eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دونی خدا اگه منبع قدرت و هیبت باشه تو هم کوچک باشی اندازۀ یه ذره. ترس هم داره دیگه. از توی هواپیما آدما رو دیدی؟ اندازۀ یه ذره، یه نقطه، بعد که هواپیما بالاتر میره. هیچ می شند. نیست و نابود می شند. ما الان خودمونو بزرگ می بینیم چون پایین دستیم. برو بالا، اوج بگیر، نگاه کن. اصلا نیستی که بخوای اینقدر شاخ و شونه بکشی و منم منم راه بندازی. این نبودنه ترس داره. قدرت خدا هم ترس داشت. اول با اجبار همراه میشی، بعد انس می گیری و حس محبت و امنیت. منبع قدرتی که پشت و پناه و تکیه گاهت میشه. این خوبه. خیلی خوبه. خیلی خیلی خوبه. من مصطفی را نمی فهمم. حس هایش را نمی فهمم. خیلی خیلی خیلی خوب هایش را هم نمی فهمم. پس دهان بسته می مانم. نه، سؤال می کنم: - کسی هم هست که این حس رو تجربه کرده باشه و بشه دید تو زندگیش. اینکه حال کرده با خدا؟ دارد دنبال جواب می گردد یا کلا می خواهد جواب ندهد که می گوید: - من همیشه دوست دارم جواب رو از هم سن خودم بگیرم. این که بزرگا میگن من حس می کنم که موقعیت ما رو درک نمی کنن. کتابای شهدا رو دوست دارم. چون هم سن خودم بودن یا همین حدوده. همه چیز هم براشون فراهم بوده دیگه. خدا و خرما... اما شهید همین قدر قشنگ فهمیده که قشنگ زندگی کرده که قشنگ رفته. می خواسته زندگی قشنگ رو یادمون بده یا می خواسته زشتیا را از دنیا بشوره ببره و یه زندگی قشنگ بهمون هدیه بده! بعدترها که به این حس بیشتر بیشتر فکر کردم شیرین شد برام. بحث دوست داشتن اومد وسط. شاعر میگه: دوست دارم دوسم داری دل به دل راه داره! و می خندد. نغمۀ خنده اش رشته های سیاهی را پاره می کند و نسیم مهربان دم عید می نشیند روی موها و صورتمان.حرف هایم با مصطفی را برای مادرم تعریف می کنم. مو به مو تعریف می کنم. ملیحۀ خانه هم هست. از روستا که برگشتم حسم نسبت به مادر و خواهرم عوض شده است. دقیق گوش می دهند و خیلی شیرین همراهم می شوند. یکی مادر می گوید، یکی ملیحه: - پس هرکی مهربون تره این قشنگی رو بهتر فهمیده! - احترام گذاشتن باحجاب بودن ما خانم ها هم محبت به همه است. اثر محسوس تو عالم داریم! - شما مردا هم باید این پوششای افتضاحتون رو درست کنید در ضمن هوای خواهر رو داشتن هم... می خندم به ملوسکی که وسط بحث دارد بار خودش را می بندد. لپش را می کشم و می گویم: - نوکرتم. تو همینجور خوب بمون. مثل همۀ دخترا نباش. اصیل باش خودم تا آخر عمر نوکرتم. دو ماه مانده تا کنکور و همه به هم ریخته ایم و برادر مصطفی، محمدحسین دعوتمان می کند یک هفته ای برویم یزد توی زیرزمینی که اجاره کرده درس بخوانیم. از تهران خراب شده بدم می آید. راستش بدم نمی آید یک ترس غریب افتاده به جانم. محمدحسین، من و آرشام و جواد و مصطفی و علیرضا را با خودش می برد یزد. دانشجو است و خانۀ دانشجویی دارد. توی مسیر از فرقه ها می گوید و کارهایشان. یعنی مَنِ جوان، جان سالم به در ببرم در این دنیای هزار و یک فرقه؛ صلوات... زیرزمینش یک اتاق دارد و یک سالن که دو تا دوازده متری افتاده است از این سرش تا آن سرش. در اتاق را که باز می کنم بوی عطر نرگس می پیچد و چشمانم همراه دماغم لذت می برد. برای خودش یک موزه است و بازدید نیاز. ورقه های کوچک و بزرگ با انواع و اقسام خط و عکس ها لای و لویش به دیوار چسبیده و یکی دو تا پرچم... همه با من سرک می کشند. محمدحسین یکی یک پتو و متکا می دهد دستمان و می گوید: - برید بخوابید تا صابخونه بیرونم نکرده. فعلش را درست به کار نبرد. گفت برید بخوابید. پس خودش چه؟ ما کجا بخوابیم او کجا؟ وقتی می بیند مثل مجسمه ایستاده ایم می گوید: - من اینجا میخوابم شما برید تو سالن. قضیه خیلی پیچیده شد. اول مصطفی و بعد ما، در همان اتاق ولو می شویم. دست به پهلو و با چشمان وقزده نگاهمان می کند. دست زیر سر و با چشمان منتظر نگاهش می کنیم. ابهت و کلامش سراب می شود. آرشام عکس العملش جمله ای است که فقط از مادر عروس برمی آید: - جوون نباید تو اتاق تنها بخوابه آقا محمد حسین. ما برا همین همراهیت می کنیم. والّا که خودمون یکی یک اتاق تک داریم که دلمان می خواد با ناخن دیواراشو خراب کنیم. اتاق تک مزخرف ترین ایدۀ جهانیه. حداقل تو هراتاق از دو نفر تا مثل الانِ ما، باید پنج نفر باشن. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
آن‌هم در جواب وحید که زندگی‌اش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید سربازی هم برود. حالا هم دارد با سرعت نور معجونش را می‌خورد. وحید مثل ما به زندگی،معادله‌وار نگاه نمی‌کند که بخواهد برای حلش ساعت‌ها وقت بگذارد. آسان گرفته و خدا هم آسان ترش کرده انگار برایش... هنوز تم شهرستانی‌اش را دارد. به قول خودش مغز دودی تهران‌را نخورده که بخواهد اشتباه کند. دنبال کار می‌گردد. زندگی خرج دارد! کار هم عار نیست! نمی‌شود!این طور که شرق‌وغرب‌وشمال‌وجنوب فشار می‌آورند اگر کوتاه بیاییم و مقاومت نکنیم شکل گربه‌مان کم‌کم می‌شود جوجه. ذهنم خنده‌اش می‌گیرد. دیگر کسی هم هست در این کره‌خاکی،بخواهد به ما فشار بیاورد. کشور‌های وابسته دارند یک زوری می‌زنند که بگویند،ما هم هستیم،چه برسد به دماغ باد کرده‌های اروپایی. بس که کوتاه آمده‌ایم پررو شده‌اند. به بچه رو بدهی جایش را هم خیس می‌کند. باید کنار پروژه کار جانبی داشته باشیم. نمی‌گویم دو‌سالی است این‌گونه گذرانده‌ام تا مزه دهان بچه هارا بفهمم. سردوشی ارشد داریم و چشم انداز دکتری به بالا. دلمان نمی‌خواهد هر جایی پا بکوبیم. می‌گوید:میثم،نظرت؟ _چی بگم؟ شهاب می‌فهمد که دارم فرار رو‌به جلو می‌کنم و تای ابرویش بالا و پایین می‌شود. _چرا راستشو نمی‌گی؟ _این که تو اینقدر بی‌خیال درآمدی با این اوضاع اقتصادی. پدر معلم بازنشسته است و وضعش همین است که بچه‌ها فهمیده‌اند. _هر چقدر حوصله دارید کار هست. شهاب می‌زند روی پایم و می‌گوید:اون سرت رو بالا بیار تا اون افکارت رو بفهمیم. بدرد نخور! سر از روی لیوان معجونم بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم و می‌گویم:خبری نیست‌وافکارمن با شما فرق نداره. فقط بحث پذیرشه. ما یا می‌خوایم ادامه بدیم درسو،که باید راه چاره پیدا کنیم. یا می‌خوایم بریم دنبال کار. یک کار پاره‌وقت،تدریس خصوصی، مسافرکشی ،بسته‌بندی مواد غذایی، کشاورزی،باغبونی،آب‌ حوض‌کشی،پیرزن‌کشی و... بچه‌ها هنوز دارند با چشمان متعجب و دهان باز نگاه می‌کنند. به آنی متوجه حرف‌هایم می‌شوند و عکس‌العمل نشان می‌دهند،ظرف معجونم را می‌گیرند. بهتر. معده‌ام داشت فحش می‌دادو هضم می‌کرد. _میثم جدی می‌گفتی؟ جدی به وحید نگاه می‌کنم. صورت تپل و سفیدش بد‌جوری منتظر است. اگر کمی کشاورزی کند روی فرم می‌آید. می‌گویم:بابا همش منتظریم یکی بیاد برامون پروژه تعریف کنه و یه حقوق ثابت بده تا دلمون خوش بشه که کار پیدا کردیم و مشغولیم!نگاهی به صورت بچه‌ها می‌کنم که دارند به نطق پیش از دستور من گوش می‌دهند. بندگان خدا را باید از این حالت در بیاورم. همان طور جدی ادامه می‌دهم و می‌گویم:البته حالا که زورمون به مسئولین رانت‌خور مونتاژ کار نمی‌رسه،ناامید نمی‌شیم. پدر‌بزرگ شوهرخاله گرام،زمین کشاورزی داره سبزی و صیفی و خلاصه کشاورزی دیگه. خیلی وقتاکارگر می‌گیره برا کارش. من چند باری رفتم،حقوق نقدی می‌ده. مات نگاهم می‌کنندو الحمدلله حس تلافی ندارند فقط علیرضا پقی می‌زند زیر خنده. _نخبه و شاگرد اول مارو نگا،از مملکت ما همین بر می‌آد. شهاب رو به وحید می‌گوید:پخمه مملکت ما!مشکلش چیه؟ نمی‌گذارم حرفشان کشدار بشود. _الان که روز رو مدام تو آزمایشگاهیم،دیگه نمی‌شه تدریس خصوصی گرفت. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟ خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم . خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم . _ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت . با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد . نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود . چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند . سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود . در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند . هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است . _ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده . صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند . در نگاهش خواهشی می‌بینم که تابه حال تجربه نکرده ام . تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد . صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید: _ سهیل رو ببخش. فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید : _ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد . پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم. هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم . وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . می‌نشینم روی صندلی میز خیاطی‌ام ، اما دست به چیزی نمی زنم . این ندانستن ها بیچاره ام می کند. گوشی‌ام را بر می دارم و شماره ی علی را می گیرم . تا بخواهم پشیمان بشوم صدای ((سلام خواهر گلم)) مجبورم می کند که جوابش را بدهم . _ علی فرصت داری؟ _ چیزی شده لیلا ! _ اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری . می خوام ببینم می تونی همه ی حواست رو به من بدی ؟ _ پس چند لحظه گوشی دستت باشه . نه نه قطع کن زنگ می زنم . مانده ام که پشیمان بشوم از تماسم یا نه! اصلا چرا باید به علی بگویم ؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم ؟ مگر او مرا می فهمد ... که صدای همراهم بلند می شود . نمی دانم این حرف زدنم با علی از ضعفم است یا ... که تماس قطع می شود . دارم به تصویر خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ایی نیست . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي بهتر از اين وجود دارد كه آدم فرد مورد پسندش را پيدا كند. و همه راضي به اين وصلت شوند. امتحانهايم چند روزي بود كه تمام شده بود و براي خودم استراحت مي كردم. با ليلا و شادي قرار بود به يك استخر برويم و ثبت نام كنيم. قرار گذاشته بوديم از فرصت استفاده كنيم و براي ترم تابستاني هم دانشگاه ثبت نام كنيم. البته مادر مخالف بود و مي گفت تو گرما خسته مي شوي و بايد استراحت كني و از اين حرفها. اوايل هفته بود كه خاله مهوش همراه آرام خانم به خانه ما آمدند . مادرم با خوشحالي به پذيرايي راهنمايي شان كرد و مرا صدا زد. بعد از روبوسي و احوالپرسي همه نشستيم به حرف زدن. مادرم با خنده گفت : چه عجب مهوش جون يادي از ما كرديد. خاله مهوش با خستگي گفت : به خدا الان يك ماهه داريم مي دويم. مادرم فوري گفت : خيره ايشا الله. آرام خنديد و به شوخي گفت : فقط براي اميد خيره براي بقيه شره . پرسيدم : چرا ؟ خاله مهوش زودتر از آرام جواب داد : راست مي گه به خدا پدرمون در آمد از بس دنبال خريد سرويس و آينه شمعدون و سفره عقد ... اين ور و آن ور رفتيم. هر چي هم به اميد و مريم اصرار مي كنيم دست از سر ما بردارن و تنهايي برن خريد قبول نمي كنن . اصرار مي كنند كه الا و بلا شماهم بايد بياييد. به خدا كف پاهام تاول زده از بس دنبالشون دويدم. مادرم در حاليكه شربت تعارف ميكرد گفت : خوب تا باشه از از اين دويدن ها ، حالا كي مراسم ميگيريد ؟ خاله مهوش با خوشحالي گفت : براي همين مزاحم شديم. بعد دست در كيفش و سه پاكت بزرگ روي ميز گذاشت . مادرم با خنده گفت : مباركه. پاكتها را برداشت و گفت : چرا سه تا ؟ خاله مهوش در حالي كه شربتش را هم ميزد گفت : يكي براي طنازجون و يكي براي علي آقا گفتم دور هم باشيم. شرمنده كه نمي تونم ببرم در خونه هاشون شما از قول من عذرخواهي كن. مادرم پاكت اولي را باز كرد و گفت : شرمنده كرديد . البته طناز كه فكر نكنم بتونه بياد پنج شنبه هفته ديگه است؟ خاله مهوش سرش راتكان داد. مادرم ادامه داد : طناز درست همان روز بليط براي دوبي داره. آرام با تعجب گفت : وا تو گرما .... مادرم با خنده گفت : نمي خواد بره براي گردش كه .. وقت سفارت داره. آن شب بعد از شام روي تختم نشستم و به فكر فرو رفتم. اطرافيانم همه داشتند ازدواج مي كردند. ليلا هم يك خواستگار پر و پا قرص داشت ، البته هنوز هيچي معلوم نبود ولي ليلا انگار بدش نيامده بود. خواستگارش پولدار و تحصيلكرده بود. البته آن طور كه ليلا مي گفت پر سن و سال هم بود. ولي براي ليلا زياد مهم نبود به دلم افتاده بود كه مردك آنقدر مي رود و مي آيد تا پدر و مادر ليلا را از شك و ترديد در آورد و جواب بله را بگيرد. سهيل هم كه تكليفش معلوم شده بود ، بعد از آن جلسه پدر و مادر گلرخ هم راضي شده بودند و همه چيز تمام شده به حساب مي آمد. اين هم از پسر عمويم اميد كه تا آخر هفته بعد سر خانه و زندگيش مي رفت. ياد پرهام افتادم او هم به عروسي اميد دعوت شده بود كمي دلهره داشتم كه وقتي مي بينمش چه اتفاقي مي افتد ؟ از ايام عيد ديگر نديده بودمش. هربار كه به خانه شان مي رفتيم و يا دايي به خانه ما مي آمد پرهام نبود. به بهانه هاي مختلف از روبرو شدن با من پرهيز مي كرد. آن شب به سختي خوابيدم سرم پر از افكار گوناگون بود. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️#قسمت_چهل_یکم این خط و خط های دیگر فروغ یک سر نخ خوب از شناسایی را می داد. بعد
📚 ❤️ من ۶ - خانه ام را خیلی لوکس چیده بودم. سرویس مبل و چوب را از فرانسه سفارش دادم آمد. رنگش را خیلی دقت کردم که لایت باشد، پول زیادی پایش رفت اما خب همانی شد که می خواستم. بقیه وسایل خانه هم لوکس بود. برای تکمیل این ها صد روز وقت گذاشتم. خواب و آسایش نداشتم هم کارم زیاد بود و هم باید اینجا را آماده می کردم. تنها هم برای خرید نمی رفتم اما تنها نظر خودم مهم بود برای انتخاب و خرید. آزاد شده بودم از قید خانواده و دلم می خواست که از زندگیم لذت ببرم. اون موقع برای وسایل چهارصد ملیون هزینه کردم و عاشقشون بودم. در کمدم رو که باز می کردین چشماتون برق می زد. ست لباس و کیف و کفش و کمربند بود همش. از کوچیکی عاشق این بودم که تک باشم، حالا این آرزوم برآورده شد. البته خب خیلی وقتا که پول کم می آوردم! فقط فضای خونه کمی سرد بود. وسایل انگار طبعشان سرد باشد، روحم اذیت میشد. تا خرید می کردم شاد بودم اما بعدش پدر درآور بود. خیلی توی خونه نمی نشستم که بخوام غصه بخورم، همان شب لعنتی تنهاییش، برای این که مثل قبر بشه و فشار بیاره بس بود. اما خب آدم یکی رو می خواد که همین وسایل رو استفاده کنه، خراب کنه، به هم بریزه و داد و قال کنه... من پناه می بردم به خرید بیشتر ، خب پول بیشتر می خواستم، پناه می بردم به کار. طارحی لباس و مزون که پول بیشتری داشت.... عکسام که توی صفحه بالا میمد بوی پول می داد. یه یار یکی از بازیکنای فوتبال حسابم رو پر پول کرد. یه بارم یکی از بازیگرای سینما،یعنی کارگردان بود یه ماشین با کلیدش فرستاد دم خونمون! همینا من رو وسوسه می کرد که بیشتر ادامه بدم. یه احساس قدرت، رسیدن به شهرت..... کم کم دیگه خودم استاد شده بود.... مزون زدم و با مزونا قرارداد بستم. فقط یه بارش صد میلیون دادن تا من لباسشون را پوشیدم! البته اوائل این طور نبود، باید پول هم میدادی تا بزارن لباسی رو بپوشی اما بعدش تو بودی که ناز میکردی. هر چند بعد از شلوغی کار، بدجور تنها می موندی با پولی که حسابت رو پر می کرد و باید خرج می شد...... خودت بودی و پاساژ هایی مه زده بودن برای خرج کردن! هم خوب بود و........هم مرگ! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ☆هالین☆ +ولم کنیدکثافتا... صدای جیغ هاموفقط خودم می شنیدم،اون سه تاآشغال‌که انگارچیزی مصرف کرده بودن هیچی نمی شنیدن. یکیشون محکم شال منوگرفت ومحکم به سمت ماشینش کشید، خودم وپرت کردم روی زمین تا نتونه من وبه سمت ماشین ببره. بلندجیغ می کشیدم و گریه می کردم، هیچکسی پیدانمی شد کمکم کنه. یهویکیشون گوشه ی شالم و گرفت تومشتش و محکم کشید، بلندجیغ کشیدم وباگریه التماسشون کردم: +توروخداولم کنید،دست ازسرم بردارید. یکی دیگشون محکم لگدی به پهلوم زدوباصدای نحسش گفت: _بلندشو زیاد حرف نزن.. بلندجیغ کشیدم وگفتم: +ولم کنید،ولم کنیدبزاریدبرم. یهوهمونی که شالم تو دستش بود بودمحکم تر شالم وکشیدو من وازجام بلندکرد. بلندترین جیغ ممکن وکشیدم، احساس می کردم موهام و ازریشه کندن،دردش تمام تنم ومی سوزوند. بااین حال بازهم مقاوت کردم واجازه ندادم من وبه سمت ماشین ببرن،یکیشون هلم داد وباخشم گفت: _گمشودیگه،زیادی باهات راه اومدیم، گمشوتو ماشین.بلندترگریه کردم وگفتم: +برید گمشید،..ولم کنید،لعنتیا بی توجه به حرفام یهویکیشون محکم بامشت کوبیدتوکمرم که باعث شد ازدردکل تنم بی حس بشه،ازدردصدام درنمیومد،نفس کم آورده بودم احساس خفگی کردم،دستم وروی گلوم گذاشتم وباهمون صدای خفه گفتم: +ولم کنید. خواستن من وسوارماشینشون کنن که یهودست یکیشون از روی بازوم کشیده شدومحکم افتاد زمین. دوتای دیگه باتعجب به عقب برگشتن که یهو مشت محکمی تودهان یکیشون خورد. اون یکیشون به سمت اون فردحمله کرد،باتعجب به عقب برگشتم تاببینم کیه که داره به من کمک می کنه وبااین سه عوضی درگیرشده. نورماشین میخوردتوچشمم و نمی تونستم ببینم اون فرد کیه،باخودم گفتم الان مهم نیست اون شخص کیه مهم اینه که ازاینادوربشم ازفرصت استفاده کردم و به سرعت ازاون سه نفر دورشدم وگوشه ی خیابون توتاریکی کزکردم که من و نبینن. باکنجکاوی سرم وآوردم بالا به اون فردنگاه کردم، نورافتاده بودبه هیکلش ومی تونستم ببینمش، ولی پشت کرده بود بهم ونمی تونستم ببینمش. یهویکی ازاون آشغالا محکم بامشت کوبیدتو صورت اون فردوباعث شداون بیفته زمین،اون سه تاهم ازفرصت استفاده کردن و سریع سوار ماشینشون شدن وفرارکردن. الان بایدچیکارکنم؟برم پیش اون مردیانه؟اگه اونم مثل اونا آشغال باشه چی؟اگه مثل اونا بودکه نمیومد کمکم، اه قاطی کردم. سعی کردم فکروازخودم دور کنم،سریع ازجام بلند شدم ودر صورتی که می لنگیدم به سمت اون مرد رفتم،چراغ ماشین روی مرد نور انداخته بودو قشنگ می شد دیدش،بهش رسیدم، آروم کنارش نشستم وچشمام وبادستم مالیدم تاازاین تاری دربیان وراحت مردوببینم. بادیدن فردمحکم زدم توصورتم وباجیغ گفتم: +شایااان! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ بهتره بری پی کارت ! +‌ نخوام برم ‌؟ ببین این قضیه هیچ ربطی به تو نداره ! مزاحم نشو ـ الان باید بری سر ختم عشقت باشی اومدی چش چرونی کثافت ؟ + تو چی ؟ تو که ادعای عاشقیت زمین و آسمونو گرفته بود اینجا چیکار میکنی ؟ عاشق پولش بودی نه خودش وقتی مرد فراموش شد پس ببند گاله اتو ، اصلا بهتر که سَقَط شد ، دیگی که برا من نمیجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه اون دختره .... اگه فهم داشت منو قبول میکرد نمی رفت دنبال اون ریشوی ... ـ بسه حالمو بهم زدی ، قبلا بهت گفتم دور مهدا خط بکش ! نگفتم ؟! + چیه نکنه میخوای این چندشو بگیریش ؟! با شنیدین این حرف مشت محکمی به صورتش خواباند . ـ اینو زدم تا حرف دهن نجستو بفهمی ... پسرک مزاحم دستی به بینی پر از خونش کشید و گفت : خفه شو عوضی !تو بخاطر این کلاغ زشت منو زدی ؟! ـ آره بازم زر بزنی بدتر میخوری پسر به سمتش هجوم برد که همه شروع به جیغ و داد کردند و این وسط فقط یک نفر نسبت به این اتفافات بی تفاوت بود ، ثمین ناجی . حسنا : ولش کن وحشی وای خداا ، یکی بیاد اینا رو جدا کنه مهدا هر چه میخواست با گفت و گو آنها را متقاعد کند ، نتوانست و هیچ کس نمیخواست و نمی توانست آنها را جدا کند . مهدا میدانست ساکت بماند دو پسر مقابلش همدیگر را سالم نمیگذارند . کلاه سویشرتش را گرفت و با تمام توان بسمت خودش کشید ، می توانست هر دو را بزند او یک نظامی بود اما این قضیه را هیچ کس نمیدانست پس طوری وانمود کرد که این کار برایش خیلی زحمت داشته و با او خودش هم روی زمین نشست و با خشم گفت : بسه آقای با غیرت میخواید بکشینش یا خودتونو به کشتن بدین ؟! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم ممنون 😊😊 عباس تو اتاقش مشغول کتاب خوندن بود زینب رفت و پیشش نشست داداش گلم چیکار میکنه خواهر گلم دارم کتاب میخونم 😉😉😉😉 عباس اگه وقت داری یه خرده باهم حرف بزنیم کتابشو 📚📚 بست و گفت اهااان اینم از این ... کتاب خوندن تعطیل .. میخوام به حرف اجیم گوش،بدم 😊😊😊 عباس ... جانم... نمیخوام مقدمه چینی کنم میرم سر اصل مطلب ... نظرت در مورد فرزانه چیه؟؟!! اوووووم خب دختر خوب و محترمیه چطور؟؟ نه منظورم اینه که بهش حسی داری؟؟ ای کلک اومدی بازجویی کنی یا حرف بزنی؟!! خب چرا دروغ بگم هر دوش 😉😉😉 حالا چی شده که این به ذهنت رسیده؟؟؟ راستش فرزانه مدتهاست که عاشقت شده امروز خودشو لو داد ازم خواست که یه جوری ازت بپرسم که توهم بهش احساسی داری یانه ؟؟ لابد ابجی خانم الان منتظر جوابی !!😄😄😄 اره خب فرزانه بیشتر منتظره تامن... چی بهش بگم ببین زینب جان خودت که منو میشناسی اهل دوست شدن با دخترا نیستم اصلا خوشم نمیاد زینب ـ پس جوابت منفیه؟؟ عباس ـ اهوووم امیدوارم که داداش دختره دلخور نشه😰😰😰 صبح زینب اومد دنبالم که بریم نماز جمعه ...بعد نماز ازش پرسیدم .... زینب بهم گفت که همه چیرو بهش گفتم اما متاسفانه جوابش منفی بود ..😔😔 یه لحظه بدنم داغ شد ریختم بهم چشام پره اشک شده بود من فکر کردم جوابش مثبته اونم دوستم داره😢😢😢 زینب ـ خودتو ناراحت نکن فرزانه ، تو روخدا... وسایلمونو جمع کردیم که راهیه خونه بشیم عباس از سمت مردونه خارج شد تو کوچه پشت سر ما می یومد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم برگشتم عقب رفتم سمتش... اقا عباس شما چی فکر کردی یعنی خیلی راحت با احساسه یه دختر بازی میکنی من فکر میکردم که شما هم نسبت به من یه احساسایی داری اما نه همش ساخته ی ذهنم بود 😢😢😢😢 ولی خیلی داغوونم کردین از روی عصبانیت دهنمو باز کرده بودمو اصلا نمی دونستم چی دارم میگم حسابی قاطی کرده بودم حرفام که تموم شد گذاشتم رفتم زینب موند و عباس ....عباس که خشکش زده بود دیگه از اون روز به بعد اصلا خونه زینب اینا نرفتم حال روحیم خوش نبود چند بار زینب اومد خونمون اوضاع منو که دید رفت پیشه داداشش... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_چهل_یکم با د
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با قدم های بلند نزدیکشان میشوم +ترخدا بشینید راضی به زحمت نیستم خاله شیرین لبخند ملیحی میزند _نه عزیزم چه زحمتی آرام مرا در آغوش میکشد و ادامه میدهد _تو ببخش عزیزم زحمت رو ما بهت دادیم از آغوشش بیرون می آیم و با لحن گرمی میگویم _چه زحمتی من عاشق بچه ها هستم شایان هم ماشالا خیلی شیرین و بامزست . بوسه ای بر پیشانی ام میزند _قربونت برم . زیر لب ( خدا نکنه ) ای میگویم و کنار عمو محمود می ایستم . عمو محمود روی سرم را میبوسد _سلام نورا خانم گل ، خوبی عمو جان ؟ یا محبتی بی ریا میگویم +خیلی ممنون شما خوبید _وقتی تو خوبی منم خوبم از این همه محبت و مهربانیشان حبه حبه در دلم قند آب میشود . سوگل آرام بازویم را نیشگون میگیرد و زیر گوشم زمزمه میکند _انقدر چاپلوسی میکنی مامان بابام بیشتر از من به تو محبت میکنن ریز ریز میخندم +خب تو هم بیا پیش من آموزش ببین و بعد هر دو قهقهه میزنیم . از همان قهقهه هایی که به قول خانم جان گوش فلک را کر میکند . خاله شیرین میگوید _خنده بسه پاشید بیاید آشپزخونه کمک من . نورا جان تو هم چادرتو در بیار سجاد نیست . هردو خنده یمان را جمع میکنیم . سوگل با تعجب می پرسد _سجاد که همین الان خونه بود برای چی رفت ؟ خاله شیرین شانه بالا میاندازد +نمیدونم گفت یه کار مهم دارم باید برم . هر چقدر اصرارش کردم بعد حداقل شام بره قبول نکرد به احتمال زیاد بخاطر من رفته است . یا از دست من ناراحت است و یا بخاطر اینکه من خجالت نکشم رقته است . از اینکه با او رو به رو نشدم خوشحالم . بی اختیار لبخند میزنم اما قبل از اینکه کسی لبخندم را ببیند جمع و جورش میکنم . به اصرار خاله شیرین شام را در خانه یشان میخورم و بعد عمو محمود مرا به خانه میرساند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 🌿🌸🌿 《شده دردی به دلت افتد و تو آب شوی ؟ همه شب با غم دلتنگی خوی خواب شوی ؟》 پروانه حسینی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همان شب با همفکری حمید تصمیم گرفتم از فردا در برخورد با او بیشتر با مهربانی رفتار کنم و کم کم با اخلاقم او را جذب کنم . صبح روز بعد،حمید و نجلا از خانه خارج شدند. اول از همه شروع کردم به گردگیری و تمیزکاری و بعد هم مشغول آشپزی شدم بوی خوش قرمه سبزی کل خانه را برداشته بود. کارهایم که تمام شد نگاهی به ساعت انداختم چندساعتی بود که درگیر بودم. تصمیم گرفتم برای آشنایی با محیط کمی در خیابان قدم بزنم. آماده شدم و از خانه خارج شدم. خیلی دلم میخواست که دوباره با همان دختر روبه رو شوم . هنگام خروج از ساختمان محترمانه به چند نفر از ساکنین ساختمان سلام دادم و روزبخیر گفتم. بعضی ها با لبخند و بعضی ها با تعجب جوابم را می‌دادند‌. از محوطه که خارج شدم، نگاهی به محله انداختم. محله آرامی بود. از چندین مغازه که گذشتم توجهم به فروشگاه لباسی جلب شد. وارد شدم و مشغول دید زدن لباسها شدم. تاپ شلوارک لیمویی رنگی چشمم را گرفته بود. آن را برداشتم و کمی دیگر در فروشگاه چرخیدم،میخواستم به سمت صندوقدار بروم تا لباس را حساب کنم که صدای جر و بحثی توجهم را جلب کرد. به سمت صدا رفتم همان دختر همسایه روبه رویی با فروشنده در حال جرو بحث بود. به لطف کلاس زبانهایی که در دوران مجردی به اصرار مادرم رفته بودم،کاملا می فهمیدم آنها به فرانسوی چه می‌گویند. بحث آنها سر قیمت لباس بود. دختر همسایه که هنوز نامش را هم نمیدانم ،اصرارداشت که باقی پول را بعدا می‌دهد و فروشنده قبول نمی کرد. با خودم فکر کردم شاید به این طریق بتوانم با او دوست شوم. با لبخند به سمت صندوق رفتم، لباسم را روی میز گذاشتم _سلام.وقتتون بخیر _سلام.ممنون _ من این لباس رو میبرم. پول لباس دست اون خانم رو هم حساب میکنم ،لطفا به همکارتون بگید. _بله ،چند دقیقه صبر کنید. با دست به همان فروشنده اشاره کرد، نگاه فروشنده و با کمی تاخیر نگاه دختر همسایه به سمت ما چرخید. با لبخند به دختر همسایه چشم دوختم. با هم به سمت ما آمدند. نگاهم را از روی دختر برنداشتم _سلام ،روزتون بخیر با اخم نگاهش را از من گرفت. همین که مرا با ناسزا مستفیض نکرده بود جای شکر داشت. پول هردو لباس را حساب کردم فروشنده رو به همکارش کرد _تو میتونی بری سرکارت ،پول لباس خانم رو ایشون حساب کردند . در برابر نگاه متعجب دختر با لبخند خدا حافظی کردم و به سمت ساختمان به راه افتادم. خیلی خوشحال بودم. احساس میکردم اولین قدم را برای آشنایی با او بر داشته ام. خیلی دلم میخواست بدانم دلیل آن نفرت و آن تفکر غلط ، در مورد مسلمانان از کجا نشات می‌گیرد.چند ماهی به همین منوال گذشت . دختر همسایه که حالا فهمیدم اسم او ژاسمن است ، گارد اولیه خود را نسبت به من کنار گذاشته بود و در برخورد با من همچنان سرد و مغرور بود ولی دیگر حس بدی را با نگاههایش به من القا نمی‌کرد‌.یک هفته تا عید نوروز باقی مانده بود. دلم برای ایران تنگ شده بود . گهگاهی با خانواده ها صحبت میکردم ولی بازهم دلتنگشان بودم و بی تاب. دلم میخواست برای تغییر حال و هوایمان ،کمی تغییر دکوراسیون بدهم. کمی دلم وسایل سنتی میخواست ،به یاد کمیل افتادم با اوتماس گرفتم، لیست وسایلی که نیاز داشتم را به او دادم تا برایم بیاورد. دوروز قبل از عید به فرانسه پرواز داشت. به یاد سالهای قبل مشغول خانه تکانی شدم امروز قراربود با حمید برای خرید عید به بازار برویم. حمید معتقد بود باید همه کارهایی که سالهای قبل انجام میدادیم را امسال هم در دیار غربت انجام دهیم. خودش برای عید سبزه کاشته بود به یاد آن روز لبخند بر لبم نشست "_خانوم بیا ببین آقاتون چه کرده،همه رو دیوونه کرده با خنده به سمت آشپزخانه رفتم _وای به حالت خراب کاری کرده باشی آقاهه لحنی ترسیده به خود گرفت _تو روخدا بهم رحم کن ،به جون خودم زیاد خرابکاری نکردم لنگ دمپایی‌ام را درآوردم و سمتش نشانه گرفتم _حمید خودتو آماده پذیرایی با لنگ دمپایی کن _اوه اوه خانمم میدونی اون حکم سلاح سرد رو داره؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم. _قربونت بشم که انقدر عاشق منی. _زبون نریزآقا با خنده وارد آشپزخانه شدم . نگاهم روی کانتر خشک شد‌.هرچه عدس داشتیم را داخل ظرف آب ریخته بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر طاها : باشه هر طور راحتین! امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و صورتمو شستم ،یه کم ارایش کردم که صورتم از میتی در بیاد بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر جون با خاله زهرا و آقا مصطفی رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم - ببخشید که دیر شد رفتم خونه لباس عوض کردم مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید برو بشین خسته ای حتمن ) لبخند زدمو رفتم نشستم( اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین بابا یه نگاهی به اطراف کرد بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟ - نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومدم مریم : کاره خوبی کردی همه باهم میریم خونه منو امیر حسین پشت ماشین سوار شدیم ،مریم هم جلو حرکت کردیم رفتیم سمت خونه مریم : ببخشید حاج رضا اینو میگم الان که داریم میریم تا برسیم خونه شب شده میشه شام بریم بیرون بابا رضا: سارا بابا تو چی میگی ؟ - هر چی شما بگین واسه من فرقی نمیکنه بابا رضا پس شام میریم بیرون امیر حسین نگاهم میکردو میخندید پسره آرومی بود ،همیشه دلم میخواست یه داداش یا خواهر داشته باشم ولی به خاطر قلب مامان دکتر اجازه نمیداد شام و بیرون خوردیم و رسیدیم خونه من به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم اینقدر سرم درد میکرد که با قرص خوابم برد صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،دو دل بودم برم دانشگاه یا نه از طرفی میترسیدم موضوع رو به بابام بگم نمیدونستم چه فکری میکرد به خودم گفتم میرم دفتر دانشگاه صحبت میکنم کلاسامو جا به جا کنه بلند شدمو اماده شدم کیفمو برداشتم برم پایین که چشمم به عبا خورد خندیدمو گفتم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم این پسر تو دانشگاه ما بود و منه کور نمیدیدمش عبا رو گذاشتم داخل یه نایلکس گفتم همرام ببرمش بدم به صاحبش رفتم پایین کفشمو بپوشم که مریم صدام زد مریم: ساراجان بیا صبحانه بخور بعد برو رفتم سمت اشپز خونه - سلام مریم: سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم ) نشستمو صبحانمو خوردم ( - دستتون درد نکنه مریم : نوش جونت - فعلا من برم خداحافظ مریم: به سلامت مواظب خودت باش سوار ماشین شدم ،تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه تصمیم گرفتم با مترو برم سر ساعت رسیدم دانشگاه ،داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود - سلام ساحره جان خوبی؟ ساحره : سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟ &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو باز کردم از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ... - ترنم ... چه خبره تو این خراب شده 😡 چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو - چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡 - عرشیا ... - زهر مار ... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟ 😤 - داداش مرجانه - باشه ، من خرم 😡 مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما . چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود . مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره . سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰 تمام توانمو جمع کردم و داد زدم - عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡 یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ... - من پدر تو رو در میارم ... حالا به من خیانت میکنی دختره ی ... دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ... دادم رفت هوا 😖 - نکن 😭 شکست 😫 میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون . - نشنیدی چی گفت؟؟ 😡 گفت گمشو بیرون ! هررررری !! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید یه نگاهم به میلاد انداخت - حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده ! اینو گفت و رفت ...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭 روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم . با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم . دلم میخواست عرشیا رو بکشم دیگه حالم ازش بهم میخورد ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay