپول را آماده می کنم، وقتی تزریق می کنم، سر می گذارد روی یکی از قبرها و چشم می بندد، حال بچه ها به هم می ریزد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا. من یک دهاتی ام. خانه شان حوض داشت. باغ کناری داشت. کف حیاطش خاکی بود. گوشۀ سمت چپ، ساختمان بود با سه تا اتاق، آشپزخانه و هال وسط. حمام و دستشویی هم بیرون بود. مثل خانه های الآن زیر دماغ نبود. جد ما صبح خروسخوان بلند می شد. اول یک دو رکعتی سجود می کرد؛ تا غروب بحث وجود بود. زمین داشت؛ کشت و کار می کرد. یک کاله سیاه و یک شلوار پاچه گشاد و گیوۀ دستدوز مشداکبر. لباسش هم گشاد و بلند بود. هشت تا بچۀ قد و نیم قد که خب حالا هیکلی و پیر شده اند هم داشت. نودسالی هم از هوای پاک استفاده کرد و مرد. کیف دنیا را برد و با لبخند هم مرد. جده ام یک موی بلند مشکی داشت تا پایین کمرش. دو تا چشم درشت سرمه کشیده و هیکلی ظریف. از همان خروسخوان به همراه جد برمی خاسته، یک دوگانه و یک صبحانه و شیر گاو بدوش و تخم مرغ ها را جمع کن و به بچه ها رسیدگی کن و غذا بپز و شب استقبال جد برو و کت و کلاه جد را با نگاه های مهربان تحویل بگیر و دو تا خسته نباشید و قربان کلام هم... وسط حیاط که آبپاشی شده بود، با سبزی دست چین و ماست دست ساز و غذای روغن حیوانی و سر سفره با هشت تا دختر و پسر بگو و بخند. بوی خاک نم خورده و چای ذغالی و گوشت برۀ علف تازه خورده. خستگی که غذا را لذیذ می کند و خواب بعدش را لذیذتر. دو کلام حرف شیرین و دو تا توبیخ و بکن نکن درشت... چهار تا شکایت و چشم و ابروی تهدید و... کنار چشمانشان چروک های دلنشینی بود که نشان می داد عمیق نگاه می کردند و چروک کنار لب هایشان یعنی اهل لبخند بوده اند. و من که یادم می آید چند سال آخرشان مهربانی شان کاری کرده بود که ما نوه ها دعوا می کردیم که چند روز بیشتر خانه های ما باشند. با تسبیح دستشان بازی می کردیم تا دست بکشند روی سرمان. مهدوی مثل جدّم است؛ به جدّم قسم. جدّ من توی عکس چنان شاداب به دوربین نگاه کرده که انگار تف می اندازد به زندگی ما و فوز می برد به دلمان که ببین دارم حالش را می برم. مهدوی همین طور نگاه می کند توی صورتت. فوز می برد که دارم زندگی می کنم. بعد تو حس می کنی خر مرادت سوارت است و تو داری لِه می شوی. پالن رنگی روی دوشمان انداخته ایم، خوشحال و شاد داریم به کل دنیا سواری می دهیم. یکی تلگرام می زند برایمان. یکی اینستا پر از عکس می کند برایمان. یکی مُد درست می کند برایمان. یکی نوع غذا. هات داگ، سگ داغ. سگ خودش چی هست که داغش چی باشد؟ گاهی که توی رستوران ها می رویم یک ربع اول اسم ها را سه دور رونویسی می کنیم تا خواندنش را یاد بگیریم بعد هم که با کلی غرور سفارش ایتالیایی، فرانسوی می دهیم می بینیم همین مواد کشاورزی خودمان است با کلی سس و رنگ. جد بزرگ به سلامت باشد، شیر گاوت سالم بود. نوش جان. یکی هم وسط همین رنگ و ریقیل ها اعتراض مدنی یادمان می دهد. چهارشنبۀ سفید. دخترها وقتی می آمدند سر قرار، یک دست سفید می پوشیدند. اعتراض به حجاب. من که نمی دانم فلسفۀ حجاب چیست! اما خودم ندیدم هیچ وقت اکیپ ما یک دختر باحجاب باحیا را بکشد تا روی... و یا آنها را با حرفهای فناتیکی به فنا بدهد. مگر اینکه چادرش بر باد هوا بود و نمی فهمید.. پسرها لذت چشمی می برند. همان چشم چران خودمان. آدم نیستند تا اگر دختری خودش را ارزان کرد کنار بکشند و بگویند ارزان نفروش. می گویند حالش را ببر خودش خواسته... من اگر مادرم چادرش را کنار بگذارد و یا این ملیحه بخواهد مثل همه، خودش را به هرز بدهد، خودم را می کشم. ای جدّبزرگ آن عصایت را بلند کن بکوب وسط وسط همه چیز. دیروز که داشتم اجدادمان را فسیل شناسی می کردم، دیدم اِ سرِ جدّۀ جواد هم یک چارقد است که سفت و سخت گره زده است. از جواد پرسیدم: موهای جدّه ات مثل خودت لَخت و قهوهای بوده؟ غیرتی شد و دو تا فحش آبدار داد که نگو. آمد در خانه مان...یعنی قرار شد بیاید گفتم: هرچی تصور کنی خوردم! در عکس ها عمه و عمو و خاله و دایی دو پشت قبلش هم محجبه بودند. جواد به گور رضاخان خندیده که از اصل خودش را مشتاق تمدن می داند. ماها همه از خاندان چارقد و چاقچوریم!! جدۀ من هم همینطور. توی خانه گیسو کمند، زبر و زرنگ و لُپ گلی؛ اما پا بیرون از خانه نگذاشته چادر کشون! یکبار مسخره کردم که ای بابا زن های بدبخت. مامان گفت: - بحث بخت بد و خوب نیست. آداب اجتماعی است. وسط خیابون که جای لباس مجلسی و آرایش نیست. هر جایی و هر کاری وقت خودش و جای خودش! یک چیزی را خودم هم باور نمی کردم؛ جد و جدۀ آرشام را که دیدم، مطمئن شدم یک اتفاقی بین دو نسل افتاده است. دور افتاده ام ببینم اصل و نسبمان به کی رفته که اینقدر وِل وضع داریم زندگی می کنیم. هدفشان از زایمان ما چی بوده؟ خودشان می دانستند دارند چه می کنند یا که فقط... . . 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خط فاصله های بین کلمات املایمان را با مداد قرمز میگذاشتیم تا هر کلمه جدا خوانده شود بعد هم که غلط مینوشتیم مجبور میشدیم هم خود کلمه را بنویسیم و هم با آن یک جمله بسازیم من باید کلمه جدا از آرش میشدم که خط فاصله قرمز بینمان باشد؟یا کلمات کنارش تا جمله میشد و میتوانست راحتتر زندگی اش را اداره کند؟الان میخواهم کلمات کنارش باشم تا جمله بشویم و بتوانیم تا آخر خط برویم پدر گاهی تذکر میداد که هم صبر کردن یاد بگیر هم کمک بده دیگران صبور بشوند و هم رابطه ات را با دیگران خوب کن دوستانت باید زیاد باشند. باید دوست باشی. الآن،همین امشب که با شهاب سرگردان آرش هستیم تنها آرزویی که دارم همین است میخواهم سه تذکر پدر را برای آرش یکجا داشته باشم فقط خدا اجازه بدهد تا باشم! نمیشود هیچکدام از راه ها نمیشود و من پشت در سرد خانه ایستاده ام؛دنیا برایم یه دروغ است این را در دلم دعا میکنم؛هر چه شنیده ام دروغ باشد یک اشتباه،یک داستان،یک دوربین مخفی. اما اگر حقیقت باشد؟میلرزم!هوا سرد نیست!سلولهایم یخ زده اند و از درون میلرزم نه زمان را درک میکنم،نه مکان را!حرفی که شنیده ام سنگم کرده است. دروغ بزرگ را همه راست میپندارند این دروغ بزرگی است که مرا تا اینجا کشانده است. نه من و نه شهاب هیچکدام پای رفتن نداریم. به دیوار تکیه میدهم سردیش لرز را به بدن بیجانم می نشاند. شهاب مقابلم می ایستد. چشمان سرخمان را به هم میدوزیم و ناله میکنم:شهاب! _دست میگذارد روی شانه هایم و فشار میدهد. حرفی که از دیروز صدبار گفته ام را دوباره زمزمه میکنم. _شهاب ماموره دیروز یه حرفی زد،مطمئن نبود. اشتباه کرده...آره؟ فشار دستانش را بیشتر میکند و سرش را پایین می اندازد و التماس میکند:میثم من الآن از خدا هیچی نمیخوام دیگه هیچی تا آخر عمرم نمیخوام یه کاری کن بلدی نذر کنی؟یه چیزی،یه ذکری،یه...وای میثم،وای... نذر،نذر بلدم باید نذر کنم یادم نمی آید تمام بلد بودن هایم حالی دارم که هیچ وقت نداشته ام. الآن بیچاره ترینم. هیچ یادم نمی آید. همان کنار دیوار مینشینم و فکر میکنم آرش الآن می آید...با همان چشمان خمار و قهوه ایش زل میزند توی صورتم. من هم ملاحظه مظلومیت نگاهش را نمیکنم و تلافی تمام زجری که کشیده ام را سرش در می آورم. مجبورش میکنم مثل دفعه قبل برایمان شیرینی بخرد؛آرش را مجبور کرده بودم به خاطر قبولی طرحمان نان خامه ای بخرد از شیرینی فروشی که به نامش باز شده و من که بی غرض پرسیدم:از آریا چه خبر؟با هم نیستید؟ صدای آب دهانش را که قورت داد شنیدم انگار راه گلویش را چیزی گرفت و اجازه نداد تا پایین برود. مکثش طولانی شد پشیمان نبودم از سوالم؛چون حس میکردم مدتی بود که خودش میخواست حرف بزند و شرایطش نبود. اما حالا که تنها بودیم و سر حال بود صبر کردم تا خودش هر چه را میخواست بگوید. _میثم...آریای ما خیلی حیفه! مزه شیرینی برایم شد هندوانه ابوجهل حرفی نداشتم که بزنم و نتوانستم فضا را هم عوض کنم. همه ما حیفیم؛آریا حیف است نادر حیف است مسعود حیف است من هم حیفم. شهاب و وحید و علیرضا،بچه های نازنین ما حیفند. آرش هم حیف بود حیف بود که آرش اینقدر همیشه نگران و پر غصه بود. نصف وقتهایش را دنبال آریا می رفت و می آمد و نصف این رفت و آمدها را آریا با ناراحتی تحمل میکرد. آرش گفت:دیگه میخوام یه خرده بیخیالش بشم. اگه به خاطر غصه مادرم نبود چند سال پیش ولش میکردم ولی الآن دیگه بیست و چهار سالشه‌... گفته بودم:مادرا عادت دارند یه چیزی برای غصه خوردن دست و پا کنند. فایل بازند همیشه. ولی برای من و تو سخته که دیگه زیر بار بریم. آریا که اصلا. باید رها سازی بشه تا شرایط مجبورش کنه. دلسوزی زیادی،دو طرف رو فرسوده میکنه! تلخندش همان لبخند تلخی بود که گاهی حرف دل بود و نتیجه بدبختی ها. _شاید تو راست بگی میثم نمیدونم. حرفات خیلی شبیه معلممونه. سال اول دبیرستان پدر و مادرم برای یه سال رفتن آمریکا و ما تنها بودیم. یه معلم به تورمون خورد خیلی عجیب بود. مثل بقیه فقط ما رو فرمول نمی دید. اون موقع خیلی بهش وابسته شدم. تکونم داد. آریا مثل ماهی بود،همش لیز میخورد. خودش نخواست. آدما خودشون،خودشون رو بالا و پایین میکنند!کسی مجبورشون نمیکنه...نه میتونه مجبورشون کنه بد باشن،نه میتونه مجبورشون کنه خوب باشن. منم نتونستم میثم. میدونی...نمیتونم. بیخیالی هم عالمی داشت. کاش میشد نسبت به همه دنیا بیخیال زندگی کرد. یک به من چه،یک به درک. آرش گفت:پدر و مادرم ما رو خیلی دوست دارند البته خب به سبک خودشون. امکانات و آزادی. مشکل هم زیاد داشتند که خب همونم باعث میشد به تیپ هم بزنند و گاهی بزنند از ایران بیرون. مسکنی بروند اروپاگردی. آدم ها یا از دست آدم ها خسته میشوند که کم می آورند یا از دست خودشان!مهم خستگی و دلزدگی هاست که باید فهمید منشاش از کجاست؟پناه بردن از آدم ها به امکانات هیچ فایده ندارد.
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد، مکث می‌کنم‌. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: _مبارکت باشه. نیمچه لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: _ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. _ می‌دونم بابا.‌ من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه‌ی رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند‌. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ سهیل با حرص گفت : براي اینكه به من نگاه نمي كنه … كم مونده بابا بزنه زیر گوشش. برای اینكه اتفاقي نیافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اینكه دایي اینها رفتند ، صداي پدرم را مي شنیدم كه عصبي به مادرم مي گفت : - نزدیك بود یه چیزي به این پرهام بگم ها ! این پسر چرا اینطوري شده ؟ بعد صداي اهسته مادرم را شنیدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همدیگه مي شن. بعد خوابم برد و دیگه نفهمیدم چه گفتند . صبح وقتي لیلا رسید جلوي در منتظر ایستاده بودم. هوا خیلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگین بودند. هوا ابري و تاریك بود و ادم بي اختیار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم لیلا گفت : یخ زدم چقدر هوا سرد شده . سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشین داریم پس اون بیچاره ها كه كلي باید منتظر ماشین تو خیابون یخ بزنند چه حالي دارن ؟ لیلا خندید وگفت : از كي تا حال عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟ با خنده جواب دادم : از وقتي رییس سازمان استعفا داده ! كلاس ادبیات هفته پیش تمام شده بود و آن روز فقط ریاضي داشتیم . چند دقیقه اي سر كلاس منتظر ماندیم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شدیم ، چند نفري هم با هم درس مي خواندند و اشكالهایشان را مي پرسیدند. وقتي نیم ساعت گذشت یكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نیامده ! پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كردید بهش برخورده ؟ آیدا هم با صداي بلند گفت : پاشید برید خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شینید تا بالاخره یكي سر برسه ! هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ایزدي لنگ لنگان وارد شد. زیر چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهایش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مریض بود. بي حال سلام كرد و براي دیر آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسید : - خوب این جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه . بعد از اون همه چیز سریع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسید و اقاي ایزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بیاید و انقدر راهنمایي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسید اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژیك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ایزدي با ملایمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضیه مسلط شده بودم كه ناگهان یكي از پسرها بلند شد و گفت : - به افتخار اقاي ایزدي…. و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعید احمدي بود یك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سویي مي پاشید گفت : به افتخار پایان كلاسها ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ شهاب زودتر از ماشین پیاده شد و تا کنار ساختمان رفت و نگاهی به طبقه ی سوم انداخت. پنجره های کیپ و دوجداره و پرده های کشیده نمی گذاشت هیچ دریافتی جز همان نور کم به کسی برسد. سینا هم پیاده شد و آمد کنارش و گفت: – بین من کی دارم می گم که اینا شبکه ایند. به قول آقا امیر مطمئن باش فقط توی تهران هم نیستند. آقا امیر با چند تا از شهرا تماس گرفته تا رصد دقیق سطح شهر داشته باشن. آرش هم که ردشون رو توی چندتا شهر پیدا کرده! چینش کردند. قاعده پنهان بمان پیروز بمان رو هم خوب دارند استفاده می کنند. شهاب داشت خانه ها را نگاه می کرد و دوربین هایی که بالای هر خانه توی ذوق می زد. چشم گرداند بین ساختمان های نمای رومی و گفت: – سینا خونه های اینجا چند متره به نظرت؟ – صد متر؟ – نه بییشتره…صد و ده رو حتما داره. لبخندشان با خاموش شدن چراغ طبقه سوم خاموش شد. شهاب لب زد: – بالای پونصد متره، سه طبقه، بیش از ده تا اتاق داره حتما. یعنی می شه در هر وعده آموزشی بالای صد نفر را راه اندازی تخصصی کرد. فقط باید بدونیم که چطوره که تا حالا کسی دستشون رو نخونده. در ساختمان که باز شد پشت درخت پناه گرفتند. مرد در تاریکی چهره اش مشخص نبود. بلا فاصله سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت و زن با حوصله ماشینش را از پارکینگ بیرون آورد. در کنترلی بود و قبل از بسته شدن زن رفته بود. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مامان باهمون اخمش گفت: مامان:چراهرچقدردرمیزنم جواب نمیدی؟ نتونستم جلوی خودم وبگیرم باطعنه گفتم: +چیه؟نگرانم شدی؟ مامان اخماش وبازکردولبخندمصنوعی روتحویلم دادوگفت: مامان:خب آره عزیزم‌. چه جالب نگران بچه ی ناخواستش شده. چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین وبه سمت کتابخانه ام رفتم وکتاب فیزیک وجزوه هام و برداشتم وپشت میزمطالعه نشستم. مامانم وقتی دیدمحلش نمیدمگفت: مامان:من رفتم،توهم ازاین به بعدوقتی درمی زنیم جواب بده نگران میشیم. پوزخندآشکاری زدم وزیرلب باشه ای گفتم،مامانم ازاتاق رفت بیرون. اصلانمی تونستم روی درسم تمرکزکنم،همش آینده ی نامعلومم میومدتوی ذهنم وحالم وخراب می کرد. صدای گوشیم بلندشد،دنیا پیام داده بود،پیامش وبازکردم،نوشته بود: دنیا:سلام هالین جونم،خوبی؟ امروزبیابریم کتابخانه هم درس بخونیم هم حرف بزنیم چون واقعادارم ازنگرانی می میرم. واقعاپیشنهادخوبی دادآخه نیازداشتم بایکی حرف بزنم،بایدازیکی مشورت می گرفتم وبهترین شخص همین دنیابود.کتابم وبستم وگذاشتم کنار، من که هیچی نمی فهمم بهتره برم کتابخانه اونجادنیابهم توضیح میده منم بهترمی فهمم. گوشیم وبرداشتم وپیام وجواب دادم: +باشه میام به ثانیه نکشیده جواب داد: دنیا:میای دنبالم یابیام دنبالت؟ کمی فکرکردم وجواب دادم: +نیازی نیست،ساعت چهارکتابخانه باش منم ساعت چهارکتابخانه ام. دنیا:باشه عزیزم دیگه چیزی نگفتم،ازجام بلندشدموروبه روی آیینه ایستادم وچهره ی رنگ پریدم ونگاه کردم،چشمای مشکیم پُف کرده بودورنگ صورتم عین زردچوبه زردشده بود. باصدای زنگ گوشیم دل ازآیینه کندم وبه سمت گوشیم رفتم، شایان بود،تعجب کردم آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟جواب دادم: +بله؟ شایان باصدای شادی گفت: شایان:سلام خانم زشت. اصلاحوصله نداشتم حرف بزنم باهمون صدای گرفتم که ناشی ازگریه های دیشبم بودگفتم: +کارت وبگوشایان. باپررویی تمام گفت: شایان:شنیدم آرزوکردی بامن بری بیرون،منم خواستم آرزوت وبرآورده کنم گفتم زنگ بزنم بهت بگم بیای بریم بیرون. باحرص گفتم: +من غلط بکنم بخوام افتخاربدم باتوبیام بیرون. شایان:اِ هالین اذیت نکن دیگه افتخاربده بیابریم بیرون،اصلابریم خرید. تازه یادم افتادکه بایدبرای تولدملینا لباس بخرم، گفتم: +باشه میام. شایان خندیدوگفت: شایان:آفرین هالین عزیزم،فکر نمی کردم انقدر سریع رام بشی. دیگه واقعاعصبیم کرده بود،باخشم گفتم: +خیلی بی شخصیتی،اصلا نمیام خودت تنهایی برو. شایان خندیدوگفت: شایان:باشه باشه ببخشید. اصلاحوصله ی مسخره بازیاش ونداشتم،سریع گفتم: +من امروزبادوستم کتابخانه قراردارم،ساعت شش جلوی درکتابخانه باش. اجازه ی حرف اضافه روبهش ندادم وسریع قطع کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مائده با سر و صدا و هیجان برای مادرش از خرید ها میگفت و مرصاد هنوز در افکاری که غیرت مردانه اش را فریاد میزد غوطه ور بود . همین که صدای اف اف بلند شد ، انگار از قفس آزاد شده باشد بسمتش پرواز کرد و در را برای پدرش باز کرد ، حرف های زیادی داشت و فقط میتوانست به او بگوید . در آپارتمان را باز کرد و پدرش را در آغوش گرفت : سلام بابا ، خسته نباشی . ـ سلام مرد خونه ، چطوری ؟ ـ خوبم بابا جان ، میدونم خسته ای ولی کار دارم باهات یه وقت واسه من بذار . ـ باشه بابا ، بذار من اول برم به فرمانده ادای احترام کنم ، چشم . ـ ممنون بابا . صدای انیس خانم از اتاق آمد که خطاب به مرصاد گفت : مرصاد در باز کردی ؟ کی بود ؟ ـ سلام بر انیس بانو ، چه حال ؟ چه احوال خانوم ؟ ـ اِ مصطفی تویی ، سلام حاجی جان . صفا آوردی یه سر به فقیر فقرا زدی ! ـ تیکه می اندازی خانومی ، دیگه باید پرونده ام تکمیل بشه . ـ من که میدونم میری اونجا برای کمک به نیروهای اونجا ولی حقوق دو جا هم میگیری ؟! حاج مصطفی با طرز خنده داری انگشت به دهان گرفت و گفت : انیس جان مگه من جن و پریم که در عین واحد دو جا کار کنم ، دو بار حقوق بگیرم ؟ ـ باشه حالا نمیخواد نمایش اجرا کنی شما همه جوره عزیزی . ـ میدونم ، میدونم ... بچه ها به این بحث پدر و مادرشان خندیدن و در دل ذوق زده از عشقی که بعد از چندین سال هر روز زنده تر میشد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 19.mp3
2.8M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _وقتی از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . وقتی دستما گزاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه . بازم بچرو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده . اشک ها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند . بعد از کمی ادامه میدهد _بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم . هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم . دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش . ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم . رفتم دیدن بهاره . وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه . با جون و دل دوستش داشتم . ۲ ماه بزرگش کرده بودم . وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من . شهریار هم به من خیلی وابسته بود . شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد . اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم . ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم . تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم . به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانی ام را میبوسد . من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است . +مامان چرا این همه سال نگفتید ؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین ؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟ _انقدر سوال نپرس . یکم صبر کن انقدر عجول نباش با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید _شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم . مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگزارد و بعد سر جای قبلی اش مینشیند . شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید _سلام دختر عمو حال شما ؟ به نشانه احترام بلندمیشوم +سلام خیلی ممنون شما ...... مادر میان حرفم میپرد _سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم بعد به صندلی اشاره میکند _بفرما بشین پسرم شهریار آرام مینشیند _خب خاله حالا شما شروع کنید من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم 🌿🌸🌿 《عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند درد از عمق وجودت به دلت سر بزند》 پروانه حسینی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با صدای خواب آلودی گفتم _اینجا ... چیکار ... میکنی ؟ پوزخندی زد +این بود آرامشت ؟‌ این بود ! آرهههه؟ دِ آخه احمق ... ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم . دست و پام بی حس شده بود با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟ _یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟ اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم +هع ، پس بای برای همیشه ... و رفت ... با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ... خنده هامون .. گریه هامون ... سختی هامون ... دیوونه بازی هامون ... غم هامون ... شادی هامون ... برنامه هامون ... تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟ کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند میشوم و از پله ها سرازیر می‌شوم که ناگاه چادرم لای پاهایم ‌پیچد و چند پله آخر را قل ‌خوردم. اشک هایم سرازیر می‌شود و همانجا می‌نشینم و مچ پایم را به دست می‌گیرم. مصطفی تند از پله ها پایین می آید و کنارم زانو می‌زند -چت شد یهو؟! بغض گلویم مانع می‌شود تا جیغ صدایم را رویش هوار کنم، سر بلند می‌کنم، محمد در چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند، چند ثانیه مستقیم نگاهم میکند و سپس تند سر به زیر می‌گیرد و می‌رود. حال بغضم را رها میکنم و رو به مصطفی می‌گویم -چرا نمیفهمی برو برو برو. چشمانش گرد می‌شود و می‌خواهد چیزی غرولند کند که دوباره مانعش می‌شوم -جون زنعمو ناهید برو. مکثی می‌کند و سپس بدون صحبتی بلند‌ میشود و می‌رود. لنگ لنگان به سمت سرویس بهداشتی میروم، روی دستم همانجایی که مصطفی دست گذاشته بود را مایع می‌زنم و با ناخن هایم چنگ می‌زنم، قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم را می‌شویند. آنقدر به دستم چنگ میزنم که قرمز قرمز می‌شوند. سر بلند میکنم و با دیدن صورتم در آینه وحشت می‌کنم باریکه خون از دماغم تا به چانه ام رسیده و من هیچ نفهمیدم سریع صورتم را میشویم هرچه آب میزنم خون دماغم قطع نمیشود، چند دستمال برمیدار و جلوی دماغم را می‌گیرم به دیوار تکیه می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم طولی نمیکشد که دستمال ها قرمز قرمز می‌شوند. دستمال دیگری برمی‌دارم و دوباره و دوباره این کار را تکرار می‌کنم تا خون دماغم قطع می‌شود. از دستشویی خارج می‌شوم، اکثر میهمان ها رفته‌اند مادر که مرا می‌بیند به سمتم می‌آید -کجا بودی یه ساعته دنبالت می‌گردم. -دستشویی. چشم غره‌ای میرود و هیچ نمی‌گوید، می‌خواهم روی مبل بنشینم که خاله زهرا و نورا بلند می‌شوند و عزم رفتن می‌کنند، مادر هرچه اصرار می‌کند تا بیشتر بمانند فایده ندارد، تاحیاط همراهی‌اشان می‌کنیم. پس از رفتن همه میهمان ها راهی اتاقم میشوم دلم گرفته و هوای خلوت با معبودم را زیر آسمان به رنگ شبش میکنم، دلم میخواهد در حیاط سجاده پهن کنم و دو رکعت نماز عشق بخوانم ، اما میدانستم مادر بهانه میگیرد. پس سجاده و چادر نماز و قرآن کوچکم را برمیدارم، خداروشکر اتاقم تراس دنجی داشت و جان می‌داد برای این نوع خلوت ها. سجاده پهن می‌کنم و لبیک می‌گویم به ندای دلم که عاشقانه الله‌اش را می‌طلبید. سلام میدهم و سر بلند می‌کنم نگاهی به حیاط می‌اندازم ماشین پدر و محمدعلی پشت سر هم پارک شده اند، از اینجا به حیاط خاله زهرا هم دید دارم در آن تاریکی درخت های گیلاسشان را میبینم که حال از نامهربانی پاییز نیمه برهنه شده اند و موتور محمد و ماشین خاله زهرا هم دیده میشود. از فکر نمای خانه بیرون می آیم و قرآن برمی‌دارم بوسه ای از عمق جان به جلد سفید و فیروزه ای رنگش می‌زنم، چشمانم را می‌بندم و صفحه ای باز می‌کنم، سوره نور است و سرشار از آرامش. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند می‌شوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم می‌برم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمی‌دارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم می‌روم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمی‌دارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بی‌پاسخ داشتم، وقتی گوشی‌ام را چک می‌کنم متوجه می‌شوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شماره‌ای ناشناس. بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره می‌خوابم. ❄️❄️❄️ -راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟! با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم -جانم. مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم می‌دهد -چرا خونین؟! دوباره می‌خوابم و با صدایی ضعیف می‌گویم -خون دماغ شده بودم. مادر تکانم میدهد -چرا مگه دماغت خورد به جایی؟! کلافه می‌گویم -مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم. مادر چیزی نمی‌گوید و از اتاق خارج می‌شود، کم کم چشمانم گرم می‌شود که با صدای زنگ موبایل بیدار می‌شوم -بله؟! صدای حرصی نورا درون گوشی می‌پیچد -بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟! کلافه می‌گویم -نورا اول صبحی چی میگی؟! -الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟! -من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟! -همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد. مینشینم و می‌گویم -واضح بگو چته؟! -محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که می‌بینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم -دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار. ایشی می‌کند و می‌گوید -عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم. یاد آن شماره ناشناسی می‌افتم که سی بار تماس گرفته بود -پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟ -نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود. کمی فکر می‌کنم و می‌گویم -اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود. -عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم. بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد می‌شوم و لمسش می‌کنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش می‌کنم، گوشی را خاموش می‌کنم و می‌خواهم برخیزم که ندای درونم داد می‌زند -برا چی سیوش کردی؟ بیخیال زمزمه می‌کنم -شاید یه جایی نیازم شد باز هم آن صدای درونم جنب و جوش می‌کند و می‌گوید -چه نیازی مگه محمد کیته؟ قلبم خود را به سینه می‌کوبد و سوال ندای درونم را بی‌جواب میگذارم و بلند می‌شوم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه بیرون آمد و گفت: بین همراهای آقای حسین رسولی کسی به اسم عباسِ... یکدفعه عباس از روی صندلی بلند شد. تسبیحش را در مشتش فشرد و گفت: چی شده خانم پرستار؟ پرستار نگاهی به چشمان خیس حلما و مادر محمد، انداخت و گفت: نگران نباشید آقای رسولی کاملا هوشیارن فقط خواستن دوستشونو فوری ببینن بعد رو به عباس گفت: لباس مخصوص که پوشیدین وارد بشین، فقط پنج دقیقه بدون استرس! عباس به نشانه تایید سری تکان داد و از درهای شیشه ای عبور کرد. -چطوری پیرمرد؟ +هنوز زندَم -بابا عزائیلو از رو بردی +عباس -جان عباس +شاید بعد عمل زنده نباشم... -بادمجون بم آفت نداره اصلا... +بذار حرف بزنم وقت نداریم عباس... -داری منو میترسونی +تو و ترس سردار؟ -ترس از دست دادنِ رفیقِ نزدیکتر از برادر کم ترسی نیست +چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه...درمورد پرونده کوروش... -بذار بعد عملت حرفشو میزنیم اینقدر بزرگش نکن این تازه به دوران رسیده رو +بزرگ هست، نه خودش، گندی که داره میزنه بزرگه! -کوروش؟! قدِ این حرفا نیست +خودش شاید ولی باندی که بهش وصله چرا...منافقایی که از داخل دارن ریشه این نظام و مردمو میزنن...پرونده اش تقریبا تکمیله ولی ... -از چی حرف میزنی؟ +تو فکر میکردی پرونده کوروش فقط مختص قاچاق کالا و چندتا مزدور اجیر کردنه که بر علیه رهبر و نظام خبرا و کلیپای جعلی درست کنن؟ -نکنه...رفتی سراغ پرونده باباش؟؟؟ +باباش فقط یه مهره ست یه مهره از صدتا مهره ای که نون این حکومتو میخورنو و برا دشمنای این ملت جاسوسی میکنن -فکرمیکنی اعترافای اون جاسوس دو تابعیتیه... +فقط فکر من نیست حقیقته، میدونی کی پشت این قضیه ست؟یکی که مسعود کشمیری منافق پیشش یه جوجه کلاغ بیش نیست -باخودت چیکار کردی حسین؟ پا تو چه ماجرایی گذاشتی تنها؟ +ادمی که تو راه خدا باشه شاید تنها... -توروخدا بسه حسین داره از...از چشمات خون میاد... +تورو حضرت عباس صبرکن عباس...اینا چندین ساله که دارن مملکتو با دشمنای آمریکایی و انگلیسی معامله میکنن هرکی هم جلوشون وایسه ترورش میکنن مثل شهید لاجوردی تا پرونده ترور نخست وزیری رو باز کرد زدن کشتنش! کیا؟ همونایی که مهره های مهم تر از کشمیری رو داخل دارن! ببین سال شصت  کیا رو ترور کردن! خادمای مردمو و اسلام رو مثل رجایی، باهنر، بهشتی، همین امام خامنه ای که ترورش کردن و خدا دوباره برش گردوند حالا که نتونستن جسمشو نابود کنن میخوان ترور شخصیتش کنن! فتنه ۸۸ یادته ؟ میخوام از فتنه بعدی برات بگم... خون که روی صورت حسین جاری شد، صدای فریاد مردانه  عباس بلند شد: پرستاااااار &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 با شکوفه های صورتی و نباتی و مروارید محشرش کرده بود افتاد رفتم از فروشنده خواستم سایزمو بده ببینم توتنم چه جوره واقعن قشنگ بود ،یه شال شیری رنگ با یه شلوار سفیدم خریدم ،گوشیم زنگ خورد دیدم بابا رضاست - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام بابا ،کجایی؟ - اومدم بازار واسه عقد عاطی لباس بخرم چیزی شده؟ بابا رضا: آخه دیر کردی ،نگران شدم - مگه ساعت چند؟ بابا رضا: ) خندید( حتمن خوش گذشته که امار زمانو نداری بابا ) نگاه به ساعتم کردم ساعت ۹شب بود ( - واییی بابا جون ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود ،الان میام خریدامو کردم بابا رضا: سارا جان آروم تر بیا نمیخواد عجله کنی - چشم بابا جون ،فعلا بابا رضا: یاعلی تن تن رفتم پارکینک سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه رسیدم خونه، ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم تو خونه -سلام باباجون بابا رضا: سلام سارا جان بیا اشپز خونه - دارین چیکار میکنین بابا رضا : دارم غذا درست میکنم بشین ببین چی درست کردم انگشتاتو باهاش میخوری )نشستم نگاه کردم دیدم املته (39 بابا رضا : چیه بابا؟ از گرسنگی که بهتره - اره بابا جون راست میگین شاممو خوردم رفتم تو اتاقم لباسامو درآوردم گذاشتم داخل کمد اینقدر خسته بودم که سه سوته رفتم اون دنیا نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ) یعنی عجبم رییس جمهور اینقدر اندازه من زنگ خور نداره ( شماره ناشناس بود - بله بفرمایید & یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم )یاسری بود ،یعنی من ازدست این بشر به کجا پناه ببرم( - امرتون؟ یاسری: میخواستم به خاطر ،کار احمقانه ای که مرجان انجام داده عذر خواهی کنم - خوب عذر خواهی تونو کردین خدا نگهدار یاسری: نه نه قطع نکن سارا.......خانم - مگه حرف دیگه ای هم مونده؟ یاسری : میخوام ببینمت .! باهات کار دارم - من هیچ حرفی با شما ندارم تماس و قطع کردم و شمارشو گذاشتم داخل لیست سیاه که دیگه نتونه تماس بگیره بلند شدم که برم حمام دوباره گوشیم زنگ خورد بازم شماره ناشناس بود ای بابا چه سیریشیه این &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم .... یعنی چی ؟؟؟ یعنی همه چی کشک ؟؟ 😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه ! هممون گرفتار یه معضلیم : ! سرم داشت میترکید ... احساس میکردم هیچی نیستم ... احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید ... خدا .... گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده ... اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل ‼️ اه ... بازم بدنم داغ شد ... داد میزدم ... سیگار میکشیدم قرص آرامبخش .... امّا هیچ کدوم آرومم نمیکرد . حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم . قرصا کم کم اثر میکرد ، احساس گیجی میکردم . رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم 💤 صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم . مرجان بود - چه عجب! جواب دادی ! از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی ! - سلام 😒 از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی ! - حدسم درست بود ! حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه ؟ - اصلا حوصله ندارم مرجان 😒 - ترنم زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر ! کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی - مرسی ... ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم ... بعدش هرکاری خواستی بکن ... - اینقدر سخت نگیر ترنم ... همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه 😒 - مگه چه شکلی شدم ؟ - هیچی بابا ... 😅 زیاد به خودت فشار نیار . فعلا با عرشیا مشغول باش کم کم درستت میکنم خودم 😉 - باشه ، بای 👋 تا قطع کردم ، عرشیا زنگ زد . - الو ترنم 😠 - سلام - سلام و ... کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟ - حالم خوب نبود عرشیا . معذرت میخوام ... - همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم ...؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی ... برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟ 😡 - چته تو ؟؟؟ 😡 میگم حالم خوب نبود ... یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم 😠 برای چی هار شدی ؟؟؟ - ترنم ؟؟؟ داری با من حرف میزنیا ... 😢 ببخشید خب. مگه چی گفتم ... تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم ... باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشه اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا 😢 - پس چه بهتر که نداری ... همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود ؛ واسه چی باز ادامه میدی ؟ 😠 - ببخشید خانومم ... معذرت ... چرا حالت خوب نیست ؟ عرشیا فدات شه ... - لازم نکرده ... 😒 - ترنم 😭 بخدا دوستت دارم 😭 با من اینجوری نکن .... داشت گریه میکرد 😳 از تعجب زبونم بند اومده بود ... - داری گریه میکنی ؟؟؟ - چرا نمیفهمی ؟ عشق میدونی چیه ؟ مگه از سنگه دلت ؟؟؟ 😭 بار اولم بود که گریه یه مردو میدیدم ... - عرشیا معذرت میخوام ازت ... باورکن از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم .. میخوای الان پاشم بیام پیشت ؟؟ - میای ؟؟ 😢 - آره ، کجا بیام؟ آدرس بفرست ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ خدا را شکری گفتم نفیسه خانم رو به من گفت: _زهرا جان برای نهار آش داشتیم، یکم برات گرم کردم که بخوری‌... مثل اینکه از دانشگاه اومدی و نهار هم نخوردی شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم: _دستتون درد نکنه‌ زحمت کشیدید. بلند شد و همونطور که به سمت آشپزخونه‌ میرفت‌ گفت: _خواهش میکنم عزیزم‌. توهم مثل مائده برام عزیزی لبخندی بهشون‌ زدم که وارد آشپزخونه شدند صدای گوشی سارا توجهمون‌ را جلب کرد؛ هول کردم و گفتم: _وای حتما مادر سارا ست؛ چی جوابش را بدیم؟ مائده گفت: _نمیدونم نفیسه خانم گفت: _جواب بدین‌. اون مادره نگران بچشه‌. من و مائده بلند شدیم و در مونده به نفیسه خانم نگاه کردیم که خودش گوشی سارا رو جواب داد: _الو سلام خانم باقری _من مادر دوست سارا جان هستم _راستش‌.. سارا یکم مریض احواله، نمیتونست‌ جواب بده؛ الان هم خوابه _نه نه نگران نباشید... وقتی بیدار شد خودشون بهتون‌ زنگ میزنند _بله الان خونه ما هستش.‌ نگران نباشید _خواهش میکنم‌.. خدا نگهدار تماس را که قطع کرد به ما نگاه کرد و گفت: _خیلی نگران‌ سارا بود میخواست‌ راه بیافته‌ بیاد تهران روی مبل نشستم و گفتم: _خیلی سارا رو دوست داره‌. سارا تنها بچه شونه.. حق داره نگران باشه. توی یه شهر غریب تک و تنهاست‌ بعد میشنوه‌ که تنها بچش هم پدرش اینطوره‌ کتکش‌ زده نفیسه خانم رو به من گفت: _چرا پدرشون‌ اینقدر سارا را اذیت میکنه؟ پوزخندی‌ زدم و جواب دادم: _چون که میخواسته‌ سارا را به زور به عقد پسر دوستش‌ در بیاره. سارا هم مخالف بوده. پدرش هم از اون موقع لج کرده نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: _البته این کل قضیه نیست. از وقتی که پدرش دوباره ازدواج کرد همسرشون‌ خیلی سارا را اذیت میکنه.‌ نفیسه خانم دوباره پرسید: _پدرش نمی فهمیده که زنش اینقدر سارا را اذیت میکنه؟ _چرا میفهمیده‌ ولی چون خیلی زنش را دوست داشته نمیخواسته‌ زنش‌ را دعوا کنه که زنش‌ قهر کنه‌ بره خونه باباش‌ غمگین ادامه دادم: _میدونید‌ خاله من نمیخوام هیچ وقت غیبت کنم و همه چیزو به خدا میسپارم نفیسه خانم گفت: _راست میگی عزیزم. مائده به تایید از حرف مادرش، گفت: _اره درسته. ولی توی این چند سال سارا خیلی اذیت شده و پدرش اصلا اهمیت بهش نمیداده. و حتی تمام مال و اموالش به همسرش داده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay