🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_ششم
امیر جان اول بریم خونه خودمون
امیر : چرا ؟
- بریم بهت میگم
اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون
امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن
) امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه( چادرمو برداشتم
- واااییی خدااا مردم زیر چادر
) امیر فقط میخندید (
رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم
- امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟
امیر : ) اومد جلومو پیشونیمو بوسید ( نه اشکال نداره
- سویچ لطفن!
امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟
- نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار
سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار
یه ربعی رسیدیم تالار
دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل
امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه
من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن
مریم جون بغلم کرد) کاره خوبی کردی سارا جان(
باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم
رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن
عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای
- در عوضش الان راحتم
بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم
امیر اومد سمتم
امیر: بریم سارا جان
- بریم
رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین
- چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر
امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی
- منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه
یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طا هره خانم: جانم
- سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست
باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی
)حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
✍حضرت مهـدی (عج):
آنگاه که نشانه های ظهور برایت آشکار شد،سستی نکن و از برادران و دوستانت که به سوی ما می آیند عقب نمان،به سوی جایگاه نور و یقین و چراغهای پر فروغ دین به سرعت حرکت کن تا راه هدایت را بیابی ان شاءالله...
📙 بحارالأنوار ج۵۲ ص ۳۵
📗 کمال دین ج ۲ ص۴۴۸
#_حدیث_روز
🌹 🍃🍂
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_یکم
هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ...
چشامو به آسمون دوختم ...
با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز
و مامان بابای دکتر
و خونه آنچنانی
و ماشین مدل بالام
امیدم به زندگی زیر صفره !!
اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ...
چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟
به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ...
این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ...
مرجان راست میگه ...
ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم ! 😒
اینهمه میدویم
آخرش که چی ؟؟
به کجا برسیم ؟
به چی برسیم !؟
کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد ...
دیگه از همه مسخره تر برام ، کارای مامان و بابا بود
حرفاشون
تلاششون
که چی ؟
از چی میخوان فرار کنن ؟
هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم ...
آخ سرم ....
سرم ...
سرم .... 😖
نه ...
من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم ... 😭
من میخواستم آیندم روشن باشه ...
من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم ...
پس برای چی ۴ زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟
برای چی اینهمه فن و هنر و ...
داشتم منفجر میشدم ...
سرم داشت گیج میرفت ... 😭
چراغ سبز شد ...
با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم .... 😭
به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم ❗️
تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون .
زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا ...
مرجان با دیدنم رنگش پرید 😳
-چیشده ترنم !؟؟ 😨
-مرجان مشروب ...
فقط مشروب ... 🍷🍷🍷
بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه !
- خوبی خوشگلم ؟
بهتر شدی ؟
- مرجان 😭
- دیگه گریه نکن دیگه ...
اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری ...
حالا که خوردی ، باید خوب باشی 😉
باشه ؟
- از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم ... 😣
آخه مگه میشه ؟
اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت
حالا توی بیشعور میگی همش کشک ؟؟؟
- چرا به من فحش میدی ؟ 😳
من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش !
- یعنی من اشتباه میکردم !؟
نه ...
من نمیتونم ...
من بی هدف نمیتونم نفس بکشم ...
من مال تلاشم
مال پیشرفتم !
- پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد ؟؟
خانومِ پیشرفت و ترقی ! 😏
یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چند سالتو به باد بدی !
الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار 😒
- اصلا تو دروغ میگی !
من بعد رفتن سعید اینجوری شدم !
ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره !
- زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه ، مفتم گرونه ! 😒
- به تو چه اصلا ؟
من باید برم ، دیرم شده ...خداحافظی کردم و رفتم خونه
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_دوم
بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا ، رفتم اتاقم
دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...
من باید این مسئله رو حل میکردم ...❗️
باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه
من باید زندگیمو درست کنم !
حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم !🚫
برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم
باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد 🔥
من میگفتم با رفتن سعید له شدم
اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم ‼️
نه ❗️
باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه 😠
امّا...
حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده ⁉️
نه
نه
منم اشتباه میکنم ؛ باید بنویسم ...
نوشتم و نوشتم و نوشتم ...
فکر کردم
و فکر کردم
و فکر کردم .....
🚬 سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم !
اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم ،فکرمیکنم حوالی ۱۴ سالگیم بود 👧
همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی 😕
بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 😐
و من تو دلم گفتم فقط همین ⁉ ️😐
اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم !
قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد ، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای 😒
بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن 😏
و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم !
کلاس رقص
شنا
زبان
سازهای موسیقی
فضای مجازی
چت
سعید
و ...
چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت !! 😔
من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم ...
وگرنه از همون ۱۴ سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم .... 🚫
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_سوم
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم !
امّا مجبور بودم برم
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم !
🔹یه ماهی مونده بود به عید ...
بعد از شام ، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم ...
- مامان ...
میگم با بابا حرف زدین ؟؟
- چه حرفی عزیزم ؟
- عید دیگه ...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه .
- آخ راست میگی ...
یادم رفت بهت بگم ...! ☺️
اره ، صحبت کردیم
بابات راضی نشد 😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه
باید بری خونه مامان بزرگت !
- ماماااان ... خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال ؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
- دخترم !
میدونی که وقتی بابات بگه ، جز چشم ، نمیتونی حرفی بزنی 😊
بعدشم چیزی نمیشه که !
مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره !
تو هم که دوستش داری !
عیدم اونجا شلوغ میشه ،
عمه ها و عموهات میان ، خوش میگذره بهت 😉
- وای ... نه 😞
من نمیخوام برم اونجا 😒
- چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا ، یا برو اونجا
الانم من خسته ام .
شبت بخیر دختر قشنگم ...😘
اَه ... مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت !
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم ،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم 😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم
بار اول که زنگ زدم جواب نداد !
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت ،
خیلی سر و صدا میومد !
- الو؟؟ مرجان ؟
- الو جونم ترنم ؟
- کجایی؟ چه خبره ؟
- ببین من نمیتونم صحبت کنم .
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
- باشه ، بای
فکرم رفت پیش مرجان ...
یعنی کجا بود ...
چقدر سر و صدا میومد !
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی !
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم .
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست 😭
به اجبار بلند شدم
باید میرفتم دانشگاه
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم ✅
کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید !
- الو
- الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ 😳
پاشو لنگ ظهره !!
- ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً ....
بای
این همینجوریش تنبل بود ، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود !!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_چهارم
راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .
- سلاااااام خوشگل خودم 😍
- سلام عزیزم. خوبی ؟
- اگه خانومم خوب باشه 😉
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ...
آخرش چیشد ؟
هیچی ...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔
- ممنون ، خوبم
- پس منم عالیم 😉
کجایی نفسم ؟؟
- دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده 😊
- خب چرا خونه ؟
اونجا که تنهایی ، بیا پیش من.
منم تنهام 😉
- آخههه ..
- آخه نداره دیگه ، بیا دیگه ...
لطفاً ... 😢
- باشه عزیزم. میام.
- قربونت برم مننننن 😍
بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیزی برای نهار بیارن.
- باشه ممنون. فعلاً
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠
خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره ، بعد بخواد خودشو لوس کنه 😖
کلا از نازکشی بدم میومد
دوست داشتم فقط خودم ناز کنم 😌
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم 😉
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈
تو راه بودم که مرجان زنگ زد !
- جانم
- سلام عزیزممم. خوبی ؟
- سلام تنبل خانوم. چقدر میخوابی ؟؟
- وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم. نمیدونی چقدر خسته ام ....
- خسته ی چی ؟؟؟
کجا بودی مگه ؟؟
- پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم 😁
- الان نمیتونم ، لوس نشو ، بگو
- چرا نمیتونی مثلا ؟ 😒
- دارم میرم پیش عرشیا
- ای بابا ...
تا کی اونجایی ؟
نمیشه بپیچونیش ؟
- نه بابا
خواستم ، نشد !
میرم دو سه ساعت میمونم میام
خودمم حوصلشو ندارم .
- عه چرا ؟
دعواتون شده ؟
- نه ، دعوا برای چی ؟
- پس چرا حوصلشو نداری ؟
- ندارم دیگه .
سعید که خانواده دار بود ، آخرش اون بلا رو سرم آورد
اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره
معلوم نیست تو نبود من با چند نفره .... 😒
- زیادی بی اعتماد شدیا 😅
دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅
- دیگه به خودمم اعتماد ندارم ، چه برسه به پسر جماعت !!
- تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟!
- خودش که اینجوری میگه !
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست ،
هیچکسم ازش خبر نداره ،
از عشق خبری نیست ! 😒
هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن ، یا عقده شهوت یا کمبود محبت 😏
خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی 😒
- خیلی عوض شدی ترنم 😳
- بیخیال
نگفتی کجا بودی ؟؟
- اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا ، یه سر بیا اینجا برات میگم 😉
- باشه گلم ، پس فعلا
- فدات ، بای
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصت_ششم امیر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
#قسمت_شصت_هفتم
من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم (
سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم
شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو
امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود
برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این
چادر
اماد ه شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده
نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه
من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و امد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید
گوشیمو دراوردم و بهش زنگزدم
اخرای بوق بود که جواب داد
امیر: جانم سارا جان
- امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی
) امیر روشو سمت من کرد(
امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت
گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر
- یا حسین
نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود
جیغ میزدمو تکونش میدادم
- امییییر بیدار شو
امیر چشماتو باز کن منو ببین
واییی خدااایاااا
ساحره منو بغل کرد و میگفت اروم باش
امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم
امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ?
رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل
واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،
ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم
مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟
)نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود (
مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بود
ای کاش نمیرفتم هیئت
ای کاش صداش نمیزدم
وایییی خدااا دارم دیونه میشم
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟
دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا
اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم
چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند
- مریم جون
مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی
- میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره
مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن
- تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر
) اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستاد اومد سرمو کشید ازدستم بیرون(
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ..
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay