eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگویدخدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... 🌻ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. 🌻هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد. ای کاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_چهارم پریدم بالای اتوبوس خو
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 دو، سه ساعت از شروع حرڪتمان، نگذشته بود ڪه اتوبوس خراب شد و راننده زد ڪنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: _اوه اوه! گاومون زایید! راننده و ڪمڪ راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارڪات و اتوبوس برادران هم توقف ڪرد. همه از پشت شیشه، به راننده نگاه میڪردیم ڪه با پریشانی با آقای صارمی صحبت میڪرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: _آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یڪی از یڪی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس ڪه حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: _میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: _خانم صبوری! یه لحظه اگه ممڪنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : _قرار شد خواهرا جاشونو با برادراعوض ڪنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم ڪه شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون ڪه این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون ڪنم؟ – بله اگه ممڪنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🙏دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏ مند سازى 💐 تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات 💐
داستان کارگر و فروشنده دارو وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ. ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ‌ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ. ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧ‌ﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ… ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ. ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯﺩ… ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ! ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ. جایگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر اسـت… تقواست کـه سرنوشت ساز اسـت… + برای رسیدن بـه “کِبریا” باید نه کِبر داشت نه ریا…
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَاالَّذِی یَرْزُقُنِی؟!
معشوق من؛
اگر محرومم کنى،
پس چه کسی به من روزى دهد؟!
❤️ 🌸🍃🌿'!
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دهم🌻 #پارت_اول☔️ اطراف را نگاه می‌کنم همه جا خراب شده و
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ باصداےهراسان عبدالجواد بیدار می‌شوم -خاله راحیل خاله راحیل. تند نیم خیز می‌شوم و با همان چشمان نیمه باز و صداےخش دار می‌گویم -ها چیشده؟!! آب دهانش را تند قورت می‌دهد و می‌گوید -عباس اومده میگه خاله نسا داره می‌میره. روسرےام را تند درست می‌کنم و از اتاقک خارج می‌شوم و از پشت بام پایین را نگاه می‌کنم عباس همسر نسا تا کمر در آب است و مضطرب کمک می‌خواهد، هراسان می‌گویم -چیشده؟!! -خانم دکتر به دادم برس زنم داره می‌میره، فکر کنم وقتشه. کلافه می‌گویم -اول من دکتر نیستم دوم مگه زنت تازه چهار ماهش نیست چےچیو وقتشه، آرامبخش خورده؟ قرصاشو خورده؟ دستانش را در هوا تکان می‌دهد -آره خانم دکتر به والله خورده، از صبه هیچے نتونسته بخوره از درد به خودش پیچید پیچید الانم از حال رفته. به داخل اتاقک می‌روم ، وسایل کوله ام را روے زمین خالے می‌کنم و فشار سنج و گوشے پزشکے و سرم و سرنگ را درونش می‌گذارم و بارانے به شکل سرهم را می‌پوشم و چکمه به پا می‌کنم، از اتاقک خارج می‌شوم، زنان روستا جلویم را می‌گیرند -راحیل خانم آب خیلے زیاده غرق میشےخواهر. زیپ بارانے را می‌بندم و کلاهش را به سر می‌کنم. -نه یکم شنا بلدم عباس آقا هم هست طنابو می‌بنده دورش منم از طناب می‌چسبم. آسیه بچه به بغل به سمتم مےآید -پس مراقب باشید. -چشم. طناب را به سمت عباس مےاندازم -آقا اینو ببند دورت من اومدم پایین از این بچسبم با شما بیام. طناب را در هوا می‌گیرد و تند به دور خودش گره می‌زند، کش دور کلاه را می‌کشم و گره می‌زنم ، از پله هاے نردبان پایین می‌روم آب تا بالاےشکمم مےآید ، طناب را می‌گیرم و کوله را به سمت عباس می‌گیرم -شما اینو بگیر خیس نشه. راه مےافتیم خانه نزدیک بود و زود رسیدیم. در این خانه فقط نسا بود و مادرش و عباس، نسا بیهوش روے رختخواب افتاده بود و مادرش کنارش ضجه میزد. تند به سمتش میروم نبضش را می‌گیرم، می‌زد، رو به مادرش می‌کنم. -حاج خانم چیزے نشده آروم باشید. فشارسنج را از داخل کوله بیرون مےآورم و دور دستش می‌پیچم و فشارش را می‌گیرم، فشارش پایین بود تند لباسش را بالا می‌دهم و گوشے را روے شکمش می‌گردانم صداے قلب جنین را می‌شنوم قلبش مرتب می‌زند نفس راحتے می‌کشم و رو به عباس و مادر مضطراب نسا می‌گویم -هیچے نشده یکم فشارش افتاده و بچه شیطونےکرده. عباس نفس حبس شده در سینه اش را رها می‌کند و مادر نسا الهے شکرے می‌گوید. سرم را بیرون مےآورم و پس از وصل کردن رو به حاج خانم می‌گویم -حاج خانم کمک کنید برش گردونیم به سمت چپ تا فشارش یکم نرمال بشه. پس از برگرداندن نسا برمی‌خیزم و بارانےام را درمےآورم جوراب هایم خیس شده کمے پاهایم را تکان میدهم و بیخیال کنار دیوار می‌نشینم -دخترم دستت درد نکنه خدا خیرت بده، خیر از جوونیت ببینے. لبخندےمی‌زنم و می‌گویم -خواهش میکنم حاج خانوم وظیفمه. آخرهاے سرم بود که نسا بهوش آمد مادرش تند بوسیدش -خوبےمادر؟ نسا آرام سرےتکان میدهد کنارش زانو می‌زنم -خوبے نسا خانم؟ لبخندے می‌زنم و می‌گویم -همرو نگران کردیا. ابروانش بالا میرود -شما همون خانم دکترےهستے که اومده روستا؟!! -دکتر نیستم اما از طرف هلال احمر اومدم. لبش را گاز می‌گیرد -اےواےببخشید تو اینهمه آب بخاطر من اومدین اینجا. چشمکےمی‌زنم و می‌گویم -نه بابا یه آب تنے هم کردیم. نگاهے به سرم می‌کنم تمام شده بود پنبه ای برمیدارم و روے دستش قرار می‌دهم و آنژیوکت را می‌کشم. فشارش را دوباره می‌گیرم کمےپایین بود که اینهم براےزنان حامله عادے است. وسایل را جمع می‌کنم و رو به نسا میگویم -زیاد فعالیت نکن، روزے پنج دقیقه تو اتاق قدم بزن خوابیدنے به سمت چپ بخواب که فشارت پایین نیاد، اگه ضعف و حالت تهوع و سرگیجه و تشنگے داشتے بدون فشارت پایینه نمک زیاد مصرف کن همراه غذات بطوریکه طعمش نرمال باشه، نشستنے یه پاتو بنداز رو پاے دیگت، آب هم زیاد بخور. سر تکان می‌دهد -چشم. برمی‌خیزم -چون اونطرف افراد بیمار زیاد هست من باید برم اونطرف. رو به عباس می‌کنم -آقا عباس شما هم اگه میشه منو تا اونجا همراهےکنید. عباس بلند می‌شود -چشم. سرهم خیسم را دوباره به تن می‌کنم و پس از خداحافظے خارج می‌شویم. به قلم زینب قهرمانے🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌷 رسول اکرم(صلی‌الله علیه وآله) : ✍ مَنْ اَكْثَرَ مِنَ الاِْستِغْفارِ جَعَلَ اللّه ُ لَهُ مِنْ كُلِّ هَمٍّ فَرَجا وَ مِنْ كُلِّ ضَيقٍ مَخْرَجا وَ رَزَقَهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ 👌 هر كس بسيار كند ، خدا براى او از هر غمى گشايش، از هر تنگنايى رهايى و از جايى كه انتظار ندارد روزى مى دهد. 📖 نهج الفصاحه ، ح2941
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
⚘ شیخ‌ رجبعلی‌خیاط (ره): اگر مواظب دلتان باشید، و غیر خدا را در آن راه ندهید آنچه را دیگران نمی‌بینند شما می‌بینید، و آنچه دیگران نمی‌شنوند شما می‌شنوید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حتی اونایی که حجاب ندارند به مفید بودن حجاب اعتقاد دارند وضعیت فعلی مردم مسلمان کشورمون در زمینه یا بقیه احکام الهی اینطوریه که، همه اعتقاد دارند که حجاب خوبه، نماز خوبه و ... و خدا قطعا علمش از تمام بشر بیشتره پس احکامی که مشخص کرده برای همه سعادت دنیا و آخرت رو داره ... اما مثال ما، مثال همون کسی هست که سیگار میکشه، میدونه سیگار خیلی بده و حتی عکس ریه های خراب شده روی جلد تمام سیگار ها هست و شخص با علم به اینکه براش ضرر داره ، بازم سیگار میکشه!!😕 . چرا??
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● . همین چادرےڪه‌سرمیڪنۍ دلُ‌مۍبره‌تاچادرخاڪۍ روۍچادرت‌بایه‌خط‌سرخ اسم‌"فاطمه"روبڪن‌حڪاڪۍ... . ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_پنجم دو، سه ساعت از شروع ح
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: _خواهرا قرار شد جامونو با آقایون‌عوض ڪنیم ڪه شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین. پیاده شدیم، و جایمان را با برادرها عوض ڪردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست ڪنار ڪلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم، و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشڪ‌ھایم چڪید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم! رسیدیم به یک مرڪز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف ڪرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی ڪشیدم و به آقاسید گفتم: -میشه به شما اقتدال ڪنیم؟ -من؟ -بله چه اشڪالی داره؟ ثوابشم بیشتره! -آخه… -الان نماز دیر میشه ها! نفسش را بیرون داد و گفت: -چشم! برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن ڪرد روی‌زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: _ الله اڪبر….. دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد… بعد از نماز، آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یڪ ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم. وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف ڪرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یڪ ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: -زهرا پاشو نماز! آقای صارمی و آقای نساج، داشتند برای نماز زیرانداز پهن میڪردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میڪردم ڪه دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟ زهرا گفت: -عه! این روحانیه! – این یعنی چی درست حرف بزن! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوڪوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوڪوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد ڪرد و به طرف اسلامیه حرڪت ڪردیم. یڪی از مناطق محروم ایلام در نزدیڪی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شھدایی…ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه ڪه رسیدیم، حدود هفت ڪیلومتر در جاده خاڪی رفتیم تا رسیدیم به یڪ روستای ڪوچڪ و محروم. از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساڪن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای ڪاهگلی و ڪنج آن ها تار عنڪبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم. من معلّم قرآن و احڪام ڪودڪ و نوجوان بودم. اما آقاسید ، هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه‌ها بیل میزد، هم با بچه‌ها بازی میڪرد، و هم با عقاید انحرافی و وهّابی مبارزه میڪرد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay