هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
.
همین چادرےڪهسرمیڪنۍ
دلُمۍبرهتاچادرخاڪۍ
روۍچادرتبایهخطسرخ
اسم"فاطمه"روبڪنحڪاڪۍ...
.
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_پنجم دو، سه ساعت از شروع ح
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_ششم
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم:
_خواهرا قرار شد جامونو با آقایونعوض ڪنیم ڪه شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم،
و جایمان را با برادرها عوض ڪردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست ڪنار ڪلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد.
مثل پنج سال پیش!
نامه اش را از لای قرآنم درآوردم،
و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشڪھایم چڪید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرڪز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود.
اتوبوس توقف ڪرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی ڪشیدم و به آقاسید گفتم:
-میشه به شما اقتدال ڪنیم؟
-من؟
-بله چه اشڪالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
-آخه…
-الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت:
-چشم!
برای نماز صف بستیم.
آقاسید چفیه اش را پهن ڪرد رویزمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد:
_ الله اڪبر…..
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
بعد از نماز،
آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یڪ ربع دیگر می رسند به ما.
به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف ڪرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم.
یڪ ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم:
-زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج،
داشتند برای نماز زیرانداز پهن میڪردند. آماده شدم برای نماز،
داشتم سجاده ام را پهن میڪردم ڪه دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت:
-عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_هفتم
بعد از نماز صبح،
صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوڪوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد.
به پادگان دوڪوهه رسیدیم.
آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد ڪرد و به طرف اسلامیه حرڪت ڪردیم.
یڪی از مناطق محروم ایلام در نزدیڪی شهر مهران.
دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شھدایی…ناخودآگاه بغض هامان شکست.
به اسلامیه ڪه رسیدیم،
حدود هفت ڪیلومتر در جاده خاڪی رفتیم تا رسیدیم به یڪ روستای ڪوچڪ و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید.
ما در حسینیه ساڪن شدیم؛
زیر سقف ها و دیوارهای ڪاهگلی و ڪنج آن ها تار عنڪبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احڪام ڪودڪ و نوجوان بودم.
اما آقاسید ،
هم امام جماعت بود،
هم با بقیه بچهها بیل میزد،
هم با بچهها بازی میڪرد،
و هم با عقاید انحرافی و وهّابی مبارزه میڪرد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
«یـا الهی لا تُخَیِّـبْ ظَنّی مِنْ رَحْمَتِك»
خدایا!! من سخت به رحمتت امید بستم 🌿🦋 #مناجات_شعبانیه ❤️ 🌸🌱
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دهم🌻 #پارت_دوم☔️ باصداےهراسان عبدالجواد بیدار میشوم -خا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_یازدهم🌻
#پارت_اول☔️
-نه مامان همه چے خوبه.
-نرے تو آب!! ریزه اے آب میبرتت.
خنده اے میکنم
-چشم نمیرم، الان میتونم برم؟ غذام سرد شد.
-باشه عزیزم برو خداحافظت.
-قربونت برم مامانم خدافظ.
به سمت سفره یکبارمصرفے که پهن شده بود میروم ناهار امروز باز هم کنسرو لوبیا است.
هنوز ننشسته بودم که صداےجیغ و داد ابراهیم پسر آسیه از بیرون اتاقک بلند میشود، همه از اتاق خارج میشویم و به سمت ابراهیم که داد میزد و عبدالجواد را صدا میکرد میدویم.
به پایین نگاه میکنیم عبدالجواد هفت ساله درون آب بےحرکت مانده، نادر تنها مردے که در روستا مانده بود زود از نردبان پایین میرود و عبدالجواد را در آغوش میگیرد، آسیه خانم چنگ بر صورت میزند و ضجه هایش گوش کر میکند.
عبدالجواد بیهوش روے شانه نادر بالا مےآید تند میخوابانیمش روےزمین، دور دهانش را پاک میکنم و شروع میکنم به تنفس دهان به دهان دادن و پس از چندین تنفس عبدالجواد هیی میکند، به سمت پهلو میگردانمش و دستانم را دور شکمش حلقه میکنم و به سمت بالا میکشم که هرچه خورده بالا مےآورد و شروع به سرفه کردن میکند
دستے بر پیشانےام میکشم دلم میخواهد گریه کنم تحمل از دست دادن فردے جلوے چشمانم را نداشتم
رو به آقا نادر میگویم
-هرچه زودتر ببرینش بیمارستان آبےکه جذب بدنش شده شاید براش خطرناک باشه.
سرےتکان میدهد
رو به عبدالجواد میگویم
-الان بهترے؟
سر تکان میدهد
-حالت بهم خورد خجالت نکش بالا بیار، فعلا هم چیزے نخور
رو به جمع میگویم
-ببریمش داخل سرما میخوره.
نادر بغلش میکند و به داخل میرود ما هم پشت سر آنها داخل میشویم، پس از خواباندن عبدالجواد و رفتن آقا نادر من هم دراز میکشم و رویم را با پتویے میکشم، شاید کمے از خستگے این روز پر ماجرا کم شود.
❄❄❄
صداے داد زهرا دوباره بلند میشود و من دست روے گوشهایم میگیرم و اشکهایم سرازیر میشود، درد زهرا یک ماه زودتر گرفته بود و من ناتوان از هیچ کارے، مادر زهرا از اتاق خارج میشود و با گریه به سمتم مےآید.
-خانم دکتر تروخدا یه کارے کن بچم از دست رفت.
با صدایے لرزان میگویم
-بخدا من دکتر نیستم من فقط از هلال احمر اومدم تا اگه مشکل کوچیک پیش اومد حل کنم، زایمان بچه بلد نیستم.
دست بر روے پایش میزند
-یاقمربنےهاشم چیکار کنم؟!!
-پس مردا کجان یه زنگ بزنین ببینین میتونن کامیونےچیزے جور کنن؟!!
دست هایش را تکان میدهد
_آنتن نمیده اورژانسو هم گرفتیم آنتن نمیده.
اشک هایم را پاک میکنم و داخل میشوم.
کنار زهرا زانو میزنم و دستانش را میگیرم.
-زهرا جان آروم باش شاید درد تو هم مثل برا نسا یه درد عادیه.
لبش را گاز میگیرد، رنگ از صورتش پریده و عرق سرد روے پیشانےاش نشسته.
نتوانست تحمل کند و داد دیگرے زد و داد پشت داد.
چشمانم را میبندم آرامبخشے از درون جعبه در مےآورم و درون سرنگ میزنم و تزریق میکنم اما اثر گذار نیست و از تزریق بیشتر آرامبخش هراس دارم، پس از یک ساعت جیغ و داد زهرا از حال رفت همه مضطرب بودیم.
نبضش را میگیرم کند میزند، فشارش خیلے پایین است و از همه بدتر هرچه میکنم نمیتوانم صداے قلب جنین را بشنوم.
آب دهانم را قورت میدهم و عرق روے پیشانےام را پاک میکنم سرم تقویتے را به زهرا وصل میکنم و گوشه اے زانو به بغل مینشینم و به زهرا خیره میشوم.
مادر زهرا با گریه نگاهم میکند
-چیشد راحیل خانم؟!
همانطور مات میگویم
-فشارش پایینه و نبضش کند.
هق هقش بالا میرود و بین گریه میپرسد
-بچه چے؟!
من و منے میکنم و میگویم
-با این گوشے پزشکیا زیاد معلوم نمیشه باید بره سونگرافے.
دوباره ناله اش را از سر میگیرد نرگس نیز پشت مادر را ماساژ میدهد و گریه میکند زنان همسایه هرکدام به نحو خود دلدارے میدهند.
پس از یک ساعت و نیم زهرا با ناله به هوش مےآید و با گریه میگوید
-بچم، بچم مامان...
مادرش اشک هایش را پاک میکند
-سالمه مامان جان سالمه.
قلبم تند تند میتپد، زهرا دستے روے شکمش میکشد و میگوید آخه دیگه لگد نمیزنه!!
مادرش خنده مصنوعے میکند
-حتما خسته شده بچه، از صبح تا شب که لگد نمیزنه.
صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمیخیزاند
ابراهیم در را باز میکند رو به مرد میگوید
-بفرمایین
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#تمثیلات
♦️مثل چوب صاف
توی باغ ، توی باغچه ، توی گلدان هاگل ها را به یک چوب صاف و راست می بندند.
چرا ؟!
تا صاف بالا بروند ، مستقیم بالا بروند.
مثل گل می مانی خودت را به آدم های خوب ببند آنها تکیه گاه صافی هستند برای تو خودت را به آنها ببند تو هم خوب می شوی
💢امیر المومنین علی علیه السلام فرمود:
"قارن اهل الخیر تکن منهم"
با خوب ها بنشین؛ تو هم خوب می شوی.
#داستان
*کلاغی که مامور خدا بود*
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن
سفره ناهار چیده شد
ماست، سبزی، نوشابه،نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که...
یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
دل همه برد
حالا هرکه دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار
خیلی بهمون سخت گذشت.
توکوه
گشنه
همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا
بدویییییین
چی شده؟
دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه.
واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
*اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت*
*حالت نگرفت، جونت نجات داد*
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها
بهترین راه برای شکر نعمتهای خداوند عزیز، نماز است.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_هفتم بعد از نماز صبح، صبح
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_هشتم
وقتی برگشتیم،
فهمیدم آقاسید هم از خادمانفرهنگسرای گلستان شھداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد.
داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد:
_طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چڪارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی ڪرد و گفت:
_حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمڪ زد:
-سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم:
-برو ببینم!
نفس عمیقی ڪشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت :
-بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم.
روی یڪی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست.
دقیقا مثل ۵سال پیش،
عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میڪرد.
گفتم :
-ڪارم داشتید؟
-بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میڪردم. ولی الان قضیه فرق ڪرده…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_نهم
…بغض صدایش را خش زد:
-بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد،
حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد:
-خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟
بلند شدم و گفتم :
-یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.!
چند قدم جلو رفتم
و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم:
-میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم.
“چیڪار ڪردی طیبه؟
میدونی چه دردسری داره؟
چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…”
دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام.
گفتم :
آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay