eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کارگر و فروشنده دارو وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ. ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ‌ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ. ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧ‌ﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ… ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ. ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯﺩ… ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ! ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ. جایگاه شاه و گدا، دارا و ندار قبر اسـت… تقواست کـه سرنوشت ساز اسـت… + برای رسیدن بـه “کِبریا” باید نه کِبر داشت نه ریا…
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَاالَّذِی یَرْزُقُنِی؟!
معشوق من؛
اگر محرومم کنى،
پس چه کسی به من روزى دهد؟!
❤️ 🌸🍃🌿'!
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ باصداےهراسان عبدالجواد بیدار می‌شوم -خاله راحیل خاله راحیل. تند نیم خیز می‌شوم و با همان چشمان نیمه باز و صداےخش دار می‌گویم -ها چیشده؟!! آب دهانش را تند قورت می‌دهد و می‌گوید -عباس اومده میگه خاله نسا داره می‌میره. روسرےام را تند درست می‌کنم و از اتاقک خارج می‌شوم و از پشت بام پایین را نگاه می‌کنم عباس همسر نسا تا کمر در آب است و مضطرب کمک می‌خواهد، هراسان می‌گویم -چیشده؟!! -خانم دکتر به دادم برس زنم داره می‌میره، فکر کنم وقتشه. کلافه می‌گویم -اول من دکتر نیستم دوم مگه زنت تازه چهار ماهش نیست چےچیو وقتشه، آرامبخش خورده؟ قرصاشو خورده؟ دستانش را در هوا تکان می‌دهد -آره خانم دکتر به والله خورده، از صبه هیچے نتونسته بخوره از درد به خودش پیچید پیچید الانم از حال رفته. به داخل اتاقک می‌روم ، وسایل کوله ام را روے زمین خالے می‌کنم و فشار سنج و گوشے پزشکے و سرم و سرنگ را درونش می‌گذارم و بارانے به شکل سرهم را می‌پوشم و چکمه به پا می‌کنم، از اتاقک خارج می‌شوم، زنان روستا جلویم را می‌گیرند -راحیل خانم آب خیلے زیاده غرق میشےخواهر. زیپ بارانے را می‌بندم و کلاهش را به سر می‌کنم. -نه یکم شنا بلدم عباس آقا هم هست طنابو می‌بنده دورش منم از طناب می‌چسبم. آسیه بچه به بغل به سمتم مےآید -پس مراقب باشید. -چشم. طناب را به سمت عباس مےاندازم -آقا اینو ببند دورت من اومدم پایین از این بچسبم با شما بیام. طناب را در هوا می‌گیرد و تند به دور خودش گره می‌زند، کش دور کلاه را می‌کشم و گره می‌زنم ، از پله هاے نردبان پایین می‌روم آب تا بالاےشکمم مےآید ، طناب را می‌گیرم و کوله را به سمت عباس می‌گیرم -شما اینو بگیر خیس نشه. راه مےافتیم خانه نزدیک بود و زود رسیدیم. در این خانه فقط نسا بود و مادرش و عباس، نسا بیهوش روے رختخواب افتاده بود و مادرش کنارش ضجه میزد. تند به سمتش میروم نبضش را می‌گیرم، می‌زد، رو به مادرش می‌کنم. -حاج خانم چیزے نشده آروم باشید. فشارسنج را از داخل کوله بیرون مےآورم و دور دستش می‌پیچم و فشارش را می‌گیرم، فشارش پایین بود تند لباسش را بالا می‌دهم و گوشے را روے شکمش می‌گردانم صداے قلب جنین را می‌شنوم قلبش مرتب می‌زند نفس راحتے می‌کشم و رو به عباس و مادر مضطراب نسا می‌گویم -هیچے نشده یکم فشارش افتاده و بچه شیطونےکرده. عباس نفس حبس شده در سینه اش را رها می‌کند و مادر نسا الهے شکرے می‌گوید. سرم را بیرون مےآورم و پس از وصل کردن رو به حاج خانم می‌گویم -حاج خانم کمک کنید برش گردونیم به سمت چپ تا فشارش یکم نرمال بشه. پس از برگرداندن نسا برمی‌خیزم و بارانےام را درمےآورم جوراب هایم خیس شده کمے پاهایم را تکان میدهم و بیخیال کنار دیوار می‌نشینم -دخترم دستت درد نکنه خدا خیرت بده، خیر از جوونیت ببینے. لبخندےمی‌زنم و می‌گویم -خواهش میکنم حاج خانوم وظیفمه. آخرهاے سرم بود که نسا بهوش آمد مادرش تند بوسیدش -خوبےمادر؟ نسا آرام سرےتکان میدهد کنارش زانو می‌زنم -خوبے نسا خانم؟ لبخندے می‌زنم و می‌گویم -همرو نگران کردیا. ابروانش بالا میرود -شما همون خانم دکترےهستے که اومده روستا؟!! -دکتر نیستم اما از طرف هلال احمر اومدم. لبش را گاز می‌گیرد -اےواےببخشید تو اینهمه آب بخاطر من اومدین اینجا. چشمکےمی‌زنم و می‌گویم -نه بابا یه آب تنے هم کردیم. نگاهے به سرم می‌کنم تمام شده بود پنبه ای برمیدارم و روے دستش قرار می‌دهم و آنژیوکت را می‌کشم. فشارش را دوباره می‌گیرم کمےپایین بود که اینهم براےزنان حامله عادے است. وسایل را جمع می‌کنم و رو به نسا میگویم -زیاد فعالیت نکن، روزے پنج دقیقه تو اتاق قدم بزن خوابیدنے به سمت چپ بخواب که فشارت پایین نیاد، اگه ضعف و حالت تهوع و سرگیجه و تشنگے داشتے بدون فشارت پایینه نمک زیاد مصرف کن همراه غذات بطوریکه طعمش نرمال باشه، نشستنے یه پاتو بنداز رو پاے دیگت، آب هم زیاد بخور. سر تکان می‌دهد -چشم. برمی‌خیزم -چون اونطرف افراد بیمار زیاد هست من باید برم اونطرف. رو به عباس می‌کنم -آقا عباس شما هم اگه میشه منو تا اونجا همراهےکنید. عباس بلند می‌شود -چشم. سرهم خیسم را دوباره به تن می‌کنم و پس از خداحافظے خارج می‌شویم. به قلم زینب قهرمانے🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌷 رسول اکرم(صلی‌الله علیه وآله) : ✍ مَنْ اَكْثَرَ مِنَ الاِْستِغْفارِ جَعَلَ اللّه ُ لَهُ مِنْ كُلِّ هَمٍّ فَرَجا وَ مِنْ كُلِّ ضَيقٍ مَخْرَجا وَ رَزَقَهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ 👌 هر كس بسيار كند ، خدا براى او از هر غمى گشايش، از هر تنگنايى رهايى و از جايى كه انتظار ندارد روزى مى دهد. 📖 نهج الفصاحه ، ح2941
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
⚘ شیخ‌ رجبعلی‌خیاط (ره): اگر مواظب دلتان باشید، و غیر خدا را در آن راه ندهید آنچه را دیگران نمی‌بینند شما می‌بینید، و آنچه دیگران نمی‌شنوند شما می‌شنوید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حتی اونایی که حجاب ندارند به مفید بودن حجاب اعتقاد دارند وضعیت فعلی مردم مسلمان کشورمون در زمینه یا بقیه احکام الهی اینطوریه که، همه اعتقاد دارند که حجاب خوبه، نماز خوبه و ... و خدا قطعا علمش از تمام بشر بیشتره پس احکامی که مشخص کرده برای همه سعادت دنیا و آخرت رو داره ... اما مثال ما، مثال همون کسی هست که سیگار میکشه، میدونه سیگار خیلی بده و حتی عکس ریه های خراب شده روی جلد تمام سیگار ها هست و شخص با علم به اینکه براش ضرر داره ، بازم سیگار میکشه!!😕 . چرا??
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● . همین چادرےڪه‌سرمیڪنۍ دلُ‌مۍبره‌تاچادرخاڪۍ روۍچادرت‌بایه‌خط‌سرخ اسم‌"فاطمه"روبڪن‌حڪاڪۍ... . ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: _خواهرا قرار شد جامونو با آقایون‌عوض ڪنیم ڪه شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین. پیاده شدیم، و جایمان را با برادرها عوض ڪردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست ڪنار ڪلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم، و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشڪ‌ھایم چڪید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم! رسیدیم به یک مرڪز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف ڪرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی ڪشیدم و به آقاسید گفتم: -میشه به شما اقتدال ڪنیم؟ -من؟ -بله چه اشڪالی داره؟ ثوابشم بیشتره! -آخه… -الان نماز دیر میشه ها! نفسش را بیرون داد و گفت: -چشم! برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن ڪرد روی‌زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: _ الله اڪبر….. دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد… بعد از نماز، آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یڪ ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم. وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف ڪرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یڪ ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: -زهرا پاشو نماز! آقای صارمی و آقای نساج، داشتند برای نماز زیرانداز پهن میڪردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میڪردم ڪه دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟ زهرا گفت: -عه! این روحانیه! – این یعنی چی درست حرف بزن! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوڪوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوڪوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد ڪرد و به طرف اسلامیه حرڪت ڪردیم. یڪی از مناطق محروم ایلام در نزدیڪی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شھدایی…ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه ڪه رسیدیم، حدود هفت ڪیلومتر در جاده خاڪی رفتیم تا رسیدیم به یڪ روستای ڪوچڪ و محروم. از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساڪن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای ڪاهگلی و ڪنج آن ها تار عنڪبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم. من معلّم قرآن و احڪام ڪودڪ و نوجوان بودم. اما آقاسید ، هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه‌ها بیل میزد، هم با بچه‌ها بازی میڪرد، و هم با عقاید انحرافی و وهّابی مبارزه میڪرد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می نویسم که "شب تار سحر می گردد" یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
🎀🌸🎀🌸 🎀🌸 🎀 🌸👌گذشته هایت را ببخش..... 🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸
‏«یـا الهی لا تُخَیِّـبْ ظَنّی مِنْ رَحْمَتِك»
خدایا!!
من سخت به رحمتت امید بستم 🌿
🦋 ❤️ 🌸🌱
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ -نه مامان همه چے خوبه. -نرے تو آب!! ریزه اے آب می‌برتت. خنده اے می‌کنم -چشم نمیرم، الان می‌تونم برم؟ غذام سرد شد. -باشه عزیزم برو خداحافظت. -قربونت برم مامانم خدافظ. به سمت سفره یکبارمصرفے که پهن شده بود می‌روم ناهار امروز باز هم کنسرو لوبیا است. هنوز ننشسته بودم که صداےجیغ و داد ابراهیم پسر آسیه از بیرون اتاقک بلند می‌شود، همه از اتاق خارج می‌شویم و به سمت ابراهیم که داد می‌زد و عبدالجواد را صدا می‌کرد می‌دویم. به پایین نگاه می‌کنیم عبدالجواد هفت ساله درون آب بےحرکت مانده، نادر تنها مردے که در روستا مانده بود زود از نردبان پایین می‌رود و عبدالجواد را در آغوش می‌گیرد، آسیه خانم چنگ بر صورت می‌زند و ضجه هایش گوش کر می‌کند. عبدالجواد بیهوش روے شانه نادر بالا مےآید تند می‌خوابانیمش روےزمین‌، دور دهانش را پاک می‌کنم و شروع می‌کنم به تنفس دهان به دهان دادن و پس از چندین تنفس عبدالجواد هیی می‌کند، به سمت پهلو می‌گردانمش و دستانم را دور شکمش حلقه می‌کنم و به سمت بالا می‌کشم که هرچه خورده بالا مےآورد و شروع به سرفه کردن می‌کند دستے بر پیشانےام می‌کشم دلم می‌خواهد گریه کنم تحمل از دست دادن فردے جلوے چشمانم را نداشتم رو به آقا نادر می‌گویم -هرچه زودتر ببرینش بیمارستان آبےکه جذب بدنش شده شاید براش خطرناک باشه. سرےتکان می‌دهد رو به عبدالجواد می‌گویم -الان بهترے؟ سر تکان می‌دهد -حالت بهم خورد خجالت نکش بالا بیار، فعلا هم چیزے نخور رو به جمع می‌گویم -ببریمش داخل سرما می‌خوره. نادر بغلش می‌کند و به داخل می‌رود ما هم پشت سر آنها داخل می‌شویم، پس از خواباندن عبدالجواد و رفتن آقا نادر من هم دراز می‌کشم و رویم را با پتویے می‌کشم، شاید کمے از خستگے این روز پر ماجرا کم شود. ❄❄❄ صداے داد زهرا دوباره بلند می‌شود و من دست روے گوشهایم می‌گیرم و اشکهایم سرازیر می‌شود، درد زهرا یک ماه زودتر گرفته بود و من ناتوان از هیچ کارے، مادر زهرا از اتاق خارج می‌شود و با گریه به سمتم مےآید. -خانم دکتر تروخدا یه کارے کن بچم از دست رفت. با صدایے لرزان می‌گویم -بخدا من دکتر نیستم من فقط از هلال احمر اومدم تا اگه مشکل کوچیک پیش اومد حل کنم، زایمان بچه بلد نیستم. دست بر روے پایش می‌زند ‌-یاقمربنےهاشم چیکار کنم؟!! -پس مردا کجان یه زنگ بزنین ببینین می‌تونن کامیونےچیزے جور کنن؟!! دست هایش را تکان می‌دهد _آنتن نمیده اورژانسو هم گرفتیم آنتن نمیده. اشک هایم را پاک می‌کنم و داخل می‌شوم. کنار زهرا زانو می‌زنم و دستانش را می‌گیرم. -زهرا جان آروم باش شاید درد تو هم مثل برا نسا یه درد عادیه. لبش را گاز می‌گیرد، رنگ از صورتش پریده و عرق سرد روے پیشانےاش نشسته. نتوانست تحمل کند و داد دیگرے زد و داد پشت داد. چشمانم را می‌بندم آرامبخشے از درون جعبه در مےآورم و درون سرنگ می‌زنم و تزریق می‌کنم اما اثر گذار نیست و از تزریق بیشتر آرامبخش هراس دارم، پس از یک ساعت جیغ و داد زهرا از حال رفت همه مضطرب بودیم. نبضش را می‌گیرم کند می‌زند، فشارش خیلے پایین است و از همه بدتر هرچه می‌کنم نمی‌توانم صداے قلب جنین را بشنوم. آب دهانم را قورت می‌دهم و عرق روے پیشانےام را پاک می‌کنم سرم تقویتے را به زهرا وصل می‌کنم و گوشه اے زانو به بغل می‌نشینم و به زهرا خیره می‌شوم. مادر زهرا با گریه نگاهم می‌کند -چیشد راحیل خانم؟! همانطور مات می‌گویم -فشارش پایینه و نبضش کند. هق هقش بالا می‌رود و بین گریه می‌پرسد -بچه چے؟! من و منے می‌کنم و می‌گویم -با این گوشے پزشکیا زیاد معلوم نمیشه باید بره سونگرافے. دوباره ناله اش را از سر می‌گیرد نرگس نیز پشت مادر را ماساژ می‌دهد و گریه می‌کند زنان همسایه هرکدام به نحو خود دلدارے می‌دهند. پس از یک ساعت و نیم زهرا با ناله به هوش مےآید و با گریه می‌گوید -بچم، بچم مامان... مادرش اشک هایش را پاک می‌کند -سالمه مامان جان سالمه. قلبم تند تند می‌تپد، زهرا دستے روے شکمش می‌کشد و می‌گوید آخه دیگه لگد نمی‌زنه!! مادرش خنده مصنوعے می‌کند -حتما خسته شده بچه، از صبح تا شب که لگد نمیزنه. صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمی‌خیزاند ابراهیم در را باز می‌کند رو به مرد می‌گوید -بفرمایین &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♦️مثل چوب صاف توی باغ ، توی باغچه ، توی گلدان هاگل ها را به یک چوب صاف و راست می بندند. چرا ؟! تا صاف بالا بروند ، مستقیم بالا بروند. مثل گل می مانی خودت را به آدم های خوب ببند آنها تکیه گاه صافی هستند برای تو خودت را به آنها ببند تو هم خوب می شوی 💢امیر المومنین علی علیه السلام فرمود: "قارن اهل الخیر تکن منهم" با خوب ها بنشین؛ تو هم خوب می شوی. ‌
*کلاغی که مامور خدا بود* یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه،نون دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که... یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. دل همه برد حالا هرکه دلش میشه بخوره گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار خیلی بهمون سخت گذشت. توکوه گشنه همه ماست و سبزی خوردیم کسی هم نوشابه نخورد خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا بدویییییین چی شده؟ دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه. واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود. *اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت* *حالت نگرفت، جونت نجات داد* خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. امام عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها بهترین راه برای شکر نعمتهای خداوند عزیز، نماز است.
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 وقتی برگشتیم، فهمیدم آقاسید هم از خادمان‌فرهنگسرای گلستان شھداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمی‌امد. داشتم از فرهنگسرا بیرون می‌امدم که زهرا صدایم زد: _طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چڪارت داره؟ تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی ڪرد و گفت: _حتما بری ها! بعد موذیانه چشمڪ زد: -سلام برسون! با بی حوصلگی گفتم: -برو ببینم! نفس عمیقی ڪشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : -بفرمایید تو! در را هل دادم و وارد شدم. روی یڪی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میڪرد. گفتم : -ڪارم داشتید؟ -بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میڪردم. ولی الان قضیه فرق ڪرده… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …بغض صدایش را خش زد: -بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی… سرش را بالا آورد، حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد: -خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟ بلند شدم و گفتم : -یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.! چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم: -میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید! و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیڪار ڪردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن! … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 🍃💐 💐 🔅پیامبر اسلام در وصف امام مهدی (عج) می‌فرماید: ♦️المَهْدِیُّ طاوُوسُ أَهْلِ الْجَنَّةِ. مهدی، طاووس اهل بهشت است. عج 🍃 💐🍃 💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
⸀•📔📲.˼ •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• ‌بدترین‌سخن‌این است‌ڪه‌ دعاڪردم‌ونشد زیارت‌رفتم‌ونشد! این‌نشدهاشیطانۍاست! هیچ‌دعاڪنندہ‌اۍ‌دست‌خالۍ‌برنمیگردد اگربه‌صلاح‌باشدهمان‌را واگربه‌صلاحش‌نباشد بهترازآن‌را میدهند .. {آیت اللہ فاطمے نیا} •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• |📒|↫
✨﷽✨ ✍حضرت سلیمان و مورچه عاشق روزی حضرت سلیمان مورچه‌‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌‌شوی؟! مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌‌خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی‌‌‌توانی این کار را انجام بدهی! مورچه گفت: تمام سعی‌‌ام را می‌‌کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌‌آورد! تمام سعیمان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است...
تانیایۍ‌گِࢪِھ‌از‌ڪار‌بشࢪ‌وا‌نشود...
Γ ميگه:دَوامُ الْحالِ، مِنَ المَحال يعني هيچ حالي دائم نيست همه چيز ميگذره،همه ي حالِ خوب و بدمون گذراست. 🎈|●•
🔴 گذر عمر را دریابیم ✍از فرد حکیمی پرسيدند: شگفت‌انگيزترين رفتار انسان چيست؟ پاسخ داد: از كودكى خسته می‌شود، براى بزرگ شدن عجله می‌کند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود می‌شود. ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه می‌گذارد. سپس، براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج می‌کند. طورى زندگى می‌کند كه انگار هرگز نخواهد مرد و بعد طورى می‌میرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است! آنقدر به آرزوهای دور و محال فكر مى‌كند كه متوجه گذر عمر خود نيست.
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمی‌خیزاند ابراهیم در را باز می‌کند رو به مرد می‌گوید -بفرمایین -سلام عمو وسایل اومده یکے از بزرگاتون بیاد تحویل بگیره. همه به هم نگاه می‌کنند اکثر مریض و بیحال بودند، نگاهے به بقیه مےاندازم و بلند میشوم -من میرم. عصبانے بودم و می‌خواستم همه عصبانیتم را مانند سطل آبے روے آنها خالے کنم که فقط پتو و غذا مےآورند. با عصبانیت بیرون می‌روم و دمپایےهاے جلوے در را به پا می‌کنم پسرے که یاالله می‌گفت حال رو به کامیونے که کنار دیوار نگه داشته بود ایستاده و به دوستش می‌گفت -علےپتوهارو بنداز بالا.. لباس جهادےبسیجے به تن دارد پس معلوم است از طرف سپاه آمده. -فرمایش.. برمی‌گردد و سر به زیر می‌گوید -سلام همشیره یه چند تیکه وسیله است آووردیم خدمتتون. ‌-من خواهر شما نیستم ، به وسیله هاتونم نیازے نداریم. لحظه اے با تعجب سرش را بالا مےآورد و دوباره سر به زیر میشود -از اهالے روستا نیستین!! حدس می‌زدم از جلیقه هلال احمر بداند که براے اینجا نیستم با اعصبانیت می‌گویم -نیستم که نیستم شورشو درآووردین هرچند روز یه بار چند تا پتو و کنسرو میارین و میرین، این مردم کنسرو و پتو نمی‌خوان می‌خوان راهشون بازشه، دیروز یه بچه نزدیک بود غرق بشه، همین الان یه زن از درد زایمان بیهوش افتاده اونجا قلب جنین هم نمی‌زنه، بهش نگفتم تا دوباره از حال نره، اسم خودتونم گذاشتین گروه جهادے ، گروه جهادے، کو گروه جهادے؟ پس چرا ده روزه از سیل گذشته اینجا هنوز تا خرتناغ پره آبه.. نفسےمی‌گیرم و ادامه می‌دهم -جوونامون اونطرف مرز دارن جونشونو می‌دن تا خانواده‌ها تو آسایش باشن بعد یه عده الکے ریش گذاشتن و تسبیح به دست می‌گن ما گروه جهادے هستیم. نگاهے به پسر مےاندازم قرمز شده و پیشانےاش عرق کرده اما هنوز سرش پایین است لباس و پوتین هایش پر از گل است و موهایش بهم ریخته. کمےدلم می‌سوزد بد تخریبش کردم ، نفس عمیقےمی‌کشد و می‌گوید -حرف شما کاملا درست و صحیح، ما از طرف سپاه هستیم مناطق تقسیم شدن و یه عده دست سپاه و یه عده دست ارتش و یه عده دست خود استاندارے و شهردارےهست ، سپاه و ارتش تمام مناطقے که به عهدشون بوده رو پاکسازے کردن این منطقه هم به عهده استاندارے هست، استاندارےاعلام کرده همه مناطق پاکسازےشده، الان که اومدیم دیدیم نشده، بنده پیگیرےمی‌کنم ان شاالله اینجارو هم تا پس فردا پاکسازے می‌کنن. ابروانم را در هم کشیدم -ممنون. برمی‌گردد طرف کامیون -علے داداش آب معدنے و کنسروارو بفرست. چند بسته کنسرو و آب معدنے گرفت و روے زمین گذاشت و چند پتو هم کنار آنها. سرش را بلند نکرد و همانطور یاعلے گفت و رفت. همانطورکه دو بسته آب معدنےبرمیداشتم بلند داد زدم: -ابراهیم، نرگس بیاین اینارو ببریم تو. همینکه برگشتم ابراهیم و نرگس را دیدم که به دیوار تکیه زده بودند و مرا تماشا می‌کردند آرام جلو آمدند، یعنےفهمیدند که قلب آرام جان زهرا نمی‌زند؟!! نرگس به طرفم آمد -خاله راحیل؟بچه آبجی زهرام مرده؟! لبخند مصنوعےمی‌زنم -نه اونطورےبه آقاهه گفتم که بره زود نیرو بیاره راهو باز کنن. بغضش را قورت می‌دهد و می‌خندد با مهربانےمی‌گویم -پس به مامانتو آبجےزهرات نگے!! تند سرے به نشانه تایید تکان می‌دهد. به قلم زینب قهرمانے🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay