eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه سیلی محکمی از دایی خورد ... صبح روز مراسم عقدکنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد به به حاج آقا عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش خونه اون زنش دیگه نمیگن خونه خودش خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد اونطوری بهش نگاه نکن به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ... مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم الهام هم با وجود سنش گاهی کمک می کرد هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که این خونه ارثیه است و متعلق به همه اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود! _چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟ _چرا می خورم _داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟ _نه نه! خیلی گرسنم نیست بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت: _گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه... و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت: _برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم. انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد. _چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟ زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _نه خوبم _جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب. _خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی _چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟ نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد. _چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم _چرا؟ _چون می ترسم _از چی؟ نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی... _قول میدی که عصبی نشی؟ _پیش پیش قول بدم؟ _آخه احتمالش زیاده _سعیمو می کنم _ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد: _ما داریم بچه دار میشیم! چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن: _اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت من برم زیارت خیلی شلوغ بود به سختی میشد نزدیک ضریح شد تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده کلی خوشحال شدم چشمام و از ضریح برنمیداشتم همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم حالا که اخرین دیداره هیچکی نیست میخوام درد دل کنم یا اميرالمومنين تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن بشم بنده ی خدا کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید نمیخوام مثل گذشته باشم نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم از همین حالا دلتنگ شدم 😔 بازبطلب آقا حال دلمو خوب کن صورتم خیس شده بود از اشکام به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه _التماس دعا دخترم خوش به حالت حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟ _به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی حلما_محتاجیم به دعا😄☺️ حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂 دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه حلما_من اووومدم😁 فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍 حلما_چشمام چی؟ فاطمه_قرمز شده کلی اخ این چشما همیشه منو لو میده تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست حلما_وای😢😢 فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن اینجوری. هر سال میای😍 حلما_جدی میشه؟ فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
آریا لبهایش را جمع میکند با پوزخندی آرام میگوید:آرزو! منتظرم تا دفاع کند نگاهمان میکند حرف دارد اما... که میزند:فانتزیای ذهنی با واقعیتای اون ور فرق داره! وحید مسخره میکند. _دقیقاً کدوم ور؟ آریا سیگاری گوشه لبش میگذارد ومیگوید:ما زیاد میریم و میایم. وحید شیرینی دیگری میلمباند. _شما درصد خلوص موادتون بالاست ما زیاد ذرات ناخالص داریم. یه بارم تو برو روستای ما،ما رو بفرستید تا فانتزیای ذهنمون با واقعیت بالانس بشه! مشتی از سعید میخورد و خفه میشود تا آریا ادامه حرفش را بزند. _اون جام صبح تا شبش به کار به هم وصله والا که بیکار میمونی و باید با حقوق بخور و نمیر بیکاری بگذرونی فقط برای نخبه های ما درس و کار حله. پروژه تعریف شده و آماده است. والا که زندگیه دیگه؛ با همه خرکاریاش و سگ دو زدناش حجم درس و کار مثل اينجا زیاده. آرش هميشه ناراحت بود که به چشم یه غریبه به آدم نگاه میکنند و این غیر تفاوت فرهنگیه. به قول آرش؛یه وقتی تعریف یک چیز لذت بخشتر از دیدن و لمس کردنشه. لذتی در خارج خارج گفتن هست که... ادامه نمیدهد اسم آرش مثل آب است. منتهی میدانم که آتش خاموش نمیکند. سکوت کوه و سردی هوا و نبودن آرش در همین لحظه و همینجا برای هرکس حالی می آورد و یادی. اما برای من وسعت دنیا و لذتش میشود اندازه همان قبری که آرش را با دستانم درونش گذاشتم. سعید پیش قدم میشود برای تغییر حال و فضا و دراز میکشد و سرمیگذارد روی پای وحید که ازیک متکای پرهم نرمتر است ومیگوید:کل چهارسالی که جامعه شناسی میخوندیم دقیقاً شرقی غربی بحث میشد جامعه غربی رو با نظریات منطبق بهش برامون میگفتند. بعد هم برامون نسخه زندگی میپیچن که خود اندیشمندای غربی نسبت بهش اعتراض دارند و میگن به بن بست رسیده. حرف من سر غربی و شرقی بودن علم جامعه شناسی نیست،حرفم اینه که بدون بومی سازی کار میکنند. به جای این بگه غربیا از اول این نبودند تلاش کردند این شدند. شما هم یه دسته جوون با استعداد ایرونی،برید نیاز کشور خودتون رو دربیارید و برطرف کنید چطور ما برای آباد کردن کشورمون چلاقیم اونوقت برای راه اندازی پروژه های اروپا و آمریکا برترين هاييم همون که اونجا توی فست فودی زمین طی میکشه،اینجا دنبال میز و صندلی اداریه! وحید کیفم را میکشد و همینطور که زیرورو میکند تا چیزی برای خوردن پیدا کند میگوید:غازه بابا،غازه. مرغ غرب غازه من که فقط میخوام برم اونور ببینم چطوری لبخند میزنند. باورکن!اَه میثم دفعه دیگه اینطور مهمون دعوت کنی خودم اپلایتو جور میکنم. چرا کیفت اینقدر انگلوساکسونه؟ پوزخند آریا آنقدر بلند است که نگاه همه را به سمتش بر میگرداند:قصه فنجونای قهوه است. آریا بقیه اش را نمیگوید که استاد به دانشجوهای غرغرواش،قهوه در انواع فنجان ها تعارف کرد. هرکس فنجانی برداشت یکی چینی یکی پلاستیکی یکی شیشه ای با قیمتهای متفاوت اما داخل همه اش قهوه بود و تلخ. استاد به شاگردانش گفت:خود فنجان مهم است یا قهوه؟ _قهوه! زندگی یک چیز است خیلی دنبال جنس و رنگ و مدلش نباشید سختی و راحتیش برای همه یکی است. چه در خانه اروپایی و آمریکایی چه در ایران خودمان مهم محتوای زندگی است. شهاب سرش را میچرخاند طرف من و چشمانش را تنگ میکند و میگوید:کتاب سرزمین نوچ رو خوندی ؟ نویسندش آمریکا زندگی کرده. خوانده ام حال و روز ایرانی های مقیم آمریکا،با تمام زوایای سانسوری و غیر سانسوریش. نویسنده صادقی است. مثل آخرین پدرخوانده زولا. یکی خریدم و بچه ها بردند. نادر میگفت دروغ ترجمه شده است. باید زبان اصلی خواند. مسعود زبان اصلی خواند. غروب با همه بچه ها برمیگرديم و با تعارف من همه هوار میشوند خانمان! مادر شام ماست و خیار درست کرده بود و با آمدن بچه ها آبش را زیاد کرد،نان خشک هم خرد کرد و شد غذا. وقتی کاسه را گذاشتم وسط سفره و خرما و سبزی هم کنارش؛وحید ابرو بالا داد و زیر لب غرزد. _خدایا گفتی درس بخون،خوندم گفتی نرو لاو استریت نرفتم گفتی بکن نکن من چی بهت گفتم؟ گفتم همه چی حرف تو،یه جا حرف من!قرار به شکنجه نبود!از سر کوچه بوی کباب میاد؛حالا که سفرتو انداختی ماست خیار جلوم میذاری؟ قاشق قاشق میخورد و با تکه هایش جمع را میخنداند. همه حواسم به آریا بود که بعد از اینهمه بیتابی لبخند به لب کنارمان نشسته است و همراهی میکند. وحید پیاز را برداشت و با مشت کوبید وسطش. پیاز هیچ به روی خودش نیاورد و دست دردناکش را به شدت تکان داد:آخ آخ...میثم با این پیازاتون. _عزیزم چاقو برای چیه کنارش! _بالاخره یه مردی گفتن! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
مسعود ژست فيلسوفانه اي مي گيرد و مي گويد: -من يه پنج ضلعي كشف كردم كه مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلي رو خدمتتون عرض كنم: ضلع ١: خود خواهي ضلع٢: خودشيفتگي ضلع٣: خود خوري ضلع٤: خرفتي ضلع٥ هم كه از ضلع هاي كاربردي و اصلي و پر نقش در زندگي هر فردي است، خريت است آقا جون. خريت كه قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمي دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند كه اين صفت رو داشته باشند! كنار روزنامه اين ضلع ها را مي نويسم و به هم وصلشان مي كنم. مسعود چايي اش را سر مي كشد. چرا خود خودخواهش را نمي گويد كه هر چه لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال مي كند. حتي اين تي شرت نارنجي اش. كله اش خراب است.نارنجي هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش. فقط زير پوش هايش بي يقه است. سعيد مي گويد: -احتمالا اين همون پنج ضلعي نيست كه من خدمتتون عرض كردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه كردي و حالا اين قدر مسلط داري دفاع ارائه مي دي. مسعود استكانش را زمين مي گذارد و مي گويد: -اتفاقا اتفاقا من و شما نداريم كه.شما فكر كن. من استفاده مي كنم. البته اغلب بلكه نزديك به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش. علي مرموزانه سكوت كرده است. از علي بدم مي آيد. يك ماژيك بر مي دارم و...... اول ريش هاي مرتبش را رنگ مي كنم بعد روي لباس ورزشي سفيدش هر چه دلم مي خواهد مي نويسم. مسعود كوتاه نمي آيد: -اصولا آدم ها خيلي خودشون رو قبول دارند. فكر خودشون، ايده خودشون، كار خودشون. بگو علي، كمك بده.. -حرف خودشون، برنامه ي خودشون، مشكل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرك خودشون. موهاي مشكي اش را هم از ته مي تراشم. ابروهاي بهم پيوسته اش را هم تيغ مي زنم. بي ريختش مي كنم. -اوكي چه مسلط! لطفا ادامه نديد. داري سطح بحث رو پايين مي آري. بعد از اين خودِ خر سوارشون كه حاضرم هم نيستند يك كم، يه ذره روش فكر كنند و كوتاه بيان و نقدي بپذيرند مي رسند به كجا؟ به...اگه گفتي؟ مي پرم وسط و مي گويم: -به خود شيفتگي مسعودي مي رسه. كم نمي آورد. بلند مي شود پاچه شلوار ورزشي اش را بالا مي گيرد و اداي پرنسس ها را در مي آورد و زانو خم مي كند و احترام مي گذارد. مسعود عوض بشو نيست،هر چند كه تو را يك انسان عوضي جلوه بدهد و بخواهد كه سر جايگاهت بنشاند. -به خود شيفتگي! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، كلي به خودشون ور مي ره. صاف صاف را مي ره و توقع هم داره همه از بغلش كه رد مي شن بگن عروسك. دو زار فكرش نمي ارزه، ايده ش دزديه، كارش به درد عمه ش مي خوره، رفته جاي سمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست مي شند اوه ديگه هيچي. از شهرستان ساكن تهران بي در و پيكر شده، از دماغ فيل افتاده انگار به اين ها مي گن چي:خود شيفته. سرم را از روي روزنامه بلند نمي كنم. كلمات مسعود را كه حس ميكنم دقيقا ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهل حجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها! بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد. ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه. بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه . بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟ شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟ ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب تو عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني ! زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم. سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم : - هرچي قسمت باشه همون ميشه . مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! › جمله آخر مادر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم. قرار بود فردا برای انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم. پايان فصل 14 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوتاپله مونده بودتاوارد سالن بشم،باصدای خیلی بلندی سرفه کردم طوری که انگاردارم خفه میشم، سرم وآوردم بالاوبهشون نگاه کردم،همه باچشم های گردشده نگاهم می کردن حتی خانم جون! لبخنددندون نمایی زدم و‌باهمون نیش بازسلام کردم: +سلَم انقدرتعجب کرده بودن که حتی جواب سلامم نتونستن بدن،داشتم ازخنده می ترکیدم به زورخودم ونگه داشتم. مامان انقدرهنگ کردکه ناخودآگاه ازجاش بلند شده بودودستش وجلوی دهانش گذاشته بود،بابام سرش وانداخته بودپایین وازعصبانیت قرمزشده بود،بابای پسره که هیچی عین ماست نگاه می کرد، مادرشم باحالت چندشی زل زده بودبهم یکی ازخواهرای پسره باتمسخر وتحقیرنگاهم می کرداون یکی خواهربرعکس بود خیلی مشتاق زل زده بودبهم! صبرکن ببینم پس اصلی کاری کو؟ خانم جون عصاش وبه سمتم گرفت وباتهدید گفت: خانم جون:بی شرف این مانتوبرای منه،توتن توچیکار می کنه؟ به جای اینکه جواب بدم عین مشنگادستم ومشت کردم وفروکردم تودهانم. مامان نشست سرجاش و باصدای آرومی که ناشی ازتعجبش بودگفت: مامان:این حرکات چیه؟ بی توجه به سوال مامان بیشتردستم ولیس زدم، خودم حالم داشت به هم می خوردازاین حرکات، خیرسرم یک دختراشراف زاده بودم این حرکات واقعا به من نمیومد. هنوزکنارپله هاایستاده بودم،دستم وازدهانم دراوردم وبه سمتشون رفتم،طبق نقشم باشایان پای چپم وپشت پای راستم گذاشتم،محکم خوردم زمین.خانم جون کوبیدتوصورتش وگفت: خانم جون:خاک برسرم،چی شدی مادر؟ بیچاره هاانقدرتعجب کرده بودن که صداشون درنمیومد،‌عین بچه هانشستم زمین‌والکی هق زدم وبا صداولحن مسخره ای گفتم: +مَمَن(مامان)خوردم زمین بَبَ(بابا)کمککککک. وقتی دیدم کسی محلم نمیده خیلی ریکس ازجام بلندشدم. به سمت صندلم که ازپام دراومده بودرفتم وپوشیدمش. باقِروفربه سمتشون رفتم، اول ازهمه به سمت ننه ی پسره رفتم،دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم: +سلَم زنه خیلی زورکی دستش وبه سمتم گرفت،محکم دستش وفشاردادم وقتی مطمئن شدم دستش از آب دهانم خیس شده دستش وول کردم،سریع خم شدودستمال کاغذی‌برداشت ودستش وخشک کرد.به سمت بابای پسره رفتم، ای بابااینم که بازچسبیده به زنش،باورکنم این بشر شریک بابای منه؟ایش. دستم وبه سمتش درازکردم‌که مثلادست بدم بهش ولی‌اون بیشترچسبیدبه زنش، این چرااینجوریه پشمک؟ روبه زنش کردم وگفتم: +این چِرَ(چرا)ایجوریه؟ به انسان هافوبیاداره؟ زنه ازبی ادبیه من عصبی‌شده بوداخمی کردم وروش وبرگردوند،دوباره روبه مردِکردم وگفتم: +سُست ادب! دوباره دستم وکردم تو‌حلقم وبه سمت دوتاخواهر رفتم،اول به سمت اونی رفتم که باتمسخرنگاهم می کرد،دستم وبه سمتش‌درازکردم وگفتم: +سلم اَبژی(سلام آبجی) قشنگ معلوم بوددلش نمی خوادبهم دست بده‌وحالش ازم به هم میخوره، وقتی دیدم دست نمیده به زوردستش وگرفتم و قشنگ دستش وخیس کردم بعددستش وول کردم. به سمت اون یکی خواهر رفتم ودستم وبه سمتش درازکردم وگفتم: +سلم اَبژی لبخندی زدکه لبش به گوشش رسید،عجب دهن گشادیه! _به من بایدبگی سلم همسری.‌ازتعجب نزدیک بودسنگ کپ‌کنم،این پسره؟ ازجاش بلندشدوفازجنتلمنی برداشت وگفت: _سامی هستم بانو! به جای اینکه جوابش وبدم بلندزدم زیرخنده، ازشدت خنده نمی تونستم روی پام‌بایستم نشستم روزمین و دستم وگذاشتم روی دلم و هرهربه صورت بندانداخته ی پسره خندیدم انقدرخندیدم که اشکم دراومد. صدای مامان پسره اومد که باعصبانیت گفت: _بی شرمانس. بلندترزدم زیرخنده،مامان‌باعصبانیت دستم وگرفت ومن وبه سمت آشپزخونه کشیدومحکم هلم دادکه خوردبه دیوار،مامان کم مونده بودازعصبانیت اشکش دربیاد،باحرص گفت: مامان:دختره بی شعوراین چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟این رفتاریه که ازخودت نشون میدی؟ همچنان که می خندیدم گفتم: +مگه تیپم چشه؟ازاون پسره که بهتره،یک نگاه بهش انداختی اصلا؟ شلوارصورتی پوشیده باتیشرت زردباگلای قرمز، کتونیش ودیدی؟کتونی هلوگرامی بنفششششش پوشیده،رنگ موهاش از رنگ موهای توقشنگ تره،‌اونطورکه اون ابروهاش و برداشته من شرمم میاد بردارم،صورتش ازصورت من صاف وسفیدتره قشنگ معلومه موهای صورتش‌وازریشه کنده،توکه انقدر باپرسینگ مشکل داری کناربینی وابروی پسررو دیدی؟هم کناربینیش هم گوشه ی ابروش پرسینگه بعدتامن میخواستم پرسینگ کنم کم مونده بودبکشی منو ... مامان باجیغ گفت: مامان:بسه ساکت شو،اصلابه فکرآبروی ماهستی؟ این حرفش بدجورمن وسوزوند &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با ترس به خواهرش نگاه کرد و محمدحسین را که بسمت آتش میرفت پس زد و با فریاد گفت : برو بیرون ... برو کپسول بگی...ر ... ای..ن ..... صدایش در آن آشوب گم شد ... محمدحسین لحظه ای گیج اطرافش را نگاه کرد و با دقت به وضعیت پیش آمده بدون مخالفت به کپسول را بسمت مهدای درون آتش گرفت ... کپسول کمتر از یک دقیقه به آن وضعیت کمک کرد مشخص بود ضرباتی که با در و دیوار داشته آن را هم از کار انداخته است ..... محمدحسین میدانست وقت زیادی ندارند و آتش نشانان پشت در هم نمیتوانند کمک زیادی به این شرایط بکنند ... نگاهی به آن دو دختر کرد و دلش بحالشان سوخت انگار آن لحظات هیچ چیز جزء آن دو مهم نبودند ... مهدا در میان شعله های آتش گرفتار شده بود خواهرش را در آغوش گرفت و دید محمدحسین ناامید از کپسول برای نجات دختران فاتح پا به منشا آتش گذاشته و او هم در مداری از آتش گرفتار شده است ... تحهیزات در حال سوختن موتور خانه دید آنها را با مشکل رو به رو کرده بود ... مائده ، خواهرش بود و محمدحسین وظیفه اش . او نمی خواست به هیچ وجه کمترین مشکلی برای آقای متفاوتش بیافتد .... مسئول زندگی محمدحسین بود .... مسئول حفاظت از او .... نمیتوانست اجازه دهد بخاطر مشکل خودش آسیبی ببیند .... آقای میم . ح به هیچ دلیلی نباید آسیب میدید .... مائده را بلند کرد سرش را در آغوش گرفتو به خود فشرد با آخرین نیرویی که برای تن نحیفش مانده بود بسمت محمدحسین دوید تا خواهرش آسیبی از شراره های آتش نبیند .... رو به محمدحسین غرید : کی گفت بیای تو ؟ ضمیر ها و شناسه ها تغییر کرده بود شرایطشان به گونه ای نبود که بتواند به این موارد توجه کند ... لوله ای آتشین از سقف آویزان بود و هر لحظه ممکن بود به محمدحسین اصابت کند و او را بشدت بسوزاند ... لوله طویل تقریبا از سقف جدا شده بود در تصمیمی ناگهانی مائده را بسمت محمد حسین گرفت و وقتی از وضعیت خواهرش مطمئن شد ... با تمام قدرتش آن دو را به بیرون از حلقه آتش هل داد ... محمدحسین با سرعت به عقب پرت و با چیزی برخورد کرد و افتاد .... در آن لحظه فقط توانست مائده را از مهلکه نجات بدهد ... لوله ی آویزان زمین یا محمدحسین روی زمین افتاده را نشانه گرفت و افتاد .... محمدحسین دستش را جلوی صورتش گرفت تا دستانش محافظی در برابر آسیب به صورتش باشد .... منتظر برخورد آن جام اتشین با خودش بود که تن رنجور مهدا مانع از برخورد آن جسم سوزان با محمدحسین شد .... او خودش را سپر کسی کرد که یک ماه پنهانی از او محافظت میکرد .... فریاد دل خراش مهدا نشان میداد مساحت زیادی از کمرش در تماس با آن شیئ آتشین سوخته .... از درد و کمبود اکسیڗن بیهوش شد ... محمدحسین در حالی که اشک دیدش را تار کرده بود با سختی و زجری که ناشی از قلب داغ دارش بود لوله ی سنگین را از روی کمر دختر بی جانی که آغوش مهربانش نابغه ی ایران را از مرگ نجات داده بود ؛ برداشت . مهدا را با دست هایی لرزان بلند کرد وهمین که خواست از آن ورطه مرگ آور بیرون برود ، سرگیجه امانش را برید و در کنار دختر شجاع مقابلش از حال رفت .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 برای زیارت و نماز ظهر رفتیم حرم گوشه به گوشه حرم منو یاده عباس مینداخت یاد روز ماه عسلمون 🕌🕌🕌🕌 با مامان بعد نماز یه دل سیر زیارت کردیم برای خادمی به دفتر ثبت نام خدام مراجعه کردم کلی ادم درخواست داده بودن منم خواستم ثبت نام کنم اما شرایط خاصی داشت مدرک لیسانس میخواست که من نداشتم اخه من بعده گرفتنه دیپلمم با عباس ازدواج کردم و دیگه ادامه ندادم عباس چندبار بهم پیشنهاد داد که برو سراغ ادامه تحصیلت اما قبول نکردم حالا هم پشیمون بودم تو بازارچه یه چرخی زدیم و یه سری مواد غذایی و خوردنی خریدیم هنوز ساکمو باز نکرده بودم وسایل خودمو چیدم تو کمد عکس عباسم بردم زدم تو پذیرایی که همیشه جلو چشمم باشه هنوز موفق نشده بودم کار مناسبی پیدا کنم چندین جا رفتم اما مورد قبولم نبود یکی از اشناهایه نزدیک صاحب خونمون یه تولیدی لباس داشت ازم خواست اونجا هم یه سری بزنم شرایط خاصی نداشت پس قبول کردم حقوقشم خداروشکر بد نبود بازم بهتر از هر چیه ... 🍱🍱🍱🍱 بین راه یه جعبه شیرینی بابت استخدامم خریدم تا از صاحب خونه تشکر کنم رفتم بالا جلوی در ورودی خونه یه جفت کفش مردونه بود... 👞👞 یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم رفتم تو ... محسن پسر عموم بود سلام اقا محسن خوش اومدین ...😊 سلام ممنون دختر عمو شما خوب هستین .... ممنون چه خبر ؟ شروع کردیم به حال احوال پرسی ... محسن یکم خجالتی بود پیشونیش عرق کرده بود ... مامان از اشپزخونه چایی به دست اومد بیرون ...سلام مامان سلام دخترم خوش اومدی 💐💐💐 ممنون ... فرزانه محسن برای کاری اومده ... با تعجب گفتم چه کاری ... مامان رو به محسن کردو گفت : محسن جان زن عمو بهتره خودت بگی چشم ... فرزانه ـ خیر باشه اقا محسن چیزی شده ...اتفاقی افتاده ... سرشو انداخت پایین بازم عرق کرده بود با یه مکث گفت : راستشو بخواین ... راستش تو سوریه عباس قبل شهادتش باهام مفصل حرف زد میگفت که فرزانه نتونست در کنار من زیاد طعم خوش زندگی رو بچشه ...اون لیاقتش بیشتر از ایناست من خودم مطمئنم که شهید میشم فقط ازت یه درخواستی دارم .. پرسیدم چی عباس جان ..ـگفت فرزانه خیلی جوونه براش سخته که تو این سن بیوه بشه ممکنه برای یه زنه جوون بیوه مشکلاتی سر راهش قرار بگیره ... ازت میخوام بعد شهادتم ... 🌹🌹🌹 محسن ادامه نداد رنگش سرخ شده بود صورتش از خجالت خیس عرق شده بود سرشو گرفته بود پایین و تسبیحی که دستش بودو محکم فشار میداد... گفتم : اقا محسن حالتون خوبه ..؟!! بله چیزی نیست ... فرزانه ـ میشه ادامه بدین عباس بعد شهادتش چه درخواستی از شما داشت؟؟؟ مامانم که از قبل خبر داشت و از این میترسید که چه عکس العملی از خودم نشون بدم ... محسن با دستمال عرق پیشونیشو پاک کردو گفت : ازم خواست که همدم و مونس شما بشم ... 🙂😊😅😅 بااین حرف محسن متعجب شدم .. چی..؟؟؟ متوجه منظورتون نشدم میشه واضح تر بگین بله منظورم اینه که میخوام طبق وصیت عباس ازتون خاستگاری کنم بدون هیچ فکرو معطلی از جام بلند شدمو گفتم جواب من منفیه من هرگز نمیتونم قبول کنم ... مامان گفت دخترم یه کم فکر کن این وصیت خود عباسه ؟؟. مامان من به وصیت عباس احترام میزارم .... پسر عمو شما وصیت نامه رو همراهتون اوردین ؟؟ محسن ـ راسشتو بخواین این وصیت کتبی نبود عباس تو حرفاش اینو بهم زد .... فرزانه ـ من واقعا شرمندم ازم لطفا دلخور نشین ولی قبولش برام سخته ... اما فرزانه خانم قسم میخورم دروغی در کار نیست تمامش حرفای خود عباس بدون کم زیاد کردن بود که گفتم من به نظر شوهرم احترام میزارم و عمل میکنم اما درک کنید کاش این وصیت کتبی بود ... 📝📝📝 محسن کمی ناراحت شد و اروم گفت باشه من نمیتونم شمارو مجبور کنم ولی شاهد باشین که من به حرف اون مرحوم عمل کردم دیگه باید برم منم دیگه نمیدونستم چی بگم ... مامان ـ عه محسن جان کجا بمون دیگه چیزی تا شام نمونده کجا میخوای بری پسرم ... 😔😞😔 ممنون زن عمو مزاحم نمیشم قراره برم خونه یکی از هم رزمام که مشهدی هستن بهشون قول دادم ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است . دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت: _از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه. از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم. روی صندلی نشستم کمی که گذشت زهرا هم پیشم نشست و گفت: _روژان جون ناراحت نشو .سیمین کلا اخلاقش اینجوریه میخوام یه چیزی بگم نمیدونم گفتنش درسته یانه. راستش سیمین دوسالی از کیان کوچیکتره .بچه که بودن بابا همیشه میگفت سیمین عروس خودمه .سیمین هم با همین باور بزرگ شد . سیمین هجده سالش که بود واسش خواستگار اومد .بابا به کیان اصرارداشت که اجازه بدن پا پیش بزارن ولی کیان میگفت من سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .سیمین هم بخاطر کیان خواستگارش رو رد کرد و از اون به بعد به بهانه های مختلف خواستگاراش رو رد میکرد به امید اینکه کیان بره خواستگاریش. از این طرف هم کیان در برابر اصرارهای بابا همش بهونه میاورد و از بابا میخواست به عمه بگه که کیان سیمین رو مثل خواهرش میدونه و اگه خواستگار خوب داره ازدواج کنه و آخرش هم وقتی دید کسی به عمه نمیگه خودش رفت سراغ سیمین . بهش گفت نه تنها قصد ازدواج نداره بلکه اصلا نمیتونه به اون به چشم همسر آینده اش نگاه کنه. سیمین هم درجواب حرف های کیان گفته بود که چون دوسش داره پس منتظرش می مونه تا وقتی که به اون علاقه پیدا کنه .کیان هم وقتی دید هرچی میگی فایده نداره .کلا بی خیالش شد و تو خونه هم اتمام حجت کرد که دیگه کسی در مورد ازدواج اون و سیمین حرف نزنند و هرموقع خودش خواست ازدواج کنه به همه میگه . واسه همینه که سیمین هردختری رو که از خودش بهتره میبینه سعی میکنه تحقیرش کنه .الان از حس حسادتشه که اینجوری بهت گفت جون من از حرفش ناراحت نشو _مهم نیست .زهرا جون فکرکنم بهتره من برم نگاهی به سیمین که با اخم به من نگاه میکرد انداختم و ادامه دادم _اومدنم اشتباه بود .نمیخواستم باعث ناراحتی کسی بشم. _اصلا حرفشم نزن .کجا بری من و تو باید بریم آش بدیم به همسایه ها تا برای اومدن داداش کیانم دعای خیر کنند. مگه میزارم بری .اصلا کی میخواد جواب داداش کیانمو بده .مهم تیست بقیه چی میگن مهم اینه داداشم واسه اولین بار عاشق شده گونه هایم رنگ گرفت و با خجالت با ناخنهایم بازی کردم زهرا دستم راگرفت وگفت _پاشو عزیزم بریم آش ها رو پخش کنیم . _باشه بریم بدون توجه به نگاههای مملوء از غرور فروغ و اخم های سیمین همراه با زهرا کاسه های آشی که خاله ثریا روی میز میگذاشت را تزیین میکردم و در دل دعا میکردم کیان به سلامت از این سفر پر از خطر برگردد . صدای زنگ گوشی به گوش می رسید اول توجهی نکردم ولی بعد با صدای ذوق زده زهرا به او نگاه کردم در حالی که چشمانش از خوشحالی همچون چلچراغ میدرخشید به من چشم دوخت... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بعد از کمی مکث میگویم +اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟ نفس عمیقی میکشد _چون بعضی از سوالاتتون طوری بود که اگه جواب میدادم نگران میشدید . نمیشد یکی رو جواب بدم دو تا رو جواب ندم ، بخاطر همین کلا جواب ندادم . با خنده میگویم _چه دلیل قانع کنده ای میخندد و به چشم هایم چشم میدوزد . چیزی در نگاهش میبینم . انگار نگاهش با من حرف میزند اما نمیدانم چه میگویند . سجاد نگاهش را از من میدزدد و سر به زیر می اندازد . برای از بین رفتن این سکوت سنگین بقیه ی سوال هایم را میپرسم _چرا به بقیه انقدر دیر خبر دادید ؟ چرا از همون اول حداقل به خانوادم نگفتید ؟ _راستشو بخواید اوضاع پاتون خیلی خراب بود . وقتی خودم پاتونو دیدم ترسیدم چه برسه به اینکه خانوادتون بخوان ببینن . دلیل این هم که نمیذاشتم پاتون رو ببینید بخاطر اوضاع بدش بود . خودتون میدونید که همه ی مادرا چقدر براشون بچه هاشون مهمه. قطعا اگه خاله میومد بالا سرتون با دیدن پاتون نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن و گریه میکردن اونوقت شما نگران میشدید . سری یه نشانه ی تایید تکان میدهم +درسته . چرا همون اول من رو نبردید بیمارستان . من تویه اون یکساعت داشتم از درد تلف میشدم . با شرمندگی سر به زیر می اندازد _خودتون که دیدید نمیتونستید پاتون رو تکون بدید بخاطر همین میترسیدم با کوچکترین حرکتی اوضاع پاتون وخیم تر بشه . برای همین صبر کردم تا شهریار بیاد و پاتون رو معاینه کنه . بابت اذیت شدنتون هم معذرت میخوام من قصدم کمک بود . کمی خودم را روی تخت جا به جا میکنم +این چه حرفیه شما ببخشید که من بهتون زحمت دادم لبخند کوچکی میزند و برای اینکه تعارف ها ادامه پیدا نکند جوابی نمیدهد +چطوری من رو پیدا کردید _قرار بود نهار بخوریم . من رو فرستادن تا از سوپر نوشابه بخرم . وقتی داشتم میرفتم تو مغازه صدای جیغ شنیدم . اومدم ببینم صدا مال کیه که شمارو دیدم +چطوری اون همه مدت کسی به نبود ما شک نکرد ؟ _به سوگل گفتم به بقیه بگه من یه جای قشنگ پیدا کردم بقیه عموزاده ها هم بیان اونجا یکم سرگرم بشیم . الته خودشون به حرمون شک کرده بودن چون اصلا بهونه ی خوبی نیاوردیم ولی توی اون زمان کوتاه همین بهونه به ذهنمون رسیده بود +دیگه سوالی به ذهنم نمیرسه بلند میشود _پس با اجازتون من برم . اگه بعدا براتون دوباره سوال پیش اومد من پاسخگو هستم . خاله هم پشت در منتظر من بیام بیرون تا بیاد پیش شما . +اختیار دارید . بفرمایید سر تکان میدهد _خدافظ +خدانگهدار به محض خروج سجاد مادرم با چهره ای نگران دوباره وارد اتاق میشود . با آرامش لبخند میزنم تا خیالش را راحت کنم 🌿🌸🌿 《محمل بدار ای ساربان ، تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان ، گویی روانم میرود》 سعدی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 میترسیدم کسی ببیند و رسوا شوم . اشکهایم را پاک کردم . بوسه ای بر روی دست های تپلش نشاندم. چند ضربه به در اتاق خورد _بفرمایید روهام وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست _مزاحم که نشدم _نه عزیزم ،مراحمی جانم؟ چشمانش با کنجکاوی به چشمانم خیره شده بود. بی شک رد اشک را بر صورتم دیده بود که نگاه از چشمانم نمی‌گرفت. چشمانم را از نگاهش جدا کردم و به محمدکیان دوختم _گریه کردی؟ خودم را به کوچه شمر زدم _معلومه که نه! دست زیر چانه ام گذاشت و نگاه گریزانم را به سمت خود کشاند _من بزرگت کردم بچه، فکر نکن میتونی سر من کلاه بزاری!بگو چی باعث شده گریه کنی _باور کن چیز مهمی نیست _آبجی کوچیکه من میخوام همون دلیل غیر مهم رو هم بدونم، نکنه غریبه شدم؟ _نه داداشی این چه حرفیه!خب راستش محمدکیان رو که نگاه میکنم به یاد... نتوانستم ادامه بدهم دوباره بغض لعنتی چنبره زد بیخ گلویم! روهام سرم را به آغوش کشید _حق داری عزیزم.محمدکیان هرروز بیشتر شبیه کیان میشه.من فکر میکردم با نبودش کنار اومدی ولی این حال و هوات نشون میده اشتباه فکر میکردم. اشک های گرمم جاری شد و حرفهایی که جرات بازگو کردنش را به هیچ کس نداشتم بر زبانم جاری شد .حرفهایی که انگار یک غده چرکین شده بود و هراز گاهی سرباز میکرد و دردش آتش به جانم می انداخت _من حمید رو دوست دارم و از اینکه باهاش ازدواج کردم خیلی خوشحالم ولی عشق کیان انگار اسطوره ای بوده و در وجودم جا خوش کرده . خیلی وقته از دستش دلگیرم ولی به زبون نیاوردم .کیان در حقم بی معرفتی کرد.آخرین بار اومد به خوابم و گفت به حمید بله بگم و اون رو از عذاب نجات بدم ،گفت تا ازدواج نکنم نمیاد به خوابم.من از دواج کردم ولی اون سر قولش نموند بعد ازدواجمم به خوابم نیومد ،برای همیشه منو از دیدارش تو خواب هم محروم کرد،کیان من این قدر بی وفا نبود روهام گریه اش شدت گرفت _خواهری کیان تو میفهمید ناموس یعنی چی، از مردی که جونش رو واسه ناموس مردم فدا کرده، انتظار داشتی بیاد تو خوابت،هوم؟روژان جان من فکر میکنم کیان نمیخواد با اومدن به خوابت تو رو دوباره غرق خاطراتتون کنه.کیان بی معرفت نیست یادت باشه.کیان یه مرد عاشق بود که حتی بعد از شهادتش هم نگران عشقش بود.پس این فکرای بی خود رو نکن .پاشو یه آبی به صورتت بزن ناسلامتی امشب عیده!پاشو بیا امرکن بگو چیکار کنیم ،پاشو خواهر گلم . یادت باشه خدا ازمون یک کیان گرفت و به جاش یک محمدکیان داد. خدا خیلی دوستمون داشت که محمدکیان کپی کیان شده ،پاشو عمه خانوم بالا سر فسقل من گریه نکن ببین چه تعجب کرده.وای به حالت دماغت رو با لباس من پاک کرده باشی،تیکه بزرگه ات گوشته،گفته باشم با لبخند از او جدا شدم _دیوونه ،نه به اون حرفا و نصیحتات نه به این حرفات محمدکیان را زیر بغلش زد و به سمت در رفت _همینه که هست.زودبیا دیر شد روهام از اتاق خارج شد . برخاستم و روبه روی آینه ایستادم و کمی به سر و وضعم رسیدم و با لبخند از اتاق خارج شدم. حرف زدن با روهام آرامم کرده بود مثل همیشه! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا دیدم داره نگام میکنه - چیزی شده؟ امیر: نه هیچی بعد ادامه داد به خوندن دعا بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم بعد تمام شدن نمازش پرسیدم! - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم ) چه قلب مهربونی داشت ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم ( - بریم امیر: کجا؟ - حرم دیگه امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم رفتیم یه قسمت فرش نشستیم - اقا امیر امیر : بله - میشه یه چیزی بپرسم امیر: بله - شما ترکیه چیکار میکردین ؟ امیر : عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود ،مرد و زن قاطی ،منم اصل اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم - خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من - میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه امیر: چشم چشممو دوخته بودم به گنبد ، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه - امیر آقا امیر : بله - میشه بریم خونه حالم خوب نیست ) تو چشماش نگرانی و دیدم( امیر : باشه بریم رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟ )از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد ،از یه طرفی واقعن تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون ( - خوبم ،خوبم دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون امیر : حالت بهتره - اره خوبم امیر: میخواین بریم دکتر - نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه امیر : باشه چشم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 هرچی که بود آرامش عجیبی داشت ❣ با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣ بازم سرم گیج رفت ! دستمو گرفتم به دیوار ! ساعت روی دیوارو نگاه کردم حوالی ساعت نُه بود . رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بودنشستم و تکیه دادم بهشون کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون ! باید چیکار میکردم با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم ... امّا ... با کدوم پول !!؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم ... امّا ... برای اون.... راستی اون کیه ؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم ؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد ؟؟ منو آورد تو خونش ! من حتی اسمشم نمیدونستم !! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود ! بالاخره اگر امشب کاری میکردم برای اون دردسر میشد ! یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن !! سرمو آوردم بالا یه آیینه کوچیک رو دیوار بود رفتم سمتش صورتمو نگاه کردم نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن ! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود .سرم هنوز گیج میرفت 😣 چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم ... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم ... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام ! تو سَرم پر از فکر و خیال بود ... پر از تنهایی پر از بدبختی پر از نامردی ... نامردی !! هه ! یعنی الان مرجان کجاست ؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟ 😏 نوری که تو چشمم افتاد باعث شد چشمامو باز کنم صبح شده بود !! حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم ! یاد اتفاقات دیروز افتادم .شکمم صدا داد تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم ! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد 😣 ساعت هفت بود بلند شدم ،آبی به صورتم زدم و رفتم سمت در ... یدفعه یاد اون افتادم شمارش هنوز تو جیبم بود ... باید حداقل یه تشکری ازش میکردم رفتم سمت تلفن امّا با فکر این که ممکنه خواب باشه ،دوباره برگشتم سمت در . یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون حتی کفش هم نداشتم !! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم البته دیگه هیچی مهم نیست ! در کوچه رو باز کردم .هنوز هوا سرد بود . یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم . یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود ! اولش مطمئن نبودم،با شک و دودلی رفتم جلوامّا با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،مطمئن شدم ! هاج و واج نگاهش کردم ! یعنی از کِی اینجا بود ؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین ! - سلام! بیدار شدین؟؟ 😳 - سلام ! بله ! شما از کی اینجایید؟؟ - مهم نیست خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ - بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست ! رنگتون پریده ! فکر کنم سرما خوردین !! - نه نه!! چیزی نیست ! خوبم ! - باشه ... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم ! - میرید؟؟ کجا؟؟ - مهم نیست ! ببخشید که مزاحمتون شدم ! خداحافظ !! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد - خانوم !!؟ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay