eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهل و نهم 👇 💎 " یه اشتباهِ بزرگ " 🔹کسی که توی زندگی زناشوییش به همه آرامش میده امّا کسی به اون آرامش نمیده، 👈 باید آرامشِ خودش رو از در خونۀ خدا به دست بیاره... از دستانِ پر مُهرِ اهل بیت علیهم السلام ...✨💞 ⭕️ یه موقع شیطان فریبش نده که بخواد آرامشِ خودش رو از "نامحرمان" بگیره.... ⛔️ این اشتباهِ بزرگی هست که آدم برای کسبِ آرامش سراغ روابطِ حرام بیرون از خونه بره. 🔥 ♨️ اتفاقاً زندگی دنیا و آخرتش سیاه و تلخ خواهد شد. ⚠️ هوای نفس همیشه آدم رو میده و براش "حق بیجا" قائل میشه. 🔺🔷🔻🔺 🔞 مثلاً به آدم میگه: بابا تو این همه به همسرت محبت میکنی و آرامش میدی امّا اون قدرِ تو رو نمیدونه! 👿 بعد میگه: تو هم باید آرامش داشته باشی! در کنار همسرت میتونی بیرون از خونه هم دوست و رفیق داشته باشی و باهاش درد و دل کنی! 😈
🔴 اینا فریب های "هوای نفس و شیطان" هست. اونا "به دروغ وعدۀ آرامش و راحتی" رو به آدم میدن. 🔞 روابطِ حرام هم اوّلش یه مقدار زیبا و شیرین هست امّا در نهایت زندگی انسان رو تلخ و سیاه خواهد کرد... ✅ پس شما "طبق برنامه خدا" آرامش بده و از خودِ خدا هم آرامش بگیر. ✔️👆👆👆 ⭕️ متاسفانه بعضی از اطرافیان هم مثلاً میخوان دلسوزی کنن، میان و همچین راهنماییهای غلطی میکنن. 😒 🔺مثلاً میگه به شوهرت رو نده وگرنه پررو میشه! 😤 زیاد حرفای شوهرت رو گوش نده وگرنه زیرِ سرش بلند میشه! ‼️ 🔺یا مثلاً بعضی مردها میخوان همون اولِ کار گربه رو دَمِ حجله بکُشن!😒 👆به این حرفای شیطانی گوش ندید. ✔️ شما اون حرفی که خدا زده رو عمل کن. نترس چیزی ازت کم نمیشه. در نهایت ضرر نمیکنی.👌 ✅🔶➖💖🌱🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب ماشین وجلوی رستورانی نگه داشت وبا حرص گفت: مهتاب:بروپایین کشتی من وتو. به زورخودم ونگه داشتم تانخندم،ازماشین اومدم پایین ومنتظربودم مهتابم ازماشین بیادپایین. مهتاب جلوی چادرش وکنج روسری لبنانی ش رو توی اینه ماشین چک کرد و پیاده شد. بیچاره مهتاب امروزپدرش ودرآوردم انقدرکه چرخوندمش پنج ساعت هی ازاین پاساژ به اون پاساژمی بردمش،منم اگه جاش بودم همینقدر حرص می خوردم. مهتاب باطعنه گفت: مهتاب:این رستوران باب میلتون هست بانو؟احیاناًقصدنداریدمن وبکشونید یک رستوران دیگه؟ بلندزدم زیرخنده وگفتم: +مهتاب حرص می خوری خیلی باحال میشی. ادامودرآوردودستم وگرفت وگفت: مهتاب:جریمت اینه که امروزناهارمن ومهمون کنی. لبخندی زدم وگفتم: +باکمال میل. واردرستوران شدیم،اطراف ونگاه کردیم ودنبال میزخالی گشتیم. مهتاب به سمتی اشاره کردوگفت: مهتاب:بریم اونجابشینیم. سری تکون دادم وباهاش همراه شدم. مهتاب:من کباب برگ می خوام بامخلفات. لبم وکج کردم وگفتم: +اوممم منم همینطور. گارسون به سمتمون اومد،مهتاب گفت که چی می خوایم گارسونم سری تکون داد ورفت. به اطرافم نگاه کردم،بیشتردخترپسرا تورستوران بودن. سنگینیه نگاه مهتاب وحس کردم،بهش نگاه کردم دیدم زل زده بهم. +خوشگل ندیدی؟ مهتاب ابرویی بالاانداختوگفت: مهتاب:اون وکه هرروزجلوی آیینه می بینم. +ایش،سقف نریزه سرت. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:مواظبم نگران نباش. چیزی نگفتم وزل زدم به گلدون روی میز. مهتاب:هالین یه سوال بپرسم؟ +آره بپرس. مهتاب بعدازمکثی گفت: مهتاب:دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ لبخندمحزونی زدم وگفتم: +فقط دلم برای خانم جونم تنگ شده. مهتاب:خانوم جون؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره،مامان بزرگم،مامانِ بابام. مهتاب:معلومه باهاش صمیمی بودی. لبخندی زدم وگفتم: +خانم جون بامازندگی می کرد،ماکلازندگیمون خیلی تکراری وبی خودو حوصله سربربودولی وقتی خانم جون اومدرنگ تازه ای به زندگیم بخشید. لبخندی زدوبعدازچدلحظه سکوت گفت: مهتاب:پس دلت برای خانوادت تنگ نشده. اخمی کردم وگفتم: +نه اصلا،اوناخیلی درحقم بدکردن،اگه الان من اینجام همش تقصیراوناست. مهتاب اخم مصنوعی کردوبه شوخی گفت: مهتاب:خیلی دلتم بخوادکه الان پیش منی،تحفه. لبخندی زدم وچیزی نگفتم. مهتاب:ببخشیدهالین نمی خواستم ناراحتت کنم فقط محض کنجکاوی بود. +نه باباناراحت نشدم. لبخندی زدوگفت: مهتاب:آخ جون غذامون وآوردن. خندیدم وگفتم: +معلومه خیلی گشنته ها. مهتاب:معلومه که گشنمه،انتظارداری گشنم نباشه الان بخاطرتومن انقدرضعف کردم دیگه یه تارموازسرمن کم بشه توجواب گویی؟ خندیدم ودستم وتوهوا تکون دادم وگفتم: +کمترکولی بازی دربیار،توخودتم جای من بودی انقدرتوخیابون می چرخیدی خیرسرم هیچی لباس نداشتما،نه لباس داشتم نه لوازم آرایش نه کفش نه کیف نه... مهتاب دستش وبه نشونه تسلیم بالابردوگفت: مهتاب:باشه باشه اصلاهمه بدن فقط توخوبی. خندیدم وگفتم: +آفرین خوبه که به این نتیجه رسیدی. دستش وبه نشونه بروبابا تو هواتکون داد و مشغول خوردن غذاش شد. زندگی بامهتابم چیزخوبی بودا،درسته عقایدش به نظر زیادباعقایدمن جوردرنمیاد و ظاهرمونم فرق میکنه.. ولی دخترپایه ایه وآدم باهاش خوشه،هرچندکه هیچکس جای دنیارونمی گیره ولی خب مهتابم خوبه حداقل برای این مدتی که قرارتوخونشون باشم حوصلم سرنمیره. مهتاب:تموم شدما. خندیدم وچیزی نگفتم. مهتاب خیلی اروم در حدی که فقط خودمون بشنویم گفت : مهتاب:به جای اینکه زل بزنی به من و لبخند بزنی غذات و بخور. لبخندی زدم وگفتم: +باشه نفس عمیقی کشیدم ومشغول خوردن غذام شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب:خوردی؟ +آره توبروماشین وروشن کن من برم حساب کنم. مهتاب چادرشو مرتب کرد و با همون متانت همیشگی ش ازرستوران بیرون رفت،به سمت صندوق رفتم وپول غذاروحساب کردم. صدای زنگ گوشیم بلند شد،سریع به گوشیم نگاه کردم،شایان بود. +سلام شایان. شایان:سلام هالین خوبی؟ +آره خوبم توخوبی؟ شایان:خوبم،چخبر؟ رفتی خرید؟ +خبرخاصی نیست،آره الان بیرونم مهتابم باهامه. شایان:مهتاب کیه؟ +نمیشناسی؟خواهرهمین پسرس که خونشونم. شایان:آهان آبجیه امیرعلیه. +آره،شایان ایناروبیخیال بگوببینم چخبر؟اوضاع چطوره؟ شایان:اوضاع افتضاحه. ازدررستوران زدم بیرون،مهتاب ماشین وروشن کرده بودومنتطرمن بود. +چطور؟ شایان:افتضاحه دیگه،اول صبحی ننه ی این پسره سامی بلندشده رفته جلوی درخونتون دادوبیداد راه انداخته بابات وتهدیدکرده که اگه تادوروز دیگه تورو پیداکردن که هیچ اگه نه بابات و میندازن زندان. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +عجب!دیگه چی؟ درماشین وبازکردم ونشستم، مهتاب:چه عجب اومدی. وقتی دیددارم باگوشی حرف می زنم ساکت شد. شایان:دیگه اینکه خانم جون بامامان وبابات دعوا کرده گفته هرچی می کشیم تقصیرشماست واین حرفا. مهتاب ماشین وروشن کردوراه افتاد. باناراحتی گفتم: +الهی بمیرم. شایان:نگواینجوری.. چیزی نگفتم که شایان دوباره گفت: شایان:راستی دنیاهم امروزرفت خونتون تا یکم به خانم جون ومامانت کمک کنه ولی... بانگرانی گفتم: +ولی چی؟ شایان:ولی مامانت قاطی کرده بادنیادعواکرده بعد گیرداده بودکه تومیدونی هالین کجاست واین حرفا. باناراحتی گفتم: +ای بابا،دنیاخیلی ناراحت شد؟ شایان باغرورگفت: شایان:نه بابادنیامثل خودمه درکش بالاست. خندم گرفت،گفتم: +گمشو شایان:عجب بی ادبی هستیامن وباش فکرکردم بفرستمت بین اُمل ها باادب میشیا. نیم نگاهی به مهتاب کردم که داشت بادقت رانندگی می کرد،گفتم: +بی ادب. شایان:چی شد؟چی شد؟ داری دفاع می کنی ازشون؟ +آره دفاع می کنم،خیلی مهربونن البته من فعلا فقط مهتاب ودیدم که توهمین یک شبانه روز باهاش مچ شدم. مهتاب لبخندی زدوباصدای آرومی گفت: مهتاب:لطف داری. صدای دنیاازپشت خط اومدکه گفت: دنیا:خوشم باشه خوشم باشه می بینم چسبیدی به یکی دیگه. باخنده گفتم: +اِدنیاهم اونجاست؟شایان مگه نگفتی خونمونه. شایان:خونتون بودالان پیش منه،رفتم دنبالش بریم بیرون. +خوب بدون من میرید بیرونا. دنیا:توهم خوب بدون مامیری خریدا. باخنده گفتم: +صدام اسپیکره؟ شایان:نه بابااین دنیاچسبیده به من ببینه چی میگی. +فوضوله دیگه. شایان:درست صحبت کنا. +اوهو،گمشوباباچه طرفداری می کنه واسه من. شایان خندیدوگفت: شایان:هالین من برم،کاری نداری؟ +نه،فقط یه سوال. شایان:هان؟ +کی میایدپیشم؟ شایان:فعلاکه اوضاع خرابه بزاریکم خشمشون بخوابه بعدیک قرارمیزارم ببینیم همدیگرو. لبخندی زدم وگفتم: +باشه شایان:مراقب خودت باش،بای. +بای. گوشی وقطع کردم وروبه مهتاب کردم وگفتم: +چقدردلم براشون تنگ شده بود. مهتاب:معلومه صمیمی بودینا‌. +آره خیلی صمیمی بودیم. مهتاب:دیگه خریدی نداری؟ +نه. مهتاب دستش وآوردبالا وگفت: مهتاب:خداروشکر. خندیدم وچیزی نگفتم، ازپنجره زل زدم بیرون وبه این فکرکردم که چی درانتظارمه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب نگاهم کردوگفت: مهتاب:هالین اونطورکه من فهمیدم توازیک خانواده پولداری.سوالی نگاهش کردم وگفتم: +خب؟ مهتاب:ببین ماالان که بریم خونه تودیگه مثل یک خدمتکاری هرچندکه عزیزمنی وروسرماجاداری ولی سوال من اینه توالان برات سخت نیست که بخوای نقش یک خدمتکاروداشته باشی؟ اهی کشیدم وگفتم: +چی بگم والا،معلومه که سختمه ولی من توخونه خودمونم کلی کارمی کردم چون مامانم هیچ وقت نبود. مهتاب:مامانت شاغله؟ پوزخندی زدم وگفتم: +آره شاغله صبح تاشب ازخونه این دوستش میره خونه اون دوستش. مهتاب چیزی نگفت، گفتم: +مهتاب مامانت سختگیره؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:نه بابااصلا،مامانم می گفت خدمتکارنیاریم اصلاولی امیرعلی اصرارکردومامان وراضی کرد ولی کلی بخوام بهت بگم نه مامانم سخت گیر نیست. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. مهتاب ماشین وجلوی خونشون نگه داشت، با تعجب گفتم: +نمیریم تو؟ مهتاب:صبرکن یه زنگ به امیرعلی بزنم. سری تکون دادم وچیزی نگفتم. مهتاب گوشیش ودرآورد وزنگ زدبه داداشش. مهتاب:سلام امیر،خوبی؟ _... مهتاب:قربونت،میگم امیر مامان اومده؟ _... مهتاب:آهان،باشه حواست باشه پس ماجلوی دریم. _... مهتاب:یاعلی. گوشی وقطع کردوبه من نگاه کردوگفت: مهتاب:همه چیز حلّه می تونیم بریم داخل. مهتاب دروباریموت باز کردوماشین وواردحیاط کرد.زیرلب گفتم: +پیش به سوی زندگی جدید! ماشین وکنارسانتافه سفید رنگی پارک کرد،از ماشین پیاده شدیم.به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +مهتاب من استرس دارم. مهتاب:عزیزم صلوات بفرس درضمن استرس برای چی؟ نگران نباش من حواسم بهت هست. لبم وجویدم وگفتم: +نگرانم،می ترسم ازپس کارهابرنیام. مهتاب:برمیای عزیزدلم منم هستم بهت کمک می کنم. چقدرخوب بودکه مهتاب اینجابود،دلگرمی خاصی بهم می داد. نفس عمیقی کشیدم و همراه دنیابه سمت خونه رفتیم. مهتاب دروبازکردوبه شوخی گفت: مهتاب:یاالله یاالله. آروم واردشدم،مهتابم وارد شدودروبست. سرم وآوردم بالاوبه روبه رو نگاه کردم. یک خانم میان سال تپل بانمک که روی ویلچر نشسته بود. لپ های قرمزش،سفیدی پوستش وچشم های مهربونش به طرزعجیبی من ویاد خانم جون مینداخت. به امیرعلی که پشت مامانش ایستاده بود و دسته های ویلچروگرفته بود نگاه کردم،لامصب چقدرجذابه بااینکه ازاین آدمای ریشی بودولی خیلی جذاب بود. باضربه ای که به پهلوم خورد به خودم اومدم. صدایی در گوشم گفت: مهتاب:خوردی داداشمو. بعدازاین حرف زد زیرخنده،چشم غره ای بهش رفتم وروبه خانمه گفتم: +سلام خانم. _سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی. لبخندی زدم وسرم وانداختم پایین. مهتاب دوباره زیرگوشم گفت: مهتاب:توخجالتم بلدی. مثل خودش باصدای آرومی گفتم: +وای مهتاب دهنت و ببنددیگه خندم میگیره. بلندزدزیرخنده که مامانش گفت: _چی میگیدبه هم کلکا؟ مهتاب:چیزمهمی نیست مامان جون. مامانش مشکوک نگاهمون کردولبخندریزی زد. مامانش گفت: _دخترم بیابشین تاآخر می خوای بایستی؟ لبخندی زدم وبه سمت مبل روبه روییش رفتم ونشستم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼 ❤️ 🌼 ❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱 "هالین" دختر18ساله ای که به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه... کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰 ✍نویسنده : 🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/19633 📚 @romankademazhabi♥️ 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
32.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (ع)🌸 💐زهرا پسر آورده قرص قمر آورده💐 💐برای حیدر حیدر آورده💐 🎤 🌸✨🌸✨🌸 👌فوق زیبا 🌸✨🌸✨🌸 عیدتون مبارکا😍😍😍👏👏👏👏 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یه روز با برادرش اومدن خونه برای ناهار دادن به من بالاخره زبون بار کردم و ازش پرسیدم : ـ ببخشید امروز چندمه ؟‌ انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت :‌ ۲۵ اسفند ... تقریبا ۵۰ روز گذشته فهمیده بود سوالمو ، لحظه ای یاد مادرم افتادم با همون لباسای خونگی از در بیرون زدم . نمیدونستم چه بلایی سرش اومده ... همین طور وسط خیابون کلافه دور خودم میچرخیدم که باز همون دستا منو از تصادف حتمی نجات داد ... وقتی بخودم اومدم متوجه راننده شاکی شدم که سرش فریاد میزد ... ـ عذر میخوام آقا حق با شماست برادر من زیاد حالشون خوب نیست .... بعد از کلی التماس و عذر خواهی دست از سرمون برداشت سردم شده بود بعد از مرگ هیوا فقط به جسم و روحم آسیب زده بودم ... شال بافتشو هنوز نگه داشتم اون روز خیلی گرما بخش بود ... وقتی مرصاد شال خواهرشو روی شونم گذاشت یه لحظه حضور مادرمو حس کردم ... اون گرمای محبت دوباره منو یاد مادرم انداخت برای همین فورا پرسیدم : از مادر خبر داری ؟ کجاست ؟ حالش چطوره ؟ ـ نگران ایشون نباشین تو این دو ماه من همه ی روز های فرد که شما به دیدنشون میرفتین پیششون بودم تنها نموندن نمی دونستم این همه محبتو چطوری جبران کنم ... اینقدر با برادرش حواسشون به زندگیم بود و خوب ادارش کرده بودن که هیچ وقت خودم نمی تونستم ... حتی از رئیس شرکتم فرجه گرفته بودن ... در اون دو ماه من هیچی از دست ندادم جز خود باطلمو .... دنیا یه جور دیگه باهام کنار اومد ... شوهر دوستش خیلی هوامو داشت و کمکم کرد جور دیگه ای زندگی کنم ... سید هادی و مرصاد اغلب مراسمای هیئت منو با خودشون میبردن ... خیلی چیزا عوض شد بخاطر مراقبت های مهدا خانوم حال مادرم خیلی بهتر شد و الان باهم زندگی میکنیم اینقدر بهش وابسته شده که هر هفته باید مهدا خانومو ببینه ، حس میکنم به آرام خودش رسیده ... اولین عیدی بود که ما هم مهمون داشتیم مادرم تازه برگشته بود خونه روز اول عید که همه برای خانوادشون وقت میذارن مهدا ، مرصاد ، سید هادی و خانومش اومدن پیش ما خیلی ساعات خوبی بود طوری با مادرم هم حرف میشد که انگار همسن و سالن .... ! از اون قضیه تقریبا یک سال میگذره ، امروز سالگرد هیواست ... اما به من اجازه نمیدن برم پیشش ، پنج شنبه ها با مهدا خانوم و مرصاد میریم سر خاکش اونا میگن بخاطر گلزار شهدا میان اما من میدونم که مهدا هنوز میترسه دوباره بزنه بسرم .... نگاهی به محمدحسین کرد و ادامه داد ؛ حالا متوجه شدین چرا اینقدر برام آدم ارزشمندیه ؟! ـ درک میکنم . ـ استاد حسینی همیشه باهاش دشمن بود ، خیلی مشکل داشتن عمدا بهش نمره نمیداد و به هر صورتی سعی داشت اذیتش کنه معتقد بود امله یا یه آدم بی سواد و بی احساسه اما وقتی شاهد رفتارش با من شد ، فهمید این خانوم کیه ـ من نمی دونستم مهراد باهاش مشکل داشته ، یه زمانی میگفت از یه دختر چادری بدش میاد و از دست گل هایی که به آب داده بود گفت ـ حتما منطورشون مهدا خانوم بوده چون جز ایشون همه دخترا عاشق استادن با این حرف امیر ، محمدحسین خندید و گفت : بس بچه خوشتیپه ـ بنظر من شما بهترین ، خیلی شباهت دارین هر دو حسینی هستین ، نکنه برادرین ؟ ـ نه پسر عمومه ـ ببخشید ولی خیلی متفاوتین ـ کلا خانوادگی متفاوتیم ـ درست ، موفق باشین بابت امروز هم واقعا ممنونو متاسفم آقای دکتر . ـ نه این چه حرفیه ، با من راحت باش ، مثل یه رفیق دستش را روی شانه امیر گذاشت و ادامه داد : منو محمدحسین صدا کن ـ ممنونم . ـ فهمیدم قضیه چی بود ، دمت گرم پسر خیلی خوشحال شدم اینقدر غیرتمندی ـ شما لطف دارین ـ حالا اینقدر سر به زیر و مودب رفتار کن تا به غلامی قبولت کنم دخترمو دو دستی بسپارم دستتا هر دو خندیدند که مهدا با چشم های متعجب به آنها نگاه کرد و با خودش گفت با فاصله دو تا نماز من قضیه این شکلی شد ؟! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خواست اول امیر را برسانند تا با مادر امیر قبل از دیدن وضع او صحبت کند ، حلالیت بطلبد و دارو هایش را یادآور شود . ـ آقای حسینی من زود صحبتو تمام میکنم تا معطل نشید ـ نه راحت باشید ما فعلا در جوار داش امیر داریم از لحظات لذت میبریم مهدا لبخندی از سر رضایت زد و در عقب را باز کرد و پیاده شد بعد از چندبار در زدن مادر امیر در را باز کرد و با دیدن مهدا گل از گلش شکفت . ـ سلام خاله جون ـ سلام به روی ماهت دخترم . کجایی مادر دلم برات یه ذره شده بود ؟ ـ بی وفایی منو ببخشید خاله جون ، بی توجهی کردم ـ نه قربونت برم ، نه دختر نازم . این چه حرفیه میدونم درگیری مادر ، بشین یه لیوان شربت درست کردم بیارم بخوری ـ بگین کجاست خودم بیارم ، شما بفرمایید . ـ روی کابینته مادر ... با آرامش و خیلی منطقی قضیه را برای مادر امیر تعریف کرد و کمی شربت بهش تعارف کرد تا حالش جا بیاد . هنوز از دارو ها استفاده میکرد و شک عصبی براش خوب نبود برای همین یکی از قرص هایی که خودش بسختی براش پیدا کرده بود را به خوردش داد فشارش را گرفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد به امیر زنگ زد و گفت که همه چیز آماده است . ـ خاله جون فقط حواستون باشه قرصاشون فراموشتون نشه ، کنار کاغذ روی در یخچال که واسه قرص های خودتونه یه یادداشت هم از قرص های آقا امیر گذاشتم ـ قربون دستت دخترم ـ من برم هم شما استراحت کنین هم آقا امیر ـ ممنون دخترم خیلی لطف کردی ـ این چه حرفیه من فقط شرمنده شدم ببخشید ، حلالم کنید ـ اگه امیر کاری نکرده بود حلالش نمیکردم ، تو حلالی دخترم ـ ممنونم خاله جون ، به امیر آقا هم بگین فردا لازم نیست بیان دانشگاه کلاس برای کار های گروهی هست برا بسیج هم بچه ها هستن کمک میکنن ، استراحت کنن ـ باشه مادر ـ مراقب خودتون باشید ، یاعلی ـ علی یارت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 تند آسانسور را فر خواند و بسمت ماشین محمدحسین راه افتاد وقتی در بیمارستان گفت برود و او به مرصاد زنگ میزند تا دنبالشان بیاید ، ناراحت شد که مهدا ترجیح داد چیز دیگری نگوید . ناراحت از اینکه باید جلو بنشیند با خجالت در جلو را باز کرد و نشست . ـ ببخشید معطل شدید ـ خواهش میکنم در سکوت رانندگی میکرد که به یاد حرفش در بیمارستان افتاد و گفت : مهدا خانوم ؟ انتظار نداشت اسمش را از دهان آقای متفاوت مغرور بشنود . آرام گفت : بفرمایید ـ شما از دست من ناراحت هستین ؟ خودش را به آن راه نزد و خیلی صادقانه جواب داد : سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ۱* ـ پس ... ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... قضاوت هر روز یه رنگ میشه گاهی تهمت ، گاهی غیبت ، گاهی دروغ ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید . ـ ببخشید ـ لازم نیست از من عذر خواهی کنید شما در حق من ظلم نکردید تا زمانی که فرضیه تون به حرف و اعتقادتون تبدیل نشده باش ، اون وقته که ببخشش سخت میشه ـ خب پس چطور میشه اطرافیانو شناخت ؟ محمدحسینی که ختم قرآنو مطالعات فلسفیش به حد یک روحانی بود خودش را مقابل این دختر جوان مثل یک کودک میدید ، اصلا نفهمید کی این حرف را زد انگار از دلش برآمده بود . ـ شناخت؟ چرا باید اطرافیانتونو بشناسید ؟ ـ مگه میشه بدون شناخت ارتباط اجتماعی رو حفظ کرد ؟ ـ دقیقا رابطه اجتماعی ، این چیزی که ما الان اسمشو شناخت گذاشتیم میتونه به این ارتباط اجتماعی کمک کنه ؟ ـ خب ، معلومه ـ تصور کنید ما قراره تمام اطرافیانمون رو بر حسب نظر خودمون بشناسیم ، پس قطعا به عیب هایی با دید خودمون دست پیدا میکنیم که نمی تونیم تحملشون کنیم ، آخرش به این نتیجه میرسیم که هیچ کس مناسب ما نیست ، یعنی قطع رابطه با اجتماع. این طوری روابط اجتماعی بهبود پیدا میکنه ؟ ـ نمیشه کوکورانه و کبکوار زندگی کرد ، شاید واقعا بعضی ها شایسته ما نباشن ، ضمنا ما با چیزی که از رفتارشون برداشت میکنیم اونا رو می شناسیم ـ شما تشخیص میدین که هر کس چقدر شایستگی داره ؟ مگه شمایی که ظاهر رو دیدی باطن هم میتونی ببینی ؟ ضمنا شما از فردای اون شخص اطلاع دارین یا حتی میدونین در لحظه چی از دلش گذشته ؟ شما با یه نقشه که متعلق به هزار سال قبله میخواید شهر تازه تاسیسی قرن رو پیدا کنید ؟ ـ خانوم از کوزه همان برون تراود که در اوست ۲* ذات آدما در ظاهرشون مشخصه . ـ جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق ، آگاه شد ۳* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱* اشاره به حدیث امام صادق(ع): قلب حرم خداست، غير خدا را در آن جاي مده (بحارالانوار جلد ۶۷ ص ۲۵ ) &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌺🌼🌸🌷🌹💐🌸🌼🌺🌹🌷💐 سلام ✋همراهان خوب کانال🌸 به مناسبت میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام❤️ امشب ۳قسمت از رمان تقدیمتون شد🌸🌼🌺 در این شب مبارک مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید🌹 ❇️اولین دعا فرج مولامون امام زمان عج باشه ان شالله 💐🌺🍃🌸🌼🌟🌼🌸🍃🌺💐
🌸🍃🌸 🌸🍃دانی که چرااین رمضان ماه خداست یا آنکه چرا حساب این ماه جداست؟💚 🌸🍃یا آنکه چرا باب کرم مفتوح است؟ زیرا که تولد حسن عشق خداست💚 🌸🍃ای کوی تو قبله ی مراد ادرکنی ای داد رس روز معاد ادرکنی💚 🌸🍃ای گشته زفرط جود و احسان وعطا مشهور و ملقب به مجتبی ادرکنی💚 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️✨💚✨💗✨💙 ♥️✨🌹ولادت با سعادت امام حسن مجتبی ـ علیه آلاف التحیة و الثناء ـ مبارک باد ❤️✨🌹 💐التماس دعا از همگی شما عزیزان💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 14.mp3
3.13M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا