💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_یازدهم
اینقدر گرسنه بودم که نصف کبه های داخل بشقاب رو خوردم و برای اینکه نگن چه دختر ندید پدیدی ، چند دونه رو توی بشقاب گذاشتم و بهشون دست نزدم .
از پارچی که توی سینی بود یکم آب توی لیوان استیل ریختم و خوردم .
آبش خیلی خنک بود و لیوان استیل خنکی آب رو دو چندان می کرد .
وای خدا !
من این چیزا رو توی عکس های نوستالژیک دیدم !
همه چیز اینجا خیلی خفنه .
خنده ای کردم و سینی رو برداشتم به سمت آشپزخونه رفتم .
سمیه و مادرش کنار هم نشسته بودند و داشتند سبزی تمیز می کردند اونم ساعت دو شب !
نگاهی بهشون انداختم و با مهربونی گفتم.
- دستتون درد نکنه، واقعا خیلی خوش مزه بودند .
محشر بود ، تا حالا همچین چیزی نخورده بودم !
مامان سمیه تک خنده ای کرد و نوش جانی گفت .
- سمیه اینو با چی درست کردی که اینقدر خوشمزه بود ؟!
مادر و دختر شروع کردن به خندیدن منم همراهیشون کردم .
سمیه بعد از خندیدن گفت :
+ جونم واست بگه که ، این همون طور که قبلا بهت گفتم کبه عربی هست یه غذای سنتی بین عربا .
اگر بخوای اینو درست کنی باید برنج رو با یکم آب روی حرارت ملایم بزاری تا برنج مثل شیر برنج بشه .
بعدش سیب زمینی رو ریز ریز رنده میکنی و باهاش مخلوط میکنی .
زردچوبه و نمک و تخم مرغ رو هم بهش اضافه می کنی .
در مرحله آخرم مواد رو داخل ترکیب برنج و سیب زمینی قرار میدی و گِردش میکنی و توی روغن داغ سرخ میکنی .
لبخندی زدم و گفتم .
- واو !
رفتم تهران حتما درست میکنم ، محشره .
دوباره همه شروع کردیم به خندیدن.
واقعا هم خنده دار بود چون اصلا همچین چیزی ندیده بودم !
+ حالا چی شد که از اینجا سر در آوردی ؟
مامان میگه وسط جاده بودی !
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا .
از آشنایی با مژده تا سفر راهیان نور و تفحص شهدا و فرار کردنم و از همه بدتر جا گذاشتن وسایل ها.
مادر و دختر با تعجب بهم نگاه کردند .
+ وای عجب داستانی !
میگم الان مامانم اینا میخوان بخوابن بیا بریم اتاق من صحبت کنیم.
با یادآوری چیزی، رو به سمیه گفتم:
- سمیه جان شما برو من یه کاری با مادرت دارم
الان میام ...
سمیه مشکوک لبخندی زد و با گفتن باشه ای ، از آشپزخونه خارج شد.
همون جور که سَرم پایین بود دستی توی سبزی ها کشیدم و گفتم :
- راستش ...
بابت کاری که دم در انجام دادم شرمندم .
آخه یکم چیز شد ...
یعنی ...
معذرت میخوام .
خیلی بی ادبی کردم .
من رو ببخشید .
و ...
مادر سمیه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با همون لهجه زیباش گفت :
× اشکالی نداره دخترم .
درکت می کنم .
توی این دور و زمانه اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخت شده .
دوباره تشکر کردم و به سمت اتاق سمیه راه افتادم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ
🦋💥🌸ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 7⃣
✨علی دلدارِ ربّ العالمین است
تمامِ عشقِ خَتم المُرسلین است ✨
✨پیامِ صاحبِ قرآن همین است
فقط حیدر امیرالمومنین است✨
#عید_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است 🌸🍃
#پند
وقتی کسی ایده و آرزوی بزرگی دارد
باید از صحبت کردن در موردش
با افراد عادی خودداری کند
زیرا به قدری سرکوبش خواهند کرد
تا یکی از خودشان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
🎼 و جبرائیل درسش را به حیدر چون که پس میداد...
🎶مدح
#حاج_محمود_کریمی🎤
#عید_غدیر مبارک 💐😍💐😍💐👏👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥چهار گناهی که از خود گناه بدترن...
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
🔥از آتش پرسيدم
🍁محبت چيست؟ گفت
🔥از من سوزانتر است
🍁از گل پرسيدم
🔥محبت چيست؟گفت
🍁از من زيباتر است
🔥از شمع پرسيدم
🍁محبت چيست؟گفت
🔥از من عاشقتر است
🍁از خودش پرسيدم
🔥تو کيستي؟گفت
🍁نگاهی بيش نيست
#علے_ولے_الله❤️💚
علی امام من است و منم غلام علی
غبار ذرّه ام و آفتاب می خواهم
رسیده خوشه انگور شاخه های ضریح
خمار عشقم و امشب شراب می خواهم
#عید_غدیر✨🌺
#بر_شیعیان_جهان💕💖
#مبارڪ_باد✨🌺
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دوازدهم
خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم.
به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب .
که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب
ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد.
هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت .
داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید .
با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه .
بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم .
چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم .
•°•°•°•°•°•
بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم :
- هوف نکن ، خوابم میاد !
انگار دست بردار نبود که نبود !
پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق .
در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم .
دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم.
سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن .
سمیه با خنده گفت :
+ و ... و ... ا ... ی .
و دوباره شروع کرد به خندیدن .
منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم .
-ای ... این ... این کیه ؟!
سمیه لب زد :
+ وای مروا !
این داداشمه دیگه
سهراب .
نفسم رو حرصی بیرون دادم .
- پس تو اتاق چیکار میکرد؟
آخ قلبم .
هوف .
پسره الدنگ .
زهرم ترکید .
نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد .
هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد.
آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ...
بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون
اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد .
- چیشده سمیه ؟
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
☘😍💐
تا بماند تا اَبد ذڪر علی بر مأذنه
هستی و دار و نَدار و جانِمان را میدهیم..؛
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است💚💐😍
#عید_غدیر😍💐
هدایت شده از
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ
#عید_غدیر 🔴
شماره 8⃣
✨امروز به هر کوچه اذان باید گفت
🌺دروصف علی ز آسمان باید گفت
✨چون عید امیر مؤمنین است
🌺تبریک به صاحب الزمان باید گفت 😍
💠عید غدیر مبارک 💠
✅خطبه غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است 🌸🍃
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🦋🌱🌸
و جبرئیل درسش را به حیدر چونکه پس میداد😍😍💐💐
علی بن ابی طالب فقط سر را تکان میداد 😍😍💐💐
همیشه بعد دیدار علی از بس تحیر داشت 😍😍💐💐
یکی باید می آمد دوش قنبر را تکان میداد😍😍💐💐
🎶مدح😍😍💐💐
#حاج_محمود_کریمی🎤👏👏👏
#عید_غدیر مبارک 💐😍💐😍💐👏
بعضیا میگن میخواییم با نامحرم حرف معمولی بزنیم. قصد و نیتی نیست. لذت و گناهی هم نمیخواییم بکنیم.
در جواب این دوستان باید بگم که حرف معمولیتو چرا با دوستت نمیزنی؟
چرا نامحرم؟!
.
بیایین خودمونو گول نزنیم.
نفْس برای اینکه اعتقاد و وجدان مارو کنار بزنه؛ میگه
حرف معمولیه..
واسه معاشرت اجتماعیه..
چه میدونم از این حرفا!
حالا یه عده هم به بهانه ازدواج و شناخت بیشتر میرن با طرف دوست میشن..
خدمت این دوستان هم باید عرض کنم که اینم شرعا مشکل داره.
هر ارتباط با نامحرمی که رنگ دوستی بگیره و عواطف و احساسات توش وارد بشه مشکل داره!
حتی اگه به اسم ازدواج جلو رفته باشین!
.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سیزدهم
سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت :
+ این داداشم از تو خجالت میکشه .
فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده .
حالا عذاب وجدان داره .
با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده .
از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه .
بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون .
× س...سلام علیکم .
همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم .
یه پسر قد بلند و چهار شونه بود .
یه لباس سپاهی هم به تن داشت .
اوه مای گاد .
این که بچه حزب اللهیه .
اَخ اَخ .
یاد آراد افتادم .
با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم
× ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام .
حلال ک ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم.
- ساعت یازدهه ؟
گنگ نگاهم کرد .
سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت :
+ آره دیگه .
بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پند آموز
✍زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هرجادلت می خواهد!زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
✍🏻هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان ...
پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان
#هر_چه_کنی_بهخود_کنی
#گر_همه_نیک_و_بد_کنی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهاردهم
بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند .
خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم .
همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت :
+ سلام ، اشلونچ ؟
ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست )
گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم :
- س ... سلام ، بله .
سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن .
× م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟
نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم .
که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب .
همه با تعجب بهش نگاه کردن .
خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد
و صورتش قرمز شده بود .
سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم .
همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ...
تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین .
آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید .
- حالتون بهتره؟
صورتش مچاله شد و گفت :
× چرا آبش اینقدر گرم بود ؟
همه زدن زیر خنده .
بیا و خوبی کن .
ایش .
سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد .
خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم .
- جانم خاله ؟
با همون لهجه شیرینش گفت :
+ جانت سلامت مادر .
مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست .
+ ببخش دخترم چیز قابل داری نیست .
آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟
خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم .
- این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم .
+ بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم .
قطعا تا تهران اینا لازمت میشن .
ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی .
به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم .
خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم .
آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پانزدهم
عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون .
ما سه تا هم خونه تنها بودیم ...
سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم .
سهراب با لهجه گفت :
+ عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود .
چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود .
دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ...
خیلی دنبالشن .
بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه .
طفلک !
ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه .
با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم .
حجتی دنبال من میگشت ؟!
با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد .
لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم .
سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت :
+ وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟
یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم :
- آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .
خواهش میکنم سمیه .
سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت :
+ سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره !
حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید .
لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم .
دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم .
سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد .
- کیه ؟
+ مروا جان، سمیه ام.
میتونم بیام تو ؟
- آره عزیزم بیا .
سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست .
اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند .
- چیشده چرا مضطربی؟
نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
+ سهراب میخواد باهات حرف بزنه .
این پسر خیلی تیزه .
قطعا یه چیزایی بو برده .
با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد .
حالا چه غلطی کنم ؟
نکنه حجتی بیاد و منو ببره !
افکار منفی رو پس زدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_مولا_جانم 💚
ای ماه در آسمان به دنبال توایم
ما بی خبر ازجهان به دنبال توایم
از مسجد سهله دور هستیم ولی
در مسجد جمکران به دنبال توایم
🔸شاعر: مجتبی خرسندی
#عید_غدیر 💐
#جمعه 💐
هدایت شده از
💕فروشـگـاهـ چادُر مـشکـی بـنی فاطمی💕
🛍ضـمـن تـبریک عــید غـــدیـــــــر خُم هــدایایـ ویــژه و تــخــفــیفات عالی برای خــرید های شمـا در نظـر گــرفتـهـ اســت🎁
🥇قــــرعــــــه کــــشی ســـکـــــه طــلـا🥇
🏩دوشــب اقــامت رایـگـان در مــشهد🏩
🖤کـــارت هــدیه خـــرید چــادرمشکی 🖤
💛بــن تــخــفــیفـ 40 هــزار تــومـانــی💛
😍😍و هـــزاران جــوایز دیگــر تــنـها بــا خـــرید یــک چــادر مـــشکی😍😍
بـهـ خـانــواده 135 هــزار نـفــری
فروشـگاه بنی فـاطمـی بـپـیـوندید😍👏👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شانزدهم
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم .
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت :
+ مروا کجا؟
- پیش آق داداشت .
+ آخه با این وضعیت؟
نگاهی به خودم انداختم .
چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم .
محکم کوبیدم به پیشونیم .
سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت .
روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد .
بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ...
با دیدن خودم کُپ کردم .
حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم .
بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم .
+مگه خوشگل ندیدی ؟
نخودی خندیدم و گفتم :
- خیلی تغییر کردما !
+ آره .
خوشگل تر شدی .
بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد .
لبخندی زدم و گفتم:
- بریم .
دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم .
سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود .
× باشه باشه حواسم هست .
نه خیالت راحت ...
بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ...
آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟
گفتم که
جوری ازش میپرسم که بو نبره ...
باشه باشه .
من باید برم .
فعلا یاعلی .
قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا .
× ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟
با پوزخند گفتم :
- از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفدهم
گنگ نگاهم کرد .
همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم :
- شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟!
با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد .
× من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟!
گفتم غیبش زده !
ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی !
با لکنت گفتم :
- خ ... ب ... ه ... هرچی .
سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده.
چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت :
× بفرمایید بشینید.
روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست .
سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میشنوم .
سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت :
× میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟
واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار .
سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد .
- سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار .
سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .
سهراب نفسی تازه کرد .
× دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ...
ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم !
رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته .
از طرفی اومدن شما به اینجا ...
اومدن شما به اینجا ...
لا الله الا الله .
شما اون خانومه هستید ؟
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم .
- چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟!
× چون تمام نشانه ها همین رو میگه ...
- من دوست نرگس هستم .
بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ...
حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران .
نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ...
یعنی همون گم شده ...
ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم .
خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت :
× عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان .
حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
💓ای آفتاب حسن
🎊به زيبائيت سلام
💓وی آسمان فضل
🎊به دانائيت سلام
💓درصبر شاخصی
🎊به شکيبائيت سلام
💓تنها تو کاظمی که
🎊به تنهائيت سلام
🎊ولادت حضرت امام
موسی کاظم علیه السلام مبارک باد🎊💐
#اللهم_ارزقنا_زیارةالحسین ع
هدایت شده از
اگه سلامتی پوستت واست مهمه...☺️
اگه دوست داری همیشه زیبا و جذاب بمونی😍
اگه هزینه عمل جراحی زیبایی واست سنگینه😱
اگه دوست داری مثل بازیگرا روز به روز خوشگل تربشی🤩🤩
پس تا دیر نشده بیا اینجا....
یه کانال پراز #محصولات #برنده که میتونه زیبایی رو به #پوستت هدیه بده
🥰🥰🥰🥰🥰
https://eitaa.com/joinchat/3091202170Cdcedf15ade
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم💞
منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم
و به شوق آن لحظـه ی شیرین،
خانه دل را هر روز آب و جارو ميڪنيم...
وقتی که بیایید...،
به انتظار هایی که ڪشیده ایم
افتخار خواهیم کرد !
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋ سلام آقا جان صبحت بخیر
ای سپیده دَم عاشقان 💕
•••
| #آیتـاللهفاطمـینیا |
بعضـی از اعمال و گنـاهان مانع
اجابتــ دعا هستنـد
یکـی از آن هـا
دلشکستن میبـاشد
متاسفانـه
بعضی از مـا به راحتـی دلمیشکنیم
و توفیقـاتـ را از خودمان سلب میکنیم!!
مواظبزبـانخودباشید
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هجدهم
بعد از رفتن سهراب سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت .
نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم .
لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم ...
آخیش ، اینم گذشت .
با شنیدن صدای بسته شدن در به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته سریع خودم رو جمع و جور کردم .
خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن .
بلند شدم و سلامی کردم .
خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت :
+ دخترم بیا اینجا .
همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم .
خاله اَمینه از توی در پایینی اجاق گاز یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت .
یه پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت .
+ بیا مروا جان .
این پلاستیک غذا برای تو راهته .
اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس .
ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش .
از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم .
آخه آدم به این خوبی ؟!
خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم .
تشکری کردم و با خنده گفتم :
- خاله جون میگم این کبه هست دیگه ؟!
خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن .
+ نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه .
اونم که نافلست .
- تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست.
خنده ای کرد و گفت:
+ای زبون باز.
لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay