🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
💠 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
🌹 هر که ما را دوست دارد باید به کردار ما عمل کند و از پارسایی مدد گیرد،
👌 چرا که آن؛ بهترین مددکار در امر دنیا و آخرت است.
📙 تحف العقول، ص104
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_پنجاه_هفتم
خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم
دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو
بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده
😨😢😩
عه پس کووو گوشی ؟؟
با دقت همه جارو دیدم نبود
وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه
احتمالا تو خونه جا گذاشتم ...
رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم
اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد
من و که دید سریع اومد طرفم
نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم
سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد
مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟
مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم
لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ...
ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ...
مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ...
اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود
ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ...
راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ...
نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ...
همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود...
سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور
درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته
اره حق با توعه مامان 😔😔
شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب .
مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد .
لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد
زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊
چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم
قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ...
ما خداحافظی کردیمو رفتیم
بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد
تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم
صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم
وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد
عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم .
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_پنجاه_هشتم
برای زیارت و نماز ظهر رفتیم حرم
گوشه به گوشه حرم منو یاده عباس مینداخت یاد روز ماه عسلمون
🕌🕌🕌🕌
با مامان بعد نماز یه دل سیر زیارت کردیم برای خادمی به دفتر ثبت نام خدام مراجعه کردم کلی ادم درخواست داده بودن منم خواستم ثبت نام کنم اما شرایط خاصی داشت مدرک لیسانس میخواست که من نداشتم اخه من بعده گرفتنه دیپلمم با عباس ازدواج کردم و دیگه ادامه ندادم
عباس چندبار بهم پیشنهاد داد که برو سراغ ادامه تحصیلت اما قبول نکردم حالا هم پشیمون بودم
تو بازارچه یه چرخی زدیم و یه سری مواد غذایی و خوردنی خریدیم
هنوز ساکمو باز نکرده بودم وسایل خودمو چیدم تو کمد عکس عباسم بردم زدم تو پذیرایی که همیشه جلو چشمم باشه
هنوز موفق نشده بودم کار مناسبی پیدا کنم چندین جا رفتم اما مورد قبولم نبود یکی از اشناهایه نزدیک صاحب خونمون یه تولیدی لباس داشت ازم خواست اونجا هم یه سری بزنم
شرایط خاصی نداشت پس قبول کردم حقوقشم خداروشکر بد نبود بازم بهتر از هر چیه ...
🍱🍱🍱🍱
بین راه یه جعبه شیرینی بابت استخدامم خریدم تا از صاحب خونه تشکر کنم رفتم بالا جلوی در ورودی خونه یه جفت کفش مردونه بود...
👞👞
یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم رفتم تو ...
محسن پسر عموم بود سلام اقا محسن خوش اومدین ...😊
سلام ممنون دختر عمو شما خوب هستین .... ممنون چه خبر ؟
شروع کردیم به حال احوال پرسی ...
محسن یکم خجالتی بود پیشونیش عرق کرده بود ...
مامان از اشپزخونه چایی به دست اومد بیرون ...سلام مامان
سلام دخترم خوش اومدی
💐💐💐
ممنون ...
فرزانه محسن برای کاری اومده ...
با تعجب گفتم چه کاری ...
مامان رو به محسن کردو گفت : محسن جان زن عمو بهتره خودت بگی
چشم ...
فرزانه ـ خیر باشه اقا محسن چیزی شده ...اتفاقی افتاده ...
سرشو انداخت پایین بازم عرق کرده بود با یه مکث گفت :
راستشو بخواین ... راستش تو سوریه عباس قبل شهادتش باهام مفصل حرف زد میگفت که فرزانه نتونست در کنار من زیاد طعم خوش زندگی رو بچشه ...اون لیاقتش بیشتر از ایناست
من خودم مطمئنم که شهید میشم
فقط ازت یه درخواستی دارم ..
پرسیدم چی عباس جان ..ـگفت فرزانه خیلی جوونه براش سخته که تو این سن بیوه بشه
ممکنه برای یه زنه جوون بیوه مشکلاتی سر راهش قرار بگیره ...
ازت میخوام بعد شهادتم ...
🌹🌹🌹
محسن ادامه نداد رنگش سرخ شده بود صورتش از خجالت خیس عرق شده بود سرشو گرفته بود پایین و تسبیحی که دستش بودو محکم فشار میداد...
گفتم : اقا محسن حالتون خوبه ..؟!!
بله چیزی نیست ...
فرزانه ـ میشه ادامه بدین عباس بعد شهادتش چه درخواستی از شما داشت؟؟؟
مامانم که از قبل خبر داشت و از این میترسید که چه عکس العملی از خودم نشون بدم ...
محسن با دستمال عرق پیشونیشو پاک کردو گفت : ازم خواست که همدم و مونس شما بشم ...
🙂😊😅😅
بااین حرف محسن متعجب شدم ..
چی..؟؟؟ متوجه منظورتون نشدم
میشه واضح تر بگین
بله منظورم اینه که میخوام طبق وصیت عباس ازتون خاستگاری کنم
بدون هیچ فکرو معطلی از جام بلند شدمو گفتم جواب من منفیه من هرگز نمیتونم قبول کنم ... مامان گفت دخترم یه کم فکر کن این وصیت خود عباسه ؟؟.
مامان من به وصیت عباس احترام میزارم .... پسر عمو شما وصیت نامه رو همراهتون اوردین ؟؟
محسن ـ راسشتو بخواین این وصیت کتبی نبود عباس تو حرفاش اینو بهم زد ....
فرزانه ـ من واقعا شرمندم ازم لطفا دلخور نشین ولی قبولش برام سخته ...
اما فرزانه خانم قسم میخورم دروغی در کار نیست تمامش حرفای خود عباس بدون کم زیاد کردن بود که گفتم
من به نظر شوهرم احترام میزارم و عمل میکنم اما درک کنید کاش این وصیت کتبی بود ...
📝📝📝
محسن کمی ناراحت شد و اروم گفت باشه من نمیتونم شمارو مجبور کنم ولی شاهد باشین که من به حرف اون مرحوم عمل کردم دیگه باید برم
منم دیگه نمیدونستم چی بگم ...
مامان ـ عه محسن جان کجا بمون دیگه چیزی تا شام نمونده
کجا میخوای بری پسرم ...
😔😞😔
ممنون زن عمو مزاحم نمیشم قراره برم خونه یکی از هم رزمام که مشهدی هستن بهشون قول دادم ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔴 تلنگر!
کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد.
در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت.
عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟
آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است.
مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد.
آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد!
برگشت!
آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟
گفت:بله!
گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟
گفت: بله آقا، شنیده ام.
آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود!
✅ این روزها #باانصاف باشیم
#مبلغ_باشیم
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهارم
#فصل_اول
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجم
#فصل_اول
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #ششم
#فصل_اول
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد.
ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم.
آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود.
انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay