eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_هفتم باشنیدن ای
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای شایان چشمام وبازکردم وگفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم،شایان ماشین وخاموش کردو گفت: شایان:من برام سواله تو توی ده دقیقه چجوری تونستی بخوابی؟ من کلاتاخوابم ببره یک ساعت طول می کشه. چی می گفتم؟ می گفتم انقدرتواین دوروزونیم گریه کردم و سردردکشیدم ازخستگی راحت خوابم می بره؟ شانه ای بالاانداختم و‌ همچنان که ازماشین پیاده می شدم گفتم: +هرکی یجوره دیگه چیزی نگفت وازماشین پیاده شد،تازه به تیپش دقت کردم،کت تک اسپرت سرمه ای باشلوارجین همرنگ کتش، یک تیشرت سفید بایک کتونیه سفیدشیکم پوشیده بود. شایان باخنده گفت: شایان:تموم شدم. لبخندی زدم وگفتم: +پررونشیا،خیلی خوش تیپ شدی. گفت: شایان:میدونم. باحرص گفتم: +خوبه گفتم پررونشو،تشکربلدنیستی؟ شایان بابیخیالی گفت: شایان:خب بابامرسی. لبخندی زدم وگفتم: +آفرین،حالاشد. یادچیزی افتادم گفتم: +شایان اگه ملینابرای جشنش دنس گرد درنظر نگرفته باشه چی؟ شایان: خب میری بهش میگی دیگه. +قبول نکردچی؟ شایان:قبول می کنه، کیو دیدی دوست نداشته باشه جشنش پرهیجان باشه؟ لبم وکج کردم وگفتم: +باشه.. یک مرد با هیکل خیلی گنده جلوی در اصلی ایستاده بود. خواستیم بریم تواجازه نداد، باتعجب نگاهش کردیم که گفت: _کارت؟ آخ راست می گفت بایدکارت دعوت میاوردیم. شایان منتظرنگاهم کردکه گفتم: +یادم رفت ازدنیاکارت دعوت وبگیرم. مردبااخم گفت: _پس اجازه ندارید برید تو. باحرص گفتم: +اِ،چی میگی؟من دوست ملینام بایدبرم تو. مرتیکه گنده بگ ،انگاراصلاباهاش حرف نزدم، همونجوری زل زده بودبه روبه رو، شایان با عصبانیت گفت: شایان:کری؟نشنیدی خانم چی گفت؟ مردباعصبانیت زل زدبه شایان،ازنگاهش ترسیدم شایان نه تنها نترسیدبلکه جسورترم شد، محکم کوبیدتوسینه ی اون مردوگفت: شایان:باتوام، الکی هیکل درشت کردی یه ذره ادب‌ نداری نمیدونی بایدبایک خانم چطورصحبت کنی؟ مردخواست بپره به شایان که پریدم جلوش وباجیغ‌گفتم: +بسه دیگه، خب آقا اگه شک داری بروبه ملینا بگو بیادمارو ببینه. مردباچندشی روش وازم گرفت ودروبازکردوملینارو صدازد،ملیناهمچنان باصدای بلندمی خندیداومدبیرون و بادیدن ما گفت: ملینا:اِ...سلام،خوش اومدین،چرا نیومدید داخل؟ شایان بدون اینکه جواب سلام ملیناروبده گفت: شایان:اگه این نره غول اجازه بده ما هم میایم. ملیناسوالی نگاهم کرد،گفتم: +کارت نداریم. ملینا:آهان،ببخشیدبیایدتو. ملیناروبه اون مرد کردو دستش وروبه سینه ی اون مردگرفت وگفت: ملینا:کاربدی کردیا. وبعدهرهرزدزیرخنده ،اه حالم به هم خوردچقدر چندشه این دختر، بادیدن قیافه شایان که ازچندشی ملیناصورتش وجمع کرده بودخندم گرفت. دستش وگرفتم وکشیدمش به سمت داخل. چشم، چشم ونمی دیدانقدرکه شلوغ بود، کل سالن ودود سیگار وقلیون و موسیقی بلند و... برداشته بود.. البته ازملیناانتظار جشن دیگه ای هم نمیره. شایان بشکنی زدوگفت: شایان:ایول باباعجب جشنیه. باتاسف نگاهش کردم ،آخه کجاش‌خوبه؟بیشترشبیه خزپارتیه، خودمم ازجشنای شلوغ خوشم‌میومد ولی نه دیگه درحدی که آدم توش گم بشه. خدمتکاری به سمتم اومدو باجیغ گفت: _بیایدراهنماییتون کنم به سمت اتاق تالباس عوض کنید. سری به عنوان تاییدتکون دادم وروبه شایان کردم برای اینکه صدام وبشنوه باجیغ گفتم: +شایان من میرم لباس عوض کنم. شایانم بدترازمن عربده کشید: شایان:باشه،مراقب باش. سری تکون دادم وهمراه باخدمتکار ازپله ها بالارفتیم . دراتاقی روبرام بازکردوگفت: _بفرمایید تشکرکردم ووارداتاق شدم ودروقفل کردم که کسی بیخبر نیاد توجلوی آیینه ایستادم ومانتو وشالم ودرآوردم وهمراه کیفم روی تخت گذاشتم. به آیینه نگاه کردم و موهام و که یک ذره به هم ریخته شده بودمرتب کردم وبعدازیک نگاه کلی به خودم ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خسته اما با ذهنی مشغول روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود . صبح که وارد قسمت کاریش شد ، توانست سید حیدر معروف را ببیند و فهمید قرار است از او خیلی چیز ها بیاموزد ، یاد بگیرد چگونه در عین آشکاری غایب باشد ، در عین توجه به نکات مهم به موارد بیهوده بی توجه باشد ‌، فدا شدن ، تکنیک و خیلی چیز ها را باید از این غریب آشنا یاد میگرفت . مردی که تفاوت های آشکاری با اطرافیان و شباهت حائض اهمیتی با پدرش داشت . او رئیس کل بود سرداری که هیچ شباهتی به رئسا نداشت و بیشتر شبیه یک فرمانده گروه جوانان بسیجی یا شبیه یک مشاور بود تا شبیه یک فرمانده گردان . وقتی به گروه تراب پیوست فهمید باید خاکی شدن و خاکی ماندن را یاد بگیرد ، باید لگام اسب سرکش نفس را در دست بگیرد و زندگی جدیدی را آغاز کند ، باید بزرگ شود ، باید اندازه ی لباسی شود که قرار است بر تن کند ، باید خاکساری و غرور این لباس را میشناخت ؛ لباسی که کفن خیلی از جوانان کشورش شده بود . وقتی به گروه تراب پیوست فهمید مهدای سابق نمیتواند لایق این حرفه باشد باید از سیم خارداری بگذرد که تنش را برای زخم خوردن آماده خواهد کرد ، باید این مهدا فاطمه شود تا بتواند بهترین نقش این منظومه ی عاشقی را بپذیرد و در آن جان بگیرد ... وقتی سرهنگ صابری یکی از اساتیدش موقعیت و وظایفش را توضیح داد او آماده شد برای فاطمه شدن برای پرواز برای رهایی برای نجات ... سرهنگ تمام آنچه را باید می دانست گفت و در آخر اضافه کرد ؛ ببین خانم فتاح شما طبق قاعده باید بعد از اتمام دوره ها به کار گرفته میشدین اما الان شرایط متفاوتی بوجود آمده هم لیاقت و استعداد شما هم شرایط بهرنجی که الان همه رو نگران کرده چیزی که ممکنه خیلی برامون گرون تموم بشه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 28.mp3
3.55M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 به کوچمون رسیدیم به مامانم گفتم من میرم خونه خستم ... باشه دخترم منم برم ببینم چی کار داره زود بر میگردم ... درو باز کردمو وارد خونه شدم کیفمو👜 انداختم رو مبل و رفتم آشپزخونه ...یه لیوان اب خنک ریختم و اومدم نشستم رو مبل روسریمو در آوردم و مشغول خوردن اب🥛 شدم ... که زنگ خونه به صدا در اومد آیفون📞 و برداشتم...کیه؟؟ منم سحر... کاری داشتی؟.؟ اره درو باز کن ...اینجوری که نمیتونم از پشت ایفون بگم ... بازکن درو دیگه... باشه بیا تو... دکمه بازو زدم... اومد بالا سلام داد جوابشو دادم... فرزانهـ خب کاری داشتی ؟.؟ سحرـ فرزاااانه... تو جدی جدی با من قهری؟؟!‌ میشه دلیلشو بدونم ...مگه من چی کارت کردم ؟؟؟؟ فرزانه یادت نمیاد من بهت گفتم به مامانم قول دادم زود برگردم اما بخاطر اون پسرا عین خیالت نبود ... هواا تاریک که شد هیچ ، از یه طرفم عموم خونمون بود منو با اون مانتو دید که تا اون وقت شب بیرون بودم بدش اومد مامانمو بازخواست کرد که چرا فرزانه این کارو میکنه..ابرومونو میبره بیچاره مامانمم کلی شرمنده شد هیچ جوابیم نداشت از خودش دفاع کنه ... با عصبانیت گفتم ابرو و تربیت مامانم زیر سوال رفت ... بعد میگی چیکار کردم ؟؟؟!! سحرـ من نمیدونستم این اتفاق می یوفته تورو خدا ببخش منو تو خواهریم ...نباید زود از دست هم دلخور بشیم فرزانه جون من دوست دارم من بدون تو تنهام 😢😢 انقدر سحر مظلوم نمایی کرد که باهاش اشتی کردم حالا که اشتی کردی یه خبر دارم برات ... چی؟؟ کادو🎁 رو از جیبش در اورد... اینو نگاه کن بیا بگیر تو بازش کن ... فرزانهـ چرا من؟؟ حالا تو بازش کن ...بهت میگم توش یه نیم ست گردنبد و گوشواره نقره با نگینای اناری رنگ بود چقدر خوشگله😍😍😍😍 سحرـ اره خیلی خوشگله مبارکت باشه فرزانهـ چی مبارکم باشه!!مگه ماله منههه!!! اره جوونم ماله خودته...😉😉 دستت درد نکنه به زحمت افتادی 😅😅😅 دست صاحبش درد نکنه...😏😏 متوجه نشدم.. 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 و آخر رضایتم را گرفت . من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم . نامه ای داد که وصیت اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد ، گفت: اول اینکه ایران بمانید . گفتم: ایران بمانم چکار؟ این جا کسی را ندارم . مصطفی گفت: نه ! تقرب بعد از هجرت نمی شود .   ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید . نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد . گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار می‌کنند؟ گفت: آن ها اشتباه می کنند . شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید . هیچ وقت ! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم . گفتم: نه مصطفی ، زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم . گفت: این را نگویید . این ، بدعت است . من رسول نیستم . گفتم: می دانم . می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم . غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود. و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود ، صورتش را به خاک می مالد ، گریه می کند ، چقدر طول می کشید این سجده ها ! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد ، غاده تحمل نمی آورد می گفت: بس است دیگر استراحت کن ، خسته شدی . و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش را خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم ... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_هفتم بعد از نماز صبح، صبح
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 وقتی برگشتیم، فهمیدم آقاسید هم از خادمان‌فرهنگسرای گلستان شھداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمی‌امد. داشتم از فرهنگسرا بیرون می‌امدم که زهرا صدایم زد: _طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چڪارت داره؟ تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی ڪرد و گفت: _حتما بری ها! بعد موذیانه چشمڪ زد: -سلام برسون! با بی حوصلگی گفتم: -برو ببینم! نفس عمیقی ڪشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : -بفرمایید تو! در را هل دادم و وارد شدم. روی یڪی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میڪرد. گفتم : -ڪارم داشتید؟ -بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میڪردم. ولی الان قضیه فرق ڪرده… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ نورا که متوجه محمد شد هین بلندی
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسم‌رب‌عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ رو به نورا می‌کنم و می‌گویم _ راستی آقامحمد که نیومده بود راهیان اونجا چیکار می‌کرد؟! _ با گروه تفحص بود البته از اعضای تدارکات گروه... سری تکان می‌دهم و به سمت پنجره برمی‌گردم. *** پدر و مادر بچه‌ها به استقبالشان آمده بودند اما خانواده من بخاطر وجود مصطفی نیامده بودند. هنوز هم چهره قرمز شده مصطفی را که از معراج در آمده بود یادم نرفته. چشمانش شده بود تکه‌ای خون باورم نمی‌شد شهدا انقدر مصطفی را متاثر کرده باشند. بین کاروان آقایان که حال با همهمه‌ای از همدیگر خداحافظی می‌کردند چشم می‌گردانم، مصطفی با خنده مشغول خداحافظی با برادران بود. باورم نمی‌شد توانسته بود به قول خودش با آن ریشوها ارتباط برقرار کند. مسخره بازیهایشان که تمام شد. حالا او مثل من بین خانمها چشم می‌گرداند دنبال من، برایش دستی تکان دادم و به سویش رفتم. با دیدنم لبخندی زد و با هم به کوچه‌ای که ماشین را در آن پارک کرده بود راه افتادیم. سوار که می‌شویم سریع به سمتش برمی‌گردم و کنجکاوانه می‌پرسم: _ تو معراج چیشد که اوتطوری قرمز شده دراومدی؟! او هم مشتاق به سمتم برگشت: _ یه چیزی بگم باورت نمیشه. _ بگو باورم می‌شه. _ شب قبل اینکه بریم معراج خواب دیدم تو یه بیابونم و هوا بهم نمی‌رسه و دارم خفه می‌شم، واقعنی داشتم خفه می‌شدم راحیل، یهو یه در سبز رنگ دیدم نمی‌دونم چرا اما تو خواب احساس می‌کردم تنها راه نجات از اون حس خفگی دوییدن به اون سمته، دوییدم دوییدم دوییدم اما هنوز از خفگی نمرده بودم. بلاخره رسیدم به اون دره با فشار بازش کردم که یه نسیم خنک خورد به صورتم و نفس کشیدم یه نفس خیلی عمیق، اون اتاق رو نگاه کردم همون معراج بود با همون چهارتا شهید گمنام بودن. با چشمان درشت و ناباور نگاهش می‌کردم، کلافه می‌گوید: _ اونطوری نگام نکن راست می‌گم. سری تکان می‌دهم _ اوهوم چه خواب قشنگی دیدی. چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد، مصطفی برایم دلنشین شده بود مطفییی که وقتی از معراج درآمد تا چند دقیقه کنار دیوار نشست و سر روی زانوانش گذاشت، مصطفییی که از شانه‌های لرزانش معلوم بود چیزی در درونش تکان خورده بود. دوباره به سمتش برمی‌گردم: _ چجور سفری بود؟! می‌خندد و می‌گوید _ اخلاقای تو و اون پسر بی‌ریخته رو که فاکتور بگیریم خیلی خوب بود، بخصوص اون وضوهای چپرچلاقی که می‌گرفتم یا اون دعای فرج با اون صدای قشنگ کسی که می‌خوند خیلی به دلم نشست، مسخره‌بازی های امیر و دوستاش، قسمت مداحی و روضه هم خیلی خوب بود. اون قسمت روایتگری اون آقاهه چی بود، آهان حاج یکتا.... اصلا یه لحظه به خودم افتخار کردم که رفتم اونجا، قسمت آخر شهدای گمنام هم که عالی بود. از قسمتی که گفت اخلاق مرا فاکتور بگیرد خوشم نیامد، لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گویم: _ پس اگه بخوای دوباره بری ترجیح می‌دی من نیام. لبخند مهربانی می‌زند: _ ما که به اخلاق‌های شما عادت کردیم، اصلا سفر بدون شما نمی‌چسبه. لبخند شیرینی از حرف‌هایش روی لب‌هایم می‌نشیند. برمی‌گردد و لحظه‌ای با خنده نگاهم می‌کند _ اصلا همین بدرفتاریات قشنگه. گونه‌هایم دوباره جان می‌گیرند و رنگ انار می‌شوند، خنده ریزی می‌کنم. مصطفی مهربان بود و از همه مهمتر مرا دوست داشت، من هم تا به حال دل به کسی نداده بودم. چه می‌شد اگر مصطفی هم تغییر می‌کرد و با هم راهی هیئت می‌شدیم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسم‌رب‌عشق🌸🍃
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ از خیالبافی‌هایم لبخندی به شیرینی عسل‌ناب روی لبانم می‌نشیند. کنار در که ترمز می‌کند از فکر و خیال بیرون می‌آیم. پیاده می‌شوم و به سمت در می‌روم، کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. داخل می‌شوم در را نمی‌بندم تا مصطفی هم بیاید. نگاهش می‌کنم بیرون ایستاده و مرا نگاه می‌کند _ بیا تو دیگه! _ نه دیگه یکم کار دارم باید برم. _ عه چرا بیا بعد ناهار می‌ری. لبخندی می‌زند _تو هم خسته‌ای یه موقع دیگه میام، خداحافظ. شانه‌ای بالا می‌اندازم _ خداحافظ. سوار می‌شود و به راه می‌افتد، پیچ کوچه را که می‌پیچد در را می‌بندم و وارد می‌شوم. _ سلام، کسی نیست؟! مادر از آشپزخانه خارج می‌شود و به طرفم می‌آید _ سلام عزیزم خوش اومدی. مرا که می‌بوسد به در نگاه می‌کند _ پس مصطفی کو؟! به سمت اتاقم راه می‌افتم _ رفت. _ وا چرا گذاشتی بره ناهار گذاشتم. _ بهش گفتم بیا بعد ناهار می‌ری، گفت بمونه بعداً... _ زنگ بزن بهش بگو برا ناهار نمیای برا شام بیا. سری تکان می‌دهم و وارد اتاقم می‌شوم. چادرم را درمی‌آورم و روی تخت می‌نشینم، گوشی را از کیفم بیرون می‌کشم و شماره مصطفی را می‌گیرم و همانطور که لباس هایم را از درون ساک بیرون می‌کشیدم منتظر بودم تا مصطفی جواب دهد: _ جانم _ سلام خوبی؟! _ سلام بانو شما خوب باشی ما هم خوبیم. لبخندی می‌زنم: _ مامان میگه شام بیا اینجا. مکثی می‌کند و می‌گوید _ به زنعمو بگو زحمت نکشه، دستش درد نکنه چشم مزاحم می‌شم. می‌خواهم بگویم که مراحمی اما بجایش گفتم _ کاری نداری؟! _ چرا چرا یه کار مهم... _چیکار؟! _ مراقب خودت باش. و باز هم من بودم و گونه‌های داغم. به قلم زینب قهرمانی💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_ه
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هواپیما تازه بر زمین نشسته بود .نیم ساعتی طول کشید تا اینکه با اشاره دست حمید او را دیدیم. ثمین با ذوق برایش دست تکان داد. نگاهم روی پسر جوانی حدودا هم سن و سال حمید نشست. شلوار مشکی و پیراهنی سفید ساده به تن داشت. عینک کائوچویی هم به چشم زده بود .ته ریش گذاشته بود و موهای خرمایی رنگش را هم ساده فرق کج درست کرده بود، در کل شکل و شمایل ساده و مثبتی داشت.با نزدیک شدن مانی دست از آنالیز کردن او برداشتم.مانی و حمید مردانه یکدیگر را به آغوش کشیدند. _ممنون که اومدی رفیق _وظیفه بود.من هرکاری واسه تو کنم نمیتونم خوبیای تو رو جبران کنم. بعد از رفع دلتنگی از آغوش یکدیگر بیرون آمدند . ثمین هم با مانی احوالپرسی کرد و کناری رفت. مانی سربه زیر رو به من کرد _سلام خانوم،تبریک میگم بهتون حمید تو دنیا تکه نگاهم را به روی حمید سراندم،چشمانش عشق را فریاد میزد _سلام ،خوش اومدید.ممنونم ازتون همگی باهم به سمت خانه به راه افتادیم. نزدیک ساعت سه بامداد بود که به خانه رسیدیم و هرکس به خانه خودش رفت، قرار شد صبح در مورد عموی نجلا صحبت کنیم صبح با صدای زنگ تلفن و بعد از آن صدای حمید از خواب بیدارشدم. _خواهرمی و احترامت واجب ولی عزیزم لطفا اجازه بده خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم. خواب از سرم پرید.بی شک فروغ خانوم بود کسی که چشم دیدن مرا نداشت.نمیدانم او چه گفت که حمید ناراحت شد. _فروغ جان، من روژان رو دوست دارم و برام هم مهم نیست بقیه چی میگن به زودی هم از ایران میریم.من فقط چون روژان فرصت میخواست تا به خودش بیاد، به کسی چیزی نگفتم ، پس لطفا تا وقتی ایرانیم به همسر و دختر من چیزی نگید و ناراحتشون نکنید. _........ _بله حرف آخرم همینه ، یاعلی صدایش که قطع شد سریع به موهایم برس کشیدم و کمی آرایش کردم و از اتاق خارج شدم. حمید تا نگاهش به من افتاد،سرجایش میخکوب شد. کمی تا حدودی طبیعی بود چرا که بار اولی بود که مرا با آرایش می دید. با لبخند نگاهم را از چشمان گرد شده اش گرفتم _سلام صبح بخیر &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 " شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالتخواهی اوست. چون شیعه در انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوارهم شکست ناپذیر است. و بال سرخ شهادت است و ریشه در ماجرای کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام ولایت پذیری بر تن دارد. ولایت پذیری شیعه که بر اساس صلاحیت هم شکل می گیرد، او را تهدید ناپذیر کرده است. قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود . شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند بیشتر می شود . این ها فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند. پس مهندسی معکوس برای شیعیان ایران این است که ابتدا ولایت فقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!" حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید: +اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟ -فرانسیس فوکویاما کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم... +خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد... -آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین آتیش دشمن کجا رو میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه حقیقت کنم. +برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟ -استخر، خرید، مسجد دعا توسل +خرید؟ -آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم +وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس -نوکر شما سه تا که هستم در بست +سه تا؟ -آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟ +خدا نکشتت... -الهی، الهی... +خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: شوخی کردم خب ناراحت شدی؟ همانطور که نگاه محمد خیره افق بود لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد: مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه! حلما آرام لبش را گاز گرفت و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفت. &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم - جانم بابا بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم ساعت ۱۲پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتم فرود گاه پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود خیلی زود رسیدیم از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟ عیدت مبارک - عید شما هم مبارک سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم چقدر دلم براش تنگ شده بود رسیدیم خونه عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟ مهمونای عزیزتون اومدن خاله ساعده با سلما اومدن خاله ساعده) بغلم کرد،گریه اش گرفته بود( سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم خندم گرفت سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت )چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد سلما رشته اش عکساسی بود طراحیش هم بی نظیر بود دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود ( اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود ، بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 یه لحظه از خودم بدم اومد ... احساس کردم خیلی دل سنگ شدم ! - عرشیا ... من ازت معذرت میخوام ... 😔 - ترنم ... میخوای ببخشمت ؟؟ 😢 - اره - پس نرو ...❗️ تنهام نذار .... 😢 من بی تو وضعم اینه ! بمون و زندگیمو قشنگ کن ... من خیلی تنهام .... سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ... - ترنم ؟؟؟ چشماشو نگاه کردم ... دلم آتیش گرفت .. - باشه .... - ای جان ... من فدای تو بشم ... برو خانومم دیرت میشه ... برو میگم علیرضا بیاد پیشم 😘 لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین 😡 💭 (خاک تو سرت 😡 باز خراب کردی 😒 چی چیو باشه .... خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد ... حالا چندوقت باهاش باشم حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم ...) سوار شدم و راه افتادم تازه یاد مرجان افتادم ‼️ گوشیو از عرشیا که گفتم روشن نکرده بودم ‼️ روشن کردم و زنگ زدم بهش تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن - منو مسخره کردی ؟؟ امروز موندم خونه که خانوم تشریف بیاره ... هرچی هم زنگ میزنم خاموشه 😡 - مرجان باور کن ... - مرجان و کوفت 😡 مرجان و درد 😡 خیلی مسخره ای ترنممم - بابا تو که خبر نداری چیشده... 😭 ساکت شو بذار حرف بزنم 😭 - ترنم 😳 چت شده؟ چیه؟ سالمی؟؟ بگو ببینم قضیه چیه؟؟ همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم ... - ای بابا ... خاک تو سرت ‼️ تو اصلا جنبه دوست‌پسر داشتن نداری ... یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!! 😒 - برو بابا ... کدوم دوست داشتن ؟؟ پسره مریضه ... آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟ 😒 - هه .. پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی ... 😒 -دیگه اسم سعیدو نیاااااار .... اَه 😭 ولم کنید بابا .... - خب حالا گریه نکن ... اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما خوبه ؟ 😉 - راست میگی؟ مامانت میذاره ؟ - اره بابا . اون از خداشه من خونه نباشم 😒 - ها 😳 عههه ... چیزه ... باشه اومدم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay