eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می چرخد سمتم: - بیشعور جون! خب سکتیدم، اَه... - خفـه شـو، چنـد بـار گفتـم آدم باش، هر گاوی هـر غلطی کرد تو هـم بایـد اداشـو دربیـاری، حداقـل سـیگار معمولـی بکـش نه این آشغالا رو! آخرین بارت باشه! ابرو درهم می کشد، تازه لنز سبزش را می بینم: - بـرای چـی ایـن لنز کوفتی رو گذاشـتی، مثل گربه های ولگرد تو کوچه ها میشی، درش بیار! لبش را می گزد و هم زمان هم مثل همان گربه ها وحشی می شود: - اصـلا بـه تـو چـه، دلم می خواد، چطـور خـودت ایـن سـیگارای لعنتی رو فرت فرت می کشی، حتما چون مردی و کلاس کارته! اما من بکشم زشته. دستش را می گیرم و فشار می دهم. خم می شوم روی صورتش و می گویم: - من از اینا می َکشم؟ آره؟ نگاه کن بـه مـن... بـا تـوام میتـرا... احمق من از این علف ها نمی کشم! اینا بیچاره ت می کنه. به ثانیه نشده اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شود. دستش را به شدت می کشد و با کفش هایش روی زمین ضرب می گیرد! نگاه خیره اش را از من برنمی دارد و می دانم که اولش است. به لحظه ای شروع می کند به خندیدن. اول آرام می خندد و بعد... دوباره دستش را می گیرم تا بیشتر از این آبروریزی نکند. زبری زیر دستم باعث می شود نگاهم به دستانش بیفتد. جای تیغ ها باعث این زبری شده است. دقت که می کنم اول اسم خودم را می بینم. A و اول اسم خودش M . چشم از زخم های دستش می گیرم و می گردانم دور تا دور کافه. خلوت تر از همیشه است اما نه آنقدر که خیالم را راحت کند. دستش را با عصبانیت می کشد و هق هق گریه اش بلند می شود و با لب های لرزان می گوید: - پـس... پـس خـودت هـم مثـل گاو کارای دیگـرون رو نشـخوار می کنی، اگه زندگی گاویه... عق می زند و با دست جلوی دهانش را می گیرد. نگاه می کنم به لیوان نصفه ی نسکافه اش. - پـس... پـس... منـم می خـوام بشـینم نشـخوار کنـم... مثـل تو، پس... به تو هم ربطی نداره. دوباره می خندد و عق می زند. این حالش عصبی ام کرده است. با پشت دست جاسیگاری را هل می دهم. احمق بیشتر از حد کشیده است و دارد حرف های مزخرف می زند، آدم این فکرها نیست، اصلا جز رژ لب و خط چشم و تنگی و گشادی لباس و خوب رقصیدن بیشتر عقلش نمی کشد. باید خفه اش کنم تا دیگر زر نزند: - دهنت رو ببند تا خودم نبستم! دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد: - ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگـی می کنیـد، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همونجـوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم! خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند: - باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟ حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت: - دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی... اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند: - آخرین حرفت. - آخرین حرفم؟ پس..پس تو هم منو بازی داده بودی؟ اشکش جاری می شود. حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد: - پس..پس آخرین حرفم رو می خوای.. آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فرید مرده که من رو فقط برای لذت خودش می خواست..لعنتی..لعنتی. دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم: - لعنتی..خوب شد مرد..نه..نه..حیف شد مرد..چون من دوستش داشت، پس..دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد.. لعنت به تو فرید! - از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من..با من..پس..من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی.. لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم. - خوبه..خیلی خوبه! داشتی می گفتی...چرا خوردی حرفت رو؟ دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد. - هیچی، هیچی، هیچ هیچ.. صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند: - آرشام من بد نیستم! من..من هرزه نیستم..خب..خب..پس باور می کنی؟ دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد: - من نمی دونم چرا زن شدم، تو... تو می دونی آرشام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پس..پس چرا اینطـوری باهام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونم اصلا مهم هستم یا نه! همه ی دنیا که دست شما مرداست و هر طـور بخواهید با ما برخورد می کنید، خدا.. خدا که زن رو بدبخت نیافرید..پس..پس شما ما رو.هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند. - شماها خیلی پستید..از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید..به هیچی رسیدم. پس..برو آرشام..ازت بدم میاد..از خودم هم بدم میاد.. چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد: - وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس... صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش. - اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسبونم رو ناخونام حس می کنم کسی نگام نمی کنه پس..چقدر عقب موندم. با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند: - تو آبی دوست داری، پـس..من آبی می ذارم، یه خر دیگه سبز دوست داره، پس..سبز می ذارم، یکی دماغ اینطـوری می پسـنده من بدبختی و درد عمل رو تحمل می کنم، پس..لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه... جیغ می کشد ناگهان: - بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیرید، راحت بشیم ما دخترا چند روز برای خودمون زندگی کنیم. لعنتی ها. کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود.تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند. برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد. صدای جواد را می شنوم که می گوید: - زن و دخترهای همه ی دنیا اگر خراب بودند؛ ایرانی به پاکی شهرت داشت. الآن آسیاب دنیا دارد رو ی پایه ی چه خری می چرخد که همه را به کثافت کشانده؟ کثافت کشانده؟ یعنی آتوسا هم؟ مادرم هم؟ . . . . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم! - هیسسس، بچه ها خوابیدند. اولش صدایش می آید و بعد هم خودش: - سلام، چرا اینجایی؟ کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم: - اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟ می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم: - من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون. جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند. - منتظرتن خب! برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟ - نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟ حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند. دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم. صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند: - می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش... می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر... - مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده! لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش... - مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم. نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است. با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری! مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم. دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل: - مهدی! می تونی بیایی؟ - ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟ - الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر. ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید... محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد: - ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد. لبخند می زند. استفاده می کنم: - بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم. وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست. - عادت نکردی هنوز؟ - بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد. سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد. - میترا چه مرگش بود؟ اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش: - اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم. - حل نمی شه؟ - چی؟ - مشکل میترا! - احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه. نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند: - تو چی؟ - چی؟ - تو احمق نیستی؟ حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم: - داداش مهدوی مریض بود؟ - فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش! - ولی لامصب آرامش داشت ها... سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند: - چیز کوفتیه! چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم: - چی؟ - زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته! - کدومش؟ - بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا! این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند: - پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟ نفس عمیقی می کشد و می گوید: - همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید. میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد. - جواد؟ - هوم! - یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟ - احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم! - آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه جایت می سوزد. - آره ارواح عمـه ت آزاد بودیـم! ایـن حـال چیدمانی الآن مـون از اثـرات مثبت آزادیه؟ من حاضرم ده شـب تـو زندان بخوابم، این حال و روز ته گرفته رو نداشته باشم. صدایش را پایین می آورد و ادامه می دهد: - بدبختیـم مـا! اسـیریم... گیر گندای خودمونیـم، ادا درمیاریم. گل بگیرن به همهش! تو هم خفه شو دیگه حرف نزن! پشت می کند به من و با مشت می کوبد روی زمین! از حالش می ترسم. باید حرف را عوض کنم. جواد چند ماهی است که تازه نرمال شده و نباید فشار عصبی داشته باشد. - مهدوی بهت چیزی نگفته؟ با تاخیر جواب می دهد. کلا با مهدوی حالش خوب می شود و می دانم که این تنها راه حل است: - درباره ی چی؟ - یه مدته ناشناس پیام میدم بهش، هر چی بهش می گم محل نمیده جـز یکی دو بـار. همـه ش فکـر می کـردم بگرده پیـدام کنه، حداقل از تو بپرسه ببینه من کیام. ساکت می ماند، خانه ساکت سا کت است، حتی ساعت هم آرام گرد است و تق تق ندارد. - َجواد با توام! - نه هیچی نگفته، نمی شناسیش مگه، نامرد نیست. - واقعـا بابـاش شـهید شـده؟ ایـن جـور آدم ها از ما بدشـون میاد، می گن پا رو خون باباشون گذاشتیم! - هنوز خری، مهدوی رو نشناختی. - دلم می خواد بزنمش! این حرف دلم نیست. راستش الآن دلم می خواهد پیش مهدوی باشم تا شاید کمی آرام بشوم. - آرشام! - هووم! - من بعد از فرید از اسم قبر هم هول می کنم، اما بالای کوه... سکوت؛ امشب حرف اول را بین ما می زند. بالای کوه هیچ خبری نبود، چه طور بود اصلا... هیچ کس نبود، هوا نسیم ملایمی داشت و نور لامپ هایی که نوک قله را روشن کرده بودند. اطراف، تاریکی وهم آوری داشت، اما... پنج تا سنگ سفید که رویش چند کلمه بود: شهید گمنام، محل شهادت... هجده سال، نوزده سال، بیست و دو سال، بیست سال، بیست و پنج سال. همین؟ نه... یک گل لاله هم روی هر سنگی بود. - بـا مصطفـی حـرف زدم، دیـروزم رو کلا درس خونـدم کـه یـه ساعت شب با مصطفی باشم. اینا یه جور زندگی می کنند ما یه جـور. رفتیـم زیرزمین خونشـون، میز پینگ پونگ و فوتبال دسـتی داشـتند. بابـا و داداششـم اومـدن، بـه جـای یـه سـاعت چهـار سـاعت پـلاس بودم، کلی بـازی کردیم، می گفت گاهی مهدوی و بچه ها می رند اونجا، مکشونه. - قپی اومده! - عکسایی که گرفته بودن و نشونم داد. - تو هم ساده، خام شدی! حرفی نداریم که بزنیم، می چرخم پشت به جواد و تلگرامم را چک می کنم، میترا خاموش است... کلا خاموش است. اما سیروس تا خود دو که بیدارم آنلاین است و در گروه بچه های معرکه با دخترها درگیر.. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و کنار گوشش می گویم : _این جا ، جای شما نیست ، زود بلند شید بریم ، پنج روزه به پای شما وایستادم عشقم ! چشم می گرداند روی صورتم و لب می زند : _مسعود! _نگو مسعود ، بگو هووی من ! اون که خوبه ، امروزم رفته دانشگاه که من در خدمت شما هستم ، جان من این طور نباش ! _آب داریم ! _ آب ، آب میوه ، کمپوت ، گل ، مهدی ........هر چی خوردنی بخوای هست ، ولی خودمو توصیه می کنم بخوری . لبخند می زند و می گوید : _زن گرفتی ، بچه داری ، هنوز لوسی ، تقصیر خودمه ! _ بازم دلتون نمیاد بگید تقصیر مسعوده می گید خودم ، حالا چی می خواهید بانوی من ! لب های سفید شده اش را بی رمق تکان می دهد و می گوید: _آب ! صورتم را جلو می برم ، پیشانی اش را می بوسم ، چشمانش را می بوسم، صورتش را می بوسم. _عوارضش بود ! _کی می ریم ؟ _ دکتر ازم تضمین گرفته دیگه غصه نخوری تا مرخصتون کرده . _ بسته ها رو چکار کردی ؟ امشب حداقل پنجاه خانواده منتظر بسته ها هستند و من نرسیدم انجامشان بدهم . فقط محبوبه بسته ها را آماده کرده آن هم ناقص. تماس می گیرم با مصطفی : _ سلام آقا ! _ سلام بر مصطفی، کتابخونه ای ؟ _ آره........اگه خدا قبول کنه ، شیطون بذاره ، بچه ها اذیت نکنند ! _ خوبه ...... ده تا عامل برای فرار داری ، یکی هم من اضافه کنم ؟ _ جون بخواید ! _ لوس نشو ، من نمی رسم بسته ها رو ببرم ، خودت جواد رو خبر کن ، یکی تون هم بده کتاب ها رو تحویل بگیره بگذارید توی بسته ها و ببرید ! _ جواد و خبر کنم ؟ با دوستاش؟ _ نه فعلا به خودش بگو ! مادر خیره خیره نگاهم می کند ، تلفن را قطع می کنم و گزارش می دهم : _ این دفعه عسل و بادوم می بریم با یه کتاب ، کتاب سلام بر ابراهیم رو نذر کردم از جا بلند شید ، از مسعود پولشو گرفتم . خوبه ؟ می خندد ، چقدر خوب است که می خندد ، انگار تمام ذرات عالم همراهش می خندند. _ تو نذر کردی ، پولشو از مسعود گرفتی ! _ عقلی کردما .... مگه نه ؟ _ بله ، تعریف جدید از عقل رو هم فهمیدیم ! عقل تعریف خاصی ندارد ، چیزی است که خدا زندگی همه ی انسان ها را به آن سپرده است که متاسفانه اغلب هم غیر قابل استفاده و نو می ماند . تشخیص خوب و بد و انتخاب خوبی هاست ؛ انسان ها ذاتا خوبی را می فهمند . هر چند طی یک روند بی عقلی می روند سراغ بدی ها ؛ چون فکر می کنند حیف است لذتی را که در بدی هاست نچشند . لذتی که اگر گیرشان هم بیاید زود تمام می شود و حتی کوفتشان بشود . عقلی داریم ما انسان ها ! مادر من عاقل ترین است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود. ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است. - ستاره است! سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم. - وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟ - بگو! - اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟ - اونجا کجاست؟ - با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی! دلم یک شادی حسابی می خواهد. - چه خبره؟ - وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره! بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر... - نمی آم. و قطع می کنم. جواد می پرسد: - نرفتی چرا؟ - گل بگیرن به همه شون! حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم... با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند. بعد چه می شد؟ الان که نمی روم چه می شود؟ یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟ نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم: - وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟ - میترا اونجاست؟ صدایش تابلو عوض می شود: - وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری! - سیروس چی؟ - سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه! قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است! - جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟ - بیا بیرون از فکر میترا و سیروس! - فقط بگو کی؟ نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید: - مهران... میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است. - بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام! از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم. نه نمی توانم صبر کنم! - احمق! جلوی مصطفی زشته! - مصطفی خر کیه؟ - هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن! مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمریکا پنج سال خرج من و مسعود کرده است و حرام خواری است اگر آنجا نمانیم و من به طعنه گفته بودم پس این هجده سال که ایران خرجت را داده تا درس بخوانی و بیست و پنج سال هم آب و خاکش خرج رشد تو و مسعود شده است اگر کسی ندید بگیرد... مژده مبهوت نگاهم کرده بود. آخرین نگاهش بعد از امضای طلاقش همان بود. بیست و پنج سال ایران را هتل دیده بود و آمریکا را مهد مادری اش در پنج سال... نتوانست جوابم را بدهد. مسعود فقط گفته بود که آنجا تا قران آخر پول تحصیل و محل سکونت و خدمات و... را ازشان گرفته اند و حتی به ازای درسی که خوانده اند پروژه های مفتی دولتی انجام داده است... بچه ها را هم گذاشت پیش مادر... به مسعود گفته بود تجربه ی زندگی کنار تو بی نظیر بود... زن بی نظیری بود! در حرف البته نه در درست زندگی کردن... محبوبه چند روز فقط گریه می کرد و من مدام بچه ها را بیرون می بردم تا نه مادر دق کند و نه مسعود دو تا درد از پا درش بیاورد. شب به اصرار بچه ها ماندیم خانه ی مادر. هادی قیافه ی مردانه می گیرد و اصلا بی تابی نمی کند اما هدی را فقط روی پای مسعود می شود آرام دید. هدی و بشری و مریم کنار محبوبه و مادر می خوابند و من می روم اتاق مسعود که دارد با لپ تابش کار انجام می دهد. خانه را داد به مژده به جای مهریه و زحمت های این سال ها و حالا ساکن خانه ی مادر شده است. همه ی این اتفاق ها سر هم شد یک هفته. - مسـعود وجدانـا داوری مقالاتـت رو جمـع کن فـردا روز پرکاری دارم. - می تونی یه جای دیگه بخوابی. حرف زوردار از آدم بی زور خیلی زور دارد. تا به خودم بجنبم که لپ تاب را بردارم دستم را می گیرد و می پیچاند. حرف زوردار از یک استاد خیلی هم به جاست. کنارش دراز می کشم. ترجیح می دهم بیشتر کنارش باشم. بیشتر ببینمش و بیشتر... ذهنم را خفه می کنم، مسعود حتی اگر درد هم بکشد باید به خاطربچه هایش زندگی کند. دنیا خوشی اش چسبیده به ناخوشی، هنوز لبخند لذتی که بردی روی صورتت است که زجر سختی، ماتت می کند. مسعود نه آدمی است که با خوشی ها، مستی کند و نه آدمی که با سختی ها ضربه فنی شود. چند روز نشست و حرف های مژده را گوش داد. من اگر بودم شاید مژده را اعدام می کردم، اما مسعود فقط گفته بود: - دوسـتت دارم، امـا نمی تونسـتم از عقیـده ای هـم کـه دارم بگذرم، بمونی... روی سرم جا داری! حتی اگر آدم بی اعتقادی هم بودم بازم به خاطر این آب و خا ک برمی گشتم. کاش مژده توانسته بود چهار تا دلیل قانع کننده بیاورد، دو تا بدی از مسعود دیده باشد، کاش مسعود گذاشته بود گاهی زندگی به کام مژده نباشد، کاش مژده می فهمید که دنیا هست و رنج هایش، فرار تنها راه را سخت تر می کرد. هر جا هم که برود آسمان همین است و زمین می چرخد. گاهی شب است و تاریک، گاهی روز است و روشن. شب و روز را نمی شود تغییر داد اما می شود قابل استفاده کرد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ! بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل مهدوی، فریاد شادی همه هوا میرود. افتاد در دام. - جرئت یا حقیقت؟ لبی هم میکشد، مکثی میکند... ناچار است که یکی را انتخاب کند: - حقیقت! دعوا میشود بینمان که کی سؤال کند. سؤال برای من است به کسی نمیدهم، خفه که میشوند زل میزنم توی چشمانش و میپرسم: - قبـل از ازدواجـت بـا دختـری ارتبـاط نداشـتی کـه بـهش علاقـه پیدا کنی؟ وحید میگوید: - راحتش کن دیگه، آقای مهدو ی دوست دختر نداشتی؟ لبخند میزند و میگوید: - دوست دختر نداشتم، ارتباط هم نداشتم که علاقه پیدا کنم. ابرو در هم میکشم و میگویم: - آقا! قرار شد حقیقت رو بگید، دو در نکن دیگه! شانه بالا میاندازد و میگوید: - دروغ نگفتم! وحید با خنده میپرسد: - یعنی هیچ وقت دلتون هم نمیخواست؟ - آ آ... قراره یه سـؤال بود دیگه! یه سـؤال کردید جواب دادم، دو تا قرار نبود و بطری را میچرخاند. با تلاش و تنظیم دور بعد دوباره بطری را طوری میچرخانیم که به مهدو ی بیفتد: - جرئت یا حقیقت؟ بلند میخندد: - بی وجدانا، چندتا به یکی! وحید میگوید: - همینه دیگه، میخواستید با نوچه هاتون بیایید! - حقیقت! میپرسم: - خـب... هیـچ وقـت دلتـون نمیخواسـت کـه ارتبـاط داشـته باشید؟ یعنی بالاخره سنگ که نیستید! مهدو ی پاهایش را جمع کرد و دستش را دور پاهایش حلقه کرد: - بابا منم آدمم دیگه، جوونم هستم، مریض هم نیستم، دلم هم میخواست، راحت شدید... بطری را برمیدارم و پرت میکنم پشت سرم و میگویم: - من حوصله ندارم هر بار منتظر بطری بشم که سؤال کنم. بذار راحت بپرسیم. مهدو ی فقط سر تکان میدهد و میگوید: - اول یه چایی آتیشی بدید، بعد پفکهایی که به خوردم دادید میچسبه، بعد فکم رو استخدام کنید. جواد میرود که چایی بیاورد. - داداشتون رو چرا نیاوردید؟ - خیلی سرش شلوغه، اون شب هم دیگه به زور آوردمش. جواد زیر لبی میپرسد: - استاده نه؟ من رفتم یه گشتی زدم دیدم استاد تمامه و آمریکا درس خونده، کار درسته ها! فقط با لبخند سر تکان میدهد. جواد چایی را تعارف میکند و مهدو ی برمیدارد و میگوید: - این جام شوکران پیش از محاکمه است دیگه! و میخندد، میپرسم: - خب! - خـب دیگـه، جوونـه و شـهوتش دیگـه، ایـن یـه طـرف قضیـه اسـت، یـه طـرف هـم کـه بالاخـره آدم دوسـت داره بـا یـه جنـس مخالـف خـودش مـچ بشـه تـا روحـی هـم آروم بشـه دیگـه، دیگـه ...دیگه همه با هم یک هوووی بلند میکشند و صدایشان سکوت شب را میشکند و مهدوی لبخند زنان چایش را سر میکشد: نمیدانم بین قهقهه ها صدای وحید به گوش مهدوی میرسد: - پینوکیو آدم شد، شماها آدم نمیشید... - ًاصلا پینوکیو به عشق دخترا آدم شد، جان خودم آقا! امشب کمتر با بچه ها همراهی میکنم میخواهم سؤالی بپرسم که جواد پیش دستی میکند. - با این تفاصیل چطور میگید دوست نداشتید؟ - با این تفاصیل نمیتونم دروغ بگم که... میگویم: - چرا؟ - چی چرا؟ خودت چرا؟ چرا دوست دخترای مختلف دارید؟ تند شده ام. خودم هم میدانم. لحنم دوستانه نیست. و شاید کمی غیر محترمانه. اما میگویم: - خودت گفتی نیاز داریم دیگه... - چی؟ لذت شهوتش یا لذت روحی و محبتیاش؟ یک لحظه دلم نمیخواهد جواب بدهم هیچکس دلش نمیخواهد جواب بدهد جز اینکه مسخره بازی کنیم: - گزینه ی اول... وحید میپرسد: - فقط یه گزینه ایه آقا؟ مهدو ی لبخند میزند و سعید به شیطنت میگوید: - ِا شمام فهمیدید، ضایعیم ها! جواد سنگی پرت میکند وسط آتش و آرام لب میزند: - درسـتش رو بگـم، هیجانـش. لامصب هم فکـر و خیالش، هم ارتباطـی کـه میگیـری، یـه حـال خاصـی داره کـه نمیشـه ازش گذشت. وحید با شکلکی که درمیآورد میگوید: - ًحـس عجیبیـه آقـا! مخصوصـا یواشـکی.... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_ بدیش چقدره؟ تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام میگوید: - افتضاحه، برای ما پسـرا افتضاحه، برای دخترای بدبخت که بدتره، نابود میشن! مهدو ی میزند پشت کمرم و میگوید: - نامردی نیسـت که به همین راحتی بگیم دختره نابود شـد. یا دختره بزنه تمام غرور و مردی یکی رو له کنه. حرفش خرابم میکند. نگاه میکنم در چشمان مهدوی که سر برمیگرداند و رو میگیرد از من، وحید میگوید: - ًشـما کلا بـا هـر چـی خوشـیه مخالفـی دیگـه، دوسـت دختر هم که نه. - نـه بـه مـن ربـط نداره که بخوام جلوی خوشـی و ناخوشـی شـما رو بگیـرم ولـی بـرام عجیبـه، چطـور عقلتـون اجـازه مـیده کـه اصـل رو ول کنیـد گیـر بدیـد به جزئیات. محبت ریشـه ای کجا، محبتهـای کوچه بـازاری کجـا! غرب هم به این نتیجه رسـیده که شهوت اصل نیست. - تقصیر خداست به خدا، داده و میگه نخور! جواد تند سر بلند میکند و میگوید: - وحید حرف مفت نزن! مهدو ی زود فضا را دست میگیرد و میگوید: - اینـو نمیدونـم، امـا خـدا گفتـه اسـتفاده کـن از راه درسـتش، برنج رو نپخته میخوری که بعدش بگی تقصیر خالقشـه، صبر میکنی دم بکشه هر چی جا داری بخور. صبر کنید وقتش برسه از راه درستش یه عمر آروم و پرلذت زندگی کن. - نمیشـه بـه جـدت آقـا، پـدر آدم درمیـاد، سـخته... خسـته میشیم... میفهمی... خسته! بچه ها میخندند و مهدوی هم. مشتی تخمه برمیدارد و بیخیال حال بچه ها میشکند و میگوید: - اشـتباهه، قبـول دارم نیـازه، امـا مـدل بـر طـرف کردنـش ناجوانمردانه اسـت. چون ما مردا قوی هسـتیم ضربه هم بخوریم بلنـد میشـیم امـا دختـرا، نـه. لطیف تـرن، داغـون میشـن. بعـدا هـم دیگـه نمیشـه گفـت اینـا میتونـن یـه زندگـی عاشـقانه و پـر آرامش اداره کنند. دلشون رو پیش پنج نفر قبلی یه دور باختن. دیگه مردابه، قیافه میان، دیگه من اولین و بکرترین احساسات رو ازشـون در یافـت نمیکنـم، تـازه ا گـر تنوع طلـب نشـده باشـن. عصبی و ناآروم و شکاک نباشن، وسط زندگی جاخالی ندن. جواد سنگی برمیدارد و پرت میکند: - نه آقا مهدوی! ما پسرا هم داغون میشیم، شاید ده تا دختر رو به بازی بگیریم تا حالشو ببریم اما یه نفری رو که میخوایم و اون پـا پـس میکشـه و با یکـی دیگه جلو میره، طوری خورد میشـیم و اعصابمون به گند کشیده میشه که دیگه هیچی گل و بلبل تـوش پیـدا نمیشـه. شـاید سـر زن آینده مون هـم کلاه بذاریم. اما ادا و اطـواره، همـش هـم شـک دار یـم کـه قبلش با کی بـوده، برای کـی اینطـوری نـاز و نـوز میکـرده؟ الآن که من نیسـتم چه غلطی میکنه؟ راست میگه؟ دروغ میگه؟ ... میفهمید؟ ًقطعا نمیفهمد ما را مهدوی. وقتی اینطور عمیق به جواد نگاه میکند یعنی دارد یک نمونه ی بکر را بررسی میکند. یک مقاله ای که تا حالا خودش ندیده و نخوانده و تازه دارد میبیند که چیست! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران! - عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا نمونه چیزی. - مهدی! - محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره وقت بذارم. - برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم... دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است: - نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن. صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم: - محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟ - چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن! قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام را فشار بدهم: - مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود. - آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه، اینا... بیچاره مسعود.... - مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه! - نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند! خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر میخواهد راه حل پیدا کند. - اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی غربت بی مادر میشدند. محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول. اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت. یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله. - مهدی! - جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر بچه هاش بیاد کفایت میکنه! - ِا خیلی بدی! - چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر. - َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد! - خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره، چی پختی؟ - امروز! - پ ن پ... - حال نداشتم که هیچی! - ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز. چی بخرم بخوری بخندی.... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!» مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم. جواد می گفت: - انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش... **************************************************************** جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...» بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد... ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا... آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود. **************************************************************** - ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم. **************************************************************** - نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد... **************************************************************** - کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید. دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی... آرزو بر جوانان عیب نیست... **************************************************************** - خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود. خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند. پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد: - کدوم گوری میری با این حال؟ دستم را می زنم تخت سینه ی جواد: - به تو ربطی نداره! کلید رو بده! دستش را می کند داخل جیبش می گوید: - باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم! نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش: - مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟ رو برمی گرداند سمت من و می گوید: - می دونی این شماره ی کیه؟ - از کجا بدونم کدوم خریه؟ - می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی! چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم. - ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده. سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟ برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟ اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟ میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم. می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب: - بی شعور چرا انداختی تو آب؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم. - گفتی با هم می ریم پیش میترا. نخم که تموم شد راه بیفت. حرفی نمی زند. فندکم را روشن می کنم و به آتشش زل می زنم: - آشغالا رو با همین آتیشا می سوزونند؟ - کلا همه چیز رو با همین آتیش می سوزونند! - زندگی رو چی؟ جوابم را نمی دهد: - کری؟ - زندگی رو خودمون می سوزونیم. خود آشغالمون! - هـه... ههـه... یعنـی هـم آشـغالیم، هـم آتیش؟ اکـی... اما من سیروس و میترا رو با هم می سوزونم. می شم آتیش زندگیشون... - یادته ستاره چقدر گریه کرد وقتی باهاش تموم کردی؟ - اون یه احمق بود. بهش گفتم فقط یه دوست باشیم! - دختـرا رو کـه میشناسـی هوسشـون میشـه عشـق! بعـد میشـه شکسـت! میشـه آتیش؛ هم خودشـون رو می سوزونن، هم زندگی بقیـه رو. الآن هـم از بـس تهدیـد کـردی سـیروس رو، خبـرا بهـش رسـیده می خـواد بـا آتیش میترا بسـوزونتت. بیشـتر از این باهاش نجنگ! فندک را خاموش می کنم و پرت می کنم. می افتد وسط خیابان و ماشینی از رویش رد می شود. - مثل مهدوی حرف نزن بدم میاد! - اینـا حرفـای اون نیسـت. فکـرای خودمـه؛ تـو تمـام ایـن شـبایی کـه بـرای یـک سـاعت خـواب آروم دارم له لـه می زنـم. آرشـام مـن همیشـه فکـر می کـردم بـا همـه ی دنیـا می جنگم و همـه رو بـرای خودم می کنم و کسی هم نمی تونه زندگی رو برام زهرمار کنه! مسخره ام می کند با این درست حرف زدنش. من هم فکر می کردم زندگیم را توی مشتم می گیرم ببینم چه کسی می تواند بیاید سراغم و... - امـا دیـدم هـر چقـدر هـم کـه بـا خـودم باشـم بـازم خیلـی چیزهـا هست که علیه من می شه! الان حال فکر کردن ندارم! در کویر بی آب و علف گم شدهام. محتاج یک نفر هستم که نجاتم بدهد و خلاصم کند. - اما حالا میگم باید اول با خودم بجنگم. خودم رو باید عوض کنم. مهدو ی می گفت: «خدا گفته با هوای نفست بجنگ؛ اگر نجنگی، دنیا و مردمش مجبورت می کنن که با خواهش ها و امیال پستت بجنگی! اون ْوقت با بدبختی و بیچارگی تن به جنگ با نفست می دی!» دلم می خواهد دهان مهدوی را داغ بگذارم. نمی گذارم حرف هایش راست دربیاید. بلند می شوم و روی موتور می نشینم. میترا و سیروس را باهم می کشم. کلیدش نیست. فریادم را بلند می کند: - کلید رو بده. تکان نمی خورد جواد. پایین می آیم و یقه اش را می گیرم و می کشمش بالا. - کلیدو بده تا تو رو خورد نکردم. دستش را از جبیش درنمی آورد. مشت می زنم تخت سینه اش. پا عقب می دهد و نگاهش را از چشمانم برنمی دارد. مشت دوم را توی شکمش می زنم. خم می شود و دستش را از جیبش در نمی آورد. مشت سوم را که توی صورتش پرت می کنم جا خالی می کند و با فریاد می گوید: - حیوون شـدی آرشـام؟ یه دفعه ی دیگه دسـتت بیاد طرف من صافت می کنم. خونم به جوش می آید و نمی فهمم چه می شود... مشت ها و فریادهایی که می زنم به میترا است. به سیروس، به پدر و مادرم. به دنیایی که برایم ساختم. وقتی که با دوتا سیلی به خودم میآیم، تازه جواد را می بینم که درب و داغان رو ی زمین می نشیند. ترک موتور سرم را به شانه ی جواد می گذارم. تمام زندگیم درد می کند... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش درهم می شود و خنده ام می اندازد، بستنی ام را لیس می زنم. مریم به زحمت خودش را روی پایم جا می دهد و بستنی اش را مقابل دهانم می گیرد. لیس می زنم، محبوبه می گوید: - خوشمزه س ها! - کی تو بزرگ می شی بستنی لیوانی بخوریم خانوم. - الکی غر نزن، خودت داری کیف عالمو می کنی. بستنی ام را می مالم به لپ مریم و لپش را لیس می زنم. جیغ می زند و می خندیم! - آره، همـش دنبـال بچه بـازی هسـتی، می ذاشـتی کیلویـی می خریدیم مثل آدم با قاشق می خوردیم! به لحظه ای بستنی ام را از دستم می گیرد: - لیاقت بستنی قیفی خوردن نصیب هر کسی نمی شه! - توبه توبه، ای اصل لذت عالم... ای بستنی لیسی! بستنی ام را که پس می گیرم می مالم به لپش، تا بخواهم لیس بزنم جیغ می زند و پاکش می کند. دماغ و دهن و لپ های بچه ها را پر از بستنی می کنم و آنها هم با همدستی محبوبه تمام صورتم را... به موهایم هم رحم نمی کنند، چشم که باز می کنم، محبوبه آینه گرفته مقابل صورتم و می گوید: - ببین خوشگل آرایشت کردیم. از حمام که بیرون می آیم محبوبه دارد با بچه ها نقاشی می کند. سرکی به آشپزخانه می کشم چای آماده است، می ریزم که محبوبه می آید: - بـه مامـان زنگ زدم گفتم شـام بیـان اینجا، حالا چه کار کنم. هیچی گوشت و مرغ و ماهی هم نداریم. دستم خشک می شود. آخر برج که مهمان دعوت نمی کنند. من الآن با محبوبه که با قیافه ای دلقک وار نگاهم می کند چه کنم؟ - هر کی مهمون دعوت کرده حتما فکرش رو هم کرده. - منطقیـه، مامـان کـه مهمـون نیسـت. مامـان منـم کـه نیسـت، خونه ی خودته، نتیجه... به من چه! می نشینم و چای را مقابلش می گذارم: - یـه کاری نکـن زنـگ بزنـم مامانـت اینـام بیـان، اونوقت همین جوابا رو تحویلت بدم! - آبـروی خـودت مـیره، میگـن چـه دومـادی! بـه دخترمـون گرسنگی میده. - تقصیر خودمه... پر روت کردم! می خندد. زن ها همیشه باید در خانه بخندند. خانه ای که زنش شاد باشد هیچ موسیقی نمی خواهد. بهترین موسیقی پخش شده ی عالم صدای خنده ی محبوبه است. - چیـه؟ داری چـه نقشـه ای می کشـی، نتـرس بابـای خـوب، عدس پلـو درسـت می کنـم، یـه وعده گوشـت چرخ کـرده داریم، با پیـاز داغ فـراوان و کشـمش و زعفـرون آبـروداری می کنـم، خیالت راحت. چایی که می خورم مزه ی چای ذغالی چند شب پیش باغ را می دهد. نمی دانم چرا اما می پرسم: - محبوب! - جون! - دخترا چرا دوست پسر می گیرن؟ چایی می پرد توی گلویش، تا سرفه اش آرام می شود می غرد: - الآن این به زندگیمون ربط داره؟ خنده ام می گیرد: - نـه... جـدی می خـوام بدونـم چـرا یـه همچیـن کاری می کننـد وقتی می دونند ما پسرا چقدر پست فطرتیم! - هییع، تو هم! - محبوبه پا می شـم می زنمتا، امروز دفعه ی چندمه داری سـر به سرم می ذاری! - دوسـت دارم... چنـد هفتـه بـود جـدی بـودی، دارم انتقـام می گیرم! دوباره چایی می ریزم و می نشینم: - پسرا رو می شناسم که حرفشون چیه؟ اما دخترا رو نه! - دخترای الان... فکر می کنم از زور بیکار یه، یا شـایدم هیجانه ایـن دورانـه، یـا کـم نیـاوردن جلـوی دوستاشـونه، یـه حماقتـه بـا کلاسـه. نمی دوننـد کـه دارنـد چـه بلایـی سـر خودشـون میـارن. امـا قدیمـا کـه دختـرا یـه دوست پسـر می گرفتـن شـاید دلیلـش نیـاز بـه محبـت بـوده، یه کسـی که بهشـون شـخصیت بـده، خبر هـم نداشـتند کـه همیـن پسـره، تـا دختـره در دسـترس نیسـت قربون صدقه ش میره، اما تو زندگی همون مرد قلدر خودخواهه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای ما خودشان را، شخصیتشان را، جایگاهشان در عالم خلقت را گم کرده اند. برای به دست آوردن همه ی آنچه که گم کرده اند پا در مرداب رابطه می گذارند. - یه چیزی بگم؟ می خوام ببینم نظرت چیه. سرم را تکان می دهم و نگاهش می کنم. حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد فیلسوف خانم: - دختـرا حتـی بـا اینکـه می دوننـد طرفشـون براشـون مناسـب نیسـت و این رابطه ها براشـون امنیت و آرامش که نمی آره هیچ، بهشـون آسـیب هـم می زنـه؛ امـا دوسـت دارنـد. طـرف داره اذیـت می کنه اما اینا عاشقانه می خوانش، خب... باز هم فقط سر تکان می دهم و نگاهش می کنم. - بعـد هـر چـی دودوتـا چهارتـا براشـون توضیـح مـیدی کـه داره ازت سوءاسـتفاده می کنـه بـازم هیـچ، میگـی آینـده ی روحـی روانیت برفناست، بازم بهانه می آرند. باور می کنی برای ادامه ی اشتباهشـون بهانـه می آرنـد. بهانه هایـی کـه خودشـون هـم قبـول ندارند. می دونن دلیل الکیه، اما تا تهش میرن و بر فنا میدن! - بی عقلی محض! - خودشون میگن عشق! عشق! هرکسی برای خودش عشق را یک جور معنی می کند. یکی رسیدن به میل جنسی را می گوید عشق! مثل اروپایی ها که به این روابط می گویند عشق بازی و حرف روانشناس خودشان را هم که می گوید این عشق نیست، یک میل حیوانی است هم قبول نمی کنند. یکی هم مثل جوان های ما به کلاهبرداری جنس مخالفشان و دوسه کلمه ی محبت آمیز می گویند عشق و وقتی طرف رهایشان می کند، می شود شکست عشق. نگاهم را روی صورت زیبای محبوبه می گردانم: - باید یه کاری کنیم بچه هامون عاقل بشن! - جامع بود پروفسور؟ چی شد حالا این سؤال؟ - سؤال بچه ها بود از من. البته از نوع پسرونه ش؟ - حقتـه جـواب نـدم. امـا چـون امـروز پسـر خوبـی شـدی و منـم بی عقلی کردم و عاشقت شدم... دستم را دراز می کنم تا حداقل دماغش را بکشم که فرار می کند، اما صدایش می آید: - اون موقع هـا کـه می رفتـم مدرسـه بـرای مشـاوره، غالـب بچه ها کـه دوست پسـر داشـتند نـاآروم و عصبـی بودنـد. الآن مـن کنـار تو حتی روزهایی که خسـته ای و سـاکت؛ خیلی آرومم. اما اونا نه. بچه ها می گفتنـد غالب شـب ها عصبـی و ناراحت می خوابیم، اصـلا دلیـل اینکـه این همـه موسـیقی غمگیـن گـوش می دادنـد همین گرفتگی روحشـونه! نمی رسـندها، نود درصدشـون به اون آرزویـی کـه خیـال میکردند نمیرسـند، به جایی هم نمی رسـند امـا دیگـه سـرابه. شـروع کـه می کننـد هـر چـی دسـت و پا می زننـد بیشتر فرو میرن انگار، یه فضای عجیبی درست شده که... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما ساعاتی که کتابخانه نیستم با اکیپ سارا و دوستانش می چرخم. دوباره با سارا هستم، نه برای اینکه بخواهمش، برای اینکه این حال مزخرفم کمی بهتر شود. جواد شب و روز کنارم اطراق کرده تا جلوی خریتم را بگیرد. فقط وقتی با اکیپ هستم نمی آید. با اینکه نگین در جمع مان نیست باز هم نمی آید! - جواد! نگین رو هنوز می بینی؟ - نمرده که نبینمش! - منظورم اینه که میاد طرفت؟ تلخ نگاهم می کند و رو برمی گرداند. - من آدم دست دوم بردار نیستم. - تولیدی دست دوم که داری؟! رویش را با شدتی به سمتم بر می گرداند که هنگ می کنم: - هوی... وحشی! - خفه شـو آرشـام، مـن اینقـدر بی غیـرت نیسـتم کـه ایـنکار رو بکنـم، تـا حـالا هـم اگـه بـا ایـن هرزه هـا بـودم الآن دیگـه نیسـتم. اون موقـع هـم پسـتی و رذلـی نکـردم و بـا فریـد هـم موافـق نبـودم. می فهمی نفهم؟ از چشمانش سرخی و حرارت بیرون می زند. سکوت می کنم و هر دو رو برمی گردانیم. دستی به صورتش می کشد می گوید: - سیگار داری؟ فندکم را زیر سیگارم می گیرم و تعارفش می کنم. نگاه به سیگار می کند و پس می زند، دیوانه شده است. می گوید می خواهم و بعد هم پس می زند. دخترها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم، سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی! - ایـن مهـدوی یـه حرفـی بـرای خـودش می زنـه. آدم باشـی... نمی شـه کـور باشـی کـه، د خـب ننـه باباهاشـون ایـن زر زروهـا رو جمعشـون کننـد تـا مـام مثـل آدم باهاشـون برخـورد کنیـم نـه مثل یه... - دیگه خفه نشی خودم خفه ت می کنم آرشام! دستم را می کوبم توی دهنم: - تو از مهدوی دیکتاتورتری جواد، حرف حق که می زنم حداقل فحش نمی خورم، تو فقط می خوای همه رو خفه کنی! - اونا ارزون کردن من و تو چرا باید بخریم. - هه نکنه می خوای مثل مهدوی به خودت فشار بیاری! نفس عمیق می کشد، چندبار پشت سرش را می کوبد به دیوار و می گوید: - َاون خیلـی مـرده، جوون مـرد رو بلـد نبـودم تعریفشـو، اصـلا نمی فهمیدم یعنی چی... - اینـو خـوب اومدی، کلا فکرش درسـته. هر کی ام کنارش ریپ می زنه، این مهدوی سوءاستفاده نمی کنه! - مثـل مـن و تـو هـم فکـر نمی کنـه کـه بگه خودشـون خرابنـد به ما چه؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و سرش پایین است، در را قفل می کنم و می گویم: - یعنی اگه شما رو تعطیل نکرده بودیم برای کنکور، اینقدر توی مدرسه بودی که الآن هستی؟ می خندد و دست می دهیم. - کارتون دارم! - از ظواهر کاملا پیداست. تا می دون بیا باهام. سوار که می شویم، می چرخد سمت من و می گوید: - یه دخترخاله دارم. - بسم اللهی! فضاسازی ای! اجازه ای! ... - اسمش شیرینه! مصطفای همیشگی نیست. فضایش هم عوض نمی شود، حالیش هم نیست که از صبح تا الآن داشتم با والدین گرامی بچه ها چانه زنی می کردم. - دو سالی از من کوچک تره، دوم دبیرستان می خونه! - امروز رو خدا به خیر کنه، تو سومین نفری هستی که داری برای دخترای فامیل ازم می پرسی! - نه... من برای خودم می پرسم، کاری به دخترا ندارم. صبر می کنم تا ادامه بدهد. - خیلی داره به پر و پام می پیچه! مصطفی هم در کوزه افتاد. - من خیلی محلش نمی ذارم! نه، پس هنوز کوزه گری است که نیفتاده و زنده است. - خیلی باهاش یک فکر نیستم! - یعنی اگه یک فکر بودی، الآن اینجا نبودی؟ سکوت می کند، خیلی طولانی، از میدان هم رد می کنم و می روم سمت خانه مان. دارد از مسیر خانه و کتابخانه دور می شود. - حتی اگه هم فکرم هم بود من نمی خوام ایـن مدل رابطه داشته باشم، دلم می خوادا، خودم نمی خوام... جلوی خنده ام را می گیرم، با این حال مصطفی، بدترین واکنش، خندیدن است. دل، همان خود است. باید می گفت: نفسم می خواهد، هوسم دارد بال بال می زند که برود سراغش، اما دلم راضی نیست. - چرا؟ - چرا نمی خوامش؟ یا چرا رابطه رو برقرار نمی کنم؟ - هر دو تاش! - راستش بابا و مامان من معمولی ازدواج کردند، یعنی خب قدیمیا انگار موفق ترند تو زندگی هاشون، معمولی و طبق یه روال رفتنـد جلـو. الآن بابام برا مامان می میره. مامان هم که نگفتنی! من یـه زن می خوام که اینطوری زندگی کنه. حاضرم ایـن عذابی که الآن دارم می کشم تا سالم بمونم رو، تحمل کنم اما یه عمر مثل مامان و بابام زندگی کنم. - هر دوتاش نمی شه؟ - من تجربه نکردم، امـا الآن بچه های خودمون خیلی لنگ درهـوان، هـر روز بـا یـه اکیـپ دختر مچ میشـند و بـه هـم می زننـد، دختـرا هـم چهارتا یکـی وصلند. من آدم متحجـری نیستم اما دوست دارم طرفم سالم باشه و برای خودم، اشتراکی وحشتناکه! کلمه ی افتضاحی به کار برد مصطفی،«اشترا کی»هم شد کلمه؟ خاک بر سرش با این حرف زدنش. حالم را بد می کند. ماشین را می کشم کنار خیابان و پیاده می شوم آب بخورم، از تصویر وجوه اشتراکی مردان و زنان جامعه ام قلبم به درد می آید، واقعیت کثیفی است. دوباره که سوار می شوم می گوید: - من دلم می خواد حس های طرف مقابلم ناب باشه و تا حالا به کسـی هم نگفته باشـه، خودم هم همینو دوسـت دارم. زندگی شـخصی رو، بـه شـخص تقدیـم کنـم، نـه بـه ده نفـر تعارف کرده باشـم. حتی نگاه محبتی رو هـم می خوام فقط به کسی بندازم که می دونم محبتش رو خرج ده تای دیگه مثل من نکرده. مصطفی با این فکرش، از همین حالا در عذاب است تا ازدواج کند. جنگش شروع شده است، هر روز و هر لحظه؛ ده تا ده تا مدل و قیافه جلویش رژه می روند و مصطفی باید دلش را رصد کند که دنبالشان راه نیفتند، چشمش را بپاید که همراهشان کشیده نشود و فکرش را که دربه در نشود. کارش سخت است، از هر جنگی سخت تر است. دشمن درونت دارد بی وقفه می کوبد و تو باید حواست دائم جمع باشد، همه اش به خودت هشدار بدهی، مخصوصا با این فضای مجازی که تا توی رختخواب همراهت هست و با فیلم و تصویرها یک لحظه همه ی دارایی ات را که به زحمت در جنگ های تن به تن نفس و دل و عقلت، جمع کردی، نگیرد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل فکـر منـو، آزادی و راحتـی مدلشـه، بـا خـودم چـه کار کنم کـه دارم اذیت میشم. پدرم داره در میاد! - اولشه که مصطفی جان! برمی گردد طرفم و نگاهم می کند. بهترین حسی که الآن دارد این است که دلش می خواهد مرا بزند با این جوابم. اما الآن مصطفی بچه نیست که بخواهم سرش شیره بمالم و بگویم «نازی... عزیزم. غصه نخور.» باید بشناسد دنیا را! آرامش دو دنیا را اگر می خواهد باید تمام حواسش به خودش باشد و نفس خبیثش و الا که بر باد هواست تمام زندگیش. نگاه از خیابان می گیرم و لحظه ای چشم به صورتش می دوزم. مات خیابان است. - توقـع نـداری کـه گولـت بزنـم، بگـم نـه مصطفی جـان! همه چیز زود حل میشه. دو روز دیگه شیرین آدم میشه. تا دو روز دیگه تـو هـم بـرای همیشـه پیـروز میشـی و دو روز بعدتـرش هـم ازدواج می کنی ماه... راهنما می زنم و می پیچم توی کوچه و زیر درخت پارک می کنم. سکوتش یعنی که مستأصل است. تلفنم زنگ می خورد، محبوبه است: - سلام، کجایید؟ - سلام بر اهل خانه، کجاش که دم درم، فقط با تأخیر میام بالا، شما غذا بخورید. - فحـش دادن هـم بلـد نیسـتی! منتظـر می مونـم. اگـه می خـوای مهمونتم بیار بالا. غذا هست. - مدیونی اگه فکر کنی من تو رو نمی پرستم! - دیوونه، تا نیم ساعت دیگه! گوشی را که قطع می کنم، مصطفی تکیه می دهد به در ماشین و می گوید: - ناامید شدم و راستش... می ترسم! تکیه می دهم به در ماشین. - نـه ناامیـد بشـو، نـه بتـرس! میگـن آدم قویـه، شـیطون هـم دسـت و پنجه ش مثل گربه اسـت؛ با فشـاری می شکنه. می مونه هـوای نفسـت کـه داره التمـاس می کنـه شـیرین رو تحویـل بگیـر، زندگیت رو تلخ نکن که اونم نه سر این مسئله، سر هر مسئله ی دیگـه ای کلا کارشـه. بـه یکـی میگـه فحـش بـده، بـه یکـی میگه دروغ بگـو، یکـی رو هـل میده حروم خوری کنه، تکبر یکی رو بالا می کشـد کـه نمـاز نخونـه... اووه... خـودت بشـمار دیگـه، الآن افتـاده بـه جـون جوونـای مـا کـه قیـد خـدا رو بزنند برند سـراغ شـور شهوت و حالشو ببرند. بعله، به راحتی... - اذیـت نکنیـد آقـا، یـه بـار می گیـد سـخته، یـه بـار می گیـد به راحتی؟! - باشـه، دلـت می خـواد فقـط از سـختیش بگـم، از راحتی هـاش نگم، نمی گم، پس تمومه، بریم ناهار! می خواهم در را باز کنم، اما وا کنشی نشان نمی دهد. - دخترخالمـه، دائـم رفت و آمـد داریـم، جلـوی چشـممه بـا همـه بد پوشـیدن ها و ادا و اطواراش. شـماره مو داره، دائم پیام میده، عکـس می فرسـته، شـماره مو عـوض می کنـم دو هفتـه بعـد گیـر مـی آره. گوشـیمو خامـوش می کنـم بـه بهانـه ی شب نشـینی کـه میان پالس میده. از اتاق بیرون نمی آم، میاد توی اتاقم... داره خفه م می کنه. شیرین نه ها... می دونید دیگه. مصطفی دارد می جنگد. این بزرگترین جنگ ماهاست. سخت ترین کار؛ ایستادن مقابل هوای نفس است که مدام می گوید خط قرمز هایی را که خدا معین کرده رد کن. ا گر رد کنی لذتی می بری عجیب! و عجیب این است که این لذت اینقدر کم است که به ساعتی تمام می شود و تازه دوزاری ات می افتد که چه غلطی کردی؟ یا شاید هم کمتر از لحظه، مثل فحش که می دهی. لذتش به ثانیه هم نمی کشد. آرام که نمی شوی هیچ، خوی لگدپرانی حیوانی ات بدتر اوج می گیرد. سکوتم را که می بیند با التماس می گوید: - یـه راه حلـی کـه یه خـورده کمکـم کنـه، یـه در فرجـی بـرام بـاز بشه... اگر صورت معصوم و نگاه معصوم ترش نبود. اگر عزم و اراده اش را قبول نداشتم نمی گفتم. اما گفتم: - مصطفـی چمـران رو می شناسـی؟... عبـاس بابایـی چـی؟... امامـت رو، امـام زمانـت رو چه قـدر می شناسـی؟... نمـاز می خونی؟ زل زل نگاهم می کند . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس فیزیـک، بـرای فهمـش و یادگیریش و پـاس کردنـش یـه معلـم می خـواد، هر چی معلم قوی تر، بچه هـا موفق تر. حالا یه انسان برای درس زندگیش بدون معلم نمیشه. اینا معلم هایی مسلط و باتجربه ان. یه سر بهشون بزن! به چشمانم نگاه نمی کند و سکوتش را هم نمی شکند. زل زده است به لب هایم و هنوز می خواهد بشنود: - دل آدم راهنمـا می خـواد... امـام می خـواد، ایـن امـام حسـاب دلتـو می رسـه، هـوای دلتـو عـوض می کنـه. خـراب کـه میشـی تعمیـر می کنـه. به سـختی و چه کنم چه کنم کـه می افتی کمکت می کند. بی معلم نمیشه مدرک گرفت. نم اشکی گوشه ی چشم من و او هم زمان می نشیند: - میبینـی بچه هـا چقـدر وضعشـون خرابـه، چـون عشـق و امـام رو ندارنـد... الآن هـم شـیرین، بـرای تـو کار سـختی نیسـت، ایـن دسـت گرمی جنـگ اولـه! رد کـن، آزمایش هـای بزرگ تـر میـاد سـراغت، بـا ایـن معلم هـا خیالـت راحـت، همـه ی امتحانـات پاس میشه. دست می کشد بین موهایش و چشم می بندد. آرام می زنم روی پایش و می گویم: - پاشو بریم که گشنمه، بعدا بیشتر حرف می زنیم. - صبر کنید، یه جمله بگید که... بازویش را می گیرم و تکانش می دهم: - ببین دنیا یه معادله ی یه مجهولی نیست. گیر شیرین افتادی راحت تریـن جنگتـه! بعـدا گیـر حسـادتت می افتـی... درس می خونـی، اسـتاد میشـی، گیـر شـهرتت و وجهـه ات می افتی... جلـو و عقـب همـه اش درگیریـه... هزار مجهولیه زندگـی. اگه بگم دخترخاله ت رو حـل کنـی تمومـه، حـرف رایـگان زدم... دارم میگـم عمیق تـر نـگاه کـن مصطفی! تـو، اصل رو دلـت بگیر. اول راهی... تازه تازه داره سختی ها برات شروع میشه. فقط می تونم این امید رو بدم که هم تو قوی تر از نفس و شیطونی، هم مطمئن باش تو این راه، کمک کارت زیاده... فقط ازشون کمک بخواه، دسـت بـذار تـو دستشـون تـا مطمئـن مسـیر رو بـری... هـم اینکـه بعـد از هـر سـختی که رد کنی یه راحتـی ملس جلوت میاد. فقط تـو ایـن سـختی ها کـم نیـار، نشـکن! چشـمت لـذت کـم و نقـد رو نگیره، یه وقت پشت به خدا و صاحب امرت نکنی... بقیه اش حله. الآن است که به زندگی خودم گره بیفتد، نیم ساعتم شده یک ساعت! هر کار می کنم مصطفی نمی آید برای نهار، اما محبوبه با آن قیافه ی خوشگلش ایستاده پشت در، منتهی با یک لیوان آب سرد که می ریزد توی یقه ام. قانون گذاشته ایم: هر کس سر وعده دیر آمد، آب یخ و یقه و... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پیام می دهم:« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.» نمی خواهم بگویم مقابل مهدوی لنگ انداختم. اما به جرئت می خواهم بگویم که هیچکس را پیدا نکردم تا بتوانم به او اعتماد کنم. هرچند هنوز هم مردد هستم به اینکه مهدوی تا آخرش همین طور می ماند یا نه! اما حالا که همه ی آدم های اطرافم خودشان سرگردانند و هر روز با ریسمان پوسیده ی یکی زمین می خورند، می خواهم امتحان کنم ریسمانی که مهدوی به آن چنگ زده است و در این فضای یخ بسته دنیا قدمش را اینطور با اطمینان برمی دارد چیست؟ راستش با جرئت دنبال حقیقتم... **************************************************************** - «می تونـی فـردا حـدود سـاعت شـش بیایـی مدرسـه، ایـن روزا فقط شش تا هفت صبح فرصت دارم!» **************************************************************** - «عصر چی؟» **************************************************************** - در خدمت خانواده ی خودم و مادر و برادرم و کانون. برادرم؛ مسعود را با زور برده ام دکتر ناظم! از شیمیایی کاری برنیامد. دکتر خیراندیش و ناظم را معرفی کرده اند. قبول نمی کرد و به خاطر نگاه های ساکت مادر آمد. توی اتاقش قفسه زده ام و عطاری راه انداخته ام. هم سر مادر گرم دم کردنی ها شده و هم حالش بهتر شده است. عصرها که بادکشش می کنم و با انواع روغن ها ماساژش می دهم چنان راحت مطالعه می کند که آخرش دوتا مشت را اگر نزنم دق می کنم. خیلی وقت ها دستان کودکانه ی بچه هایش کار ماساژ را انجام می دهند. مسعود معتقد است که دستان کوچک آنها انرژی زیادتری دارد و من معتقدم که این شش دست که روی بدن او نوازشوارانه تکان می خورند همان دستان بلند شده برای دعا است که اجابت خدا را جایزه می گیرند. **************************************************************** مژده اشتباه کرد که پناه برد به همان کشوری که همسرش را ترور بیولوژیک کرد. آمریکا هم ما را تحریم می کند و هم تهدید می کند و هم تخریب می کند و می کشد، هم نابغه های ما را تا جایی که کارایی داشته باشند می دوشد. این روزها خبر مردن ساکت ریاضیدان مان در آمریکا سروصدا راه انداخته، در تنهایی مرد. نامردها حتی اجازه ی ورود پدر و مادرش را تا لحظات آخر ندادند؛ آن هم بعد از بیست سال خدمت به آمریکا. دلم بیشتر از اینکه برای مسعود بسوزد برای امثال مژده سوخت که به گرگ اعتماد کردند و عاقبت را ندیدند. مسعود ساکت مایه ی افتخار است که به کشورش برگشت و آب شد برای خاکی که از همان خاک سر بیرون آورده بود و قد کشیده بود؛ هر چند زخمی و غریب... **************************************************************** ساعت شش، در مدرسه باز بود، وقتی رسیدم تازه مردد شدم که بروم یا نه؟ آمده بودم، حالا یا تحویل می گرفت یا ... نه، آدم رد کردن نبود، توی همین فکرها بودم که دیدم در دفتر ایستاده ام و دارم با مهدوی دست می دهم و به لحظه نکشیده مقابلش نشسته بودم و به هفت نرسیده خیلی حرف ها زده بودم! ساعت هفت بود و کارش شروع شد. یک چایی گذاشت مقابلم، با گوشی ام ور رفتم تا حدود هشت که توانست مقابلم بنشیند. نه اینکه حرف جدیدی بزند، اما تعریفی که از راه و روش زندگی می کرد برایم تازه بود. کاش یکسال به جای هندسه و جبر و دینی، یکی می آمد و از این حرف ها برایمان می زد. درونمان پر از سؤال و ابهام است و به تاخت رو به جلو تمام زندگیمان را قمار می کنیم. از آن روز ده جلسه ای داشته ایم. اسمش را گذاشتم؛ تهران به وقت شش. از شش جهت دارد چوب کاری ام می کند. **************************************************************** جواد آمده بود که پخش این بار را بدهم گروه آنها انجام بدهد. برای من که فرقی نداشت. با مصطفی هماهنگ کردم خودشان خرید کردند. بسته بندی کردند و کتاب را هم انتخاب کردند و بردند. همین طور پیش برود کل کار از گردن من ساقط می شود. چند روزی است که آرشام کله ی صبح مدرسه ی ما ساعت می زند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های آماده. چند تا خطایی هم که می کنند نه از سر لجاجت با خداست و نه بی حرمتی. کسی برایشان معادله های دنیا را درست نبسته است. مثل یک حیوان با آن ها برخورد می شود. خانواده ها که فکر می کنند، امکانات بیشتر، راحتی فراهم و دیگر هیچ! در حالیکه دوتای این ها برای خراب کردن یک روح کفایت می کند. انگار بچه هایشان گربه ی خانگی اند که غذا آماده، مکان خواب آماده، گاهی نوازشی هم بشوند و دیگر هیچ. انسان حیوان نیست. صاحب فکر است. منبع اطلاعات بدرد نخور نیست. عقل دارد! راحت طلبی نیازش نیست! ا گر نجنگد، می پوسد، خراب می شود، خراب می کند! باید بگذاریم جوان ها با نفسشان بجنگند نه از کودکی هر کاری خواستند، هر چیزی خواستند فراهم شود... متوقع می شوند... خسته می شوند، تنبل و کسل می شوند...، راحت طلب می شوند... شهوت پرست می شوند و ... **************************************************************** جواب کنکور می آید. با مصطفی و جواد یک جا قبول شده ایم. به خودم قول داده ام نگذارم مهدوی مرا شبیه خودش کند. به خودش هم گفتم. خندید و محکم مشتی حواله ام کرد و گفت: «اگه شبیه من بشی ضرر کردی.» کاری به کارم ندارد. این آزاد بودن کنارش حالم را خوب می کند. جشن قبولی دانشگاه هم برایمان نگرفت نامرد. اما سور و شیرینی را با هم گرفت. مدعی بود که پدرش را درآورده ایم و باید تاوان بدهیم و ظاهرا خوشحال بود که از شرمان راحت می شود... مصطفی نگذاشته ادعای مهدوی رنگ حقیقت بگیرد با برنامه های سالن و کوه و شنایی که می چیند. گاهی کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم. به مهدوی اعتراض کردم. حرف هایی را که به مصطفی زده بود به ما یک دهمش را هم نگفته بود. مهدوی فقط نگاهم کرد. گفتم: - مثـلا اگـر بـه مـن می گفتـی کتـاب پـرواز تـا بی نهایـت رو بخونـم می گفتم: نه؟ هیچ نگفت. - یا کتاب سلام بر ابراهیم رو دستمون ندادی، ولی به مصطفی دادی چرا؟ باز هم سر تکان داد و آرام پلک زد. - این رمان ادواردو چی بود به من ندادی؟ دست می کشد بین موهایش. - یـا از کـدام سـو رو بـه جـواد دادی بخونـه اصـلا منـو آدم حسـاب نکـردی، قصـه چیـه؟ نکنـه به زور با من حرف می زنی یا اونا از ما بهترونن... - آرشام صبر کن! - تو حرف نزن جواد، تو هم همین طور مصطفی! مصطفی دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و سری به تمسخر تکان می دهد، بالاخره مهدوی دست از نگاه کردن برمی دارد و می گوید: - هـر بـار کـه می رفتیـد بسـته ها رو پخـش کنیـد مگـه گروهـی نمی رفتید؟ مگه خودتون نمی دیدید که رو ی هر بسته ی غذایی کتابه، چرا برنمی داشتی؟ - چـون شـما نمی گفتـی، چـون بـه تعـداد خونواده هـا بـود. چـون نمی دونستم موضوعش چیه. - آرشـام، درسـت بگـو، چـون نمی خواسـتی، حتـی یک بـارم نپرسیدی اینا چیه؟ چرا میدی؟ اگر می پرسیدی چی می شد؟ زل می زنم به تابلوی روبه رویم به نشانهی بی اهمیت بودن فقط شانه بالا می اندازم! مهدوی خم می شود کنار گوشم و آرام می گوید: - آدم تـا موقعـی کـه خـودش نخواد به هیچ جا نمی رسـه، شـماها هـم عـادت داریـد لقمـه ی حاضـری بخوریـد، مـن حاضـری ده نیسـتم، تا وقتی هم سـختی نکشـی آدم نمی شـی. بیخود هم رو بر نگردون. **************************************************************** چند سال بعد: توی زایشگاه منتظرم تا اجازه ی ملاقات با محبوبه را بدهند و دخترم را بغل کنم. که همراهم زنگ می خورد؛ جواد است: - سلام، بگو مبارکه! - سلام، چی مبارکه؟ - بابا شدم! - بابـا شـدید؟ مگـه بابـا .... ای جـان! یـه هلـوی دیگـه؟ حـالا چیه؟ - آدم نمی شی جواد، مگه شیئه! خدا بهم فاطمه داده. - آخ آخ، دختـردار شـدید، اینکـه بـا وضعیـت دنیـای امـروز تسـلیت داره آقـا، از فـردا بایـد چهارچشـمی نگاهتـون دنبالـش باشه که... - بهش یاد می دم چهل چشـمی هوای نفسشـو بپاد... با امامش رفیق باشه... چه خبر؟ نفس عمیقی می کشد و با مکث می گوید: - مصطفی! مصطفی گم شده... لبم را گاز می گیرم. - درست حرف بزن ببینم! - دو روزه گوشـیش خاموشـه دانشـگاه هـم نیومـده، گفتـم اول از شما بپرسم خبر نداشتید برم دم خونشون. مصطفی بعد از یک هفته آمد. پناهنده شده بود، شیرین خفتش کرده بود با وضعیت فجیعی و مصطفی فرار کرده بود از خانه ی شیرین و یکراست رفته بود مشهد، پیش امام... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
قصه ی مصطفی و آرشام و جواد، شیرین و نگین و میترا... قصه ی غریب و عجیبی نیست، خلقت آدم است و... نفس و... عقل... تا دم مرگ هم تو هستی و جنگ بزرگ شهوت ها و مقصدها... هر کس مقصدش را گم کند پا در مرداب نفس می ماند... و کم کم فرو می رود. هر کس عقلش حاکم باشد مثل چشمه می شود. می جوشد و جاری می شود. برای پیروزی عقل کمک یک انسان عاقل حرف اول را می زند. انسان امام می خواهد. زندگی خوشبخت، امام می خواهد. بدون امام... می مانی که از کدام سو بروی... . . ٭٭٭٭٭--💌 ولی ادامه دارد 😉 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔶امشب هوای من تموم شد.🔶 گرچه به قول یکی از رفقا و مثل چایی☕️ می مونن! همین طوری که نشستی بغل دستت هست و می خونیش! دو بار، سه بار، پنج بار، ده بار، بیشتر... شما هم حس و حال تون از هوای من رو برای کانال خودتون بفرستین! اشتباه نفرستین ها، به کانال خودتوووووووووووووووون...♥️♥️ منتظریم...😜😜😜 خادم کانال: @serfanjahateettla از فردا با رمان جذاب و زیبای که یجوری ادامه دو رمان قبلی هست در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 رمان شماره:9️⃣3️⃣ نام رمان : 📝:
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌❌ و ❌برخی کلا ممنوع❌ موردی هماهنگ شود 1️⃣ رمان فنجانی چای با خدا (بخاطر چاپ از کانال حذف شد) eitaa.com/romankademazhabi/54 2️⃣ رمان جان شیعه اهل سنت(333ق) eitaa.com/romankademazhabi/667 3️⃣ رمان ایه های جنون eitaa.com/ 4️⃣ رمان نسل سوخته(89ق) eitaa.com/romankademazhabi/3673 5️⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت(14ق) eitaa.com/romankademazhabi/4099 6️⃣ رمان فرار از جهنم(67ق) eitaa.com/romankademazhabi/4195 7️⃣ رمان پناه(79ق) eitaa.com/romankademazhabi/4590 8️⃣ رمان تا پروانگی(70ق) eitaa.com/romankademazhabi/4949 9️⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا(20ق) eitaa.com/romankademazhabi/5271 🔟 رمان رهایی از شب(177ق) eitaa.com/romankademazhabi/5423 (چاپ‌شده چون نویسنده اش راضی نیست، پاک شد) 1️⃣1️⃣ رمان سجده عشق(36ق) eitaa.com/romankademazhabi/6416 2️⃣1️⃣ با نقد یکی از بزرگواران و با بررسی مدیران جدید، حذف گردید 3️⃣1️⃣ رمان مردی دراینه(127ق) eitaa.com/romankademazhabi/7039 4️⃣1️⃣ رمان در حوالی عطر یاس (80ق) eitaa.com/romankademazhabi/7868 5️⃣1️⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)(56ق) eitaa.com/romankademazhabi/8266 6️⃣1️⃣ رمان زیبای حوراء(142ق) eitaa.com/romankademazhabi/8435 7️⃣1️⃣داستان زندگی احسان( واقعی)(19ق) eitaa.com/romankademazhabi/9239 8️⃣1️⃣ رمان ناحله(222ق) eitaa.com/romankademazhabi/9348 9️⃣1️⃣رمان بانوی پاک من(95ق) eitaa.com/romankademazhabi/10245 0️⃣2️⃣رمان زیبای عقیق(158ق) eitaa.com/romankademazhabi/10544 1️⃣2️⃣ رمان سجاده ی صبر(123ق) eitaa.com/romankademazhabi/10955 2️⃣2️⃣شهر اشوب بصورت pdf eitaa.com/romankademazhabi/11385 3️⃣2️⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم) eitaa.com/nasemebehesht/393 4️⃣2️⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول) eitaa.com/nasemebehesht/1410 5️⃣2️⃣ رمان سهم من از بودنت(46 بخش 3 قسمتی) eitaa.com/romankademazhabi/11240 6️⃣2️⃣ رمان قلبم برای تو(35 ق) eitaa.com/romankademazhabi/11724 7️⃣2️⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213ق) eitaa.com/romankademazhabi/11861 8️⃣2️⃣رمان دوی سکه(۱۴۱ ق) eitaa.com/romankademazhabi/13104 9️⃣2️⃣ رمان قهوه چی عاشق(۸۹ ق) eitaa.com/romankademazhabi/13113 0️⃣3️⃣ رمان نم نم عشق(۸۴ق) eitaa.com/romankademazhabi/14170 1️⃣3️⃣ رمان عشق واحد(۲۵ قسمت بخش دار) eitaa.com/romankademazhabi/14582 2️⃣3️⃣ رمان وقت دلدادگی(۱۰۴ق) eitaa.com/romankademazhabi/14953 3️⃣3️⃣ رمان عشق با طعم سادگی(۸۳ق) eitaa.com/romankademazhabi/15072 4️⃣3️⃣ رمان معجزه زندگی من(۹۳ ق) eitaa.com/romankademazhabi/15572 5️⃣3️⃣ رمان نیمه پنهان عشق(۹۹ق) eitaa.com/romankademazhabi/15602 رمان شماره:6️⃣3️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/16434 رمان شماره:7️⃣3️⃣ 📚 📝 نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/16566 رمان شماره:8️⃣3️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17031 رمان شماره:9️⃣3️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17436 رمان شماره: 0️⃣4️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17712 رمان شماره: 1️⃣4️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17815 رمان شماره: 2️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/18180 رمان شماره: 3️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده : ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/18717 به علت واگذاری امتیاز نشر رمان به یک موسسه خیریه توسط نویسنده، رمان در کانال نا تمام ماند. ان شاءالله طریقه تهیه رمان رو به علاقه مندان اطلاع خواهیم داد رمان شماره: 4️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده : ❤️ eitaa.com/romankademazhabi/19215 رمان شماره: 5️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده: 🔻 eitaa.com/romankademazhabi/19633 رمان شماره: 6️⃣4️⃣ 📚 ✍🏻 نویسنده : ف.میم 🍃 eitaa.com/romankademazhabi/19926 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانال 📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) (کانال اصلی ما) 👇🏻👇🏻👇🏻 ❤️ @ROMANKADEMAZHABI