eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . بعد حرف بزرگترآ زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن همه چی خیلی سری پیش میره انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد یا شاید از این وصلت ناراحته اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم . . . عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما . . مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳 چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐 مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️ قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم 😍😍😍 بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐 حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد و قرار عقد هم گذاشته شد سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐 خیلی زیاده کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂 بعد خانوم موسوی گفت 128 پرسیدم چرااحالا این عدد گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه اسمه اقا دامادم که هست☺️ و اینگونه شد که تصویب شد جالب بود خیلی 😅😅 ... موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری از خجالت سرخ شدم به یه لبخند اکتفا کردم . . . توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست که دلمو خیلی میلرزونه... ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش من اگه دلم براش لرزیده بخاطره خدایی بودنشه بخاطر پاک بودنشه باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من خواست خدا اینطور بوده وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم... یاد این جمله آرامش بخش میوفتم خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ دلم قرص تر از قبل میشه و سعی میکنم به خودم بیام . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خنده‌ام را قورت میدهم و نگاهم را از مواد نمیگیرم. مقاله درباره شراب چندتایی خوانده بودم. آریا میگوید:آرش پارسال برای سردردش رفته بود دکتر. همان پارسال که رفته بودیم انگلیس. دکتر ازش پرسیده بود که مشروب هم میخوری و آرش گفته بود تا به حال نخورده و ایرانی است. دکتر گفته بود تا حالا نخوردی بعد هم اصلا نخور. چیز خوبی نیست. اینکه ممنوع نکردند به علت بی ضرر بودنش نیست. خیلی مسائل مطرحه. مشروبات الکلی یک صنعت وحشتناک مثل اسلحه تو آمریکا. به همین دلیل هم ممنوعش نمی‌کنند. باید بدهم رمان آخرین پدرخوانده را بخوانند البته از منظر جسمی و لذتش نه،از دیدگاه تحلیلی اوضاع و احوال کشور دوست و همسایه آمریکا! به نظرم میکروپمپ خراب است. آریا از آزمایشگاه دکتر صالحی پمپ سرنگیشان را قرض میگیرد. خدا خدا میکنم موادم خراب نشده باشد. رامین دست به سینه میشود و میگوید:دستگاهش ایرانیه دیگه!کلا تنظیم نرخ تزریقش مشکل داره. نگران،چشمم به زمان است و موادی که باید امروز درست شود. مرده‌شور تحریم‌ها را ببرند که کار و بارمان را عقب انداخت. هرچند بدک هم نشد بالاخره بچه‌های ما مجبور شدند خودشان دست به کار ساخت بزنند و خب تا درست و حسابی جا بیفتند زمان میبرد و باید صبر کنیم. جای علیرضا خالی که دل و روده دستگاه را بیرون بریزد. لپ‌تاپش را که به خاک سیاه. ماده را زیر نور میگیرم و نمیتوانم با دیدنش لبخند نزنم نفس راحت میکشم. حوصله حرف‌هایشان را ندارم. من دارم خفه میشوم و پاهایم خسته شده‌اند و اینها مانده‌اند که چرا صادق هدایت را تحویل نمیگیرم. هدایت هم مثل ارنست همینگوی بوده است. با قلم ارنست و هدایت که وقتی بهترین کتابشان را میخوانی بهترین حالتی که پیدا میکنی این است که حالا با زندگی که روی دستت مانده چه کنی!تمام حواست میرود به پوچی و یک خودکشی جذاب! جمع و جور میکنم تا بروم پیش دکتر علوی و نتیجه آزمایش را تحویلش بدهم. جمله آخر آریا را میشنوم:اونجا خیلی چیزها هست که اگه باهاش طرف بشی تعجب میکنی فقط اگه رفتی آنقدر شهامت داشته باش که همینطور که اینجا رو نقد میکنی اونها رو هم نقد کنی. گزارش کار را میدهم و از فرصت استفاده میکنم. سوال‌هایم را میپرسم. چایی دکتر علوی و جوابهایش درباره تزم دو ساعتی زمان میبرد. صبح باید آزمایشگاه باشم. قید خانه را میزنم و تا برسم خوابگاه غروب شده است. علیرضا نپرسیده اسپیکرش را روشن میکند و موسیقی مادرانه فضای اتاق را پر میکند. دراز میکشد و لپ‌تابش را روی شکمش میگذارد. وحید می‌غرد:نذار اونجا عقیم میشی! حرست زده نگاهی به تختش میکنم. چهل و هشت ساعت است که نخوابیده‌ام و حسرت رختخواب را میخورم. علیرضا دو تا روزنامه می‌اندازد روی زمین و لپ‌تابش را روی آن میگذارد. از پای لپ‌تاپ شهاب بلند میشوم،متکا را از زیر سر وحید میکشم و همان وسط دراز میشوم. آهنگ مادرانه تمام میشود و نوای موسیقی بادیگارد می‌پیچد. کاپشنم را میکشم روی صورتم و...‌ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
-یعنی هر چی که ما هزار و چهارصد سال پیش ترک کردیم، اینا تا همین دویست سال پیش هنوز داشتن. پلاستیک میوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطیه نشسته اند. بچه ها دارند دو تایی صحبت می کنند -داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون طاهر سازیش، نه به این افکار و اخلاق بدش. -تو هم داری شلوغش می کنی. -اه ببین چه جوری پیام داده. مشغول خواندن پیام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره ی داشته آن ها بحث می کنند. یاد کتاب های ارنست همینگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هیچ می رسند؛ یعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطیه می گوید: -بچه ها رمان دزیره معشوقه ناپلئون رو می خوندم، تاریخ همین یکی دو قرن اخیر. سالی یکی دو بار بیش تر حموم نمی رفتن. ریحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کیفم و می گوید: -ولی خیلی عجیبه ها این که این قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گوید: -خودش هم خیلی مغروره. همه چیز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشینم که مالکم باشه ؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گویم: -ما هم اگر جنگ خارجی،تفرقه، تحریم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همین کشورهای بی دست شویی حالا جلوتر بودیم. تازه خودشون می گن تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سر پا شه. اگه جنگی بشه، باید بیست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعیت درست. ما هر دو تاشو داشتیم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برین تو اینترنت بزنید دستاوردهای ایران. سارا که همیشه معترض است می گوید: -لیلا اینا راسته؟یغنی دروغ نیس؟شبکه های ماهواره ای که می گن ایران که از پیش رفت هاس تعریف می کنه دروغ می گه. همش تو سرما میزنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطیه می گوید: -اونم همین طوره. مدام تو سرم می زنه.مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جدیدا دروغ هم می گه. -یکی عین خودت. چرا ناراحت میشی؟ -الان تو طرفدار منی یا اون؟ عطیه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد. سارا رو می کند به من و می گوید: -آره راست می گه. آدم حس می کنه چه قدر عقب هستیم. اونا چه قدر توی آسایش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن. همش آرزومه با یکی ازدواج کنم بزنم از ایران برم. -می گم سارا جون وقت داری؟ یه برنامه ی دوست داشتنی برات دارم. -وای جذاب باشه، رمانتیک باشد. صد ساعت هم وقت دارم. -می گم پس برو یه رمان جذاب امریکایی هست بخون. -واقعا؟من عاشق ادبیات آمریکای. سمیه می پرسد: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ چند ماه مانده به آزمون سراسری،یک شب سر سفره، با پریدن دانه ای برنج به گلویم، همه چیز شروع شد. آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم. همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد. اما سرفه ام قطع نمیشد، با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحتتر سرفه کنم. آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده ام را بالا آوردم، ولی بازهم سرفه قطع نشد. صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود. علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد. از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید. بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. لبهایم خونی بود. خون تازه! چندبار در لگن دستشویی تف کردم. بله!خون بود. خون تازه! با اضطراب سرم را بلند کردم. علی هم با وحشت به من نگاه میکرد. همان شب به اصرار پدر و مادر علی و رفع نگرانیشان، راهی بیمارستان شدم. اول،همه دکترا فکر کردند یک عفونت ساده است. اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد، کم کم به دیگر امکانات بیماری فکر کردند. سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده ای بالای سرم آمدو با نگرانی پرسید: پسرم شما جبهه هم بودید؟ سرم را تکان دادم. فوری پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟ به سختی گفتم: تقریبا دو سال! پیرمرد رنگ صورتش پرید، سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد، بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن، عاقبت پرسید:توی اون مدت هیچوقت شک نکردی که گاز شیمیایی استنشاق کردی؟ با این سوال ذهنم به پرواز در آمد. علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک، درون کوله پشتیش جستجو میکند. خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه ای درنگ روی صورت از حال رفته علی کشیدم، چفیه ام را دور دهان و بینی ام پیچیدم و چند لحظه ای بوی عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام. شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر! همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم. درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردند و وقتی حالم بهتر شد، همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام. من زیاد از این خبر ناراحت نشدم، بیشتر به خاطر علی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود. مدام ناله و زاری میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت. عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جای من، او از دست برود. سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهای پزشکی بنیاد گذراندم. باید شدت آسیب مشخص میشد. سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم. با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم. عاقبت تکه ای از ریه ام را برداشتند و پس از یک ماه استراحت مطلق، کمی آرام گرفتم. دوباره از درس عقب افتاده بودم. اما به هر حال امتحان کنکور را دادم. آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود، هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم. به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسری قبول نشدم. علی اما در یک رشته خوب، دانشگاه تهران قبول شد. وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد، علی بیشتر از من خوشحال شد. در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم، ولی خودم اصلا خوشحال نبودم. دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،ا صلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم. با هزار ترفندعلی، عاقبت راضی به ثبت نام شدم. برای پرداخت شهریه ترم اول، طلاهای اندک مادرم را فروختم. وقتی برای برداشتن طلاها وارد خانه شدم، تمام وجودم پر از احساس دلتنگی شد. نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم. تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند. حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود. گردو خاک تمام خانه را پوشانده بود. البته محتویات یخچال و گلدانهای گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود. اما باز هم بوی نامطبوع و رطوبت و ماندگی در فضا موج میزد. خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوی چشمم هجوم آورد. خدایا! چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود. روی فرش، کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم. به خاطر دلتنگیم، به خاطر غریبی ام، به خاطر بی کس ام اشک ریختم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب نگاهم کردوگفت: مهتاب:هالین اونطورکه من فهمیدم توازیک خانواده پولداری.سوالی نگاهش کردم وگفتم: +خب؟ مهتاب:ببین ماالان که بریم خونه تودیگه مثل یک خدمتکاری هرچندکه عزیزمنی وروسرماجاداری ولی سوال من اینه توالان برات سخت نیست که بخوای نقش یک خدمتکاروداشته باشی؟ اهی کشیدم وگفتم: +چی بگم والا،معلومه که سختمه ولی من توخونه خودمونم کلی کارمی کردم چون مامانم هیچ وقت نبود. مهتاب:مامانت شاغله؟ پوزخندی زدم وگفتم: +آره شاغله صبح تاشب ازخونه این دوستش میره خونه اون دوستش. مهتاب چیزی نگفت، گفتم: +مهتاب مامانت سختگیره؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:نه بابااصلا،مامانم می گفت خدمتکارنیاریم اصلاولی امیرعلی اصرارکردومامان وراضی کرد ولی کلی بخوام بهت بگم نه مامانم سخت گیر نیست. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. مهتاب ماشین وجلوی خونشون نگه داشت، با تعجب گفتم: +نمیریم تو؟ مهتاب:صبرکن یه زنگ به امیرعلی بزنم. سری تکون دادم وچیزی نگفتم. مهتاب گوشیش ودرآورد وزنگ زدبه داداشش. مهتاب:سلام امیر،خوبی؟ _... مهتاب:قربونت،میگم امیر مامان اومده؟ _... مهتاب:آهان،باشه حواست باشه پس ماجلوی دریم. _... مهتاب:یاعلی. گوشی وقطع کردوبه من نگاه کردوگفت: مهتاب:همه چیز حلّه می تونیم بریم داخل. مهتاب دروباریموت باز کردوماشین وواردحیاط کرد.زیرلب گفتم: +پیش به سوی زندگی جدید! ماشین وکنارسانتافه سفید رنگی پارک کرد،از ماشین پیاده شدیم.به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +مهتاب من استرس دارم. مهتاب:عزیزم صلوات بفرس درضمن استرس برای چی؟ نگران نباش من حواسم بهت هست. لبم وجویدم وگفتم: +نگرانم،می ترسم ازپس کارهابرنیام. مهتاب:برمیای عزیزدلم منم هستم بهت کمک می کنم. چقدرخوب بودکه مهتاب اینجابود،دلگرمی خاصی بهم می داد. نفس عمیقی کشیدم و همراه دنیابه سمت خونه رفتیم. مهتاب دروبازکردوبه شوخی گفت: مهتاب:یاالله یاالله. آروم واردشدم،مهتابم وارد شدودروبست. سرم وآوردم بالاوبه روبه رو نگاه کردم. یک خانم میان سال تپل بانمک که روی ویلچر نشسته بود. لپ های قرمزش،سفیدی پوستش وچشم های مهربونش به طرزعجیبی من ویاد خانم جون مینداخت. به امیرعلی که پشت مامانش ایستاده بود و دسته های ویلچروگرفته بود نگاه کردم،لامصب چقدرجذابه بااینکه ازاین آدمای ریشی بودولی خیلی جذاب بود. باضربه ای که به پهلوم خورد به خودم اومدم. صدایی در گوشم گفت: مهتاب:خوردی داداشمو. بعدازاین حرف زد زیرخنده،چشم غره ای بهش رفتم وروبه خانمه گفتم: +سلام خانم. _سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی. لبخندی زدم وسرم وانداختم پایین. مهتاب دوباره زیرگوشم گفت: مهتاب:توخجالتم بلدی. مثل خودش باصدای آرومی گفتم: +وای مهتاب دهنت و ببنددیگه خندم میگیره. بلندزدزیرخنده که مامانش گفت: _چی میگیدبه هم کلکا؟ مهتاب:چیزمهمی نیست مامان جون. مامانش مشکوک نگاهمون کردولبخندریزی زد. مامانش گفت: _دخترم بیابشین تاآخر می خوای بایستی؟ لبخندی زدم وبه سمت مبل روبه روییش رفتم ونشستم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست .... مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ... او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ... باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین.. نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه .... محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد . درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ... سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ... یکی بی سیم بزنه مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛ فاتح فاتح ... یاسر ؟ فاتح فاتح ... یاسر ؟ . . . + فا....ت....ح .... بگو...شم ! یاسر .... اعلام موقعیت ؟ + در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... ! سرهنگ : بده به من ... ! یاسر ؟ بله قربان سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم چشم قربان ............... سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ... بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود . سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ... نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد هادی : دقیقا کجا ؟ نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی .... بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم سید هادی : خب ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 همه با گریه و ناراحتی گوش میدادن ... وصیت که تموم شد احمد اقا روبه عموم گفت اقا ناصر اگه موافق باشین این وصیت اجرا بشه چون انجامش لازمه از نظرما... عمو ـ بله باید به خواسته اون مرحوم عمل بشه ... معصومه خانم بلند شد چادری رو که خانواده محسن برای زینب اورده بودن رو روی سرمن انداخت رومو بوسید و گفت مبارکه دخترم... همه از ته دل راضی بودن اما من به همه گفتم که نمیشه این وسط موضوعی هست که همه بی خبرین شاید با شنیدنش اقا محسن قبول نکنن بازم همه متعجب شدن ... عمو ـ چی دخترم بگوو تا بدونیم... من ... من راستش باردارم ... الان نزدیکه ۳ماهه که بچه عباس و باردارم... معصومه خانم ـ دخترم پس چرا به ما چیزی نگفتی ؟؟. مامانـ حاج خانم فرزانه هم همین تازگیا متوجه این موضوع شد و میخواست بعد جریان خاستگاری بهتون بگه ... معصومه خانم و زینب اومدن سمتمو بغلم کردن و گریه میکردن خدایا شکرت یه یادگار از پسرم برامون مونده... نگاهمو سمت محسن چرخوندمو گفتم خب اقا محسن شنیدین من الان بچه دارم پس بهتره زندگیتوو به پای من خراب نکنین .... شما حسن نیتتونو پیش ما ثابت کردین .... بهتره برین دنبال زندگیتون شما هیچ دینی به گردن ما ندارین... این حرف و زدمو از اتاق خارج شدم... رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ... محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ... زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم. دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود .... زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا.... اقا محسن خواست که صدات کنم هنوز حرفاش تموم نشده پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن مگه تو عباس و دوست نداری پس بیا و به وصیت داداش عمل کن سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست... اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟. هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ... زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ... زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه... محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با حالت خواهشگرانه ای میگویم +ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی ابرو هایش را در هم میکشد _متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم +ازت خواهش کردم شهریار اخمش غلیظ تر میشود _خودم هیچی ، عمو محمد و چیکار کنم ؟ بهش قول دادم تا همین الانشم به اصرار تو صبر کردم +خیلی خب پس فقط ۱ هفته دیگه بهم وقت بده _برای چی ؟ +فعلا نمیتونم بگم اما هروقت کارم تموم شد بهت میگم اخمش را باز میکند و نفسش را با شدت بیرون میدهد _یک هفته بهت وقت میدم ولی شرط داره لبخندی از سر شادی میزنم +هرچی باشه نشنیده قبول میکنم _اول اینکه خودت با عمو محمد صحبت کنی و بهش بگی . دوم اینکه بعد از یک هفته هرچی فهمیدی رو به میگی و کامل برام توضیح میدی که چرا هِی از من مهلت میخوای لبخند میزنم و سری به نشانه ی تایید تکان میدهم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهی به در سبز رنگ زنگ زدیشان می اندازم . به آن لباس های شیک و مارکدار نمیخورد که در همچین جایی زندگی کند . دیروز عصر به آموزشگاه هنر رفتم و بعد از یک ساعت ماتلی و آوردن دلیل و برهان توانستم بلاخره آدرس خانه ی نازنین را از مدیر آموزشگاه بگیرم اما وقتی به محله مورد نظر رفتم گفتند خانواده نازنین چند ماه پیش از این محله رفته اند و آدرسی هم به کسی نداده اند . اما من نامید نشدم و بعد از پرس و جو در کل محل ، توانستم آدرس خانه ی جدید را از یکی از اهالی محل بگیرم و حالا آمده ام تا با نازنین صحبت کنم بلکه شاید بفهمم هدف و قصد اصلی شهروز از آزار و اذیت من چیست . چند قدمی نزدیکتر میشوم و محکم به در ضربه میزنم . خانه آنقدر قدیمیست که حتی آیفون هم ندارد ! بعد از چند لحظه صدای زنی سالخورده از پشت در می آید _کیه ؟ +ببخشید مادر جان میشه در و باز کنید در را به آرامی باز میشود . پیرزنی لاغر با چادر سرمه ای رنگی و صورت پر چین رو به رویم قرار میگیرد . با شک مجدداً نگاهی به پلاک خانه می اندازم ؛ به آن پیرزن نمی آید مادر نازنین باشد . با لحن مهربانی میگویم +سلام. ببخشید مزاحم شدم ، من با نازنین احمدی کار دارشتم به من گفتن اینجا زندگی میکنه پیرزن اخم غلیظی میکند _چیکارش داری ؟ +من یکی از دوستاشم میخام باهاش راجب یه موضوعی صحبت کنم با چشم هایش سر تا پایم را میکاود _بگو من خودم بهش میگم به زور لبم را به لبخند میکشم +نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم 🌿🌸🌿 《من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد》 باباطاهر &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشمانش میخکوب گوشه ای شده بود. نگاهش را دنبال کردم و چشمم به جسم متلاشی عمران افتاد. سرش سالم بود و بدنش متلاشی شده بود. با دیدن آن صحنه احساس کردم محتوای معده ام به دهانم هجوم آورد. از کنار ژاسمن برخواستم و به کنار دیواری نشستم .دل و روده هم در هم پیچ خورد و محتوای معده ام را بالا اوردم. حالم خیلی بد بود ولی نگرانی حال حمید نمیگذاشت به خانه برگردم. باید حمید را پیدا میکردم . با عجله به سمت ژاسمن دویدم _ژاسمن گوشیت رو بده به حمید زنگ بزنم. هنوز به آن نقطه زل زده بود گوشی را به سمتم گرفت. با دستانی لرزان شماره اش را گرفتم . با شنیدن صدای بوق ممتد دلم میخواست گوشی را به دیوار بکوبم . نمیتوانستم همانجا منتطر خبری از او بمانم. گوشی را به ژاسمن دادم _من میرم دنبال حمید.تو چرا خشکت زده پاشو مگه نگفتی خواهرزاده ات اینجاست نگاه ماتش را به من دوخت.از نگاه بی روحش ترسیدم . سیلی ارامی به صورتش زدم _ژاسمن چت شده دیوونه .پاشو عزیزم پاشو خودش را به آغوشم انداخت و زار زد . نمیتوانستم با آن حال رهایش کنم . _ژاسمن جان باید بریم دنبالشون .لطفا به خودت بیا بعدا وقت هست واسه گریه و زاری .باشه دختر خوب؟ اشکهایش را پاک کرد. _تو از اون سمت برو. منم از سمت دیگه میرم اگر خبری شد بیا همینجا _باشه از هم جداشدیم . دل توی دلم نبود .باید حمید را پیدا میکردم . او به من قول داده بود که همیشه پناهم باشد ،او نمیتوانست مرا تنها بگذارد . او همیشه سرقولش می‌ماند. در حالی که نمیتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم به دنبال او به هرسمتی نگاهی می انداختم. با دیدن مردم زخمی دلم بیشتر شور میزد.. کل آن خیابان را برای پیدا کردنش زیر و رو کردم ولی خبری نبود. دیگر نمیتوانستم خودم را مقاوم نشان بدهم. احساس می‌کردم ممکن است هرلحظه جانم به لبم برسد .وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم با گریه نامش را صدا زدم _خانم شمس اولش فکر میکردم اشتباه می شنوم ولی وقتی دوباره صدایم زدند سرم را بالا اوردم. نگاهم به مرد جوانی افتاد که با فاصله از من ایستاده بود _خانم شمس هستید درسته؟ _بله _من همکار حمید هستم انگار اشتباه می شنیدم با گنگی گفتم _همکار حمید ؟ _بله خانوم جرقه امیدی در دلم زده شد .سریع برخواستم _میدونید حمید کجاست؟ _بله ما باهم بودیم . صورتش از درد جمع شد تازه متوجه زخم روی صورتش شدم.دستش هم کمی صدمه دیده بود _حمید کجاست؟تو رو خدا بگید. حالش خوبه؟ وقتی عجز صدایم را شنید با اطمینان جوابم را داد _خوبه نگران نباشید.فقط با صدایی که تحلیل میرفت نالیدم _شهید شده. قاطع جواب داد _نه خانوم .حالش خوبه ،بردنش بیمارستان.منم میخواستم برم که شنیدم اسمش رو صدا زدید.حمید رو بردن بیمارستان یک خیابون پایین تر میتونید برید اونجا.اگه میخواین میتونید با من بیاین. به یاد ژاسمن افتادم باید به او اطلاع می‌دادم. _نه. ممنون شما برید من باید اول دوستم رو ببینم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 🌈 دین و شادی ؟!! دینداری و سرحالی !؟؟؟ پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین. "راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،دیگه تکرار نمیکنیم . بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا ،اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی !" دوباره به اسپیکر نگاه کردم خلقت؟ هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم ...!! از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم ! "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی ! حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟ تو که خودت ، خودتو خلق نکردی ! پس کسی تو رو خلق کرده ! تو خلق شدی که به چی برسی؟! مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟ چرا انسان خلقت کرد ؟! به من بگو چرا ؟؟" تو دلم گفتم چرا !؟ خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم! 😒 بگو دیگه !! "برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟ میدونی بپرسی چی میگه؟ میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو ! اما تو رو خلق کردم برای خودم !!! خودش !!! تورو برای خودش خلق کرده !! بفهم اینو ! بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی! من که گفتم اینا برای چیه ! بیا برو ... تو کار مهم تری داری ! تو خلق شدی برای رسیدن به اون !!" گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم ،کمتر میفهمیدم ! حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم !هرچی میشکافتم ، به چیزی نمیرسیدم !! نیم ساعت رو گذشته بود ، دلم نمیخواست برم ... اما حسابی دیرم شده بود ! یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay