📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_هفتم
محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقاضا داده بودن
📄📄
اصلا دلم نمیخواست روز جدایی برسه
همش خدا خدا میکردم که یه ماجرایی بیاد وسط یا به هر طریقی رفتنش لغو بشه
خیلی سعادت میخواد که مثل مادر وهب باشی تا بی چونو چرا خودت جگر گوشه ات رو راهیه میدان جنگ کنی
شاید مخالفت های من بخاطر قوی نبودنه ایمانم بود
در غیر این صورت باید با دستای خودم سربند یا فاطمه س به پیشونیش می بستم
قران تو جیبش میذاشتم و بند پوتین هاشو محکم می بستم و
موقع رد کردن از زیر قران
میگفتم : برو به سلامت شیر مرد من خدا پشت و پناهت
برای پیروزیت دعااا میکنم
ولی متاسفانه نمی تونستم بارها شد که پنهانی گریه کردم هنوزم دلم رضا نبود
😢😢😢😢
یه روز مونده بود به اعزام
همه خونه ما بودن مامانش،اینا و مامانم و عمو اینا
سعی میکردن یه جوری غیر مستقیم با حرفاشون دلداریم بدن که صبور باشم غصه نخورم
اما از روی حواس پرتی حرفاشونو متوجه نمیشدم
اونا حرف میزدن و من تو عالم دیگه بودم
فکرم پیش روز اعزام بود و روزایی که بدون عباس باید میگذروندم
سخت ترین جای افکارم شهید شدن عباس بود
مامان ـ فرزانه... دخترم ...حواست اینجاست
هاااا ..اره ...اره ..
یه لبخند زدمو گفتم دارم گوش میکنم . عین دیوونه ها شده بودم همش تو خونه اینورو اونور
میرفتم با کارهای الکی خودمو مشغول میکردم نمیخواستم پیششون گریه کنم
مامان رو به معصومه خانم گفت
خیلی براش نگرانم چرا اینجوری میکنه بمیرم براش که غصه اش و ریخته تو خودش نمیخواد ما
بدونیم
زینب ـ فرزانه الکی خودت و خسته نکن دختر ، بیا بشین
نه کلی کار دارم میخوام برم ساک عباس و ببندم
رفتم تو اتاق در کمد و باز کردم
ساک و برداشتم تو بغلم فشار دادم بغضم ترکید
😭😭😭😭
ساک به بغل کنج دیوار تو اتاق تاریک نشستم و گریه کردم
😭😭😭😭😭
معصومه خانم ـ زینب ...مامان جان برو پیشش تنها نباشه
چشم مامان
زینب اروم در اتاق و باز کرد
فرزانه رو دید که تو تاریکی اتاق نشسته و گریه میکنه
زینب ـ رفتم جلو و بغلش کردم منم گریم گرفت فرزانه تورو خدا چرا اینجوری میکنی چرا خودت و اذیت میکنی ابجی جونم 😭😭😭😭
فرزانه با گریه و هق هق کنان گفت : زینب تو که شاهد بودی من چقدر ناراحتی کشیدم رسیدن به عباس برام معجزه بود
مثله رسیدن به ارزوم
اما حالا رهاش کنم بره ...
نمی تونم ...😭 والا نمیتونم
یه دقیقه دوام بیارم
درکم کنید...😭😭😭😭😭
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_هشتم
زینب ـ پاشو ابجی گلم ..فقط توکلت به خدا باشه
برای سلامتی و موفقیت خودش و هم رزماش دعا کن
اصلا فکر کن عباس داره با دوستاش میره مسافرت چند روزه داخل کشوری و بر میگرده
این جوری اذیت نمیشی افرین زن داداش خوشگلم پاشو بریم
شب بود و از شدت گریه هایی که در طول روز داشتم خوابم برد
😴😴😴😴😴
خواب دیدم که تو یه بیابون ایستادم دقیقا مثل همون صحنه ای بود که خیلی وقت پیش تو دوران دوستی با سحر
دیده بودم
ولی اینبار عباسم اونجا بود
عباس داشت سمت اون ادم های قرمز پوش میرفت
اما تعدادشون زیاد بود و عباس تنها....
داد زدم عبااااس ...عبااااس
نرو ... برگرررد
گریه میکردمو میگفتم برگرد
😭😭😭😭
فقط سرشو چرخوندو یه لبخند بهم زدو رفت 😊😊
دوییدم سمتش خوردم زمین
بازم تو اون حالت صداش میکردم
خانمی که از نورانیت چهره اش
مشخص نبود
دستشو دراز کرد و دستمو گرفت
بلند شو دخترم
چرا بی تابی میکنی ..
بلند شدمو و با گریه گفتم
شوهرم داره میره اون تنهاست
تعداد قرمز پوشا زیاده ..میکشنش
گریه نکن فقط صبور باش صبور
ناگهان دیدم عباس تو میدان محو شد بلند صداش کردم عباس عباس عبااااااااااااسسسس
از خواب پریدم عباس اومد سمتم فرزانه چی شده
حتما خواب دیدی بزار برات اب بیارم
یه لیوان اب داد دستم
یه خورده خوردمو بقیه اش رو ریختم رو صورتم
خوابمو براش تعریف کردم
عباس گفت ان شاالله که خیره
ازش پرسیدم معنی خوابم چیه
به ارومی گفت معنیش اینه که فقط صبور باشی با صبر به همه چیز میتونی غلبه کنی
صبح شد ...
وقت رفتن بود...
عباس تو اتاق داشت لباساشو میپوشید نگاهش که میکردم
دلم میلرزید نمیخواستم با گریه و ناراحتی راهیش کنم
خودمو به هر زوری کنترل میکردم
انگار یه چیزی ته گلوم گیر کرده بود خفم میکرد
از زیر قران ردش کردم با بسم الله عباس سوار ماشین شدیم
قرار بود همگی کنار پایگاه جمع بشیم
چقدر شلوغ بود عمو اینا هم بودن
قاطی جمعیت شدیم ،
رفتیم پیششون
مامانمم رسید ... دو سه تا اتوبوس اومده بود ...
بعد سخنرانی مختصر توسط فرمانده
از رزمنده ها خواستن که سریع سوار ماشین بشن
🚌 🚌 🚌
عباس گفت دیگه وقته رفتنه اگه خوبی یا بدی از من دیدین به بزرگواریه خودتون حلالم کنید
همه زدیم زیر گریه 😭😭😭
معصومه خانم بغلش کرد پسرم ازت راضیم مادر جون ...برو به سلامت
همه نوبتی خداخافظی میکردن
تا نوبت به من رسید ....
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#قرآن
#بشارت_دهنده
🍀ناراحت نباش🍀
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
🌺ولَا تَهِنُوا
🍃ولَا تَحْزَنُوا
💧وأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ
🌸 إن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ
🌱🌼🌱🌼🌱
🌺ﻭ [ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎم ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎﻱِ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ] ﺳﺴﺘﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ
🍃ﻭ [ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻫﺎ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻭ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ] ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺸﻮﻳﺪ
💧در حالی که شما برترید
🌸 ﺍﮔﺮ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ
سوره آل عمران / آیه 139
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_سی_یکم
می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد . او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی .
گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه !
بعد بچه ها آمدند که ما ببرند بیمارستان . گفتند: دکتر زخمی شده .
من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم . وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه .
خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست .
به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد . رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان .
آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند.
اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد .
احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص .
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد .
مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی .
خیلی اذیت شد . آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او . شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند.
احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد .
تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم .
بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند.
در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند .
برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟ چرا در سردخانه .
خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_سی_دوم
خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست .
این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .
بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من به کسی احتیاج نداشتم . حالم بدبود . خیلی گریه می کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم .
برگشتن به تهران سخت تر بود .
چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان ها اورا صدا می کردند که "بیا با ما بنشین ."
ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم . اصرار کردم که تابوتش را باز کنند ، ولی نکردند .
بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت . حتی آن لحظات آخر محروم می کردند .
وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دکتر .
بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم .
هرچه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت .
فریاد میزدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟
خیلی بی تابی می کردم . بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این کارها را میکنید؟ و گریه می کردم .
گفتند: می رویم اورا می آوریم. گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می نشینم .
بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل ، محله بچه گیش ، غسلش داده بودند ، و او با آرامش خوابیده بود.
من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم . خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی .
تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا . من وسط جمعیت ذوب شدم . تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم .
آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد.
در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد....
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹مناجات معروف دکتر 🌹
🌹برای دوستان خود بفرستید.🌹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️