#رنج_مقدس
#قسمت_سی_نهم
مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود . دستانم را می گیرد و آرام روی صندلی کنارم می نشیند:
_لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟
می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره مثل بچه ها بغض می کنم :
_ مامان ! می شه من چند روز برم خونه ی طالقان؟ می شه الان برم تا پدر و علی نیومدن ؟ خواهش می کنم.
بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است . خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.
از زندگی سیرم و جز دفتر خاطراتم چیزی بر نمی دارم. دفتر را که باز می کنم ، برگه ای از میانش می افتد . خم می شوم و بر می دارمش . کامم را تلخ می کند . نامه ی علی است که برای تبریک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش می کند . مچاله اش می کنم . یاد تحیر آن زمانم افتادم. بین ماندن و پرستاری از مادر بزرگ یا رسیدن به آرزوی درسی ام . آن موقع ها در تنهایی ام گریه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم . اطرافیانم کم نبودند که زندگیشان با طعم لیسانس و فوق بود ، اما گاهی طعم ها تقلبی می شود . مادر می گفت درس اگر فایده ای جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد . شرایط سختی داشتم . رتبه ی دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم . آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانه ی طالقان آرامش بخش تمام این چند روزی ست که در آن درمانده و عاصی بوده ام . شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برایم افتاده است
مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهیل سردرگم تر می شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نیاورده ام تا بنویسم . اشک پرده ی توری می شود و مقابل دیدم را می گیرد . تمام خاطرات آن سال ها برایم زنده می شوند ، با پدر بزرگ تا امام زاده رفتیم . مادر بزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موها ی کوتاه شده اش را بلند کشیده بودم و سربند سبز و قرمز روی پیشانی اش طراحی کرده بودم . نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشیده بودم که می خواستم . زیبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما رفتیم تا زیارت کنیم و بیاوریمش. پدربزرگ اول رفت تا به امام زاده سلام بدهد . وقتی که نیامد رفتم صدایش کنم ، آرام سرگذاشته بود به ضریح و انگار چندسالی بود که خوابیده بود .
تلخی دیروز و حسرت گذشته ، تمام وجودم را می سوزاند . دلم می خواهد همه ی گذشته زنده شود و من با دید دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت هیچ نداشته ای را نخورم.
یاد وصیت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش میکنم:
از پدری که فانی است و می میرد به تو نوه ی عزیزم!
پدری که می بیند ، زمان دارد با سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نمی توانی برای یک لحظه نگهش داری و ... لیلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام ،
بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم ،و هیچ چاره ای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم .
این روز ها دیگر دارد وقت من تمام می شود .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_نهم
سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوار شدم. استارت زدم با سختي دنده را جا كردم. آهسته از پارك بيرون آمدم سركوچه دانشگاه منتظر ايستادم تا بتوانم بپيچم ، آماده پيچيدن بودم كه ناگهان كسي جلوي ماشين پريد .محكم روي ترمز كوبيدم و داد زدم : احمق ! وقتي با دقت نگاه كردم ، حسين را ديدم كه جلوي ماشين ايستاده ،مصمم و جدي ! در را باز كردم و همانطور كه پايم روي ترمز بود پرسيدم :ديوانه شدي ؟
سرش را به علامت تصديق تكان داد ، يا حرص گفتم : اگر ديوانه شدي لطفا مرا بدبخت نكن اينهمه ماشين بپر جلوي يك ماشين ديگه !
در را محكم بستم ، آماده حركت بودم كه حسين در ماشين را باز كرد وروي صندلي كنار دست من نشست.
بي توجه به حضورش حركت كردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم . ضبط را روشن كردم،يكي از نوارهاي پر سرو صداي سهيل در ضبط بود ماشين پر شد از كوبش هاي منظم و بلند. حسين بي توجه به حركات من از پنجره به خيابان خيره شده بود. بعد از چند دقيقه دستش را دراز كرد و ضبط را خاموش كرد. حرفي نزدم . دوباره سكوت ماشين را پر كرد. نزديك خانه مان بودم كه صداي آرام و ملايم حسين ماشين را پر كرد:
- نمي پرسي چرا سوار شدم؟
- بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : هر كسس مسئول كارهاي خودش است چند دقيقه پيش هم از من خواستي كاري به كارت نداشته باشم. دارم به حرفت عمل مي كنم.
دوباره سكوت برقرار شد. وارد كوچه مان شدم آهسته به طرف خانه راندم . در دل از خدا مي خواستم آشنايي سر راهم سبز نشود. صداي حسين دوباره مرا به خود آورد: كجا مي ري ؟
جواب دادم : خونه.
حسين آهسته گفت : مهتاب دور بزن .
جلوي خانه پارك كردم و به خانه اشاره كردم : بفرماييد داخل .
سري تكان داد و گفت : اينجا خونه شماست ؟
- آره خوشت نمي آد .
- خواهش مي كنم دور بزن . استدعا مي كنم.
با اكراه دور زدم چند خيابان ان طرف تر حسين گفت : مي شه نگهداري ؟
سرعت ماشين را كم كردم و ايستادم همانطور كه به شيشه جلوي ماشين خيره شده بودم گفتم : بفرماييد.
حسين آهسته گفت : معذرت مي خوام اون حرفها ... نمي دونم چي بگم . فقط مي خوام بدوني كه خيلي متاسفم.
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : خوب بخشيدم.
چند لحظه اي هردو ساكت بوديم. سر انجام حسين گفت : مهتاب نمي خواي نگام كني ؟
سرم را به طرفش چرخاندم بغض سختي گلويم را گرفته مي فشرد. حسين خيره در چشمانم گفت :
- مهتاب من اين حرف رو به خاطر خودت زدم.
با غيض گفتم : مگه من خودم عقل ندارم. كه تو جايم تصميم ميگيري ؟
سري تكان داد و گفت :من منظوري نداشتم. با خودم مشكل دارم با خودم !
- چه مشكلي ؟
- تو مهتاب تو ؟
بغض كرده گفتم : من ؟ من به تو چكار دارم؟
با خنده گفت : خودت كاري نداري ....
سرم را تكان دادم و گفتم : نمي فهمم چي ميگي ؟ منظورت چيه ؟ گفتي پيشت نيام ، قبول كردم، ديگه حرفت چيه ؟
حسين با صدايي گرفته گفت : عقلم ميگه پيشم نيا دلم ميگه از پيشم نرو . من دلم نمي خواد گناه كنم. دوست ندارم با نگاهم اذيتت كنم. ولي چه كنم ؟ همه چيز كه دست من نيست دلم از دست رفته است !
با دقت نگاهش كردم سرش را پايين انداخت .گفتم : منظورت از اين حرفها چيه ؟ از من چي مي خواي ؟
حسين مظلومانه نگاهم كرد وگفت : مهتاب منو به گناه ننداز تا به حال در زندگي ام اين اتفاق نيفتاده بود.
پوزخندي زدم و گفتم : من تورو به گناه نندازم ؟ ...
سري تكان داد و گفت : تو با آن چشمهاي مخملت . من ... من.... نمي دونم چي به سرم آمده .
بعد دوباره به گريه افتاد. چند لحظه اي در سكوت گذشت بعد حسين در را باز كرد و زيرلب گفت : خداحافظ.
بدون آنكه جوابش را بدهم حركت كردم. وقتي جلوي خانه رسيدم ، سهيل منتظر ايستاده بود. با عجله به طرفم آمد و گفت : چقدر طولش دادي ، سوئيچ را رد كن بياد.
كيفم را برداشتم و از ماشين پياده شدم. مي خواستم در خانه را ببندم كه صداي بوق ممتد و كشدار سهيل مانعم شد. بي حوصله از لاي در پرسيدم : چيه ؟
سهيل در ماشين را باز كرد. دفتر كوچك و سرمه اي رنگي در دستانش بود. داد زد :
- حواس جمع اينو جا گذاشتي!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_نهم
صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ندیده بگیرد. کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. گر نبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود. من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهند بروند جهنم، به درک.... اما حال و احوال سینا را که میدید به خودش شک می کرد. اصلا آدم است؟ درست است ک زن ها به اختیار خودشان می آمدند موسسه و با اختیار خودشان با مرد ها همراه می شدند، اما او هم هیچوقت به آن ها هشدار نداده بود که عاقبت این کار ها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود. داشت از این افکار دیوانه میشد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد.
سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیر نشست:
- کار خودتونه! از بازداشت و این صحبت ها ترسیده!
امیر نگاه میشی اش ر ادوخت به صورت خسته سینا وگفت:
-بیارش خانه یخچال!
سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد! وقتی رسید نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت. مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد.
- سلام قبول باشه! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی!
مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت.سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را شنود؛
- فردا عصر بیا با مسول این پرونده صحبت کن!
-من!
- مگه تضمین نمی خواستی؟ آدرس رو برات می فرستم!
خانه امن منطقه یخچال. ساعت شش.
مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید. بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چایی بود. سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود. قبل از این دو جلسه با سینا درددل و شوخی هم کرده بود، اما باز هم واهمه داشت و این چند شب از شدتی سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند. خودش را یک بی غیرت می دید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسو ها پشت میکند که نبیند.
عقلش میگفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر حفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد: چو میبینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است!
هر چند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری میکردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود! تا می خواست با این فکر ها خیال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه کرد؛ این ها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند!
در دلش نالیده بود؛ به من چه؟ مگر پدر و مادر ندارند! پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟ چرا چیزی بار این ها نیست؟ فریاد زده بود تا بر فریاد های دلخراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند. مغلوب فریاد های وجدانش، با خودش می گفت که باید همکاری کند، اما همین که یدش می افتاد چه طور خودشان با ارده خودشان در موسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، می گفت: به درک..... خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_نهم
باعصبانیت ازاتاق بیرون رفتم ودرومحکم کوبیدم به هم، صدای عربده ی باباو جیغ های مامان از طبقه ی پایین میومد،گوشیم وتوجیب شلوارجینم گذاشتم وازپله هاپایین رفتم..
به بابانگاه کردم بلندبلندعربده می کشیدومعلوم نبودکیوداره تهدیدمی کنه، مامانمم که باصدای بلندبه من فحش میداد که مثلاچرادارم لگدبه بختم می زنم،خانم جون روی مبل نشسته بود وباچشم هایی کهخیس اشک بودزل زده بود به زمین؛
الهی بمیرم،خوبمیدونستم که خانم جون چقدر ازدعوامی ترسه،حیف که موقعیت جورنبودوگرنه میرفتم بغلش می کردم وآرومش می کردم.
قشنگ مشخص بود اصلا تو این موضوع آدم حسابش نکردن!
باعصبانیت به سمت در رفتم که فریادبابامانع شد:
بابا:کدوم قبرستونی میری؟
باجیغ گفتم:
+میرم یه قبرستونی تاتواین سردخونه نباشم.
خواستم برم بیرون که مامان باعصبانیت اومد سمتم بازوم وگرفت ومن وکشیدعقب وگفت:
مامان:انقدرآزادگذاشتیمت که الان انقدرراحت به خودت اجازه میدی بامااینطوری حرف بزنی ورو حرف ما نه بیاری.
دیگه ازحرص داشتم آتیش می گرفتم،باحرص وجیغ گفتم:
+مامان انتظارچی داری؟
انتظار داری به این ازدواج زوری رضایت بدم؟
فکر کردی نمیدونم که اون مرتیکه ای که میخواید من وبفروشین بهش سی ودوسالشه؟فکرکردی من نمیدونم اون یه آدم لاشیه که باباش من ومیخواد تامن آدمش کنم؟
روکردم به باباوصدام وبردم بالاتر وگفتم:
+فکرمی کنی نمیدونم من وبه خاطر شراکتت میخوای بدی بهش؟
فکر کردی نمیدونم که آینده ی من قد یک ارزن هم براتون ارزش نداره؟
سکوت کردم وبالحنی که دل سنگ وهم آب می کردگفتم:
+فکرمی کنی نمیدونم که بچه ی ناخواستتونم؟
چند لحظه سکوت شد،هرسه تاشون باتعجب نگاهم می کردن.صدای سیلی بابا سکوت خونه رو شکوند،برق ازسرم پرید،انقدر محکم زدکه پرت شدم روی زمین، دستم وروی صورتم گذاشتم و پوزخندی زدم وگفتم:
+انتظارش می رفت.
خانم جون بانگرانی اومدسمتم وگفت:
+الهی بمیرم،شهرام چیکارمی کنی؟زدی بچم و ناقص کردی.
درحالی که ازبغض وخشم و غم می لرزیدم دست خانم جون وازروی بازوم برداشتم وازجام بلند شدم وروبه باباومامان گفتم:
+هیچ وقت نمی بخشمتون.
ازجام بلندشدم وبی توجه به گریه های خانم جون ونرونرو گفتنش ازخونه زدم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_نهم
وارد کلاس شد و همان جای همیشگی نشست . جزوه جلسه قبل را بررسی کرد و توجهی به کنجکاوی های اطرافیانش نسبت به آقای متفاوت نکرد .
با ورود استاد همه در جای خود قرار گرفتند و استاد بعد از حضور و غیاب گفت : از امروز یه نفر به کلاس ما اضافه شدن ، امیدوارم با ایشون همکاری لازم رو داشته باشین ، خب آقای دکتر خودتون رو معرفی کنین
- سلام عرض میکنم خدمت شما و دانشجو های عزیز ، سید محمد حسین حسینی هستم دانشجوی دکتری دانشگاه صنعتی شریف و قراره یه مدت مزاحم شما بشم ، امیدوارم اوقات خوبی در کنار هم داشته باشیم .
بچه ها تک تک تبریک گفتند که استاد گفت : بچه ها یه نفر جزوه ی سه جلسه اخیر رو بده به آقای دکتر
ثمین : من میدم بهشون
- جزوتون کامله ؟ یادمه غیبت داشتید جلسه قبل
ثمین از اینکه ضایع شده بود عصبانی بود که با حرف استاد فوران کرد .
استاد : خانم فاتح ؟ شما می تونید جزوتون رو بدید به آقای حسینی ؟
- بله چشم استاد .
- ممنون دخترم .
رو به محمدحسین با سری افتاده گفت : بعد از کلاس تشریف داشته باشین میدم خدمتتون .
- اگر لازم ...
- فعلا نیازی بهش ندارم .
- متشکرم
آرام خواهش میکنمی گفت و به تدریس گوش سپرد . بعد از اتمام کلاس گوشه ی کلاس منتظر محمدحسین شد .
- این صفحات که علامت زدم صفحاتی هست که استاد تاکید بیشتری داشتن به اهمیتش ، صفحه آخر هم مطالعه خودمه و ضمنا اونایی که با خودکار مشکی نوشتم تحلیل خودمه نه صرفا برداشت مستقیم از توضیح استاد .
- بله ، متشکرم .
ثمین : همیشه اینقدر برای همکلاسی هات وقت می ذاری ؟
- شما احاطه کامل به احوالات همکلاسی ها داری
- خیلی زر زر میکنی مهدا خانوم
- بنظر خسته میاین بهتره استراحت کنین .
و رو به محمدحسین گفت : اگر سوالی داشتین ...
- هوی عجوزه بفهم چی میگی
بی توجه به ثمین ادامه داد ؛ از نوشتار جزوه وقت کلاس در خدمتم و آرام تر گفت ؛ تا شروع میان ترم لازمش ندارم بعدش ممنون میشم بدینش به حسنا .
- بله حتما ، متشکرم ازتون .
و به کلاسی که با مهراد داشت راه افتاد ، ثمین با خشونت بسمتش رفت چادرش را در دست گرفت و گفت ؛ چه لذتی میبری منو عذاب بدی ؟! هان ؟ مگه یه جزوه چی بود عقده ای ؟!
- هیچ علاقه ای ندارم باهات بحث کنم ، دیدی که استاد ازم خواست ، اصلا نمی فهممت ثمین ...
و چادرش را از دست های از خشم مشت شده ی ثمین گرفت و بسمت کلاس رفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_سی_نهم
بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ
🚘🚘🚘🚘
اون خدا بیامرز قبل
فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔
هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم
خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ...
عمو ـ خوب کردی زن داداش
شاید خودم برش دارم
چون ماشین خودم خیلی داغون شده
باشه داداش کی از شما بهتر
😊😊😊
در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم
دستت درد نکنه ...
اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود
خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه
اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد
👀 👀 👀
دیگه وقت رفتن بود
عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه
خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم ..
این روزا همش حالم خوب بود
چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍
ما همیشه شیفت صبح بودیم
امروز سحر مدرسه نیومده بود
منو زینب تو حیاط نشسته
بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن
بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد
🎤🎤🎤🎤🎤
که برم دفتر مدیریت
زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم
یعنی چیکارم دارن!!!
پس بلند شدمو رفتم درو
زدم و وارد شدم سلام دادم
ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش
خبر داری !!
منم گفتم نه خانم
درسته ما همسایشونیم اما بنا
به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم
ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری
ببخشید خانم چیزی شده ؟؟
نه عزیزم...
رفتم پیشه زینب..
فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟
هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن
منم گفتم ازش بی خبرم همین
اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم
صدای اژیر ماشین پلیس از
کوچه اومد 🚓🚓🚓
پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود
که جلوی در سحر اینا پارک شده بود
سحر تو ماشین نشسته بود
و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست
ماشین که رفت من دوییدم
پذیرایی پیش مامان ،
مامان ... مامان..🗣🗣🗣
چیه ..چی شده!!؟
چرا هول شدی ؟؟
وااای مامان نمیدونی چی شده
یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود
اعظم خانمم سوار شد رفتن
مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم
صدای تلویزیون بلند بود
یعنی چی شده🤔🤔🤔
نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم
هر دومون رفتیم تو فکر
تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ...
بعد از ظهر قرار بود برای انجام
تحقیق برم خونه زینب اینا
یه جورایی ته دلم عاشق عباس
شده بودم 😍😍😍
با ذوق و شوق رفتم خونشون
تو اتاق با زینب نشسته بودیم
مامان و باباشم خونه نبودن
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سی_نهم
سرم را پایین می اندازم . نگاهم را روی مانتویم میچرخانم . در دلم خدارا شکر میکنم که مانتو و روسری ام را در نیاوردم اما از اینکه چادر به سر ندارم ناراحتم . بخاطر اتفاقاتی که افتاد کاملا فراموش کرده بودم که چادرم سرم نیست .
برای یک لحظه غرورم را فراموش میکنم و با لحنی که خواهش در آن موج میزند میگویم
+من واقعا متاسفم . فکر نمیگردم این کارم انقدر ناراحتتون بکنه .
سر برمیگرداند و سعی میکند خودش را آرام کند . سرش را پایین اندازد و تازه متوجه ۳ دکمه ای که باز کرده میشود ، سریع آنها را می بندد .
چه چیزی در این دفتر هست که او را انقدر پریشان کرده است ؟
دفتر را میبندم و آن را روی میز میگزارم . به سمت در میروم ، وقتی از چهارچوب در میگزرم سجاد مرا میخواند
_نورا خانم
از حرفی که میخواهد بزند میترسم ولی سعی میکنم خودم را خونشرد نشان بدهم . سر بر میگردانم و با آرامشی نمادین میگویم
+بله
برای چند ثانیه به چشم هایم خیره میشود
_معذرت میخام . نباید انقدر تند برخورد میکردم کنترلم رو از دست دادم
بی اختیار لبخند پنهانی میزنم
+شما باید ببخشید نه من
و بدون اینکه منتظر جوابی باشم به اتاق سوگل میروم و در را میبندم .
به در اتاق تکیه میدهم . ناخودآگاه بغض میکنم . دوباره تبدیل شدم به همان دختر نازک نارنجی .
حس کودکی ۵ ساله را دارم که کار اشتباهی کرده و حالا دارد توبیخ میشود.
به سمت تخت میروم . چقدر شایان معصوم خوابیده است .
کنار تخت میمشینم و سرم را روی آن میگزارم .
چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سر میخورد .
آنقدر امروز خجالت کشیدم که دلم میخواست بمیرم ولی آن اتفاقات را نبینم . دیگر چطور میتوانم به صورت سجاد نگاه کنم ؟
خدا میداند با خودش چه فکر هایی راجب من کرده است .
چشم هایم سنگین میشود . آرام چشم هایم را میبندم و بدون اینکه متوجه شوم به خواب میروم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
_نورا ! نورا بیدار نمیشی ؟
چشم هایم را باز میکنم و به دنبال صاحب صدا سر بر میگردانم
🌿🌸🌿
《غالبا در هر تصادف میرود چیزی زِ دست
لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم لدل برفت》
حسین فروتن
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_هشتم شھید را روی تختی گذاشته،
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_نهم
پاهایم به سختی تڪان میخوردند، رسیدیم به در اتاق.
بیمار ڪنار پنجره،
ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش،
زینب با خوشحالی گفت :
-چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه ڪردم : -سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من:
-طیبه…!
هردو گیج بودیم،
مثل همان روز ڪه هم را در گلستان شھدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود.
ناباورانه خندیدم:
-میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت :
-پس تو دعا کردی شھید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی ڪه اشڪهایم را پاڪ میڪردم گفتم :
-ڪجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره:
-تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون ڪسی ازم خبر نداشت و مدارڪ شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، ڪسی نمیدونست ڪی ام و ڪجام.
-الان خوبی؟
-دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شھید میشدم…
-حتما قسمتت نبوده!
درحالی ڪه به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم:
-دیگه نمی ری؟
-ڪجا؟
-سوریه!
-چرا نرم؟ چیزیم نشده ڪه! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_نهم
حمید هم مثل من شوکه شده بود سریع به خودش آمد و با دستش به حالت ایست رو به او ایستاد
_نه نه اشتباه گرفتید
دختر با ناز و ادا و با عشوه ،بدون در نظر گرفتن وجود مبارک من،روبه حمید کرد
_حمید عزیزم ،منم کارولین ،یادت نیست؟
حمید نگاه مبهوت و گیجش را سمت من چرخاند.
_حمید عزیزم ،ما با هم ازدواج کردیم ،من حامله ام ،میدونی چقدر منتظرت بودیم
اشک به چشمانم دوید محال بود حمید چنین کاری کرده باشد،حمید نگاه پر اشک و نگرانم را که دید به خودش آمد و با صدای بلندی داد زد
_چی میگی خانوم! من اصلا شما رو نمیشناسم.چرا چرت و پرت میگی .برو گم..
_سلام
با صدای مردانه ای از پشت سر، سرم را پایین انداختم
حمید با همان نگاه عصبانی به سمت مرد چرخید
_تو چی..
یکهو سکوت کرد.
نگاهم را به دوختم
_چطوری رفیق ،میبینم نرسیده گرد و خاک کردی
حمید لبخند به لب به او گفت
_سلام داداش ، چطوری؟والا نمیزارن برسیم خاکامون رو نگه داریم واسه خودمون که
مرد با صدای بلند زد زیر خنده
_اوع اوه چه عصبانی
در صورتی که لبخند به لب داشت چند باری پشت سرش دسا کشید
_هدیه من بود به دل نگیر
یک آن سرم را بالا آوردم و به آن دو چشم دوختم
حمید تا دهان باز کرد حرفی بزند،مرد دست روی دهانش گذاشت
_این واسه این بود که تنبیهت کنم ،چه معنی میده آدم بره روستوران رفیقش و تو صف بایسته تا نوبتش بشه ،بدتر از اون اصلا به دوستش سر نزنه.نفرین عامون برتو باد
حمید دستی به محاسنش کشید و حالت متفکر به خود گرفت
_داداش خودت داری میگی آدم ،من فرشته ام جان داداش
_آره جان عمه جانت ،تو فرشته هم باشی فرشته عذابی ،بی خیال این حرف ها بیا بغلم رفیق که حسابی دلتنگت شدم.
صدای خنده هردو بلند شد ،همدیگر را به آغوش کشیدند.
از هم که جدا شدند ،دوست حمید به سمت من چرخید
_سلام خانوم .خیلی خوش اومدید.
_سلام خیلی ممنونم
سپس رو به حمید کرد
_معرفی نمیکنی
حمید به سمتم آمد و کنارم ایستاد
_ایشون تاج سر بنده خانومم هستند روژان خانم
این فسقل خانوم هم، دختر نازمه.
حمید دستش را به سمت مرد گرفت و مرا مخاطب قرار داد
_این آقا هم دوست بنده آقا کمیل بهزادی هستند
به نشانه ادب لبخند بر لب کاشتم
نگاه متعجب آقا کمیل روی ما در چرخش بود.
با صدایی بهتزده گفت:
تو کی ازدواج کردی که دخترت هفت سالشه؟نکنه ایشون نجلا خانوم هستند؟
_احسنت به این همه هوش.عرض به خدمتتون که من تازه ازدواج کردم .این دختر زیبا هم همون نجلای باباست ،قبلا از محاسنش برات گفتم.
مرد بوسه ای روی گونه نجلا کاشت
_خوبی خوشگل خانوم
_بله ممنونم عمو
_الهی فدات بشم.شرمنده غذاتون هم سرد شد میگم الان میز رو دوباره شارژ کنند.
_لازم نیست رفیق.
_تو ساکت حالا حالا باهات کار دارم .
حمید در حالی که لبخند به لب داشت به من نگاه کرد و لب زد
_ببخشید گلم
با اشاره آقا کمیل دوگارسون به سمتمان آمدند و غذا ها را به آشپزخانه برگرداندند.
خب دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم بعد شام میبینمتون.
آقا کمیل خدا حافظی کرد و ما را تنها گذاشت.
از اولین روز اقامتمان در پاریس ،چنین خاطره ماندگاری به یاد ماند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_نهم
❤️وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ❤️
این آیات با صدای محمد در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد. در تاریکی و تنهایی چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود.
یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد. پناه برد به وضو و دو رکعت نماز. بعد از نماز، رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد:
درخشش پرتوی نور از چشمهایش آغاز شد و صحرای پیش رویش را دربرگرفت. تن های بی سر را دید.
و سرهای بی تن را! لحظه ای که نیزه های شکسته را که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند، دید، دریافت در حادثه عظیم کربلا حاضر شده! هجوم غم این نبرد نابرابر، داشت جانش را به تاراج می برد که اهل بیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را دید که لشکر ظلم به اسارت می بردشان. خواست دنبال آنها برود که یک سرباز جلویش را گرفت و گفت: اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن.
سرش را بالاگرفت و بی تردید دنبال کاروان اسرا راه افتاد. یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران را از جلوی پیکر های بی سر، عزیزانشان عبور دادند. جواب هر قطره اشک و آوردن اسم پدر، برای دختربچه ها لگد و ناسزا در پی داشت. آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند. حلما می دوید تا به دختر اربابش برسد. می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد. ناگاه صحنه مقابل چشمش تغییر کرد. کافران، اسرا را در بازار شام چرخاندند. زنان شامی با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ همراه مردان مستشان آمده بودند برای تماشا، آمده بودند برای سنگ و چوب و زخم زبان زدن به بانوهایی که مردانشان به تازگی در نبرد حق علیه باطل، جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند. حلما با اضطراب می خواند: ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی قوم لکافرین.
به اینجا که رسید از خواب بیدار شد. با خودش فکر کرد روزی می رسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند و برای...شنیدن زخم زبان و تهمت ها!
زیر لب زمزمه کرد:
در این مسیرِ نور، جلودار،زینب(س) است.
🔶 #پایان
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_سی_هشتم پیاده
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_نهم
بوی غذات تا سر کوچه میاومد
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن
- من من
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم
شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم
داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم
- جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم
- من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ) خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم( اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من
برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان شب بخیر
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷تنظیم کنم ،ساعت ۸کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو
شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم
نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸و ربع بود
ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک گیرده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
- چشم
یکی یه دفعه گفت : اخ قربون چشم گفتنت
همه زدن زیر خنده
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید
منم جلو یه جای خالی بود نشستم
بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن
کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست
تپش قلب گرفته بودم
چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو
نگاه میکرد
دیگه داشتم عصبانی میشدم
یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد
مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم
- عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی
یاسری هم میخندید و نگاه میکرد
مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود
یاسری : خفه ، برین بیرون
- ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن
دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_نهم
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن .
علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود ...
نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !
دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.
- تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟
- ترنم ...
نمیفهمی چرا؟؟
بیشعور اینا همش بخاطر توعه !
- بخاطر من نیست 😡
بخاطر ضعف خودته !
من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه !!
- ترنم من دوستت دارم 😢
- عرشیا کلافم کردی ...
- باهام بمون ...
نرو ... لطفاً 😢
دلم براش میسوخت ...
خیلی مظلومانه خواهش میکرد !
اونم جلوی رفیقش !
- بعداً باهم صحبت میکنیم عرشیا ...
الان باید برم .
مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه .
- باشه ، ولی جواب پیامامو بده
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه .
دیگه نمیدونستم چیکار کنم ...
عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست ...
کاش زودتر این زندگی تموم میشد ...!
بعد خوردن شام به اتاقم رفتم،گوشی رو که برداشتم پیام داده بود .
سعی کردم آرومش کنمحوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم .از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و آدرس خونمون رو بلد شده بود .
اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم ... 😢
احساس میکردم یه مترسکم !
من همه چی داشتم
همه چیو تجربه کرده بودم
امّا چرا حالم اینقدر بد بود 😭
چرا هیچی ارومم نمیکرد ...
چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟
اصلاً من اینجا چیکار میکنم ؟؟
چرا منو آفریدی ؟؟
چرا اینقدر زجرم میدی ؟؟
اصلاً کی گفته تو هستی ؟؟
کی گفته خدا هست ؟؟
اگر هستی ، کجایی ؟؟
پس تا کی قراره من زجر بکشم ؟؟
چرا هیچی سر جاش نیست ؟
چرا هیچکس خوشبخت نیست ؟
چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه ؟؟
خدا کجا بود ؟
آرامش چیه ؟
بسسسسسهههه
چرا تموم نمیشه؟؟ 😭😭
شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه!
من چرا جلوشو میگیرم؟؟
من جرأت خودکشی ندارم
امّا اون که داره ، چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟
اَه 😭😭
چرا من نمیتونم خودمو بکشم ؟؟؟
چرا؟؟
حالا دیگه قرص آرامبخش ، جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود ‼️
بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم
تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay