eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم میخواست زمین دهان بازکند و من را درون خود دفن کند. عجیب دلم برای مظلومیت حمیدآقا سوخت.یک ماه از ازدواجمان گذشته بود و من حتی یک بار هم او را برای شام و نهار دعوت نکرده بودم.هرلحظه منتظر بودم حمید لب باز کند و گله کند از من، ولی او مثل همیشه هوایم را داشت. _در اینکه من با وجود روژان جان خوشبختم شکی نیست .قطعا هم هیچ کس دستپختش به دست پخت خانوم من نمیرسه حتی این زغال عمو. صدای اعتراض زهرا که بلند شد صدای خنده روهام و حمیدآقا هم به اوج رسید.من نیز بی روح لبخندی زدم و به حرفهای حمیدآقا فکر کردم. بعد از ازدواجمان این اولین مهمانی بود که باهم رفته بودیم. فامیل حمیدآقا هنوز در جریان نبودند علی الخصوص فروغ خانم خواهر بزرگترش. همه میدانستند فروغ خانم دل خوشی از من ندارد و معتقد است من پاقدمم بد بوده که کیان شهید شده است..حمیدآقا هم نمیخواست فعلا او در جریان قرار بگیرد تا زمانی که من او را واقعا همسر خود بدانم. روهام در حالی که به حرف های حمیدآقا گوش میداد گهگاهی هم به من نگاه می‌کرد. او مرا بزرگ کرده بود و از نگاهم همه چیز را میفهمید به همین خاطر سعی میکردم نگاهم را از او بدزدم. آخر هم طاقت نیاورد _حمیدجان ببخشید من الان یادم اومد تا یادم نرفته یه چیزی به روژان جان نشون بدم الان برمیگردم. از روی مبل برخواست من هم با تردید برخواستم و پشت سر او به اتاق کارش رفتم. در را بست و به آن تکیه زد _میشنوم سرم را به زیر انداختم _روژان حرف بزن عزیزم.مشکلی بینتون هست؟من تو رو بزرگ کردم .میدونم وقتی میخوای چیزی رو پنهون کنی تو چشمم نگاه نمیکنی .چیزی شده؟ _ن.......ه _منو نگاه کن بگو چه اتفاقی افتاده؟ به چشمان مهربانش چشم دوختم _خب ....خب راستش....حمیدآقا تو خونه پدرجان زندگی میکنه. شرمنگین ادامه دادم _من حتی یکبارهم اونو شام یا نهار به خونه دعوت نکردم. _یا خدااااا، روژان تو باخودت و زندگیت چیکار میکنی،با زندگی اون حمید بدبخت چیکار میکنی؟ خواهر من حمید همسرته تو اونو از طبیعی ترین خواسته هاش محروم کردی با صدایی که از بغض می لرزید، نالیدم _من هنوز نتونستم باخودم کنار بیام و حمید رو جای کیان بزارم.نمیتونم توخونه ای که پراز خاطرات کیانه،با حمید زندگی کنم. روهام از عصبانیت تن صدایش بالا رفت _کیان .....کیان...کیان !کی میخوای تمومش کنی .کیان به آرزوش رسیده اون وقت تو نشستی عزای چیو گرفتی خواهر احمق من اشک هایم شروع به ریزش کرد. حمیدآقا ترسیده وارد اتاق شد و پشت سرش زهرا . _چه خبره روهام؟روژان جان چرا گریه میکنی عزیزم حمید به سمتم آمد. _خوبی؟ صدای روهام بالا رفت _حمید چرا بهم نگفتی جدا زندگی میکنی؟چرا نگفتی خواهر احمق من یادش رفته متعهد بودن یعنی چی؟ _ما از اول قرارمون این بود که یک مدت نامزد بمونیم و بعد از شناخت بریم سر خونه و زندگیمون. _سنی ازتون گذشته این رفتارها از شما بعیده.به نجلاء فکر کنید اون حق داره شام و نهارش رو پیش پدرو مادرش بخوره. روژان به جون خودت قسم که جونم رو برات میدم.اگر از همین امروز باهم رفتین سر زندگیتون که هیچ وگرنه دیگه اسمتو نمیارم.تموم. شوکه به روهام چشم دوختم _روهام جان ،من خودم میخوام صبر کنم تا روژان جان با ازدواجمون کنار بیاد. روهام در حالی که از اتاق خارج می شد، روی شانه حمیدآقا ضربه ای زد. _ازبس خری داداش صدای خنده حمیدآقا بلندشد _قربون ادبت، روهام هم خندید _من اتمام حجتم رو کردم باید روژان تصمیم بگیره. از اتاق که خارج شد بغ کرده گوشه تخت نشستم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 🏴🥀 مکن ای صبح طلوع...😭😭 شب شب عزاو ماتم اهل بیت علیهم السلام را خدمت حضرت حجت عجل الله فرجه و همه سوگواران سیدالشهدا علیه السلام تسلیت عرض می نماییم. 🏴🥀 🥀 بأبی أنت وامّی‌ واهلی‌ومالی‌ اقاجان 🥀 🍁جان ناقابل ماصدقه سرمولا😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 ✍🏻هر ڪس هزار مرتبه بخواند خداوند به او نظر میڪند و ڪسی ڪه خداوند به او نظر ڪند، او را هرگز عذاب نخواهد ڪرد. 📚منبع: بحار الانوار/ج 98 🖤
هدایت شده از  ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ای داغدار اصلی این روضه ها بیا ▫️صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا ▪️تنها امید خلق جهان یابن فاطمه ▫️ای منتهای آرزوی اولیاء بیا ▪️بالا گرفته ایم برایت دو دست را ▫️ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا ▪️فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای ▫️دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا ▪️از هیچکس به جز تو نداریم انتظار ▫️بر دستهای توست فقط چشم ما بیا ▪️هفته به هفته می گذرد با خیال تو ▫️پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا ▪️بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای ▫️ای خون جگر ز قامت زینب بیا ▪️عرض ارادت کم ما را قبول کن ▫️امسال هم محرم ما را قبول کن 🙏 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج🙏 💚 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
وقتی از همه ناامیدی او را بخوآن ... اجابتت می‌کند🦋 :) ۶۶ نمل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_ی
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمیدآقا چند قدمی به سمتم آمد _روژان خانو.. _می‌خوام چنددقیقه تنها باشم لطفا _باشه از اتاق که خارج شد،بغضم شکست . دقایقی گریه کردم ولی هنوز سلک نشده بودم باید با کسی حرف میزدم تا آرام شود،چه کسی بهتر از فائزه که زندگی مشابه من دارد.گوشی تلفن داخل اتاق را برداشتم و به فائزه زنگ زدم. هنوز بوق سوم نخورده بود که صدای شاد زینب کوچولو در گوشم پیچید _سلام من زینب خانوم هستم، امرتون؟ لبخند بر لبم نشست _سلام خوشگلم ،فدات بشم خاله خوبی _خاله روژان شمایی؟ _بله جان دلم خودمم خوبی قربونت بشم،مامان هست عزیزدلم؟ _ممنونم خاله جونم، نجلاء خوبه؟ _فدات بشم ،نجلاهم خوبه عزیزم _خاله گوشی رو نگهدار تا مامانی رو صدا کنم _چشم عزیزم _مامانی مامانی صدای دادش مرابه خنده انداخت.صدای فائزه به گوشم رسید _ج....انم چه خبرته دختر _خاله روژان پشت خطه صدای پرانرژی فائزه در گوشی پیچید _سلام برعروس خانوم.خوش میگذره آقاتون خوبه؟رفتی ماه عسل به سلامتی _وااای دختر چقدر حرف میزنی دو دیقه سکوت کن تا منم حرف بزنم _خب بنال ببینم غرغرو _چشمم روشن ادبت کو؟ _جونم برات بگه که رفته سربازی.شما خودت ناموس نداری افتادی دنبال ادب ما؟ _فائزه جان من دو دیقه زبون به دهن بگیر ،کارمهمی دارم.حالم خوب نیست انگاربالاخره فهمید که حالم خوب نیست،نگرانی در صدایش موج انداخت _چی شده ؟روژان خوبی اشکهایم دوباره و دوباره جاری شد.همه چیز را برایش گفتم صبورانه به حرفهایم گوش داد _الهی فدات شم ،روهام حق داره ،دختر دیوونه خودت میگفت هرموقع حرف ازدواجش پیش میومده زیر بار نمیرفته، حالا با هزارامید و آرزو با تو ازدواج کرده .روژان جان داری در حق اون بدبخت ظلم میکنی ،منم مثل تو بودم ولی حضور رضا تو زندگیم رو قبول کردم.اللن باهاش خوشبختم چون درکم میکنه.حمیدهم تو رو درک میکنه از همه مهمتر عاشقته ،خدا راضی نیست چنین ظلمی به حمید بکنی .حالا که روهام تهدیدت کرده ،رفتی خونه بهش اجازه بده بیاد با شما زندگی کنه ،بالاخره که چی ،نجلاء هم حق داره کنار هرجفتتون زندگی کنه .زندگی رو به کام هرسه نفرتون تلخ نکن باشه عزیزم _باشه‌.فائزه ممنون که به حرفام گوش دادی _برو خودتو لوس نکن .همه چیز درست شد با حمید اینجا هم بیاین _باشه عزیزم بی زحمت نمیزارمت .فعلا من برم.زینب رو از طرف من ببوس. _عزیزمی چشم.موفق باشی خدانگهدار _یاعلی &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 در حال برگشت به خانه بودیم.به مهمانی فکر کردم ،عجب مهمانی هم شده بود تا آخر مهمانی روهام توجهی به من نمیکرد و در عوض حمید آقا با مهربانی لبخندی نثارم می‌کرد تا کمتر اذیت شوم. حمیدآقا که دید من سکوت کرده ام صدای موسیقی کلاسیکی که در ماشین پیچیده بود را کم کرد. _دختر بابا میدونه ،مامان خانمشون چرا سکوت اختیارکرده؟ نجلا خندید و سرش را از بین دو صندلی بیرون آورد و گونه ام را بوسید _مامانم خوابش میاد،موقع خواب نیمروزیشونه با اتمام حرفش من و حمیدآقا به کلمه نیمروزی خندیدیم.حمیدآقا لپ دخترکم را کشید _پدرسوخته چه زبونی هم میریزه. وارد کوچه که شدیم ، ماشین پلیس و چندماشین دیگر جلو در عمارت متوقف شده بودند.پدرجان جلو در ایستاده بودو با آنها صحبت می‌کرد. ترسیده روبه حمیدآقا کردم _یا خدا! نکنه اتفاقی افتاده ؟ _نگران نباش خانوم چیزی نشده .یک لحظه صبر کن الان می فهمیم چی شده. ماشین را کناری پارک کرد و سریع پیادهدشد .منم هم به دنبالش از ماشین پیاده شدم و از نجلاء خواستم داخل ماشین بنشیند. _حاجی چیشده؟ با صدای حمیدآقا همه نگاه هایشان به سمت ما چرخید. یک سرگرد به همراه یک سرباز و یک مرد کت و شلواری ایستاده بودند دو مرد هم داخل ماشین مدل بالایی نشسته بودند تا خواست جناب سرگرد حرفی بزند مردی چهارشانه با لباس عربی از ماشین پیاده شد. جناب سرگرد نگاهی به من کرد _شما همسر شهید شمس هستید؟ ترس به جانم افتاد _بله خودمم اتفاقی افتاده؟ اشاره ای به مرد عرب کرد _ایشون جاسم عموی دختری که شما به فرزندی گرفتید،هستند . نگاه ترسیده ام به چشمان وقیح جاسم افتاد.نگاه کثیفش مرا برانداز می‌کرد ،چادرم را بیشتر به خودم چسباندم و قدمی عقب رفتم .ترس از دست دادن نجلاء مرا به جنون رسانده بود،نگاهم بین حمید آقا و نجلاء عزیزم که داخل ماشین نشسته بود، در گردش بود. احساس می‌کردم کسی می خواهد جانم را بگیرد &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💟 یَدُاللهِ فَوقَ اَیدیهِم ▫️الآن حضرت بقيّت اللّه‏ روحى له الفداء، مصداقِ اَتَمِّ يَدُالله هستند. اتّصال به حضرت، در موفّق شدن در امورِ مختلف موثّر است. اتّصال و پذيرفتنِ ولايت ایشان، به انسان کمک میکند تا انسان موفّق به خير رساندن به دیگران بشود "خیر معرفتی و یا غیر معرفتی" ▫️اگر كسى در باطنِ خودش بيمار بود و به امام زمان عليه ‏السّلام اعتقاد نداشت و قلبش به ولايت حضرت آرام نبود، نمیتواند در مقابلِ شیاطین اقدامی بکند "و هَجمه های شیاطین را دفع کند." اصلاً شاید چنین شخصی، خودش هم از ايادى"اصحاب" شيطان باشد!! حجّت الاسلام و المسلمین ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️