eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_نود_دوم بافکری که به
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:وا،به چی میخندی؟ شونه ای بالاانداختم در صورتی که ته خنده ای توصورتم بودگفتم: +هیچی بیخیال. آهی کشیدوگفت: مهتاب:باشه،ولش کن بیابشین کارت دارم. باطعنه گفتم: +بازمی خوای جیغ بکشی؟ سرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت. به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم. زیرچشمی نگاهم کردوباصدای آرومی گفت: مهتاب:معذرت میخوام. کرم درونم فعال شد که یکم اذیتش کنم. +چی؟بلندترحرف بزن نشنیدم. مهتاب نگاهم کردوگفت: مهتاب:معذرت میخوام. یکم مکث کردم وگفتم: +چی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:عجبامیگم ببخشید. لبم وکج کردم وگفتم: +هوم؟ باحرص گفت: مهتاب:کوفت مرض اه. بلندزدم زیرخنده وگفتم: +باشه باشه جیگر ،، البته جیگرکلاه قرمزی! لبخندی زدوگفت: مهتاب:بی ادب. جدی شدم وگفتم: +خب حالاشوخی بسه بگوببینم چیکار میخوای کنی؟ کمی فکرکردوگفت: مهتاب:میخوام بگم بیان. باتعجب گفتم: +جدی؟پس حسین چی؟ مهتاب:نگفتم که حسین وفراموش می کنم اصلا من که نگفتم این یارو رو قبول می کنم. باحالت گیجی گفتم: +پس مریضی میخوای بگی بیان؟ شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:میگی چیکارکنم؟ عقلانیش اینه که بگم بیان، نمیتونم بخاطرحسین همه خواستگارام و ردکنم که. لبخندی زدم وگفتم: +خوبه که به این نتیجه رسیدی عزیزم نمیخوام ناراحتت کنم ولی نبایدعمرت وبخاطرکسی که نمیدونی دوستت داره یانه تلف کنی. پوزخندی زدوگفت: مهتاب:آره،دیگه خودمم خسته شدم الان نزدیک دوساله که این حرفا رو تودلم دارم دیگه تحملم تموم شده.نمیدونستم چی بایدبگم فقط با ناراحتی نگاهش کردم. برای عوض کردن جوو شکوندن سکوت گفتم: +راستی مهتاب،یه سوال؟ مهتاب:چی؟ +ازمامانت پرسیدی که نیازمندمیشناسه یانه؟ ضربه ای به پیشونیش زدوگفت: مهتاب:وای نه،پاک یادم رفته بود. +خسته نباشی دلاور. خنده ی خجلی کردوگفت: مهتاب:ببخشید،حتماامروزازش می پرسم.لبخندی زدم وگفتم: +باشه. باصدای امیرعلی به سمتش برگشتم: امیر:ببخشید،ناهارحاضره؟ ضربه ای به گونم زدم وگفتم: +خاک برسرم،نه روبه مهتاب کردم وگفتم: +چیکارکنم حالا؟ مهتاب روکردبه امیروگفت: مهتاب:همش تقصیرمن بود،من هالین وبه حرف گرفتم زمان ازدستمون دررفت.شونه ای بالاانداخت وگفت: امیر:پس زنگ بزنم غذاسفارش بدم. ته دلم خوشحال شدم،خوبه که مجبورنیستم غذابپزم. مهتاب:پس منم باقالی پلوباگوشت میخورم. امیرعلی سری تکون دادوروبه من گفت: امیر:شماچی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +زرشک پلو. سری تکون دادورفت.به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +پاشومیزوآماده کنیم. مهتاب:باشه. ازجامون بلندشدیم و مشغول آماده کردن میزشدیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فنجون های قهوه رو توسینی چیدم وسینی رو برداشتم ورفتم بیرون. اول به مهین جون تعارف کردم بعدبه امیرعلی وبعد مهتاب. سینی روتودستم گرفتم و گفتم: +مهین جون اگه کاری نداری من برم بالا. مهین جون سریع گفت: مهین:اِکجابری؟بیابشین ببینم. دلم نمیخواست مزاحم جمع خانوادگیشون بشم،خیر سرم خدمتکارم. لبخندی زدم وگفتم: +نه مزاحم نمیشم. دستم وگرفت وگفت: مهین:بیابشین دخترم این چه حرفیه که میزنی؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:تعارف نداریم که بیابشین. لبخندی زدم وکنارمهتاب نشستم. مهین جون رو کرد به امیرعلی وگفت: مهین:نمیری اداره؟ امیر:نه امروزنمیرم. مهین جون لبخندی زدوگفت: مهین:چه بهتریک روز پیش منی‌. امیرعلی لبخندی خجلی زدوسرش وانداخت پایین. دلم میخواست همونجا عق بزنم،آخه چراانقدر این پسرباحیاوسربه زیره؟ باضربه ای که به پهلوم خوردبه خودم اومدم. مهتاب خندیدوروکردبه مهین جون وگفت: مهتاب:مامان دررابطه بااون خواستگارامی خواستم چیزی بگم. امیرعلی کنجکاوسرش و آوردبالاوبه مهتاب نگاه کرد،مهین جون قهوش و گذاشت روی میزوگفت: مهین:خب؟نتیجه؟ مهتاب لبش وجویدوبعد ازمکثی باصدای آرومی گفت: مهتاب:بگید...بگیدبیان. مهین جون ابروهاش و بالاانداخت وگفت: مهین:چی شدبه این نتیجه رسیدی که بیان؟ مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:اولاکه هالین باهام حرف زدراضی شدم دوما قرارنیست قبول کنم که میخوام بیان ببینم حرفشون چیه. مهین جون سری تکون دادوروبه من گفت: مهین:ممنون که مهتاب و سرعقل آوردی. مهتاب:یعنی میخواید بگیدمن عقل ندارم؟ مهین جون خندیدو چیزی نگفت؛مهتاب باحرص کوکانه ای گفت: مهتاب:الان چراسکوت کردین؟چرا؟چرا؟چرا؟ الان داریدتاییدمی کنید که من عقل ندارم؟ قبل ازاینکه مهین جون حرفی بزنه،دستم ورو شونه ی مهتاب گذاشتم وگفتم: +مهتاب جان دیگه با چه زبونی بایدبگن که ازکنارجوب آوردنت؟ همه زدن زیرخنده حتی امیرعلی. مهتاب مشتی به کتفم کوبیدوباخنده گفت: مهتاب:خیلی بی شعوری. دستم وروسینم گذاشتم ویکم خم شدم وگفتم: +اختیاردارید،بی شعوری ازخودتونه. بازم همه خندیدن،مهتاب گفت: مهتاب:خب حالابسه دیگه. مهین جون قهوش وبراشت ومزه مزه کرد. ضربه ای به پهلوی مهتاب زدم وباصدای آرومی گفتم: +مهتاب،لباس عروس وبگو. مهتاب سریع فنجونش وگذاشت رومیزوگفت: مهتاب:راستی مامان؟ مهین:جانم؟ مهتاب:مامان کسی رومیشناسی که به لباس عروس نیاز‌داشته باشه؟ مهین:چطور؟ مهتاب نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: مهتاب:والایکی ازدوستام تازه ازدواج کرده بعدلباس عروسش ومی خوادبده به یکی که نیازداره. مهین جون لبخندی زدوگفت: مهین:چه کارخوبی،آره یکیومیشناسم اتفاقا دوهفته دیگه عروسیشه خیلیم درگیرلباس عروسه. مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:خب خداروشکر. مهین:ولی اگه لباس اندازش نشه چی؟ سریع گفتم: +نه نه پشت لباسش بندداره میتونه سایزش وتغییربده. مهین جون چندثانیه ای نگاهم کردوگفت: مهین:توازکجامیدونی؟ خاک برسرم گندزدم،هل کردم،بامِن مِن گفتم: +چیزه من...من مهین جون مشکوک نگاهم کردوگفت: مهین:توچی عزیزم؟ آب دهانم وقورت دادم وسریع گفتم: +من عکس لباس ودیدم. حس کردم قانع نشده ولی‌لبخندی زدوگفت: مهین:آهان‌. مهتاب زیرلب گفت: مهتاب:به خیرگذشت. به امیرعلی نگاه کردم، سنگینیه نگاهم وحس کرد،سرش وآوردبالاو برای اولین باردوثانیه‌ با تحسین نگاهم کرد.عین خرذوق کردم، لبخند دندون نمایی زدم. مهتاب:مامان جان پس‌آدرسشون وبده که من وهالین باهم بریم لباس وبدیم. مهین:باهالین؟ مهتاب موندچی بگه،سریع گفتم: +آره من ازمهتاب خواستم که بااون ودوستش برم.لبخندی زدوگفت: +باشه. نفس آسوده ای کشیدم وزل زدم به فنجون قهوه روی میز. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سارافون طوسی که پوشیده بودبا شال بلند صورتیش‌خیلی قشنگ شده بود. بالبخندگفتم: +خیلی جیگرشدی مهتاب. بااخم گفت: مهتاب:چشمات ودرویش کن بی حیا. بالحن چندش آوری گفتم: +جووون،بخورمت! مهتاب ادای عق زدن در آوردوگفت: مهتاب:خیلی چندشی هالین. خندیدم وگفتم: +خب،بزن بریم که الان عشاقت میان. هیچی نگفت،فکرکنم ناراحت شد،به سمتش رفتم وگفتم: +مهتاب ناراحت شدی؟ شونه ای بالاانداخت و گفت: مهتاب:ای کاش حسین جای این خواستگاربود. بامهربونی گفتم: +مهتاب بیخیال،تونباید بااحساست تصمیم بگیری به آیندت فکرکن. نفس عمیقی کشیدوگفت: مهتاب:راست میگی،بیخیال. دستش وگرفتم وباذوق‌گفتم: +پس بریم پایین دیگه الان میان. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:توچراانقدرذوق داری؟ +آخه تاحالاتوخواستگاری کسی شرکت نکردم. مهتاب باتمسخرگفت: مهتاب:اوه چه افتخاری نصیبم شده. فازغرورگرفتم وگفتم: +پس قدربدون. خندیدوچیزی نگفت. دستش وگرفتم وگفتم: +بریم دیگه. دستش وازدستم بیرون آوردوگفت: مهتاب:یه لحظه صبرکن. باکنجکاوی نگاهش کردم که چیکارمیخوادکنه. به سمت کمدرفت وکشوی کمدش وبازکردویک چیز سفیدبیرون آورد. ازجاش بلندشدوروبه روی آیینه ایستادواون پارچه ی سفیدوبازکرد. جاااان؟چادر؟ باتعجب گفتم: +مهتاب؛چادرداری میزاری؟ مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:آره. لبم وکج کردم وگفتم: +چی چیوآره؟بسه دیگه بابااون شالت وکه تانصف ابروت کشیدی پایین بسه دیگه. لبخندمهربونی زدوروبه روی آیینه قدی ایستاد گفت: مهتاب:ولی برجستگیای بدنم مشخصه واین من و اذیت می کنه. دهنم به طورکل بسته شد،این به چه چیزایی اهمیت میده ومن... به تیپم نگاه کردم،ناخودآگاه خیلی خجالت کشیدم،‌یه هودی سفیدکوتاه پوشیده بودم بایه شلوار جین آبی که روی رونش زاپ داربود،‌ موهامم بالا سرم محکم بسته بودم.‌چادروروی سرش گذاشت، خیلی خوشگل شده بود مثل فرشته هاشده بود. مهتاب:تموم شدما. هرهرزدزیرخنده،ولی من‌خندم نگرفت،حس بدی‌داشتم،یجوری شده بودم انگارازخودم بدم اومده بودوبه مهتاب حسودی‌می کردم. چراانقدراون خوبه ومن بد؟ مهتاب کنارم نشست و بانگرانی گفت: مهتاب:خوبی هالین؟ لبخندزورکی ای زدم و گفتم: +آره خوبم،بریم؟ انگارقانع نشده بودبااین حال گفت: مهتاب:بریم. ازجامون بلندشدیم و ازاتاقش رفتیم بیرون. وسط پله هابودیم که یهویادچیزی افتادم، سریع گفتم: +وای مهتاب! مهتاب باترس گفت: مهتاب:چی شده؟ ضربه ای به پیشونیم زدم وگفتم: +رژ،رژنزدی،هیچی به صورتت نزدی که. دستش وتوهواتکون دادو گفت: مهتاب:اِ....،ترسیدم، ول کنابیابریم. باعجله گفتم: +اِحرف نزن اینجوری که نمیشه.‌ لبخندی زدوگفت: مهتاب:کسی که من وبخوادهمینجوری میپسنده نه بایک تُن آرایش. دوباره لبخندی زدوبا صدای مهین جون که صداش می کردسریع‌رفت پایین ولی من هنگ‌کرده بودم وهمونجا ایستاده بودم،نمیدونم چراحرفای مهتاب باعث می شدحس عجیبی بهم دست بده،حسی مثل عذاب وجدان. سعی کردم این افکارواز خودم دورکنم،نفس عمیقی کشیدم ورفتم پایین. مهین جون درحال پپسی بازکردن واسه مهتاب بود: مهین:قربونت بشم دختر نازم،خیلی خوشگل شدی. لبخندغمگینی زدم وزل زدم بهشون،انقدر محوشون شده بودم که نفهمیدم دارن بهم نگاه می کنن. ناخودآگاه گفتم: +مامانم هیچ وقت به من اینجوری نگفت. بغض کردم،بی توجه به نگاه نگران ومتعجب مهین جون ومهتاب سریع وارد آشپزخونه شدم. سریع یه لیوان آب خوردم که بغض بی صاحابم بره پایین. صدای مهتاب وازپشت سرم شنیدم: مهتاب:هالین جونم خوبی؟ برگشتم سمتش ولبخندی زدم وگفتم: +آره عزیزم. مکثی کردویهوباهیجان گفت: مهتاب:وای هالین بیاسریع شیرینی روبچینیم توظرف چنددقیقه دیگه میان. سریع گفتم: +آره آره من الان شیرینی رومی چینم. مهتاب:باشه پس منم فنجوناروآماده می کنم. سری تکون دادم وهرکدوممون به سمتی رفتیم. شیرینی روازیخچال برداشتم ومشغول چیدنش توظرف شدم. همین که کارم تموم شدزنگ دربه صدادراومد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃••°تشـنه ام این ،تشـنه تر از هر رمضـانی 🍃شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی، لیله القدر عزیزی است بیا دل بتکانیـم، 🍃سهم ما چیست از این روز همین خانه تکانی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌜 التماس دعا🤲🏻 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی در پی آماده سازی حسینیه و هماهنگی های لازم در کنار فرمانده ای بود که سال ها پیش در مرزهای سوسنگرد او را در میان سنگر های به اشغال در آمده ی عراق جا گذاشته بود ... همشهری و استادی که حاج مصطفی زندگی را از او آموخته بود ... هنگامی که مصطفی جوانی پر از شور و شوق رفتن بود و دل به در گروی انیس گذاشت و جاذبه ی جبهه او را بسمت خود می کشید ، سید حیدر مرحم قلب آشوبش شد ...... در کنار حاج حیدر نشسته بود و از آهنگ جوانی میگفت و می شنود که تماس انیس وجودش را پر از ترس و نگرانی کرد .... دخترانش در آتش میسوختند و او بی خبر در حال برپایی جشن میلاد حجت بود ... نام مهدا را که شنید آتشی به جانش افتاد ، نکند امانت رفیق پر کشیده اش را از دست بدهد .... ـ سید حیدر ؟ با چنان وحشتی نام فرمانده اش را صدا زد که حاج حیدر از موج حزن صدای رفیقش ترسیده به او خیره شد ـ چیشده مصطفی ؟ حالت خوبه ؟ ـ بچه ها... بسمت ماشینش رفت ، خواست رانندگی کند که سید حیدر مانع شد و با او راهی شد .. ـ سید بچه هام ... دخت... همین که خواست از مهدا بگوید بغض گلوگیرش ، سیل اشک را مهمان چشمانش کرد و از ادامه سخنش بازداشت .... سید حیدر که حالش را دید سکوت کرد و با حداکثر سرعت مطمئنه به سمت شهرک راند و نمی دانست پسر رشیدش هم در میان همان شعله ها گرفتار است .... حاج مصطفی حس میکرد این مسافت چقدر طولانی شده است و مقصد چقدر دور .... به محض رسیدن آمبولانسی شهرک را ترک کرد حاج مصطفی خیره به آن اما بسمت پارکینگی که آتش نشانان با تمام تلاش سعی در خاموشی شعله های سوزنده اش داشتند رفت ... مرصاد و انیس را که دید بسمتشان پرواز کرد و رو به مرصاد گفت : مرصاد بابا ‌... ؟‌ انیس خانم : مصــــــــطـــفی ؟ بــــچه ام .... هق هقش در شهرک پیچید و حاج مصطفی با چشمان خیس به پارکینگ چشم دوخت . با سختی رو به مرصاد که با ظاهری آشفته و ژولیده ایستاده بود ، گفت :‌ ـ بچــــه ها کجان ؟‌ ـ مائده رو آوردن بیرون آمبولانس همین الان بردش .... مه.. مهدا و ... محمدحسین هنوز داخلن .... ـ حال.. مائد... ـ حالش خوب بود بابا ولی مهد...ا ... حاج مصطفی تازه متوجه شد چرا همسر سید حیدر و دخترش این گونه زجه میزنند با چهره ای که از داغ دخترش نزار شده بود به سیدحیدر نگاه کرد ، او هم حال روز خوشی نداشت و آن مرد محکم گویی کمرش خمیده شده بود ... با دلی خون با رفیق شهیدش نجوا کرد : محسن ... میبینی ؟ جگر گوشت توی این آتیشه ... رفیق تو که تا الان خودت مراقب این امانتی بودی ... از این به بعد هم مراقبش باش ... محسن دخترت تو این شعله هاست ... تو رو به حضرت زهرا قسمت میدم سلامتی بچتو از بانو بخواه ... نجاتش بده محسن ... مادرش دیگه طاقت ندار... ــ یه نفر رو آوردن بیرون ... آمبولانس کجاست ... ؟! ....بیاین ... با این فریاد مرد قرمز پوش همه بسمتش رفتند و منتظر شدند که انیس خانم با دیدن محمدحسین بر دوش آتشنشانان ، دلش بار دیگر آتش گرفت .... خانواده حسینی پسرشان را در آغوش گرفتند و بسمت آمبولانس روان شدند ... زجه های انیس خانم دل همه را آتش میزد ... ـ پس بچه من کو ؟ بچم کجاست مصطفی ؟ دست گل من چی شد ؟ جگر گوشه من داره تو اون آتیش میسوزه ... ؟ برین نجاتش بدین ... خواست بسمت آتش برود که مرصاد او را در آغوش گرفت و نگذاشت بی قراریش او را به خطر بیاندازد .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ... گر نگه دار من آن است که خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ... دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ... متعجب به سید حیدر زل زد و گفت :‌ سید پسرتون ... نرفتید ؟ لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد : ــ اگه اتفاقی برا... ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ... سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار .... خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت ..... با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد : بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ... این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد . ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ... دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ... پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت : تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم ـ نه خانم نمیشه ... برید ... با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ... انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ... ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ... انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت : همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ... ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 امام صادق(علیه السلام): 🔸مقدرات در شب نوزدهم تعیین، 🔸در شب بیست و یکم تایید 🔸و در شب بیست و سوم امضا می‌شود. 📘 کافی، ج ۴ ، ص ۱۵۹ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈