📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_ششم ✍با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_هفتم
✍سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه مقابل هم لبخند می زدند دومین شوک امروز بود! از تعجب داشت شاخ در می آورد، ارشیا آمده بود آن هم با بی بی...
لبخند کش آمده ی ریحانه ناخوداگاه جمع شد و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد. چقدر دلتنگش بود... چه عجیب بود این سرزده آمدنش. عمو با خوشحالی برای خوش آمدگویی پیش رفت. ترانه با شیطنت گفت:
_به به جورمون جور شد! شوهر خواهر عزیز هم تشریف آوردن. ریحانه آبروداری کن. ببینم این ننه نقلی بامزه کیه؟ مامان بزرگش؟
_اوهوم
_نمیری سلام کنی؟
_چرا...
واقعا خوشحال بود از دیدنشان و البته متعجب! از بی بی خجالت می کشید چون بجای تشکر از زحمات چند روزه اش، بخاطر دعوای آن شبش با ارشیا، بی خبر از خانه اش رفته بود و حتی به بهانه ی اینکه حالش خوب نبوده جواب تلفنش را هم نداد... صورت چروک خورده و سردش را بوسید.
_خوش اومدی بی بی جان
_خوش باشی مادر، خوبی؟ تو راهیت خوبه ایشالا؟
سرش را پایین انداخت و جواب داد:
_الحمدالله، ببخشید منو... بخدا ...
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد، دستش را فشار آرامی داد، چشم های مهربانش را بست و باز کرد و گفت:
_قسم نخور تصدقت برم، قربون خدا برم. قسمت بوده که من پیرزن واسه خاطر پادرمیونی بین تو و ارشیا پاشم بیام مجلس امام حسین و خانواده ی گلت رو ببینم...
_پس بریم تو، اینجا هوا سرده. دیگه کم کم مراسمم شروع میشه
_بریم مادر، بریم که من یه باد بهم بخوره تا ته زمستون مریضم
چقدر خوب بود بودن بی بی، انگار حالا ارشیا هم خانواده دار شده بود. بدون اینکه به ارشیا نگاهی بکند همراه بی بی وارد خانه شد. کاش در مورد او و طاها فکر بدی نکرده باشد حداقل.
پشتی را کشید پشت بی بی تا تکیه بدهد.
_دستت درد نکنه، خیر ببینی.
خودش هم نشست و گفت:
_خواهش می کنم. دیگه چه خبر؟
_به اندازه ی زمین و آسمون خوشحالم این روزا، الهی شکر
_خبر جدیدی شده مگه؟
_دیشب ارشیا باباشو آورده بود پیشم؛ بعد از اینهمه سال... دلم روشن شده. قوت برگشته به زانوهام، خدا از سر تقصیرات هممون بگذره مخصوصا مه لقا! چی بگم که تف سربالاست
_خداروشکر، خیلی خوشحال شدم. چه کار خوبی کرده ارشیا
_آره بچم، اما خب...
_خب چی بی بی؟
_دل خودش خوش نیست، دیدم این چند روزه مثل مرغ سرکنده شده. نتونستم طاقت بیارم امروز بهش گفتم اگه دردت دیدن زنته خب پاشو بریم ببینش، از خدا خواسته بود انگار، دست منو گرفت اومدیم اینجا
چقدر ذوق زده بود ریحانه، انگار دختر هجده سال بود و برگشته بود به شور و حال پیش از ازدواج...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_ششم . . . دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین از اتوبوس پیاده شدیم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_هفتم
.
.
.
_حلما جان دخترم
با صدای مادرجون چشمامو باز کردم
حلما_وای من خیلی خوابیدم؟
مادرجون_نه مادر ده دقیقست خوابت برده
حالت بهتره؟
از اون ضعف قبل خبری نبود
_اوهوم بهترم😔
فاطمہ_چرا ناراحتی عزیزم
حلما_نتونستم درست زیارت کنم
تا رسیدیمم خوابم برد 😭😭😭
مادرجون_اشکالی نداره دخترم مهم اینه که اومدی اینجا
من 4بار قبلی که اومدم کربلا قسمت نشده بود بیام سامرا
فاطمہ_ماهم دفعه های قبل نشد بیایم سامرا😔
_ببین حلما چقدر دوست دارن اولین بارته که میایی همجارم زیارت کردی ماشالا😍
حلما_اینجا که شرمنده شدم نتونستم حتی دو رکعت نماز بخونم😭
مادرجون_قربونت برم مادر مثل فرشته ها شدی
اصلا فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه
_خدا به حق این مکان مقدس همینجوری حفظت کنه
فاطمہ_فکر میکنم الان همه پای اتوبوس ها جمع شده باشن ها بریم معطل ما نشن یه وقت
حلما_اره اره اصلا حواسمون نبود
_محمد حسینم الان حسابی بی تابیتو میکنه
.
.
.
.
.
شب آخریه که کربلا هستیم
مثل برقو باد گذشت
انگار کل سفرمون یک ساعت بود
انقدر سری برام گذشت
شبه پنج شنست
و وداع ما😔😭
کاش میشد تا همیشه اینجا موند
وقت زیادی برای خرید سوغاتی نزاشتم من
امشبم تصمیم داشتم تا دم دمای صبح حرم باشم
به همراه بقیه رفتیم سمت حرم
زیارت حضرت ابوالفضل
این سومین باریه که میام داخل حرم ایشون و از نزدیک میتونم ضریحشون رو زیارت کنم
خلوت بود و به راحتی میشد رفت نزدیک
بعد از تبرک پارچه ها و انگشترایی که خریده بودم با فاصله کمی از ضریح ایستادم شروع کردم به خوندن زیارتنامه
حس شیرینی بهم دست داد
بااین فاصله در مقابل علمدار کربلا ایستادم
خوشبختی از این بالاترم مگه هست
تو این یک هفته با توضیحاتی که حسینو پدر جون و مادر جون و مداحمون دادن و باچیزایی که خودم دیدم و حس کردم هوشیار شدم
انگار تازه یه چیزایی فهمیدم
قبلا فقط اسمشون رومیشنیدم
و هیچوقت دنبال شناختشون نبودم
از این بابت شرمندم😔
همینجا به خودم قول دادم
از حالا هدف زندگیم شناخت اهل بیت و خداباشه
.
.
بعد از وداع باایشون به سمت حرم سید شهدا رفتیم
سمت خانوما خیلی شلوغ بود
اما دری که سمت اقایون بود خلوت بود و به راحتی میشد ضریح و دید
حلما_حسین من نمیتونم برم این انگشترارو تبرک کنم تو ببر سمت مردا خلوتتره
حسین_باشه خواهری
_من میرم روبه رو در آقایون اونجا میخوام زیارت عاشورا بخونم
به مادر جون اینا بگو نگران نشن
حسین_چشم
مادر جون و فاطمه یکم اونور تر نشسته بودن
کتاب دعامو برداشتم
رفتم یه گوشه یی رو به ضریح ایستادم
مشغول خوندن شدم
تموم که شد
تمام صورتم از اشک خیس شده بود
چقدر این حال رو دوست دارم
حس آدمی رو دارم که گمشدش رو پیدا کرده
میتونم از همین حالا دلتنگی رو باتمام وجودم حس کنم
دلتنگ وقتایی که اینجا نیستم
ازشون خواستم منو از خودشون دور نکنن
کمکم کنن همینجوری که دعوتم کردن
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_شصت_ششم اولین کارم بعد از پایین آمدن،زنگ زدن به استاد علوی است که رویم بشود در
#اپلای
#قسمت_شصت_هفتم
کاش یک دو دستی کتاب(خاطرات پهلوی ها)را داشتم و به او هدیه میدادم تا بخواند.
زودتر از مقصد پیاده میشوم که دیگر نشنوم تحلیل خبری دیشی را.
با پنج دقیقه تاخیر مقابل استاد مینشینم. بالا و پایین رفتن قفسه سینه ام را که میبیند متوجه میشود برای به موقع رسیدن تقلا کرده ام و نشده است. اول دستم چای میدهد تا بعد از آرام گرفتن بتوانم حرف بزنم.
از وقتی پیشنهاد داده است طور دیگری نگاهم میکند. اینطور را نخواهید توضیح دهم چون خودم هم طور دیگر نگاهش میکنم. نه نمیکنم اصلا رویم نمیشود چشم از گردنش بالاتر بیاورم. به خاطر همین نمیتوانم نگاه ها را توصیف کنم. استکان چای را که میگذارم،انگشتانم را در هم قفل میکنم و میگویم:گفتم مزاحم بشم یه مقدار شفاف تر صحبت کنیم. خدانکرده مزاحمتهای بیجا نداشته باشم.
انگشتان درهم قفل شده اش را باز میکند و روی دسته صندلی میگذارد و تکیه میدهد:مراحمید میثم جان!ته این ماجرا اگر به وصلت هم نرسد به رفاقت دو خانواده که میرسد،اون هم خانواده شما که باعث افتخاره!
در چهره استاد یک نشاط خاصی پنهان است همیشه. چند چروک ریز کنار چشمش وقتی که عینکش را برمیدارد،دقیقا به خاطر همین خوشرویی است. خیالت را راحت میکند از اینکه داری با یک منبع آرامش حرف میزنی!در جواب کلام محبت آمیزش میگویم:من این برخورد صادقانه شما را هیچ طوره نمیتونم تقدیر کنم و حس اعتماد فوق العاده ای را که کردید و بالاخره لطف شمارو میرسونه!
_آقا میثم!
سر بالا می آورم،اما تا چانه استاد.
_با من راحت باش. مثل پدرت میمونم. این امر پیش هم نرفت،اصلا مهم نیست.
سختم میشود. اما لبخند میزنم:شما بزرگوارید. راستش شما منو میشناسید. آدمی نیستم که دنبال زندگی بیمزه باشم.
میخندد استاد.
_اگه اینطور نبودی که من نمیدیدمت!
این استاد ما گفته بود که خودش با بچه های علامه حلی است. همین هم هست که نمیشود هیچ جوره حل و حذفش کرد. میگویم:خب این دیگران رو اذیت میکنه.
_نه دیگران رو راه اندازی میکنه. از فسیل شدن در میاره.
دیگران را نمیشود به اجبار راه اندازی کرد. اصلا بعضی ها فسیلشان کارآمدتر از زندهشان است. همین که بشود در موزه گذاشتشان،خودش کلی درآمد زایی دارد. موزههای عتیقه جات آدمی زاد یا آدمهای عتیقه. هرچند خیلی حال بهم زن میشوند چون انرژی منفی تولید میکنند و بازدید کنندهها راهم بی انگیزه. عبرت تاریخیاند. این فکرها را بیخیال.
تغییر رویه کلامی میدهم:شما وضعیت خانواده رو مطلعید. حد فوی العاده معمول جامعه،حالا از لحاظ مالی دیگه. البته بندگان خدا مدام میگن که کمک میدن ولی من در جریان زندگیم. خودم رو هم که دیدید.
گلویم میگیرد و صدایم میبرد. گلو صاف میکنم. انگشتانم کی دوباره به هم گره خورد و من کی کمر از پشتی صندلی گرفته بودم و رو به جلو نشسته بودم؟
_میثم جان!ذهن فعال اینا رو مدیریت میکنه نه اینکه درجه اول ببینه!
درگیری صدایم از درگیری و خش ذهنم است که اینقدر بی توکلم.
_قراره زندگی کنید،نه بردگی پول و تجملات. بله البته بری بیست سال دیگه بیای همه چیز داری جز جوونی که رو به سرازیریه.
نه اینطور نمیشود با استاد جلو رفت. اینقدر راحت گرفته که هرکس نداند فکر میکند دارم با...پط زندگی دختر استاد چه؟
_آخه من روحیم هم اینطور نیست که برای رفاه زندگی منت قرض و وام رو بکشم. شاید برای پیشرفت کار این حرکت رو انجام بدم. حتی از خواب شب و استراحت روز بزنم. اما میدونم که مرد قرض گرفتن برای زیادی های زندگی نیستم و خوب این با فرهنگ امروز نمیخونه.
_فرهنگ غلط رو باید پس زد. توهم کار خوبی میکنی. حالا دختر من نه،پس فردا اگه ازدواج کردی و خواست به خاطر تخته و شیشه زیر بار قرض بری،همینطور محکم مقاومت کن!
نخیر. این پدر زن غیرقابل باور است. دخترش هم به همین ترتیب. کسی باور نمیکند در داستان که این یک حقیقت است و تهمت میزنند که آرمان گرایانه است. اما حقیقت همین بود که من سمج تر ادامه دادم و سرآخر استاد میخواست من را بزند که چرا یک حرف را به چند صورت بیان میکنم!
ساکت میشوم. استاد بلند میشود پنجره را باز میکند. هوا کمی عوض میشود. نفس میگیرم.
_از آریا خبر داری؟
حال آریا مثل داغ آرش است برایم!سرم را پایین میاندازم. نفسم تنگ میشود. آرام میگویم:خودتون بهتر از من خبر دارید،خوب نیست. تقریبا هر روز میبینمش. هنوز کنار نیومده!
_خدا خیرت بده که داری براش جای آرش رو پر میکنی.
سرم را بالا میآورم و در چشمان استاد دنبال اصل حرفش میگردم. لبخندی میزند و با سوالش مسیر حرفش را تغییر میدهد.
_کار شرکت که خوب پیش میره؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_ششم تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خر
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_هفتم
- من آخر هفته عازم هستم.
علی به سرفه می افتد. پدر نیم خیز می شود و آرام بین شانه هایش می کوبد.صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد:
-
-کجا ان شاء الله؟
او همیشه عازم است. مرغ خانگی نیست. پرواز آزاد دارد. دنیا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسایش داشته باشد.
علی دوباره به حرف می آید:
-من هم می آیم.
پدر نوشیدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گوید:
-کجا ان شاء الله؟
- مکر جنگ نیست؟ خب من هم هستم. مثل شما.
- باش. اما همین جا رزمنده باش.جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همین بچه های محل رو که جمع کردی، یعنی که داری یک گردان دویست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو این جا، مطمئن هم باش دشمن یکیه.
سکوت می نشیند بین جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گوید:
- لیلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر من پدری که برایت کم گذاشته از دست ندهید. من ارزش این را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری.
حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده ای ! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ویران و قوه ی ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم یا احترام کنم و سرم را پایین بیندازم.
- من می روم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنیا باشه که خیلی زود دیر
می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته آب رو که زود بخار می شه نخور. من الان نباید غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که.
باید متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنیم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آینده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داریم. اشکم نه به اختیار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازیر می شود.
پدر بلند می شود و کنارم می نشیند. سرم را به سینه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم ، اما دوست دارم در آغوشش سال ها ی بمانم. حالا می فهمم چرا این سال ها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سینه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم.می خواستمش.
حس می کنم محکم ترین تکیه گاهی است که همیشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آید که خانواده مردی دیگر را آواره و گرسنه و ترسان ببیند. پدر که حتی طاقت دیدن رد سیلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از دیدن صحنه ها. حسی عجیب به جانم می نشیند. سرم را فرو می برم در سینه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گریه می کند. این را از صدای اشک هایش می شنوم. گریه می کنم و در پی پیراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدری تمام دنیا را می دهد.
-عزیزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواهد دیگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جا جوان هایی باشم که کنارشان می جنگم. لیلا جان! ظرفیت تو فراتر از اینهاست.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_شصت_ششم سری تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصت_هفتم
حسین کمی فکر کرد وگفت: بیا بریم خونۀ من، خیلی خوبه که تو محل زندگی منو ببینی، دلم می خواد همه چیز رو بدونی.
وقتی تردید را در نگاهم دید، گفت: البته میل خودته، ولی مطمئن باش که... یعنی...
خنده ام گرفت. در مقایسه با بقیۀ پسرها، خیلی محجوب بود و ساده ترین حرفها را نمی توانست به راحتی بر زبان آورد. برای اینکه راحتش کنم، گفتم: من به تو اعتماد دارم... اگه یک کم دودل هستم به خاطر در و همسایه هاست. نمی خوام...
حسین خندید: نمی خوای برام حرف در بیارن؟ می ترسی بعدا ً شوهر پیدا نکنم؟
خنده ام گرفت. دوباره گفتم: لوس نشو... آدرس بده. یادم رفته کجا بود.
دوباره غمگین شد: نه یادت نرفته، تو اصلا ً این طرفها رو بلد نیستی، خیلی طول می کشه تا یاد بگیری.
آزرده نگاهش کردم: ببین! هیچکس در این وضع مقصر نیست. نه من می توانستم پدر و مادرم را انتخاب کنم و نه تو، پس برای چی هی به من طعنه می زنی؟
حسین با مهربانی گفت: خدا از من نگذره اگر قصد طعنه زدن داشته باشم. من فقط نگرانم. نگران اینکه تو نتونی با این شرایط کنار بیای... اینکه نکنه من باعث خراب شدن زندگی ات بشم..
بی حوصله گفتم: حسین، من بچه نیستم. تو هم منو گول نزدی، من با چشم باز وارد این جریان شدم. عواقبش هم به خودم مربوطه، آنقدر برای من نگران نباش.
وقتی سر کوچه شان رسیدیم، حسین به کوچه اشاره کرد:
- ببین مهتاب، این کوچه خیلی تنگ و باریکه، همین سر کوچه پارک کن.
بی چون و چرا جایی ایستادم و دزدگیر ماشین را زدم. کوچه باریک و تاریکی جلویم گسترده بود. خانه ها بر عکس آن بالاها، اکثرا ً یک طبقه و خیلی خیلی کهنه بودند. جوی باریکی درست از وسط کوچه می گذشت، در میان جوی آب، به جای آب، پس آّب رختشویی سبز رنگی که جا به جا رویش حبابهای مات و بد رنگ جمع شده بود، جریان داشت. وسط جوی آب، توپ پلاستیکی پاره ای، دلتنگ با حرکت آب، جا به جا می شد. با آنکه هوا آفتابی بود، اما کوچه تاریک بود. انگار آسمان این کوچه با بقیۀ شهر فرق می کرد. رنگ درها جا به جا ریخته و پوسته پوسته شده بود. روی دیوارها با اسپری مشکی اسامی مختلفی نوشته شده بود مثل: « ابی سیاه، اشکان بی کله، سرور همه جواد خالی بند. » بعضی جاها هم آنقدر خط خطی شده بود که قابل خواندن نبود. نمای خانه ها دوده گرفته و کثیف بود و مثل حلقه های تنه درخت، می شد از روی ردِ ناودان، مشخص کرد چند بار باران و برف آمده است. سرانجام در اواسط کوچه، حسین جلوی در کوچک و فیروزه ای رنگی ایستاد.
رنگ در خیلی تو ذوقم خورد. بعد وقتی در باز شد، بیشتر و بیشتر جا خوردم. پیش رویم یک حیاط کوچک و سیاه از دوده پدیدار شد. گوشه ای از حیاط، دستشویی قرار داشت و درست مقابلش حمام بود. وسط حیاط یک حوض کوچک و آبی رنگ به شکل شش ضلعی قرار داشت. حوض، خالی از آب و پر از برگ های خشک توت بود. چون درست زیر درخت توت قرار داشت. در حیاط علاوه بر یک درخت توت بزرگ، یک درخت خرمالو و دو درختچۀ مروارید و دو بوته خرزهره هم وجود داشت، ولی همه شان فراموش شده، رو به خشکی می رفتند. سطح حیاط پر از خار و خاشاک و برگ خشک شده بود. گوشه ای نزدیک پله های ورودی، یک کومۀ بزرگ از خرت و پرت های بی مصرف و شکسته و زنگ زده قرار داشت. بعد ساختمان کهنه جلوی رویت قرار می گرفت. از دو پلۀ کوتاه و شکسته که بالا می رفتی، دری قدیمی با شیشه های شش ضلعی انتظارت را می کشید. پشت سر حسین وارد شدم. راهرویی دراز و باریک که سه در، در آن قرار داشت، جلوی رویم بود. یکی از درها مربوط به دخمه ای بود که به عنوان آشپزخانه استفاده می شد. سقف کوتاهی داشت و پر از دیگ و قابلمه و بشقاب و دیگر وسایل آشپزی بود که بی توجه، همه جا پراکنده بود. یکی از درها به دو اتاق تو در تو باز می شد که به عنوان مهمانخانه استفاده می شد. آن در دیگر هم مربوط به یک اتاق کوچک و ساده بود، برای خواب. حسین در مهمانخانه را باز کرد، اول خودش وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. هوا خفه و دم کرده بود. اتاق کوچک با در از اتاق بزرگتر جدا می شد. اتاق عقبی که پنجره هایی رو به حیاط داشت، بزرگتر و نورگیر بود. چند پشتی قرمز و یک فرش لاکی نقش ترنج و یک بخاری گازی، وسایل اندکش را تشکیل می داد. اتاق کوچکتر انگار محل زندگی اصلی حسین بود. در گوشه ای تلویزیون قدیمی پارس روی یک میز کوچک، قرار داشت. در گوشه ای از اتاق هم، رختخواب تا سقف تلنبار شده بود. کنار رختخوابها کمد کوچکی قرار داشت که از لای در بازش، می شد کتابها و وسایل حسین را دید.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصت_ششم باصدای کوبید
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_شصت_هفتم
ازنگاه کردن به دنیاخسته شدم،روم وبرگردوندم ومشغول خوردن صبحانم شدم.
دنیا:هنوزازدستم دلخوری؟
نیم نگاهی بهش کردم وپوزخندی زدم وچیزی نگفتم.
دنیا:پس دلخوری.
آهی کشیدوگفت:
دنیا:من که معذرت خواهی کردم،درکم کن هالین من اون شب حرفام دست خودم نبودحالم بدبود مست بودم یه چیزگفتم دیگه توروخدابیخیال قهرشو.
سری تکون دادم ولبخندالکی ومسخره ای تحویلش دادم وگفتم:
+باشه.
دنیاباکلافگی گفت:
دنیا:هالین خالی نبند،من این لحن تورومیشناسم الان داری من وازسرخودت بازمی کنی.
ازحرص چشمام وبستم وباصدای آرومی گفتم:
+تواصلامیدونی اون شب چرامن به توزنگ زدم؟اصلامیدونی چیه اتفاقایی افتاده؟
دنیاتندتندسرتکون دادوگفت:
دنیا:آره هالین میدونم ازهمه چی خبردارم خانم جون همه چیزوگفت، توروخداببخشید،حیفه این همه سال دوستی رواینطوری خراب کنیم،هالین این اولین بارکه قهرمی کنیم بهتره به این قهرادامه ندی.
راست می گفت،بس بودهرچی قهرکردم،تنبیه شد، فهمیدکه کارش اشتباه بود.
دنیا:هوم؟
زیرچشمی نگاهش کردم وگفتم:
+باشه بیخیال قهر.
ازجاش بلندشدوبه سمتم اومدوبغلم کرد، باخوشحالی گفت:
دنیا:قربون آبجی جیگرم بشم که انقدرخوبه.
لبخندی زدم وگفتم:
+بشین حالاچندش بازی درنیار.
محکم کوبیدتوشونم وگفت:
دنیا:بی لیاقت ...
هیچی نگفتم،دنیاوقتی دیدحوصله ندارم نشست سرجاش وزل زدبه من.لقمه ای درست کردم وگذاشتم دهنم، به زورداشتم می خوردم انقدر استرس داشتم وحالم خراب بودکه هیچی ازگلوم پایین نمی رفت،به زورلقمم وقورت دادم وبه دنیا که زل زده بودبهم نگاه کردم وگفتم:
+بخوردیگه،چرامن ونگاه می کنی؟
دنیا:میل ندارم.
میدونستم تعارف نداره پس ازجام بلندشدم وظرفا رو برداشتم ومیزو تمیزکردم.
دنیاباتعجب گفت:
دنیا:توکه چیزی نخوردی!
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+نمی تونم،میلم نمیکشه.
دنیاازجاش بلندشدوهمراه من ازآشپزخونه اومد بیرون، روی کاناپه نشستیم،دنیا بانگرانی گفت:
دنیا:اینطوری که نمیشه عزیزم،بخدا اینطوری ازپا درمیای.
سرم وتودستام گرفتم وباکلافگی گفتم:
+نمی تونم دنیا،حالم خیلی بده،همه ی نقشه هاروموبه مو انجام دادم ولی موفق نشدم.
دنیاخواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیم مانع شد.گوشیم وبرداشتم، جواب دادم:
+سلام شایان
دنیاسرش وآوردبالاومشتاق نگاهم کرد.
شایان:سلام وکوفت،نکبت میدونی چندبارزنگ زدم؟
باتعجب به گوشیم نگاه کردم،خاک توسرم بدبخت ده بارزنگ زده بودو کلی پیام داده بود،گفتم:
+ببخشیدشایان ندیدم.
شایان:کوری دیگه،حالاولش کن،کجایی؟
+خونه
شایان:وقت داری بریم بیرون برام تعریف کنی که نقشه ها به کجارسید؟
پوزخندی زدم،ناراحت شدم ازاینکه قراره باخبر بدم این شوروشوقش وخراب کنم.
+نه شایان نمی تونم بیام مهمون دارم.میخوای توبیاخونمون،هان؟
شایان:نه بیخیال،برم شرکت کلی کاردارم اتفاقا، غروب میام دنبالت برام تعریف کن.
+اوم باشه،من برم.
شایان:برو،راستی مهمونت کیه؟
به دنیاکه خیلی فوضول زل زده بودبهم نگاه کردم وگفتم:
+دنیا
شایان:اِجدی؟خب چیزه میگم الان که فکرش ومی کنم وقت برای شرکت زیاده توواجب تری من نیم ساعت دیگه خونتونم.
باتعجب گفتم:
+مگه نگفتی شرکت کلی کارداری؟
شایان:توواجب تری.
+آره جون خودت.
خندیدوگفت:
شایان:نیم ساعت دیگه خونتونم.
+باشه منتظریم زودبیا.
شایان:باشه،بای.
+بای.
گوشی وقطع کردم وبه دنیانگاه کردم.
دنیا:شایان بود؟
+اره
دنیا:چی می گفت؟
باطعنه گفتم:
+واقعانمی دونی؟
خیلی پرروگفت:
دنیا:نه دیگه دراون حدم به حرفاتون گوش ندادم.
+روتوبرم.
دنیا:نگفتی چی می گفت؟
+داره میاداینجا.
دنیاسرخوش لبخندی زدوسریع آیینش وازکیفش درآوردوموهاش ومرتب کرد.
اینم دلش خوشه ها،پوف کلافه ای کشیدم وسرم وبه پشتیه کاناپه تکیه دادم وچشمام وبستم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_هفتم
محمدحسین مابقی غذا را در فکر دختری گذراند که تمام تصورش نسبت به دختران جوان و لوند دوران تحصیلش ، تغییر داده بود ...
بعد از افطار حسینیه خلوت شد تا برای احیا مهیا شود ...
مهدا در حیاط مشغول خشک کردن ظرف هایی بود که حسنا ، فاطمه و مائده می شستند که صدای مهراد نگاه ها را بسمت او برگرداند :
سلام بر دانشجوی با انگیزه ... چطوری ؟
مهدا : سلام استاد ، نمی دونستم شما هم تشریف آوردین .
ـ حالا ناراحتی برم ؟ بخاطر تو اومدم ولی دلم میخواد دلایلتو راجب حضور تو این مراسما برام بگی
با این حرف مهراد ، سجاد و محمدحسین به او خیره شدند که مهدا گفت :
ـ نه این چه حرفیه ، همه مهمان امام علی هستیم .بزرگترین علت برگزاری این شب ها خود ما هستیم ، ذات همه ی انسان ها طالب نتیجه گیریه و این شب ها به آدم کمک میکنه به خودش و تصمیماتی که در طول یک سال داشته برگرده از خودش و خدای خودش طلب بخشش کنه برای ایام بر باد رفته و اون رو برای اصلاح در آینده بکار ببنده
مهراد همین طور که بسمت امیر در حال بهم زدن حلوا میرفت ، گفت :
به نظر من اینکه میگن سرنوشت آدم تو این شبا رقم میخوره اشتباهه ، من اصلا به تقدیر و سرنوشت اعتقادی ندارم
ـ منم به آینده از پیش تعیین شده بی تغییراعتقاد ندارم
ندا : هه ... اون وقت پروفسور شما الان این جا چیکار میکنی ؟ شما ک....
مهراد ملاقه ی بزرگ را در دست گرفت و همان طور که حلوا را بهم میزد گفت :
میگفتی مهدا
ـ بله عرض می کردم منم اعتقادی به جبر ندارم
ـ خب پس معتقدی اینی که میگن این شب ها شب سرنوشته الکیه ؟
ـ نه این طور نیست
ندا : پس میشه مرحمت کنین نظرتون رو بفرمایید
حسنا : اگه شما زبون به کام بگیری داره میگه
مهدا : اینکه گفته میشه سرنوشت یک سال آدم رقم میخوره به این معنا نیست که یه نقشه و یه دست خط از زندگی و احوالات انسان قرار داده میشه و همه طبق اون و بدون اختیار بسمتش حرکت میکنن !
بلکه منظور اینکه با توجه به گذشته ی انسان و اعمال اون و اختیاری که داشته و تصمیماتی که گرفته یک سال پیش رو براش مقدر میشه و در واقع پیش بینی میشه ، ضمنا کسی قراره این سرنوشت رو پیش نویس کنه که خودش خالقه ، راجب کاربرد یا خطای دور از انتظار یه دستگاه از کی سوال میکنیم ؟ قطعا از مخترعش چون اون به تمام نکات اون وسیله آگاهی داره !
حالا شما تصور میکنین خالق گیتی پهناور از احوالات موجودی که خلق کرده خبر نداره ؟
ضمنا بزرگترین علتی که باعث این پیش بینی میشه عملکرد خود ماست ...
امیرحسین : پس اینکه میگن این شب و قدر بدونین تا آینده خوبی داشته باشین منظور چیه ؟
مهراد : سوال منم هست این جوری که آدم پاسوز گذشته و اشتباهاتش میشه !
مهدا : خب ببینین این گذشته و تصمیمات بعضی درسته بوده و بعضی خطا و گناه اینکه میگن در های بخشش آسمان به روی انسان گشاده میشه به همین دلیله ، آدم در این شب ها از خداوند طلب مغفرت میکنه و ازش میخواد بابت گناهان گذشته اونو ببخش و اون سابقه ی بد رو به پای آینده اش نذاره !
گرم بحث بودند و متوجه کسانی که دور آنها حلقه زده و به سخنانشان گوش میدادند ، نشده بودند .
همکلاسی و دوست مائده که برای کمک به جمعشان اضافه شده بود .
تمام وجودش معطوف حرف های مهدا و جواب هایش بود و ناخودآگاه گفت :
پس خدا فقط میخواد ما این شبا به غلط کردن بیافتیم تا آینده مون خراب نکنه ؟ اینکه خیلی بی رحمانه است ما مجبور میشیم توبه کنیم ...
با حرف او مائده از لحن طلبارکش نگران به مهدا زل زد که مهدا با پلک زدن او را آرام کرد و به او فهماند اعتقاد دوستش هیچ ارتباطی به او ندارد .
سید هادی : نه این جور نیست شما مجبور نیستی از خدا طلب بخشش کنی ! شما کاملا در انتخاب عاقبت خودت مختاری ! ضمنا وقتی ما میتونیم بگیم طرف توبه کرده که از ته دل از کارش پشیمون باشه و اونو تکرار نکنه ...
ـ چطور مختاریم وقتی که اگه توبه نکنیم تو آتیش جهنم گرفتار میشیم ؟
خدا داره مجبورمون میکنه توبه کنیم
مهدا : عزیزم وقتی شما به هر دلیلی به پزشک مراجعه میکنی اون توصیه میکنه از دارو استفاده کنی و یک سری چیزا رو واست قدغن میکنه ، اجباری در کاره ؟
ـ خب نه چون واسه خودمه ... اون وظیفه اشه بگه ... برای اون فرقی نمیکنه که من چیکار میکنم ! ضمنا اگه من رعایت نکنم منو مجازات نمیکنه ولی خدا این کارو میکنه !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_شصت_هفتم
حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد...
مامان رفته بود خرید کنه منم خونه تنها بودم داشتم قران میخوندم...
گوشی رو برداشتم..
الووو..... سلام....بفرمایید....
الوو سلام دختر عموو... محسنم !!
بله شناختم خوب هستین اقا محسن ؟؟
شکر شما چطورین ؟زن عمو خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم ..
محسن ـ ببخشید که مزاحم شدم
فرزانهـ خواهش میکنم مراحمید..
امروز مامان گفتن که شما تماس گرفته بودین و کار واجبی داشتین!!
بله درسته یه کار مهمی داشتم میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم...
بله بفرمایید من گوش میدم ..
پسر عمو اول از همه بابت برخورد اون روزم ازتون معذرت میخوام شاید یه خرده تند رفتم و باعث ناراحتی شدم
خواهش میکنم به دل نگیرین مجبور بودم 😔😔😔
نه خواهش میکنم من اصلا ناراحت نشدم بهتونم حق میدم ...
خیلی ممنون ، اقا محسن یادتونه من حرف شمارو قبول نکردم و برای اثباتش ازتون سند خواستم
بله یادمه...
یه چند روز بعدش زینب خواهر عباس بهم زنگ زد و مطالبی در مورد وصیت نامه عباس گفت مثل اینکه عباس قبل اعزام یه وصیت پیش زینب به امانت گذاشته تا بعد شهادت به دست من برسه ...
محسن ـ بله درسته...
متاسفانه بنا به دلایلی فراموش شده و تازه به دست من رسید ومن با خوندنش به درستی حرف شما رسیدم
وحالا اقا محسن ازتون یه سوالی داشتم ،اما نمیدونم چه جوری بهتون بگم😰😰😰😰
خواهش میکنم راحت حرفتونو بزنید
اقا محسن شما هنوزم ...
محسن که متوجه منظورم شده بود دنباله ی حرفمو گرفت و خودش ادامه داد...
بله فرزانه خانم من هنوزم رو حرفم هستم چون به دوستم قول دادم و هرگز زیرش نمیزنم مرده و قولش ...
ممنون این نشانه ی بزرگواری شماست ومن هم میخوام به وصیت عباسم عمل کنم 🙈🙈🙈🙈
وای بعد این حرف کلی خجالت کشیدم 😥😥
محسن ـ چقدر خوب ، خوشحالم که این قضیه روشن شد 😊😊😊
فرزانه ـ فقط یه مشکلی هست...
الووو... صدام میاد ....الوووو فرزانه خانم ...پشت خطید صداتون نمیاد....
الووو... الووو اقا محسن من صدای شمارو دارم ..شماچی صدای منو دارین؟؟.!!!
الووو الووو فرزانه خانم صداتون اصلا نمیاد اگه صدای منو میشنوید گوش کنید من تا ۲ـ۳روزه دیگه بر میگردم
مزاحمتون میشم باهم حرف .....
🔇🔇🔇🔇🔇🔇
یه دفعه تماس قطع شد تلفن بوق اشغال زد..... ای خدااا درست لحظه ی مهم و حساسه حرفم قطع شد
😞😞😞😞
یه خورده کلافه شدم همش خود خوری میکردم کاش پشت گوشی قضیه ی بارداریمو بهش میگفتم
اگه بیاد اینجا همه چیزو بدونه اونجوری خیلی بد میشه ...
😰😰😰😰😰😰
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_شصت_ششم صدای
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_شصت_هفتم
نگاه گذرایی به صورتم می اندازد که یکهو نگاهش روی قسمت سوخته ی صورتم میخکوب میشود .
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند .
صورتش به سرخی میزند و رگ گردنش برامده شده است .
ابروهایش را درهم میکشد و با صدایی خَشدار میگوید
_کی این کارو باهات کرده ؟
دهانمرا باز میکنم اما صدایی از دهانم خارج نمیشود .
تن صدایش بالا میرود
_مرد اینجا بوده ؟
سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم .
نفس آسوده ای میکشد و کلافه موبایل را از جیبش بیرون می آورد .
سریع شماره ای میگیرد و تلفن را کنار گوشش میگذارد ، بعد از مدت کوتاهی میگوید
_سریع پتو رو از تو ماشین بیار
و بعد تلفن را قطع میکند .
با تعجب میپرسم
+کسی رو همراه خودت آوردی
سر تکان میدهد
_فعلا چیزی نپرس بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم تو هم باید تعریف کنی
رفتار شهریار عجیب بود . با دلسوزی نگاهم میکند و دستم را میگیرد .
قطره ی اشکی روی گونه راستم سر میخورد .
لبخند مهربانی میزند وسعی میکند من را آرام کند .
انگش شصتش را روی گونه ام میگذارد و سریع قطره اشک را پاک میکند
_انقدر گریه نکن جیگرم میسوزه
سعی میکنم خودم را آرام کنم .
صدای پای کسی از پله ها می آید که بعد از چند ثانیه سجاد در چهارچوب در ظاهر میشود .
با تعجب نگاهش میکنم .
او هم با صورتی افروخته من را نگاه میکند .
رگ بر آمده گردنش و اخم غلیظش او را ترسناک نشان میدهد .
همراه پتو مسافرتی کوچک و سبز رنگی به سمت ما می آید .
بدون هیچ مقدمه ای با صدایی که از خشم دورگه شده میگوید
_کار کی بوده ؟
سعی میکنم صدایم نلرزد
+بعدا توضیح میدم
صدایش را بلند میکند
_الان میخوام بدونم
شهریار اخم تصنعی میکند و رو به سجاد میغرد
+سجاد !
سجاد سرش را پایین می اندازد
_ببخشید
تابحال انقدر بهم ریخته ندیده بودنش .
حتی وقتی بی اجازه داخل اتاق به وسایلش سرک کشیدم صدایش را برایم بلند نکرد ، خدا میداند چه به سرش آمده که این طور کفری شده است .
🌿🌸🌿
《لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد》
امیر خسرو دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصت_شش
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_هفتم
_جانم من سراپا گوشم
_جانت سلامت.راستش وقتی از موسسه اومدم بیرون، یه خانم محجبه صدام زد.خیلی چهره دلنشینی داشت ،اسمش سمیه بود و اهل نیجریه بود.بهم گفت که اون ها یک پویش راه انداختن برای مقابله با بی حجابی اجباری و قوانین اسلام ستیز فرانسه.
یک انجمن بود که زنان مسلمان عضوش بودن، به نام انجمن زنان مسلمان.
کارتشون رو داد گفت اگه دوست داشتم میتونم به جمعشون اضافه بشم.
قبل آمدن حمید، کارت را داخل جیبم گذاشته بودم.
کارت را درآوردم و به دستش دادم.
_این کارتشونه، نظرت چیه؟میتونم برم یا نه
حمید کارت را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
هر وقت که میخواست دقت کند ابروهایش بهم گره می خورد.
اگر کسی او را میدید احساس میکرد با آن کارت بخت برگشته سر جنگ دارد.
از آن همه دقت و حالتش به خنده افتادم.
نگاهی به من انداخت
_چرا میخندی؟شاخ درآوردم خودم خبر ندارم یا گوشام دراز شده
با صدای بلند زدم زیر خنده
_خیلی بانمک میشی وقتی دقت میکنی ،یک جوری به کارت نگاه میکنی انگار قراره برات حرف بزنه!
او هم به خنده افتاد.دستی به موهایش کشید
_من توانایی این کار رو دارم شک نکن
باخنده گفتم
_البته آقا! حالا چیزی هم اعتراف کرد؟
لپم را کشید
_ حالا نمیخواد این همه دلبری کنی خانوم ،دست و دلباز شدی واسه من.
لبخند به لبم نشست
_دست و دلباز بودم. خب جتاب کارگاه نتیجه چی شد؟
_اگه اجازه بدید فردا آمارش رو در میارم و بهت میگم.
_اجازه ما هم دست شماست.
حمید چهره جدی به خود گرفت.
_روژان جان باید یک چیزی بگم بهت
از نگاه جدیاش دلشوره به جانم افتاد
_اتفاقی افتاده؟
_نه عزیز من! اتفاقی نیفتاده
دستانم را گرفت
_چرا انگشتات انقدر یخ زده تو این گرما؟
_چیزی نیست، بگو دیگه جون به لب شدم
چشمانش که از چشمانم فراری میشد یعنی خبر خوبی در انتظارم نبود، ترس به جانم می نشست
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصت_ششم امیر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
#قسمت_شصت_هفتم
من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم (
سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم
شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو
امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود
برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این
چادر
اماد ه شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده
نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه
من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و امد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید
گوشیمو دراوردم و بهش زنگزدم
اخرای بوق بود که جواب داد
امیر: جانم سارا جان
- امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی
) امیر روشو سمت من کرد(
امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت
گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر
- یا حسین
نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود
جیغ میزدمو تکونش میدادم
- امییییر بیدار شو
امیر چشماتو باز کن منو ببین
واییی خدااایاااا
ساحره منو بغل کرد و میگفت اروم باش
امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم
امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ?
رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل
واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،
ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم
مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟
)نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود (
مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بود
ای کاش نمیرفتم هیئت
ای کاش صداش نمیزدم
وایییی خدااا دارم دیونه میشم
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟
دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا
اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم
چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند
- مریم جون
مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی
- میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره
مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن
- تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر
) اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستاد اومد سرمو کشید ازدستم بیرون(
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ..
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شصت_هفتم
تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن
از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد !
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم !
قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم 🛁
گوشی و کیفم روی تختم بودن !
اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...!
مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم !
هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم !
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن !
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم ...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت ،
مرجان بود !
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش
بفهمم که حتماً با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن !!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم !!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت 😒
صبح زود ، پرواز داشتیم !
به پاریس ...
همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود
امّا بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز ....!
با دیدن تلاش مامان و بابا ، که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت !!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم ...!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه !!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه! 😒
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید !!😒 رو سپری میکردیم
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم
ولی اون روز در کمال تعجب ، بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن !!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد !!
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد !
- خوبی گلم؟ 😊
با تعجب نگاهش کردم !!
- بله...! ممنون
انگار میخواست چیزی بگه
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد 😊
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم !!
- امممم ...
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه ...
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده !
- باز شروع کردی؟؟ 😠
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟
- خب آخرش که چی آرش؟؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که !!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود !
- بس کن 😠
قبلا هم بهت گفتم !
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم !! 😡
- آرش 😠
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن 😠
- همین که گفتم ! 😡
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ، صدای بابا بالاتر بره !!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم !
مقصر این دعوا من بودم !!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چند روز چی بوده !!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن !!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود ، رفتم تو اتاق و در رو بستم !
امّا مامان بلافاصله دنبالم اومد ..
- ترنم !
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه !
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده !
- خواهش میکنم تنهام بذارید !
اصلاً چرا شما هنوز نرفتید؟؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه !
برید بذارید تنها باشم ...
- تو واقعا عوض شدی !! 😳
باورم نمیشه تو دختر منی !!
- باورتون بشه خانوم روانشناس !
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین !
- ترنمممم 😳
این چه مزخرفاتیه که میگی ؟!
ما برای تو کم گذاشتیم ؟؟؟ 😳
- نه !!
هیچی کم نذاشتید !
من دیوونه شدم !
من نمک نشناسم !
من بی لیاقتم !
همینو میخواستید بگید دیگه !
نه؟؟ 😭
بابا که تو چارچوب در وایساده بود ، با چشمای پر از تأسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد !
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay