eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ سرپا می‌ایستم و به جمع نگاه می‌کنم،سوگل به سمتم می‌دود و دستانم را می‌کشد و با ذوق می‌گوید -عمه بیا عمو مصطفی از این انگشتر خوشگلا خریده من دیدم انقدر خوشگل بود. روی مبل کنار مصطفی می‌نشینم، حلقه‌ها روی میز است. مصطفی حلقه درشت و پر نگینی را از جعبه‌اش برمیدارد و دستش را به سمتم می‌گیرد، منتظر است دستانم را به دستانش بسپارم، چهره سیدمحمد دوباره چشمانم را پر می‌کند، در دل استغفراللهی می‌گویم، چشمانم را می‌بندم و دست به دست مصطفی می‌دهم. آرام انگشتر را در انگشتم جای می‌دهد، جوری رفتار می‌کرد که انگار با عروسکی چینی و لطیف طرف است. سوگل انگشتر ساده‌ای را از جعبه خارج می‌کند و به سمتم می‌گیرد -عمه تو هم اینو دست عمو مصطفی کن. انگشتر را می‌گیرم و با احتیاط درون دستان مصطفی جای می‌دهم، پس از شادی‌های بی‌اساس و کف زدن‌های مکرر ببخشیدی می‌گویم و به سمت اتاقم می‌روم، وارد که می‌شوم چادر از سر برمی‌دارم و دراز می‌کشم، چشمانم را می‌بندم نمی‌خواهم به اتفاقات اطرافم فکر کنم. پهلو به پهلو می‌شوم که در زده می‌شود، بلند می‌شوم -بیا تو... در باز می‌شود و مصطفی سرش را داخل می‌کند -اجازه هست؟! سری به نشانه تایید تکان می‌دهم، وارد می‌شود و کمی با فاصله روی تخت می‌نشیند. جعبه دستبند را به سمتم می‌گیرد -مهریتو یادت رفت برداری. جعبه را می‌گیرم و روی میز می‌گذارم -اوم دستت درد نکنه. کامل به سمتم برمی‌گردد و پس از کمی مکث شروع می‌کند -خیلی دوست دارم. خیلی ناگهانی خداحافظی کوتاهی می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. دوباره دراز می‌کشم و به مصطفی فکر می‌کنم. شاید بتوانم عاشقش شوم، شاید هم نه. جعبه را باز می‌کنم دستبندی طلا سفید و ظریف پر از نگین، دستبند را به جعبه‌اش برمی‌گردانم که موبایلم زنگ می‌خورد، با دیدن نوشته آقاسید روی گوشی درجا می‌نشینم و جواب می‌دهم -بله بفرمایین. صدایش درون گوشم می‌پیچد -سلام خانم سنایی وقتتون بخیر. -سلام خیلی ممنون بفرمایین. -می‌خواستم بگم دوستمم نمیاد برای یک نفر تو کاروان جا هست، اگه میشه اسم و مشخصات کسی که میاد رو بگید یادداشت کنم. آرام می‌گویم -مصطفی سنایی. مکثی می‌کند و سپس می‌گوید -ثبت شد. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay