eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_پنـجاه_و_نـهم ✍در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه...اینها بهانه ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم نیست همین دانشگاه است و بس... بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت "ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمییز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت. الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره...با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی...کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودش باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو! دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی... منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی! همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام. خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه! یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو...اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی...نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق! فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش. دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره..." و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند. بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم: "ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش..." 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_پنجاه_ونهم "فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم ب
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم‌پشت سرش اومد تو: دختر لوسمون چطورهه ؟ با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت : از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم : _ریحانه؟ +اره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه . راستی ساعت چنده ؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم واقعا خودمو نابود کرده بودم . خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد . تختم بالاتر اومد چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد میگرفت سکوت کردو زل زد به چشمام نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد اخم کردم تا شاید از روبه بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلو تر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چیکار میکرد ؟ یعنی واسه من اومده ؟ مگه میشه ؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت : +دق کردم از دست تو دختر سکته ام دادی از صبح. چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟ چیکار کردی با خودت ؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت : +ریحانه جان!! و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت : + ای وای ببخشید سلام خوبین ؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو با صدای آرومی گفت : +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش میکردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم و گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در . به ریحانه هم گفت : +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن . در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم . الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد : +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم . دستم و فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه! حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم ؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوامم؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم ) هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت : +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. جانم به لبم میرسد تا شماره منزلشان را بگیرم. راهی خانه میشوم. کنار پدر که آرام میگیرم کنترل را برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. چطور شروع کنم و چه بگویم. میگوید:این اخبار همه اش خبر ذبح دارد. هولوکاست داره اتفاق می افته و همه خفه شده اند. یک یهودی یک وقتی کشته شده اونم خود اروپایی ها کشتن ببین چه سر و صدایی راه انداختن. هر روز ده تا ده تا مسلمون میکشند؛هیچ،سکوت مرگ همه شونو گرفته! با این شروع سنگین پدر،چقدر کلام من بیجاست. الان من هم باید از دست های پنهان داخلی بگویم که دارد اقتصاد و سیاست و فرهنگ را خُرد و خمیر میکند. _شما چه خبر؟ _خبری نیست. دانشگاه بودم! لبخند ميزند. _خبری که هست. شما اصلش رو بگو! لبم را به داخل میبرم و کمی با دندان هایم ماساژشان میدهم. _امروز استاد علوی رو دیدم. _شماره هم گرفتی؟ موبایلم را باز میکنم و شماره تلفن را می آورم. پدر که موبایل را میگیرد بلند میشمی تا دوش بگیرم. زیردوش فرصت دارم فکر کنم که این مدل خواستگاری در شأن دختر هست يا اصلا کدام قانونی گفته فقط پسرباید برود؟ مرد باید آدم باشد که،که چی؟ که به دختر نگوید پدرت خواستگاری کرده است! من آدمم؟استاد علوی طبق چه چیزی این ریسک را کرده است؟ من را اگر آدم دیده که خطا کرده است! آب رامیبندم و خشک نکرده لباس میپوشم و از حمام بیرون می آیم. خنده مادر یعنی که دیر رسیده ام و زنگ زده اند. نهادم آه ندارد که بکشد. لبم هم کلام ندارد که بگوید. میروم داخل اتاق. کمدم لباس دارد که بپوشم. این لباس،تنپوش است. لباس آدمیت را کجا میتوانم پیدا کنم!؟ دراز میکشم برای خواب،خاموشی اتاقم یعنی هیچ نمیخواهم جز تنهایی وسکوت. حافظ این حریمم پدر ایت و معترض،مادر که شکم گرسنه و اعصاب خُرد بعدش را میشناسد. صدایم نمیزند ودرمیزند. سینی غذا را میگذارد وسط اتاق و پدر همراهم میشود. میگوید:این که پدر دختری پیشنهاد بده،نشانه هیچ چیز نیست. _رسم و رسوم عرفی چی؟ _خوباش خوبه،بداش رو نباید اهمیت داد. حالا که معلوم نیست چی میشه ولی مادرت به خواهرهات هم نگفته اصل قضیه چیه. احمد هم که متوجه هست. _خودم چی؟ سر پدر بالا می آید اما من سرم را بالا نمی آورم تا نگاه متعجبش را جواب بدهم. بعد از سکوت چند دقیقه ای فقط میگوید:خودت،خودت رو بهتر میشناسی. اما من نامردی تو وجودت ندیدم. این کار ایرادی که نداره خیلی هم بافرهنگ و شرافتمندانه است. دو نفر که شانیت و فرهنگشون به هم میخوره به هم معرفی بشن!حالا چه از طرف خانواده دختر باشه چه از طرف خانواده پسر! در چند ماه،که یا دارم روی این تراشه ای که تازه ساخته ام تست میگیرم و یا نتایج را تحلیل میکنم. این چند روز اخیر دیگر یکسره شده است و شب و روز ندارم. با وقفه ای که به خاطر درگیری من افتاد قرار میشود که کادر کانون برنامه اردو را بریزند. سعید تمام کارهای من را تقبل میکند. شب جمعه که میگردم خانه کمی میوه. سبزی هم از مغازه می آورم در خانه را که باز میکنم کسی ضرب میگیرد و صدای جیغ و کِل بلند میشود! نگاهم دور اتاق میچرخد. الان فقط خواجه حافظ است نمیداند خاستگاری رفته اند که آن هم حتماً مطلع است؛چون پدر دست به فال است هميشه. تاهمه بروند بساطی داشتم. حالا اگر هم این مورد را نپسندم وکلاً بخواهم پروژه ازدواج را برای مدتی متوقف کنم با این کارها دیگر نمیتوانم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
سعید محکم میگوید: - نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این قدر مرد باش که اول روی خودت پیاده کنی و بعدا مردم رو با تیغت راه راه کنی. مسعود چشم و ابرویش را درهم میکشد و سری تکان می دهد و سعید هم ناراحتتر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد. علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوریم. هردوسکوت میکنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوایشان شده سراین مسئله بوده. مسعود با قیافهٔ حق به جانبی میگوید: - حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشومی کنم. با صدایی که از ته چاه هم در نمیآید میپرسم: - کارای چی؟ - هیچی بابا! پذیرش دانشگاه رو دیگه! علی یقهٔ مسعود را میگیرد و چنان به دیوار میکوبدش که صدای نالهٔ مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعید ومن گرفته است. یقهٔ مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم میلرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگیرم سیلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته . است. یقهٔ مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بیرون می زند. مسعود تا به حال سیلی نخورده بود. سعید تا به حال سیلی خوردن مسعود را ندیده بود و من علی را باور نداشتم. بلند می شوم. مسعود هنوز به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ایستم و دستان لرزانم را در دو طرف صورتش می گذارم. ای دستان علی بالای ریش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم نوازشم می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پیشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پی سعید. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعید را می گیردو بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان، به دیوار تکیه می زنم و همان جا می نشینم. کسی در ذهنم مدام زمزمه میکند که ((خانه پدرمی خواهد)). علی کجا رفت ؟ در سالن که بازمی شود سربلند می کنم به امید دیدن علی، اما وقتی مادر در آستانهٔ در ظاهر می شود، چشم میبندم تا اشکهایم را نبیند. زبانم به زحمت میچرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضایش ان قدر غیر عادی هست که جویای پسرها بشوند. پدر که میپرسد با بغضم چند کلمه ای میگویم. ابروهای درهم کشیدهٔ پدر میلرزاندم. پدر میرود سمت اتاق. عجیب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعید از اتاق بیرون می آید. شمارهٔ علی را میگیرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با لیوان آب می رود پیش پدر و مسعود. سعید لیوان آب و یک شیرینی میدهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. مینشیند مقابلم. - استادی داریم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اینجا موندن فایده نداره. عمرتون روتلف نکنید. اونجا از همین حالا که برید امکانات می دهند و بعد هم شغل ودرآمد تون تضمینه . خیلی بچه هاروهوایی کرده. شیرینی توی دهانم مزهٔ بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است. میگویم: - این استادتون نمیگه خودش این جا چه کار می کنه ؟ چرامونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. یا مأموره که بشینه بدی هاروجار بزنه، خوبی هاروانکار کنه؟ سعید پوزخندی میزند و میگوید: - یه بار رفتم دفترش، بهش گفتم: اون کشورها که این قدر دنبال بچه های با استعداد ما میگردن با حقوق و مزایا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ریزن؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد : - نمي دونم عاقبت من چي مي شه .... آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه. حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟ كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره . حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ... با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟ صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟ با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود. حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم. دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم : - حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني .... حسين با بغض گفت : مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم .... ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟ حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي! لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم. حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟ - آره حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم. - چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي .... وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟ حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم. ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به تن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو . حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم. همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ. هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب... برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر . جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم. - براي چي ؟ حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه. قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟ تعجب كردم : چرا ؟ دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم. سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه روي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است. ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟ قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فنجون هاروتوی سینی گذاشتم وچای روریختم، اطراف وچک کردم وبه پشت سرم نگاه کردم که یک وقت مامان یابابا نیان داخل،خب خبری ازشون نبود ،سریع دست کردم توجیب شلوارم قرصی که شایان بهم داده بودوسریع گذاشتم روی میزودوباره به پشت سرم نگاه کردم، خیلی استرس داشتم واقعاحس می کردم فشارم افتاده چون این مرحله ازنقشه خیلی سخت بودچون هرلحظه ممکن بودیکی بیادو ببینه اون وقته که من به فنامیرم. باکف دستم روی قرص وفشاردادم وپودرش کردم وسریع ریختم تویکی ازچاییا،باصدای مامانم زَهرم ترکیدم،بدجورهُل کرده بودم سریع سینی روروی بسته ی قرص گذاشتم وبرگشتم به سمت مامان،مامان مشکوک نگاهم می کردحق داشت خیلی ضایع هل کرده بودم. مامان:مشکلی پیش اومده؟ آب دهانم وقورت دادم وبااسترس گفتم: +نه نه،کارم داشتی؟ باتردیدنگاهم کردوباصدای آرومی گفت: مامان:نه فقط می خواستم ببینم چی کارمی کنی وکمک می خوای یانه؟ +خب نه کمک نمیخوام همه چیزمرتبه. مامان پوزخندی زدوباطعنه گفت: مامان:امیدوارم چای ریختنت مثل لباس پوشیدنت نباشه. ازاسترس کف دستم عرق کرده بود،دستم وبه هم مالیدم وگفتم: +تیپم خیلیم خوبه. مامان سرتاسفی تکون دادوگفت: مامان:من میرم،یک دقیقه دیگه چای روبیار. بعدازاین حرف ازآشپزخونه زدبیرون. نفس عمیقی کشیدم ونگاه دوباره ای به چاییا کردم، خب حالاتوکدوم یکی ازفنجون هاقرص ریختم؟ محکم زدم توپیشونیم و باحرص گفتم: +خاک توسرت هالین حافظت عین ماهیه. باحرص لبم وجوییدم،صدای مامان اومد: مامان:هالین جان چایی روبیار. وای خدایاچیکارکنم؟به فنجون ها نگاه کردم،مجبورشدم فنجونی که احتمال می دادم قرص توشه روطوری بزارم که سامی اون و برداره.بااسترس سینی روبرداشت. برای حفظ ظاهرلبخندمسخره ای زدم وازآشپزخونه زدم بیرون. خانم جون باذوق بچگانه ای گفت: خانم جون:به به اینم ازعروس خانم‌. جاااان؟عروس خانم؟وات دِفاز؟ خوبه حالاخانم جون اصلاراضی به این ازدواج نیست. زیرلب گفتم: +همه روبرق میگیره ماروچراغ نفتی. به سمت خانم جون رفتم واول به اون تعارف کردم وبعدبه سمت بابارفتم،بااخم اشاره کردکه اول بایدازخانواده ی سامی شروع کنم،بی توجه به اشارش هونجاایستادم و منتظرموندم باباچای وبرداره باباهم برای اینکه ضایع نشه چای وبرداشت. لبخنددندون نمایی زدم و به سمت مامان رفتم وچای وتعارف کردم،ازدیدن قیافش خندم گرفت بدجورداشت حرص می خورد. چای وبرداشت ومن به سمت خواهرسامی رفتم،رسماًداشتم طوری رفتارمی کردم که انگارهیچ بزرگتری به جزخانم جون وجودنداره. دختره باعشوه دستش ودرازکرد،خواست چای وبرداره که یهوکرم درونم فعال شدوسینی روتکون دادم طوری که انگارچای داره میریزه رودختره. دختره ازترس جیغ خفه ای کشیدکه باعث شدخندم بگیره،ازدیدن قیافش بلند زدم زیرخنده،مامانش با نگرانی گفت: _چی شدسمیرا؟ اِپس اسمش سمیراس،چه عجب من اسم این تحفه رو فهمیدم،سمیرانفس عمیقی کشیدودرصورتی که با چشماش برام خط ونشون می کشیدگفت: سمیرا:هیچی مامان جان. چای وبرداشت ومن به سمت بابای پسره رفتم،باباش که سرش پایین بودباخجالت سرش وآوردبالاوچای رو برداشت،اَیی مردم آخه انقدر پخمه؟اصلااین وچه به شراکت؟بادیدن این حرکات ازبابای سامی تقریبامطمئن شدم که همه ی این برنامه ها زیرسرمامان سامیه آخه اصلابه این مردنمی خوردهمچین عقلی داشته باشه که این نقشه هاروبکشه. ازفکراومدم بیرون وبه سمت ننه ی سامی رفتم، بادبزنش وبازباهمون حرکت مسخره جمع کردوگذاشت روی کیفش،بااخم اول نگاهی به من انداخت وبعدبه فنجون ها نگاه کرد،دستش رفت به سمت فنجونی که حدس میزدم توش قرصه،بااسترس یک چشمم و بستم ولبم وجویدم،یهودستش وازاون فنجون بردسمت فنجون کناری،وای خدایاشکرت،نفس عمیقی کشیدم وبه سمت سامی رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ... گر نگه دار من آن است که خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ... دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ... متعجب به سید حیدر زل زد و گفت :‌ سید پسرتون ... نرفتید ؟ لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد : ــ اگه اتفاقی برا... ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ... سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار .... خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت ..... با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد : بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ... این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد . ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ... دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ... پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت : تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم ـ نه خانم نمیشه ... برید ... با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ... انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ... ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ... انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت : همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ... ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه داشته بودم ... داشتم خفه میشدم شیشه ماشین و کشیدم پایین صورتمو گرفتم بیرون یه باد خیلی ملایمی صورتمو نوازش میکرد 😢😢😢😢 خوشم میومد اینجوری هم حالت تهوعم بهتر میشد و هم یه ارامشی بهم میداد چشمامو بستم تا اینکه مامان صدام کرد فرزانه رسیدیم پیاده شو چشامو باز کردم و پیاده شدم ... از شانسمون خلوت بود مستقیم وارد اتاق پزشک شدیم ... سلام دادیمو نشستیم ... دکترـ سلام ... بفرمایید ... چه مشکلی دارین؟؟؟ تا اومدم چیزی بگم مامان زودتر گفت : خانم دکتر دخترم دیروز یه سرگیجه شدید داشت امروزم که حالت تهوع شدید ...تورو خدا نگاه کنید دیگه رنگ و رخی براش نمونده .... نه خانم دکتر چیزیم نشده فقط مامان یه خرده ترسیده داره بزرگش میکنه ... عه فرزانه ... این چه حرفیه مادر ... خانم دکتر شما به حرفاش توجه نکنین همین الانشم به زور اوردمش دکتر مگه می یومد... خانم دکتر ـ خب اول باید معاینه اش کنم ... خب خانمم نفس عمیق بکش ... بیشتر بکش ... خب دستتم بده تا نبضت و بگیرم ... خوبه ... مامان ـ خانم دکتر چشه ؟؟ حاج خانم اجازه بدین معاینه ام تموم بشه چشم بهتون میگم ... مامان ـ ببخشید از روی نگرانی یه خرده هول کردم ... اطمینان داشتم که چیزی نیست و دکترم الان همین و بهمون میگه.. خب خانم شما امروز چیزی خوردی که باعث حالت تهوعت بشه... راستش نه مثل روزای قبل ... شامم که نخورده تهوعم شروع شد اهوووم پس یه ازمایش فوری براتون مینویسم تو همین جا ازمایشگاه هست ... این ازمایشارو بده بعد دو ساعت که جوابشو دادن بیار نشونه من بده ... چشم ...ممنون خانم دکتر رفتیم یه ازمایش خون و ادرار دادیم بعد تا جواب ازمایش اماده بشه از مامان خواستم بریم بیرون تو حیاط منتظر باشیم اخه بوی بیمارستان حالمو بدتر میکرد .... 😖😖😖😖 رفتیم حیاط روی نیمکت نشستم مامان رفت از بوفه برام ابمیوه و رانی گرفت ... بیا دخترم اینو بخور خنکه اینجوری حالت میاد سر جاش ... نه مامان میل ندارم ...نمیتونم بخورم 🥤🥤🥤🥤 فرزاااانه بگیر باید بخوری این همه منو اذیت نکن پس بگیر همشم میخوری اب میوه رو خوردم به زور تمومش کردم دو ساعت شد جواب ازمایشو گرفتیم و نشون دکتر دادیم ... دکتر با دقت نگاه کرد بعد دید که مامانم خیلی دلشوره داره بهش گفت حاج خانم مبارکه مامان بزرگ شدین 🙂🙂🙂🙂 ما همین جوری خشکمون زد و هم دیگرو نگاه میکردیم ... دکتر ـ چی شد مثل اینکه خوشحال نشدین دارین بچه دار میشین این ارزویه هر کسیه که بچه دار بشه ... من بلند شدمو اتاق و ترک کردم مامان ـ خانم دکتر شما مطمئنید؟؟ بله اولش شک داشتم اما ازمایش همه چیزو نشون میده دختر شما بارداره ... اگه سونوگرافی بشه مدتش مشخص میشه... ممنون دستتون درد نکنه ... مامان جواب ازمایش و برداشت و اومدم دنبالم ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 هیچوقت فکرش را هم نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است ، روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سرپیچی کنم . برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم . چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم . لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکمم دیگر به سجاد فکر نکنم . کل شب را داشتم به او فکر میکردم و این کار درستی نیست . امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست . این فکر ها من را میترساند . میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم . میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم میش او گیر کند . سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم +سجاد همیشه برادرت بوده و برادرت خواهد بود دقیقا مثل شهریار . سعی میکنم مغزم را خالی کنم چشم های را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم . دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم . در را آزام هل میدهم و وارد میشوم . پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید _سلام ؛ بفر مایید خوش آمدید . نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم +سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟ لبخند تصنعی میزند _بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟ کمی فکر میکنم +مجلسی باشه بهتره سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد . با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم . شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد . بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم . 🌿🌸🌿 《تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد》 عماد خراسانی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 جشن سال نو به خوبی برگزار شد اگر نگاه های خشمگین و ابروهای درهم کمیل را ندید بگیریم. بعد از شام حمید هدایایی را که برای همسایه ها گرفته بود را به همگی داد. پک هدایا محصولات فرهنگی و مذهبی بود. امیدداشتیم که از آن لذت ببرند. یک دی وی دی موسیقی با صدای محمد نوری یک دی وی دی قرآن ،زیباترین قرائت های جهان یک کتاب صحیفه سجادیه به زبان فرانسوی. همسایه ها که یکی یکی خدا حافظی کردند و رفتند. آخرین نفر ژاسمن بود که روبه روی‌ام ایستاد. _من باید یه چیزی بگم. ابرویم بالا پارید _جانم؟ نگاهی به اطرافمان انداخت .همه چشمشان به ما بود .به همگی چشم غره رفتم _لطفا وسایل رو جمع کنید . همه سرگرم کارهای خودشون شدند.نگاهم را به ژاسمن انداختم _جانم عزیزم _من بابت رفتار روز اولم ازت عذر میخوام. دستش را به سمت من آورد _بامن دوست میشید؟ از اینکه توانسته بودم گارد او را پایین بیاورم خیلی خوشحال بودم. او را به آغوش کشیدم _باعث افتخارمه عزیزم گونه اش را بوسیدم . نگاه مهربانش را از من گرفت و رفت. حمید کنارم ایستاد و دستم را گرفت _تبریک میگم ، اولین قدم رو برداشتی. _نمیدونی چقدر خوشحالم حمید ، انگار دارم بال میارم کمی مکث کردم _ولی یکم میترسم؟ _ترس چرا؟نکنه ازبس روهام امروز گفته هیولا ،باورت شده؟ به خنده افتادم _نخیر .میترسم بعد از دوستی با من نظرش دوباره برگرده و بیشتر بدش بیاد. آهسته دم گوشم گفت _هرکسی تو رو بشناسه عاشقت میشه مثل من.تو دوستداشتنی ترین آدمی هستی که میشناسم. کاریزما داری ! دور از چشم بقیه بوسه ای روی گونه ام نشاند _عیدت مبارک خانوم.با وجود اون دوتا هرکول که نشد درست حسابی بهت تبریک بگم. _چی تو گوش خواهر من زمزمه میکنی که سرخ و سفید شده و نیشش بازه حمید به سرفه افتاد.سیبی از روی میز برداشت و به سمت روهام پرتاب کرد. سیب به شکمش خورد و روی زمین غلطید _آی، بترکی حمید ، الهی دستت نشکنه بشر _روهام من و زهرا همزمان توبیخگر صدایش زدیم. طفلک هول کرده دستانش رابالا برد _تسلیم بابا نکشید منو.کمیل زد زیر خنده روهام چپ چپ نگاهش کرد. کمیل به خنده افتاد _چرا به من چشم غره میری _زهرا جان بیا بریم پایین بزار اینا بزنن تو سر و کله هم .من دیگه نای ایستادن ندارم. زهرا محمدکیان را به آغوش کشید،منم دست نجلا را گرفتم و باهم به ساختمان برگشتیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 توی دلم گفتم آقا اگه ما دوتا مال همیم ،خودت برامون دعا کن یه دفعه امیر وارد اتاق شد چشمم به تخت افتاد ولی چیزی نگفت نشستیم با هم غذا خوردیم بعد از خوردن شام من رفتم روی تخت دراز کشیدم امیرم سفره رو جمع کرد اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد - امیر ! امیر : بله - چرا خواستی با من ازدواج کنی؟ امیر : نمیتونم بهت بگم - باشه، هر جور که راحتی امیر : شاید بعد جداییمون گفتم بهت ) تا گفت جدایی ،دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره ( - میشه زیارت عاشورا بخونی امیر : چشم ) با خوندن زیارت عاشورا ،بهونه ای شد برای باریدن اشکام ، صورتمو برگردوندم ،پتو رو کشیدم روی سرم ،شروع کردم به گریه کردن،نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب بیدار شدم ،دیدم امیر کنارم خوابیده ،یه روزنه امیدی توی دلم ایجاد شد اگه دوستم نداشت که نمیاومد کنارم بخوابه خوشحال شدم امروز روز اخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد ، توی دلم گفتم ،میشه این آقایی که کنارمه ،عاشقم بشه ،همونجور که من عاشقش شدم حرکت کردیم به سمت تهران ،این سفر بهترین سفر عمرم بود ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا رسیدیم تهران ،امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون ،وقتی از امیر میخواستم خدا حافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش ، دستم به نوشتن نمیرفت تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم ،بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه امیر: چشم ) وااااییی که تو چقدر آقایی ( اینقدر خسته بودم که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم ،یه مانتوی مشکی بلند زیر زانو پوشیدم مقنعه گذاشتم سرم موهامو زیرش مقنعه بردم ،یه کم حجاب کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟ - نه مریم جون ،میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی - قربون دستتون رسیدم دم در خونه امیر ،وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم ‍ رفتم کنارش سوار شد امیر : سلام - سلام &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با اینکه میدونستم دارم برای این کارم تمام آرزو های پدر و الخصوص مادر را خراب میکنم ولی بالاخره تصمیمم را گرفتم اوایل کار چون با چیزی اشنایی نداشتم کمی سخت بود ولی بالاخره با شرایط کارم وقف گرفتم. ۲۶ سالم بود که درجه ام از ستوان به سرگرد تغیبر کرد خوشحال بودم چون در کارم موفق بودم در این میان تنها فردی که از این راز زندگیم خبر داشت پدر بود پدری که نمیتوانستم بدون رضایت و دعای او وارد این کار شوم» پس بابا از شغل محمد با خبر بود. «محمد حسین هم کم و بیش از شرایط کارم با خبر بود» محمد حسین کیه؟ «ولی نه مثل بابا فقط میدونست که شغلم چیه خودشم دوست داشت که در آینده با من همکار بشه و من امیدوار بودم امیدوار بودم که در آینده یه مامور امنیتی میشود دلم میخواست که رازی بین من و زهرا پنهان نماند اما بخاطر خطر کارم چیزی به او نگفتم تا دلم را آتیش بزنم خیلی از مواقع راز های دلم را پیش او بر ملا می کردم و بعضی مواقع در خودم میریختم در بین این ماموریت ها به زنی برخوردم که شاید پدر و مادرش مقصر اصلی ماجرا بودند نسترن فتحی که سه خواهر و یه برادر به نام های نازنین، ندا، و ناریا، نیما داشت که البته میدانستم که نیما برادر واقعیش نیست از پرورشگاه اورده بودنش و البته بچه اول خانواده فتحی بود در بین ماموریت هایم که چند بار نسترن را دیدم و تذکری اساسی به او دادم به من علاقه مند شد و ابراز علاقه کرد ولی من او را حتی به عنوان خواهرم هم قبول نداشتم چه برسه به همسرم ولی او دست بردار نبود حتی یادم می اد که دو سه باری من و تعقیب کرده و به خونه مان رسیده چندین بار به اداره و آقای بهشتی تذکر دادم که دوست ندارم نسترن اینطوری من و تعقیب کنه و از محل زندگیم چیزی بدونه ولی خب انها هم چیزی دستگیرشان نشد دوست نداشتم که در محل و خانواده حرف برایم در آوردند که آقا محمد با یه زنه در ارتباطه و.....» وای از دست این نسترن «یک روز که میخواستم به اداره بروم و زهرا را به دانشگاه، او را سوار بر ماشین در سر خیابان دیدم اه لعنتی سریع به زهرا گفتم که سریع باید بروم سرکار و با علی برود وقتی رفتند به سمت ماشینش رفتم و تقه ای به شیشه ش زدم با عشوه و ناز لبخندی زد و پنجره را پایین کشید حالم از این همه عشوه و ناز بهم خورد یعنی ادم اینقدر سبک که جلوی هر کسی خودشو حقیر کنه مگه نه اینکه فقط زیبایی زن برای همسرشه او با این کارش داشت به نامحرم زیبایی هایش را به رخ میکشید نسترن با اینکارش فقط خودشو در چشم من حقیر کرد حرصی لب زدم: _تو اینجا چکار میکنی؟ مگه بهت نگفتم که دیگه اینجا نیا؟! با عشوه ی فراوان در صداش لب زد: _عشقم!! من بخاطر دیدن تو اومدم اینجا اومدم تا خوشحالت کنم عصبی گفتم: _صدبار نگفتم به من نگو عشقم من عشق تو نیستم خانم فتحی چرا نمی فهمید من به شما علاقه ای ندارم پس دلیلی نمی بینم که همش در تعقیب من باشید درست نیست توی در و همسایه خنده ای کرد و گفت: _اه عشقم چرا اینقدر ناز میکنی اونی که باید ناز کنه منم نه تو مهم اینه که من عاشقتم عصبی بند کیفش را گرفتم و جوری که بخواهم او را بترسانم گفتم: _ببین خانم فتحی اگه یکبار دیگه من و عشقم صدا کنی و منو تعقیب کنی هم به جرم مزاحمت پرونده ات را سنگین تر میکنم هم یه مدت میفرستمت هلوف دونی تا حالت جا بیاد بند کیفش و کشیدم و توی صورتش فریاد کشیدم: _فهمیدی؟؟ یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ رنگ پریده سریع سری تکون داد و با لکنت زمزمه کرد: _ب.با..ش..شه اما مطمئن بودم که این باشه اش هم مثل بقیه کشکه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay