📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_پنجم دیگر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_ششم
+واسه چی اومدی حیاط ؟
ژست آدم های متفکر را به خود میگید
_اومدم برم لب ساحل دیدم یه بیکاری وایساده لب استخر خالی گفتم بیام یکم سر به سرش بزارم حال و هوام عوض شه
با آرنج آرام به پهلویش میزنم
+بیا برو انقدر منو اذیت نکن
نگاهی به یکدیگر میکنیم و بلند میخندیم .
شهریار به سمت در حیاط میرود و برایم دست تکان میدهد
_فعلا
و از حیاط خارج میشود .
حتما سوگل با دیدن شهریار میخواهد سرخ و سفید شود و من را لعن و نفرین بفرستد که چرا جلوی شریار را نگرفتم و گذاشتم بیاید لب ساحل .
از این فکر خنده ام میگیرد . روی تاپ مینشینم و چادرم را درست میکنم ، ممکن است حیاط به بیرون دید داشته باشد .
آرام خودم را تکان میدهم و به آسمان خیره میشوم .
چند دقیقه ای در آرامش به سر میبرم ، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم در فکر و خیال فرو بروم در با شدت کوبیده میشود .
با هول و ولا بلند میشوم و همانطور که به سمت در میروم با صدای بلند میگویم
+کیه
شهریار با صدای لرزان و بلند میگوید
_منم باز کن
به محض باز شدن در شهریار با شدت وارد خانه میشود .
رنگش پریده و هول کرده است .
همانطور که وارد خانه میشود میگوید
_برو مراقب سوگل باش تا برم موبایلمو بیارم زنگ بزنم
با تعجب میپرسم
+چرا چی شده ؟ به کی میخوای زنگ بزنی
_انقدر سوال نپرس فقط برو
سریع از در خارج میشوم ، دلم شور میزند .
با تمام توان شروع به دویدن میکنم .
کمی که جلوتر میشوم با دیدن سوگل که روی ماسه ها نزدیک ساحل افتاده پاهایم سست میشود .
به سختی خودم را حفظ میکنم تا روی زمین نیوفتم .
تمام انرژی ام را به کار میگیرم تا بتوانم خودم را به سوگل برسانم .
کنارش مینشینم و آرام تکانش میدهم
+سوگل ، سوگلی ، سوگل با تو ام .
هیچ جوابی دریافت نمیکنم .
تمام چادر و لباس های سوگل خیس است ، این یعنی در دریا بوده است .
با بهت به سوگل خیره میشوم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده است .
با بعض نگاهش میکنم ، بدنم از ترس چیزی که در ذهنم میگذرد خشک شده است .
دوباره زمان و مکان را پیدا میکنم .
تند تند سوگل را تکان میدهم و با صدایی که از شدت بغض میلرزد میخوانمش .
وقتی جوابی نمیشنوم بی اختیار میزنم زیر گریه ، تبدیل میشوم به نورای نازک نارنجی گذشته
+سوگل تر خدا پاشو . پاشو ببین شهریار نگرانته . نگا کن انقدر هول کرده رنگش پریده .
پاشو ببین . پاشو ببین مثل همیشه سرخ و سفید شو ، پاشو ببین ذوق کن .
با صدای بلند از ته دل فریاد میکشم
+سوگل ماشو
با گریه میگویم
+سوگل اینا همش شوخیه ؟ نکنه با شهریار هماهنگ کردید منو اذیت کنید ؟ سوگل من از این شوخیا بدم میاد
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفتم
با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم
_نورا آروم باش
بی توجه به حرفش سریع میپرسم
+شهریار سوگل حالش خوب میشه دیگه ؟
فقط یکم آب دریا خورده ، اتفاقی که نیوفتاده ؟
قفیه سینه اش تند تند بالا و مایین میرود ، نگاهش را از من میدزدد
_ایشالا درست میشه
با گریه میگویم
+جواب قطعی به من بده
با کلافگی پاسخ میدهد
_نمیدونم
تن صدایم را بالا میبرم
+این همه سال درس خوندی که آخر به من بگی نمیدونم . پس این درسایی که خوندی به چه دردی میخوره ؟
و بعد بلند بلند گریه میکنم . شهریار عصبی میان مویش دست میکشد .
لحظه از حرف هایم پشیمان میشوم ، دق و دلی هایم را سر شهریار خالی کردم و او چاره ای جز سکوت نداشت .
با لحنی ملایم میگوید
_الان اورژانس میرسه نگران نباش
با فکری که به ذهنم میرسد دست از گریه بر میدارم
+شهریار بیا سوگلو معاینه کن
شهریار بهت زده نگاهم میکند .
ادامه میدهم
+حتما دوره کمک های اولیه دیدی میتونی یه کاری بکنی .
آب دهانش را با شدت قورت میدهد و لبش را به دندان میگیرد و در فکر میرود
_آره میتونم ولی .....
میان حرفش میپرم
+ولی و اما نداره .
اگه بحث محرم نا محرمه ، الان سوگل تو وضعیت بحرانیه . جون یک انسان در خطره.
بیا سریع معاینه کن شاید تونستی یه کاری بکنی که آبی که خورده بالا بیاره ممکنه تا اورژانس برسه دیر بشه .
شهریار در عمل انجام شده قرار میگیرد .
به وضوح رنگش میپرد .
به اجبار کنار سوگل مینشیند و با دست هایی لرزان اورا معاینه ای کلی میکند و بعد به من میگوید که چه حرکاتی را روی سوگل میاده کنم تا آب را بالا بیاورد .
نمیدانم چرا خودش از انجام این حرکات امتناع کرد ، شاید میترسید سوگل بعدا ناراحت بشود .
حرکات را چندین بار روی سوگل پیاده میکنم اما هیچ فایده ای ندارد .
با هر بار بی نتیجه ماندن تلاش هایم گریه ام شدت میگیرد .
در همین هنگام بلاخره اورژانس میرسد .
تلاش های آن ها هم نتیجه نمیدهد و سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
❣#سلام_امام_زمانم❣
🍂به اين يقين رسيدهام که ديدنت ملاک نيست...
🍂جهان مگر نديده بود يازده امام را...
🍂تو روزی عدل و داد را اقامه میکنی و من...
🍂ز نام قائمت فقط بلد شدم قيام را...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک داستان عاشقانه!
💧 دلتنگی #امام زمان (علیه السلام)
🌺 حجت الاسلام پناهیان
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
هدایت شده از 🗞️
🌱
وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْکاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمی
و هرکس از یاد من روی گردان شود، زندگی تنگی خواهد داشت و روز قیامت، او را نابینا محشور می کنیم!
🍇آیه ۱۲۴، سوره طه
🎁هدیه به #شهید_توران_اسکندری
🌹🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هفتم با ص
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هشتم
سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
ماشین به سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند .
زمانی که بیمارستان نشخص میشود شهریار با بقیه تماس میگیرد و اطلاع میدهد که اتفاقی افتاده و باید خودشان را به بیمارستان مورد نظر برسانند.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با چشم هایی به اشک نشسته به زمین خیره میشوم .
وقتی سوگل به بیرستان رسید خیلی دیر شده بود .
سوگل رفت ، برای همیشه رفت .
رفت پیش معبود دوست داشتنی اش .
رفت و مارا با یک دنیا غم تنها گذاشت .
بعد از فوت سوگل مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از گذشت ۱ روز از فوت سوگل ، امروز قرار است اورا در بهشت زهرا به دست خاک ها بسپاریم .
نماز میت تازه تمام شده ، باورم نمیشود نماز میت خواندم ، آن هم برای سوگل .
سوگلی که دیروز با او حرف زدم .
عذاب وجدان دارد روحم را میخورد .
اگر من با سوگل رفته بودم هیچوقت این اتفاق نمی افتاد .
جسد را کنار قبر میگذارند .
خاله شیرین فریاد میکشد و صورتش چنگ می اندازد و مادر با گریه دست های خاله شیرین را گرفته بلکه بتواند جلویش را بگیرد .
عمو محمود بالای جسد ایستاده و بلند گریه میکند و پدرم در کنارش دست روی صورتش گذاشته و شانه هایش میلرزند .
سجاد هم داخل قبر رفته و منتظر آمدن جسد است و میخواهد خودش تلقین را در گوش خواهر عزیز دردانه اش زمزمه کند .
با صدای جیغ بقیه متوجه میشوم که خاله شیرین از حال رفته است .
از دیروز تا به حال این چندمین بار است که از حال میرود . حتی ۲ باری کارش به بیمارستان کشیده شد .
بی توجه به همه چیز و همه کس از میان ازدهام جمعیت به سختی عبور میکنم و داخل قبر را نگاه میکنم . جسد را آرام وارد قبر نیکنند و صدای گریه جمع بلند میشود . موهای بدنم سیخ میشوند .
نمیتوانم باور کنم . یعنی دیگر قرار نیست سوگل را ببینم ؟
یعنی سوگل برای همیشه رفت ؟
یعنی هر وقت دلتنگش شدم باید برای شادی اش فاتحه بخوانم ؟
با این فکر ها احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد ، خودم را روی زمین می اندازم و با مشتم از روی زمین خاک ها را به سرم میریزم .
شهریار به سختی از میان جمعیت عبور میکند و خودش را به من میرساند و همراه چند نفر دیگر سعی میکنند من را بلند کنند اما مقاومت میکنم .
فکر های مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش .......
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_نهم
فکر های مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش .......
نفسم تنگ میشود . دیگر توان تحنل این حجم از افکار پراکنده را ندارم .
احساس میکنم مغزم دارد خالی میشود ، بدنم توانش را از دست میدهد و صدا ها برایم گنگ میشوند .
آخرین چیزی که میبینم صورت مضطرب شهریار ، و مادرم است که دارد با ترس به سمتم میاید .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چشم هایم را آرام باز میکنم .
با چشم هایی نیمه باز دور و برم را نگاه میکنم ،داخل ماشینمان هستم و در قسمت کمک راننده دراز کشیده ام . شهریار هم در قسمت راننده تشسته و به بیرون خیره شده است .
روی صندلی مینشینم ، با تکان خوردنم تازه شهریار متوجهم میشود .
لبخند نصفه نیمه ای میزند .
به چشم هایش خیره میشوم ، آبی چشم هایش در رگ های قرمز چشمش غرق شده است .
بیش از چیزی که فکر میکردم برای سوگل عضه دار است .
صندلی را برایم صاف میکند تا راحت بشینم .
خطاب به او میگویم
+مراسم چی شد ؟
_تموم شد ؛ بیرونو نگاه کن .
و بعد به شیشه سمت خودش اشاره میکند .
نگاهی به بیرون می اندازم ، روی قبر را تپه ای از خاک پوشانده و پارچه مشکی رنگی رویش کشیده شده . اطراف قبر خالی از جمعیت شده و تنها خانواده من و عمو محمود هستند . بالای قبر عکس خندان سوگل قرار گرفته ، حتی در هکس هم چشم هایش مهربان اند .
بغض میکنم و چشم از عکس سوگل میگیرم .
سرم را به صندلی تکیه میدهم و سکوت غم آلود حاکم بر فضا را میشکنم .
+چرا حالم بد شد ؟
_بخاطر فشار عصبی
همان موقع از صندلی های عقب کیک و آبمیوه ای بر میدارد .
کیک و آبمیوه را برایم باز میکند و به دستم میدهد .
با دست پسش میزنم
+نمیخورم
سعی میکند لبخند بزند
_باید بخوری وگرنه دوباره حالت بد میشه
با اکراه از دستش میگیرم و جرعی ای از آبمیوه مینوشم .
شهریار در ماشین را باز میکند
+کجا میری ؟
_میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم
+صبر کن یکم دیگه برو
_چرا ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
انڪه ثروت بین مردم خوب و یڪسان می ڪند
حضرت مهدی است دنیا را گلستان می ڪند
ظلم را از دست ظالم ها بگیرد بی شڪیب
صلح و سازش بین انسانها فراوان می ڪند
فقر را هم او بگیرد از میان مردمان
پول و ثروت را میان مستمندان می ڪند
عالم خاڪی اگر شد تیره از ڪبر و دروغ
جای جایش را به شڪل باغ و بوستان می ڪند
جنگ اگر خون ریخت در عالم به دست هر پلید
حضرت قائم قصاص از لطف یزدان می ڪند
دین احمد را به دنیا خوب احیا می ڪند
هر مسیحی را به سوی حق مسلمان می ڪند
هر ڪسی را هم پشیمان گشته از ڪردار خود
همچو حرّی او ز لطفش خوب درمان می ڪند
❤️سلام امام زمانم❤️
#جمعه ای دیگر به یاد #سردار_دلها #حاج_قاسم عزیز 🌷
هدایت شده از 🗞️
📚#در_محضر_بزرگان
♨️انتظار فرج
💠حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔸ما باید انتظار فرج حضرت غائب عجلاللهتعالیفرجهالشریف را داشته باشیم، و فرجش را فرج عموم بدانیم، و در هر وقت و هر حال باید منتظر باشیم؛ ولی آیا میشود انتظار فرج آن حضرت را داشته باشیم، بدون مقدمات و تحمل ابتلائاتی که برای اهل ایمان پیش میآید؟!
🔹بااینحال، چه اشکالی دارد که تعجیل فرج آن حضرت را با عافیت بخواهیم؛ یعنی اینکه بخواهیم بیش از این بلاها که تا به حال بر سر مؤمنین آمده، بلای دیگری نبینند؟!
🔸درهرحال، باید منتظر فرج باشیم، ولی با مقدمات آن. ولی میدانیم که ضعیفیم و طاقت ابتلائات سخت را نداریم؛ لذا از خدا بخواهیم که شیعه بعد از این دیگر به ابتلائات بیشتر، مبتلا نشود. و اهمّ مقدمات انتظار فرج را که توبه و طهارت از گناهان است، تحصیل کنیم.
📚 در محضر بهجت، ج٣، ص280
#داستانکهای_پندآموز
دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم. ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟
دومی: به نظرم مامان همه جا هست.
دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی.
مثل دنياي امروز ما و خدايي كه همين نزديكيست.
🍃#آرامش سهم انسانهایی است که نگاهشان سمت خداوند است🍃
✔️#تلنگر
🔥 آتشی نمیسوزاند #ابراهیم را . . .
🌊 و دریایى غرق نمی کند #موسى را . . .
🔹مادری ،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان "نیل" می سپارد ، تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
🔸دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند، سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد !
مکر زلیخا زندانیش می کند، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
💠 از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی؟! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند ، و خدا نخواهد ؛ #نمیتوانند . . .
💞 او که یگانه تکیه گاه من و توست :)
#سخن_بزرگان✋🏻🌱
آیتاللهکشمیری(ره):
روزی نیم ساعت
برای خودتان
در شبانه روز
ساکت باشید....
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱