eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸 سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... پنجاهم 👇 💎 " سوءاستفاده نمیکنن؟ " 🔹شما سعی کن در هر شرایطی به همسرت آرامش بدی. - اگه فقط ما آرامش بدیم همسرمون سوء استفاده نمیکنه و پُر رو نمیشه؟!😥 🔶 نه نترس. پر رو نمیشه. به فرض اگه پر رو هم شد بذار بشه. نگران نباش. 🌺 تو خدایی داری که قول داده از بندۀ مومنش دفاع کنه...☺️ عزیز دلم... شما بد عمل نکن. ✔️ اولاً اگه تو بخوای با "جنگ و دعوا" به منافعت برسی، این یه خیالِ خام هست.🚫 سعی کن زرنگ بازی در نیاری! 🚸 آدم هیچ وقت با درگیری به منافعش نمیرسه، خصوصاً در دراز مدت. ✅ بعدش هم اینکه "هیچ وقت همسرت نمیتونه به تو ضرری برسونه مگر اینکه خدا بخواد تو رو توی اون زمینه کنه." 👈 پس خیالت راحت باشه که اگه ضرری هم بهت رسید "آزمایش و امتحانِ الهی" تو بوده و یه "رنجِ خوب" هست. سعی کن توی امتحاناتِ خدا سربلند بشی. خدا تک تکِ این بزرگواریهای تو رو حساب میکنه☺️ ☑️ ضمن اینکه اون اگه پُررو شد و اذیتت کرد، خدا به حسابش میرسه😊 💎 اینجا اگه "روحِ بزرگی" هم داشته باشی، برای طرف مقابلت "دعا" هم میکنی.👌 💖 و خدا برای همچین "بندۀ فهمیده و بزرگواری" چیکار که نمیکنه... 👆👆👆✔️
🔸 شما خوب باش...🌹 بذار دیگران از خوب بودنت سوءاستفاده کنن. ✅ آخه "تقریباً امکان نداره آدم خوب باشه امّا کسی حقش رو نخوره." 🔵 بالاخره شما هر چقدر هم که خوب باشی، امیرالمومنین علی علیه السلام از شما بهتره؛ هر حق مهمی هم که داشته باشی، از "حق خلافتِ" حضرت مهمتر نیست. 🚸 حق مهمی به نام خلافت رو از امیرالمومنین علیه السلام گرفتن و حضرت بنا به مصالحی حق رو پس نگرفت. 🔺🔸💯 🌏 اصلاً دنیا طوری طراحی شده که طبیعتاً خیلی وقتا ممکنه حق مؤمن خورده بشه.👌 بالاخره آدم باید یه چیزایی داشته باشه که خدا روز قیامت بی حساب بهش ببخشه یا نه؟😊 🌷 بذار دیگران روشون زیاد بشه، همین که شما سعی کنی خوب باشی، کم کم دیگران هم خوب میشن. 💞 ✔️ تو سعی کن آرامش بدی و نیش نزنی، آتیش نزنی، مچ نگیری، ندید بگیری و... 🌺🔹🔹✅🔶 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991 مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیرعلی ومهتابم کنارهمدیگه رومبل روبه رویی من نشستن. استرس گرفته بودم، حس می کردم اومدم یک مصاحبه مهم کاری هرچندکه کم ازمصاحبه نداشت. اداهایی که مهتاب درمیاوردباعث می شدخندم بگیره،لبم وگاز گرفتم وسرم وانداختم پایین. مامانشون گفت: _خب دخترم من اسمم مهینه وازآشناییت خوشبختم. لبخندی زدم وگفتم: +ممنون منم خوشبختم مهین خانم. خندیدوگفت: مهین:مهین خانم چیه؟ سنم ونبربالابهم بگومهین جون. +چشم مهین:چشمت بی بلا،خب بریم سراصل مطلب. آب دهانم وقورت دادم وزل زدم بهشون: مهین:خب عزیزم ازخودت بگو. سرفه ی کوتاهی کردم وگفتم: +اسمم هالینه فامیلیم محتشمه،هجده سالمه ورشتم هنربودولی... نمیدونستم بایدخالی ببندم یانه،به مهتاب نگاه کردم مشتاق زل زده بودبهم،به امیرعلی نگاه کردم سرش پایین بودوهیچ توجهی نمی کرد. مهین:ولی چی؟ +ولی بخاطرشرایط مالی ومشکلات خانوادگی نتونستم ادامه بدم. باتعجب وجدیت گفت: مهین:خانوادگی؟امیرعلی گفت پدرومادرت ... خاک برسرم گندزدم،هل کرده بودم نمی دونستم چی بایدبگم، مهتاب کمکم کردوسریع گفت: مهتاب:مامان جان هالین برای من تعریف کرده مشکلات خانوادگی منظورش اقوامشه سرپول و... واین حرفا هالین وخیلی اذیت کردن واین چیزادیگه. به امیرعلی نگاه کردم،بااخم زل زده بودبه گل قالی. مهین:آهان،خب ادامه بده. +چی بگم دیگه؟ مهین:هرچیزی که لازمه. +اوممم آهان تک فرزندم. مهین:فامیلات مشکلی ندارن بااینکه اینجایی ودر واقع قراره بامازندگی کنی؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +نه هیچ مشکلی ندارن اصلابراشون مهم نیست. مهین جون لبخندی زدوگفت: مهین:امیرعلی گفت به قول معروف توپر قو بزرگ شدی. لبخندی زدم وسری به عنوان تاییدتکون دادم. مهین:خب چیزی ازکارخونه بلدی؟سختت نیست؟ کمی فکرکردم وگفت: +سخت که بستگی داره شماچه کاری بخوایدازمن ازکارخونه هم تقریبایک چیزایی بلدم. مهین:نگران نباش اگه قبولت کنم مهتاب کمکت می کنه.امیرعلی بالاخره یک کلمه حرف زد: امیر:یعنی قبولشون نکردین؟ بانگرانی به مهین جون نگاه کردم،مهین جون گفت: مهین:بایدفکرکنم. مهتاب سریع گفت: مهتاب:خب فکرکنیدهمین الان فکرکنید. مهین جون خندیدوزل زدبه دسته ی ویلچرش و به فکرفرورفت. بانگرانی به مهتاب نگاه کردم،مهتاب آروم گفت: مهتاب:نگران نباش. آب دهانم وقورت دادم و زل زدم به مهین جون. سکوتمون داشت طولانی می شدکه امیرعلی گفت: امیر:خب مامان جان؟ مهین جون نفس عمیقی کشیدوروبه من لبخندی زدوگفت: مهین:به خونمون خوش اومدی عزیزم اصلاخجالت نکش وتعارف نکن توهم مثل دخترم مهتابی. نفس آسوده ای کشیدم و لبخندی زدم وگفتم: +ممنون. مهتاب:آخیش خیالم راحت شد. مهین جون خندیدوگفت: مهین:خب حالابرای شروع کار برو چندتاچای بریز وشیرینی بیاردهنمون وشیرین کنیم.خندیدم وگفتم: +چشم. ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم مهتابم پشت سرم راه افتاد. همینکه واردآشپزخونه شدیم مهتاب پریدبغلم وگفت: مهتاب:وای خیلی خوشحالم که مامان قبولت کرد. خندیدم وگفتم: +وای مهتاب شانس آوردم قبول کردا وگرنه بایدتوجوب می خوابیدم. مهتاب:آره خداروشکر،بدوبدو بروچای بریزمنم شیرینی بچینم توظرف. لبخندی زدم وگفتم: +باشه. به سمت کابینت رفتم و سینی وبرداشتم وفنجونا رو چیدم ومشغول ریختن چای شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 کتلت وتوتابه جابه جاکردم وکفگیروتوبشقاب گذاشتم. مهتاب:بیابشین بابا،کشتی خودت وبرای یه کتلت. خندیدم وگفتم: +خب اولین بارمه دارم توخونه کسی غذادرست می کنم درضمن الان وضعیت یک طوریه که بایدخوب درست کنم می ترسم بد درست کنم مامانت پشیمون بشه ازاینکه من وراه داده. خندیدوگفت: مهتاب:اونقدرم خنگ به نظرنمیای پس نگران نباش. مشتی به بازوش زدم وگفتم: +کوفت بی شعور. مهتاب:اینم ازکاهو. باطعنه وشوخی گفتم: +هنرکردی خانم،تازه کاهوهاروخردکردی. مهتاب:بروبابا،خب الان بقیه روهم خردمی کنم. پشت میزنشستم وچیزی‌نگفتم،زل زدم به مهتاب. مهتاب قیافش کاملاشرقی‌بود،چشم وابرومشکی وموهای فرمشکی باپوست‌سفیدش خیلی به هم میومدوقشنگ بود. چهرش کاملا‌ باداداشش فرق می کرد‌امیرعلی چشماش سبزبود باموهاوریش های قهوه ای. باصدای مهتاب به خودم‌اومدم: مهتاب:شرم کن ازخداوندمنان خوردی منو.. خندیدم وگفتم: +داشتم به این فکرمی کردم که چهرت چقدر باداداشت‌فرق می کنه. مهتاب:آره من شبیه مامانمم‌امیرعلی شبیه بابام. لبم وکج کردم وسوالی که‌ذهنم ومشغول کرده بود‌پرسیدم: +میگم مهتاب بابات کجاست؟ مهتاب آه عمیقی کشیدوبعدازمکثی گفت: مهتاب:والاجونم برات بگه که‌بابای من زمان جنگ جانباز شد،اون موقع بامامانم نامزد‌بودن، بابام خیلی به مامانم‌اصرارکردکه بیخیال ازدواج بشه هرچندکه برای بابامم خیلی سخت بود ولی نمی خواست مامانم یک عمرپرستاریش وبکنه، خلاصه مامانم راضی نشد وبه خاطر عشقی که به بابام داشت باهاش ازدواج کرد،جانبازی بابام پای راستش قطع شده بود و ویلچرنشین بود یک ترکش هم توگردنش بود. با این حال تحصیلات دانشگاهیشو ادامه داده بود و تو رشته ادبیات تدریس میکرد. ما بچه بودیم ولی یادمه اون اتاقای بالا رو مجهز کرده بود برای دانشجوهایی که سرپناه نداشتن وپول خوابگاهم نداشتن. خلاصه پنج سال پیش قلب دردهم به درداش اضافه شدوباعث شدکه فوت کنه یابه اصطلاح شهیدبشه. باتعجب گفتم: +متاسفم!فکرنمی کردم ‌اینطوری باشه. لبخندمحزونی زدوچیزی‌نگفت ومشغول خردکردن گوجه هاشد.‌لبم وجویدم وگفتم: +مهتاب یه سوال دیگه بپرسم؟ مهتاب:آره عزیزم بپرس. لبخندی زدم وگفتم: +اوممم،میشه بگی مامانت چرااینطوری شدیعنی ویلچرنشین شد؟ لبخندغمگینی زدوگفت: مهتاب:مامان من شاغل بود مدیرمدرسه بود،یک روزکه مدرسه تعطیل میشه وبچه هامیان بیرون مامان منم میاد بیرون. مثل اینکه یکی ازشاگرداش میره وسط خیابون وقتی داشته ردمی شده پاچ پیچ می خوره همون لحظه ماشینی به سرعت‌به سمتش میاد،مامان منم که همیشه به فکرشاگرداشه هُل میکنه ومیپره وسط خیابون اون دخترونجات میده ولی خودش ... سکوت کردوبغضی که تو گلوش بودوقورت داد. باناراحتی گفتم: +ببخشیدنمی خواستم ناراحتت کنم محض کنجکاوی بود. لبخندی زدوگفت: مهتاب:نه عزیزم این چه حرفیه به عنوان عضوی ازخانواده بایدمی دونستی. لبخندمحوی زدم وگفتم: +من فقط یک خدمتکارم عضوخانوا... اجازه ندادحرفم وکامل کنم: مهتاب:توالان عضوخانوادمونی هالین،توهمین یک روزمن تو روبه عنوان یک خواهرپذیرفتم. لبخندی زدم وگفتم: +توخیلی مهربونی،هیچ وقت فکرنمی کردم بایک خانواده مذهبی هم خونه بشم. به فکر فرو رفتم. بخاطر نگاهی که نسبت به مذهبی ها داشتم تاسف خوردم.بخاطر صداقت داشتن وخاکی بودنش جذبش شده بودم.. ازجام بلندشدم وبه سمت گازرفتم وکتلت هارو چک کردم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ظرف سالادوروی میزگذاشتم وباتحسین میزو نگاه کردم،به به عجب چیزی درست کردم، تاحالا توعمرم انقدرقشنگ وتمیز کارنکرده بودم همش گندمیزدم به یک جا. به سمت سالن رفتم،ولی هیچکی نبود. باتعجب اطراف ونگاه کردم ومهتاب وصداکردم: +مهتاب ولی جوابی نشنیدم،باتعجب به سمت پله هارفتم ودوباره صدازدم: +مهتاب! بازهم جوابی نشنیدم،آروم آروم ازپله هابالارفتم ولی وسط راه یادم افتادکه اتاق کارمهین جون پایینه. دوباره ازپله هاپایین اومدم وبه سمت اتاق کارش رفتم.ضربه ای به دراتاق زدم وگفتم: +مهین جون. مهین:بیاتوگلم. دروبازکردم ورفتم تو،داشت باگوشی حرف میزد، باصدای آرومی گفتم: +مهین جون شام آمادس. مهین جون:یک لحظه گوشی. بعدروکردبه من وگفت: مهین جون:عزیزم توبرومهتاب وامیروصدابزن من کارم تموم بشه میام. لبخندی زدم وگفتم: +چشم. ازاتاق رفتم بیرون ودروبستم.ازپله هابالارفتم،اول رفتم سمت اتاق مهتاب،ضربه ای به دراتاقش زدم ولی جوابی نشنیدم. دوباره ضربه زدم به اتاقش ولی بازم جوابی نشنیدم،باتعجب صدازدم: +مهتاب. بازجوابی نشنیدم،دروآروم باز کردم وسرم واز دربردم تو، مهتاب تواتاق نبود. وارداتاق شدم ودرونیمه باز گذاشتم،صدای آب ازحموم میومد،به سمت حموم رفتم ودرزدم. مهتاب:بله؟ +مهتاب منم. مهتاب:جونم؟ +شام حاضره. مهتاب:باشه من پنج دقیقه دیگه میام‌. +باش منتظریم. ازاتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق امیرعلی رفتم. صداهایی ازاتاقش میومد، کنجکاوشدم وگوشم وبه دراتاقش چسبوندم. صدای مداحی میومد،وای چجوری بی هیچ مناسبتی مداحی گوش میدن من اصلانمی تونم.. بیخیال شدم وضربه ای به دراتاق زدم،صدای مداحی قطع شد،صدای امیرعلی اومد: امیر:بفرمایید. آروم دروبازکردم،به سمت دراتاق برگشت وقتی دید منم سرش وانداخت پایین. اه چندش همچین سرش ومیندازه پایین انگار من شیطان رجیمم +بفرماییدشام حاضره. امیر:بله ممنون الان میام. چندثانیه زل زدم بهش و بعدازاتاق اومدم بیرون. لامصب انقدرجذابه آدم و جذب می کنه‌.ازپله ها رفتم پایین که دیدم مهین جون پشت میزوداره باتعجب میزونگاه می کنه. بانگرانی گفتم: +چیزی شده؟ایرادی داره؟ مهین جون به سمتم چرخید وبالبخندعمیقی گفت: مهین:نه عزیزم عالیه خیلی خوب درست کردی بوی کتلتت کل خونه روبرداشته. خیلی ذوق کردم،چون اولین باربودکسی ازکارم تعریف می کرد. +ممنونم وظیفس. مهین:مهتاب وامیروصدازدی؟ سری تکون دادم وگفتم: +بله. مهتاب در حالتی که چفیه ای رو به سرش بسته بود ازپله ها اومدپایین و گفت: مهتاب:اوه اوه مامان زنگ بزن اورژانس آماده باش ،باشن. برگشتم سمت مهتاب وادایی براش درآوردم وگفتم: +بروبابا. مهین:مهتاب دخترم واذیت نکنا. مهتاب:بله بله؟نشنوفتم، میگن نوکه میادبه بازار کهنه میشه دل آزار. باقهربه سمت پله ها رفت،سریع رفتم سمتش ودستش وگرفتم وگفتم: +لوس بیاغذابخوربعد قهرکن. خلاصه بعدازکلی نازکردن به سمت میزاومد وپشت میزنشست. من ومهین جونم پشت میز نشستیم. امیرعلی از پله هااومد پایین وبعدازسلام کردن پشت میزکنار مامانش نشست. طوری که روبه روی من نباشه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ❣️پیرو راه حسینیم و پریشان حسن همه گویند به ما بی سر و سامان حسن ❣️روے هر شاپـ🦋ـرکے را بخدا ڪم ڪردیم رمضان تا رمضان دور حسن مےگردیم 💖 💖 ✨🎊 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ویژه ولادت (ع) 😍 با عنوان: با اجرای حسن کاتب☺️ فارسی عربی عااااالیـــه👌 بسیار شاد 👈پیشنهاد دانلود عیدتون مبارک امام حسنیا😍😍 ✨💕الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💕✨ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که با صدای مهدا به خودش آمد و فهمید جلوی ساختمان واحد حاج مصطفی ایستاده است . ـ باز هم ممنونم آقای حسینی ، خیلی لطف کردین . محمدحسین انگار میخواست هر طور شده حرف های دیگری از فرد مقابلش بشنود برای همین چیزی که به ذهنش آمد را جدی گرفت و گفت : مهدا خانوم ؟ ـ بله ؟ ـ آخر این هفته نیمه شعبانه ، قراره حسینیه محله برنامه داشته باشیم ، خوشحال میشیم همکاری کنید . ـ بله ، ان شاء الله . به خانواده سلام برسونین . یاعلی ـ خدانگهدارتون . شما هم به حاج مصطفی سلام برسونید . مهدا با لبخندی همیشگی از فرد مقابلش خداحافظی کرد و به سمت واحدشان راه افتاد خسته به آسانسور تکیه کرده بود که همراهش زنگ خورد و شماره ی خصوصی نمایان شد فهمید از محل کارش است . ـ الو ، بفرمایید ؟ ـ مهدا جان ؟ سلام خانومی ـ سلام خانم مظفری ، احوال شما ؟ جانم ؟ ـ ممنونم . مهدا جان شما فردا میای سرکار ؟ ـ بله میام ، اما کلاس دارم ـ چه ساعتی ؟ ـ ۱۰ تا ۱ ، مرخصی ساعتی میگیرم ـ شاید مجبور باشی فردا شب شیفت بمونی ، گفتم بهت خبر بدم یه جوری خانواده رو هماهنگ کنی ـ استاد صابری گفتن شیفت شب به من نمیدن که ! ـ اضطرار پیش اومده حالا بعدا اداره صحبت میکنیم ، قضیه این آقای م.ح داره جالب میشه ـ چشم سعی خودمو میکنم ، شما امشب شیفت هستین ؟ ـ آره ، فک کنم فردا شب خانم .... هم شیفتن تنها نیستی ـ صحیح ، متشکرم اطلاع دادین . ـ وظیفه است . مراقب خودت باش ، یا علی . ـ شما هم همین طور یا علی . با اتمام مکالمه اش آسانسور به مقصد رسید . در خانه را گشود و با شوق همیشگی گفت : اهل منزل بیاین که خوشکل جمعتون اومد .... سلــــــــــام مرصاد از روی کاناپه پرید و گفت :سلام . چته ؟ ساکت !نمیبینی رئال بازی داره ـ واقعا ؟!! مگه فردا شب نیست بازیش ؟ ـ نخیر امشبه . با حالت زاری گفت : این عادلانه نیست مرصی من بازی رئال دوست ـ ایش لوس ، برو از جلو چشم دور شو ـ لیاقت که نداشته باشی همین میشه انیس خانم : سلام مهدا جان خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! حال همکلاسیت چطور بود ؟ ـ سلام مامانی ، دستش شکسته بنده خدا ولی الان احتمالا با حکومت ساسانی برای تصاحب تخت درگیره انیس خانم را بوسید و با لحن دخترانه ای ادامه داد ؛ مامانی گرسنمه ، خسته هم هستم مقنعه اش را بیرون آورد روی مبل گذاشت و همین طور که با کیلیپس درگیر بود گفت : موهام از بس تو مقنعه مونده دچار تنفس بی هوازی شده . مامان سرم بشدت به نوازشات نیاز داره ـ باشه عزیزم برو یه آب به دست و صورتت بزن بیا شامتو بخور بعد موهاتو میبافم ـ بابا کجاست ؟ ـ حسینیه تازه تاسیس محله ، زنگ زده بود میگفت همه سراغ تو رو میگرفتن ، مگه به تاسیس این جا هم کمک کردی ؟ مرصاد : ایشون مادر ترزا هستن به تمام نقاط این شهر احاطه دارن ـ نه بابا من که کاری نکردم بعد کلیپسش را به سمت مرصادی که با استرس فوتبال میدید پرتاب کرد . ـ هوی چته ؟ سرم درد گرفت گیس بریده ، وایسا کبابت میکنم بسمت اتاق مشترکش با مائده پرواز کرد و در را بهم کوبید . مائده که سرش تا اعماق یک کیلومتری در لپ تاب مهدا فرو رفته بود با ترس سیخ نشست . مهدا با دیدن مائده و لپ تابش بیخیال مرصاد و تهدید هایش شد و با نگرانی و غضب رو به خواهرش گفت : مائده خانوم قبل از اینکه اینو برداری نباید بپرسی ؟! ـ من فقط کتاب میخوندم آبجی ـ مائده جان هر وقت به لپ تاب احتیاج داشتی لطفا قبلش باهام هماهنگ کن برخی اطلاعات محل کارش را روی لپ تاب ریخته بود تا در خانه آنها را بررسی کند و هیچ کس نباید به آنها دسترسی پیدا میکرد . وقتی خونسردی مائده را دید فهمید چیزی ندیده برخی تصاویر و فایل ها آنقدر متفاوت از درک او بود که حتما او را می ترساند . ـ مائده جان میشه تنها باشم ؟ ـ چشم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 شامش را در سکوتی عحیب می خورد ، مرصاد نگاهی به خواهرش کرد و منتظر ماند خودش از آنچه ناراحتش کرده بگوید . انیس خانم : مهدا مامان مگه گرسنه نیستی ؟ بخور قربونت برم ـ دارم میخورم مامان ـ من میشناسمت ، چی شده که مثل همیشه غذا نمیخوری ؟ ـ چیزی نیست مامان فقط خستم ، لطفا بعدا زنگ بزن خونه آقای حسینی از خانمشون بخاطر آقا محمدحسین تشکر کن ـ چرا ؟ ـ ایشون رسوندنمون بیمارستان تا الان معطل من بودن ـ تو چرا ؟ امیر دستش شکسته ـ آره ولی من مسببش بودم ... ـ خب اون پسره نباید حرف اضافه میزده تو که گناهی نداشتی مهدایی ـ مامان ؟ ـ جانم ؟ ـ عذا... ـ نمیخواد عذاب وجدان بگیری ، وقتی زنگ زدی گفتی بیمارستانی دلم هزار راه رفت اگه امیر نبود اون دیوونه بلایی سرت میاورد چی ؟ ـ کاری نمیکرد مامان غصه نخور قربونت برم ـ کی هست اصلا این ؟ حرف حسابش چیه ؟ ـ مهم نیست ‌‌، اگه حرف حساب داشتم کتک کاری نمیکرد ‌ مامان من سیر شدم ، فدای دست پختت ـ نوش جان عزیزم مهدا ظرفش را به سمت سینک برد و مشغول شستن ظرف های مانده در سینک شد . با پاشیده شدن آب روی صورتش نگاهی به مرصاد کرد ... ـ برو اون ور تا من آب بکشم ... کجایی؟ عاشقی ؟ ـ نمیخواد خودم میشورم ، ذهنم درگیره ـ حرف نباشه وقتی سلطان یه چیزی میگه باید بگی چشم ، خب زود بگو چیشده ؟ ـ مرصاد ؟ مائده رفته بود سر لپ تابم ـ خب ، چیزی هم دیده ؟ ـ نه ـ خب پس چته ؟ ـ چرا اینقدر خونسزدی ؟ میگم میره سر لپ تابم ؟ ـ منم میگم الحمدالله چیزی ندیده نگران نباش ـ تنها نگرانیم این نیس ـ دیگه چیه ؟ ـ فردا شب شیفتمه ، نزدیک یک ماه اومدم سرکار هنوز یه شب شیفت وانستادم خب نمیشه که ـ اوه قضیه خراب شد ... حالا میخوای چیکار کنی ؟ ـ مرصی فکرم کار نمیکنه ، تمام امیدم به توئه ! ـ چه غلطا ، تو غلط اضافه کردی به من چه ؟! ـ مرصاد ؟! ـ هان ؟ چیه ؟ ـ خیلی ممنون از حمایــ.... + کی غلط اضافی کرده ؟! زود ، تند ، سریع ، اعتراف ! ـ چندبار بگم وقتی دوتا بزرگتر دارن حرف میزنن مثل اختاپوس نپر وسط ؟ + هزار بار هم بگی باز من میام وقتی با مهدا حرف میزنین قضیه جذابه مهدا : مائده جان آخه ما چی ازت پنهان کردیم ؟ ـ همه چی . ـ ممنون واقعا مثلا ؟ + مثلا سه سال پیش با هم رفتین پیاده روی اربعین با فاطی اینا منو نبردین ... همش قایمکی حرف میزدین ـ در عوض پارسال سه تایی خواهر برادری رفتیم اردو راهیان نور + نموخوام ـ ایش لوس نُنُر + با آبجیم داریم اختلاط میکنیم تو چی میگی این وسط ؟ ـ مائده به داداشت احترام بذار ! ـ اونم به تو احترام نمیذاره مرصاد : بیا برو بگیر بخواب فردا صبح مدرسه داری ، اینقدرم حرف نزن تا از ۱۲ عضو ناقصت نکردم ـ برو بابا ، کی رو تو رو آدم حساب میکنه حالا ؟! به بابام میگم از ۱۴۴ عضو ناقصت کنه مرصاد دمپایی پلاستیکی دستشویی را برداشت و دنبال مائده می دوید و میخواست به مو هایش بکشد . + وای آبجی به دادم برســـــ...... ـ وایسا دختره پرو ، میخوام موهای زشتت شونه کنم ... + ماماااااااان ؟ مهدااااااا ؟ نجاتم بدین ..... مهدا بعد از خندیدن حسابی با دیدن حرص خوردن مادرش به یاری مائده شتافت . مهدا دنبال مرصاد ، مرصاد دنبال مائده .... مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ... مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀🍃🥀🍃 🍃🥀🍃 🥀🍃 😍 🥀 ✍نویسنده: ف. میم "هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه .. مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه .... ↪️ ریپلای به قسمت اول 👇 eitaa.com/romankademazhabi/19926 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 ✅قوی کسی است که نه منتظر می‌ماند کسی خوشبختش کند و نه اجازه می‌دهد کسی بدبختش کند.🌸 هرگاه زندگی را جهنم دیدی، سعی کن پخته از آن بیرون بیایی. سوختن را همه بلدند! زندگی هیچ نمی‌گوید، نشانت می‌دهد. 🌸🌸🌸 با زندگی قهر نکن؛ دنیا منت هیچکس را نمی‌کشد! با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم فقط زیبایی‌های زندگی ارزش دیدن دارند. با خود تکرار می‌کنم که یادم باشد... هر آن، ممکن است شبی فرا رسد و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد. پس هرگز به امید فردا، محبت‌هایم را ذخیره نکنم!🌸 و این عهد به من جسارت می‌دهد که به عزیزترین‌هایم ساده بگویم: خوشحالم که هستید و هستم!🌸 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 15.mp3
2.93M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚✨💙✨💚✨💙✨💚✨💙 🍀وَاكفِنی ما اَهَمَّنی مِن اَمرِ دُنيایَ وَآخِرَتی 🍀و مرا از آنچه كه بی قرارم كرده از كار دنيا و آخرتم كفايت كن ... 💚✨💙✨💚✨💙✨💚✨💙 مناجات ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا