✨﷽✨
✅حکایتی زیبا از شفاعت جوان توسط امام حسین (ع)
✍️حاجی میگفتند: تو محله ما یه جوانی بود، این جوان گنهکار بود، اهل فسق و فجور بود، اما یه عادت داشت که ملکه ذهنش شده بود، مادرش بهش گفته بود: شیرم رو حلالت نمیکنم، باید هرجا رفتی دیدی یه پرچم زدند روش نوشته یا حسین، باید بری جلو پرچم عرض ادب کنی و به احترامش دستت رو روی سینه بذاری، و سلام بدی پسر جوان دیگه عادتش شده بود، هم هر جایی میرفت میدید یه پرچم یا حسین زدند دستش رو میگذاشت روی سینه میگفت: السلام علیک یا اباعبدالله. میرزا اسماعیل دولابی میگفت: این جوان از دنیا رفت، میگه: دیدنش در عالم برزخ دست و پاش رو بستن دارند میبرندش سمت عذاب، یه مرتبه توی اون تاریکی و تو اون وانفسا دید خیمهای وسط بیابونه، نور سبزش همه بیابون رو روشن کرده، اومد جلو.
آقای دولابی میگه: چون هرکاری توی دنیا بکنی و ملکهات بشه، توی قیامت هم همون کارو میکنی. جوان تا رسید جلوی خیمه دید یه پرچم جلوی خیمه زدند روش نوشتند یا حسین. به ملکههای عذاب گفت: یه دقیقه دستام رو باز کنید، گفتند: چرا؟ گفت: من عادت دارم، هر جا ببینم بگم یا حسین، منم دستم رو روی سینهام میذارم و سلام میدم دستش رو روی سینهاش گذاشت، تا گفت: السلام علیک یا اباعبدالله، دیدند یه آقایی از خیمه خارج شد، اومد جلو ملکههای عذاب به احترامش عقب وایستادند، حضرت گفت: بدید پروندهاش رو ببینم، دو دستی پرونده رو تقدیم کردند، حضرت پرونده رو باز کرد، یه سری به علامت تأسف تکون داد. یه نگاه به جوان کرد گفت: تو چرا؟ تو که مارو دوست داری چرا؟ و جوان شروع گرد گریه کردن. آقای دولابی میگفت آی جوان مواظب باش پروندهات دست اربابت میاُفته، آقات به جای تو خجالت نکشه، زشته، آدم کاری بکنه آقاش سر تکون بده.
نکته بعدی اینه که همین گریههای شماست که یه قطرهاش آتیش جهنم رو خاموش میکنه، اینها تعارف نیست اینها کلام معصومه، برید توی کاملالزیارات بخونید. در ادامه میگه: حضرت یه نگاهی به پرونده کرد، پرونده رو زیر بغلش گذاشت، دو سه قدم با این جوان راه رفت، بعد برگشت پرونده رو داد به ملکههای عذاب، ملکههای عذاب پرونده رو باز کردند، دیدند نوشته: بسم الله الرحمن الرحیم، یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات اِغفِر لِهذا بحَقِّ الحُسَین. یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات اِغفرلِنا بحَقِّ الحُسَین علیه السلام. امام حسین شفاعت جوان را پیش خدا کرد و تمام گناهانش بخشیده شد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴معجزه ی ذکر "ایّاک نعبد و ایّاک نستعین"
✳️طلحه گفت: با حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله در بعضی از غزوات بودم،
چون کار سخت می شد و جبهه جنگ و کارزار گرم می گشت و مسلمانان با مشرکین در نبرد بودند.
🌸حضرت رسول صلی الله علیه و آله سر بر می داشت و می فرمود:
*یا مالک یوم الدین،ایّاک نعبد وایّاک نستعین*
🔥یک وقت مشاهده کردم،دیدم سرهای کفّار از پیکرهایشان جدا می شد و بر زمین می افتاد
🔴 و من کسی را نمی دیدم که به آنها شمشیر بزند، ولی کافرین یا کشته و یا مجروح می شدند و یا فرار می کردند.
🌼از پیغمبر صلی الله علیه و آله ماجرا را پرسیدم ،حضرت فرمود:
فرشته ها بودند که سرها را از بدن جدا می کردند و شما آنها را نمی دیدید.
💐در روایت است که :
وقتی کار بر مؤمن تنگ شود،مداومت به گفتن مالک یوم الدین ایاک نعبد وایاک نستعین کند؛
کار بر او سهل و آسان شود.
📕قصه های قرآنی
📗زبدة التفاسیر،ص93
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🏴🖤🏴 صلی الله علیک ایها الرضا «ع»
اللّهم صلّ علی علی بن موسی الرّضا المرتضی الامام التّقی النّقی وحجّتک علی من فوق الارض ومن تحت الثّری الصّدیق الشّهیدصلاةکثیرة تامّةزاکیّة متواصلةمتواترةمترادفة کافضل ماصلّیت علی احدمن اولیائک
ای کاش حرم بودم
ومهمان توبودم
مهمان تو
وسفره احسان توبودم
یک پنجره فولاد
دلم تنگ توآقاست
ای کاش که
زوارخراسان تو بودم 😔
شهادت امام مهربانیها تسلیت باد 🏴
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
پی نوشت: خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
•
❣ #امام_زمان
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🌼دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌸خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
🌤تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان صلوات
🤲 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شاگردی از عالمی پرسید:
تقوا را برایم توصیف کن
عالم گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک
بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟
شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط
راه می روم تا خود را حفظ کنم
عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است،
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
یک استغفار جدّی و صادق، عذر همهی این مصائب و کبائر را میخواهد. حالا، تا چه موقع اثر آن میماند؟ ما نمیدانیم. [اما باید بگوییم] ما از حالا قصد داریم که اگر خدا به ما توفیق داد دیگر معصیت خدا را نکنیم؛ خصوصاً با این همه الطافی که خدا دارد که انسان را مجبور به معصیت نمیکند.
#آیت_الله_بهجت
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
پاسخ یک سلام ....از زبان تو؛
همه شهر را... به سلامتی می رساند!
کی میشود
روزی که ؛چشم در چشم تو ....
❣پاسخ سلاممان را بشنويم؟
سلام....تنها قلب سلیم زمین
السلامعلیڪیابقیةالله
#امام_زمان
#حجاب
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
امام رستگاران.mp3
8.3M
#تلنگری
#حجت_السلام_ماندگاری
#استاد_شجاعی
➖ من فقط با امام حسین علیهالسلام رفقیم!
➖ من فقط میتونم با امام رضا علیهالسلام حرف بزنم!
➖ من فقط دلم برای حضرت زهرا سلاماللهعلیها تنگ میشه!
💥خـــــطر ❗️
اگر حال دل شما هم اینطوریه، گوش کنید!
▪️ ویژه شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
💢 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
☀️امام حسن عسکری علیه السلام خطاببه امام عصرارواحنافداه فرمودند:
پسر عزیزم...❤️
بدان که قلب های اهل طاعت و اخلاصبه سوی تو پر می کشد، آن گونه که پرنده به سوی آشیانه اش …
📚کمال الدین و تمام النعمه، ص ۴۴۸
#شهادت_امام_حسن_عسکری تسلیت به #امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💥 یه علامت واضح، برای اینکه ببینی تا اینجای عمرت رو باختی یا نه؟
💢 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💢
#سلام_امام_زمانم🧡
🌱 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...
▫️سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
💐تویی تمام امیدم، تویی نوا و نویدم
تویی که جلوه احسان، بیا گل نرگس💐
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرهجنابصاحبالزمان
مخاطبعشقه . . .❤️🌼
آغازامامت
منجیبشریتمبارک♥️🌿
أشهد أنَّ لا حَبیبَ لا ....تو😍
#اللهم عجل لولیک فرج
#امام_زمان
#عیدتون مبارک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃مردی ازمحضر امام باقر علیه السلام پرسید:
🔸چرا جمعه را جمعه نامیدند؟
✨حضرت فرمودند:
🔸خداوند متعال ، در روز جمعه ٬ مخلوقاتش را جمع نمود برای میثاق گرفتن بر ولایت پیامبر (صلوات الله علیه و آله و سلم ) و وصی او امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام .
پس این روز را جمعه نامیدند زیرا کل خلق ، در آن جمع شدند
📚الکافی ج 3 ص 415
⛅️اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ ⛅️
#مولایمن
🍂بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود...
🍂از آمد و رفت فتنهها دلتنگیم
ای جلوۀ حق! بیا که باطل برود...
العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#امام_زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از نزدیکان رجبعلی خیاط میگفت:
ما با ایشان به قبرستان ابنبابویه رفته بودیم و قبر #مادر من هم آنجا دفن بود.
من سر قبر مادرم نرفتم. سر چند تا قبر فاتحه خواندیم. وقتی میخواستیم از قبرستان بیرون بیاییم، ایشان گفتند:
که #مادر شما اینجا دفن است؟
گفتم: بله. گفت: مادر شما در عالم برزخ داشت از شما گله میکرد. برگشتیم و سر قبر مادرم رفتیم. اگر کار خیری که میکنیم، به تعدادی از اموات هدیه کنیم آیا از ثواب آن کم میشود؟وخیر.اگر شما یک صلوات به کل اموات مؤمنین و مؤمنات هدیه کنید به خاطر کار ارزشمندی که شما کردید و همه را در نظر گرفتید و بخل نورزیدید، خدا ثوابش را به همه میدهد و از هیچ کس هم ثوابی کم نمیشود.🌿🍃👌
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
#قشنگه•••
💞ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ #ﺣﺎﮐﻤﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ : ﺑﻪ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ
ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ .
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ .
#ﺍﻭﻟﯽ، ﻧﻘﺎﺷﯽ ﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﺗﺼﻮﯾﺮ
ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺴﺎﺧﺖ، ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ، ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺁﺑﯽ ﺑﺎ
ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ,
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ
#ﺩﻭﻣﯽ، ﮐﻮﻫﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻧﺎﻫﻤﻮﺍﺭ ﻭ ﭘﺮ ﺻﺨﺮﻩ؛ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ،
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ ﻭ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻣﯿﺰﺩ، ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻩ ﺁﺑﺸﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺍﺻﻼ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﺪ .
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺑﻮﺗﻪ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺷﮑﺎﻑ ﺳﻨﮕﯽ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻻﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ
ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ، ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻻﻧﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ .
ﺣﺎﮐﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺁﻥ
ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ , ﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ
ﭘﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﺷﺪ،ﺁﺭﺍﻣﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺪﺍ، ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ,
ﺩﻟﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
#ﺩﻟﻬﺎﯾﺘﺎﻥ-ﺁﺭﺍﻡ •••
🌠☫﷽☫🌠
💠 یک منبع آگاه از داخل صداوسیما عنوان کرد که عوامل نفوذی شناسایی شدند و اتفاقات امروز نیز سرنخ نفوذ را گشود.
خوبی این اتفاقات اینه که نخاله ها شناسایی میشن 😉
دقیقا مثل اغتشاشات که هربار یک بانک اطلاعاتی خوب از عناصر خرابکار به دست نیروهای امنیتی میده 😎
🔴 گروه هکری خاتم سلیمان
🔹بزرگترین هک نظامی از اسرائیل صورت گرفت.🔹
🔸 اطلاعات و فایل های محرمانه ،قراردادهای نظامی ، نقشه های فنی تسلیحات استراتژیک تماما با موفقیت دانلود شد
🔹از این چیزا میسوزن چند ثانیه شبکه تلویزیونی رو خط میندازند 😁.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب #ایران قوی
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_چهارم
✍ #ز_قائم
به سمت حال رفتم و از توی کیفم گوشیم را در آوردم
با دیدن اسم مامان، نفس راحتی کشیدم......هیچ وقت فکر نمیکردم که از محمد هم بترسم
تماس را وصل کردم:
_الو سلام مامان!!
مامان با صدایی لرزون و نگران، جواب داد:
_الو....سلام زهرا جان خوبی؟؟
صدای مامان کمی نگران بود.....سعی کردم یکم آرومش کنم:
_خوبم مامان جان!!......چیزی شده چرا نگرانی!؟؟
حدس میزدم دلش شور زده باشه
_یه اتفاقی افتاده.......دلم شور میزنه!!
حدسم درست بود
سعی کردم آرومش کنم:
_نه مامان جان.....اتفاق خاصی نیافتاده.....فقط....
دلنگرون زمزمه کرد:
_فقط چی؟؟
_مثل اینکه پدر سارا آدرس خونش را پیدا کرده و رفته خونش...اونجا جرو و میکنند...وسایل را روی سارا میشکنه
نگران گفت:
_یا صاحب الزمان!!الان حال سارا چطوره؟؟!!
_به مائده زنگ میزنه..... مائده و نفیسه خانم سارا را بیمارستان می برن
سر و پاش را گچ میگیرن
و آوردنش خونه...
_الان حالش چطوره؟
_توی اتاق مائده خواب بوده
الان بیدار شده
خداراشکری زیر لب زمزمه کرد و گفت:
_نهار هم نخوردی!! چجوری رفتی اونجا؟؟
شرم زده زمزمه کردم:
_نفیسه خانم برام آش گرم کرد
_دستشون درد نکنه..
_میگم زهرا جان...تنها رفتی؟؟
_اره مامان....اونقدر هول شدم سریع یه آژانس گرفتم
_وای....محمد زنگ زد....و ازت پرسید
نتونستم دروغ بگم گفتم که رفتی خونه مائده....پرسید که چجوری رفتی...منم گفتم فکر کنم با آژانس
زهرا جان فکر میکنم یکمی عصبی شده میدونستم که یادت رفته بوده
اگه حرفی زد سکوت کن
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_پنجم
✍ #ز_قائم
لبم را گزیدم و به مامان گفتم:
_پس محمد میاد دنبالم؟؟
_ اره گفت میاد.....ولی بزار من بهش زنگ بزنم بگم که خونه ی مائده ای بخاطر سارا
خیره توی صورت نگران مائده، زمزمه کردم:
_دستت درد نکنه مامان.....من نهایت یک ساعت دیگه اینجام
_اها........قربونت بشم یه چیزی بخور از پا نیافتی!
_چشم...کاری نداری مامان؟
_نه عزیزم خداحافظ
_خداحافظ
تا تماس را قطع کردم؛ مائده پرسید:
_چیشد؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
_محمد فهمیده.....مامان میگفت عصبی بوده...الان زنگ میزنه به محمد یکساعت دیگه بیاد دنبالم
سارا از توی حال گفت:
_دو تا کفتر عاشق!!.....چی بهم میگین؟؟!
چرا به من نمیگین؟
با لبخند جواب دادم:
_چیز خاصی نیست عزیزم...مامانم زنگ زده بود...شما فکر خودت باش
آهی کشید وجواب داد:
_شما آش خاله نفیسه را بخور ...بعد بیا تا حرف بزنیم
به صورت غمگینش نگاه کردم و باشه ای گفتم
....
بعد از اینکه آش خوشمزه ی نفیسه خانم را خوردم و تشکر کردم
به سمت حال رفتم و رو به روی سارا نشستم و گفتم:
_نمیخوای بگی چیشده که پدرت پیدات کرده؟؟
سارا دست شکسته ش را جابه جا کرد و گفت:
_توی آشپزخونه داشتم نهار درست میکردم که بخورم و برم دانشگاه که یه پیام به گوشیم اومد....یه شماره ناشناس بود نوشته بود:
_فکر کردی میتونی از همه قایم بشی....انتقامم رابالاخره ازت گرفتم
با تعجب و نگرانی گفتم:
_وای....سارا تو دشمن داشتی؟؟
پوزخندی زد و گفت:
_همین که پیامش و خوندم فهمیدم سودا ست.
با چشم های گرد نگاش کردیم و پرسیدیم:
_سودا امینی؟؟!! همون دختری که توی دانشگاه خیلی تیپ میزد و آرایش میکرد
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_اره خودشه....از اولم با من لج داشت.
نیشخندی کج لبش نشست:
_هه...فکر میکرد من عشقش را گرفتم..منظورم همون پسره فرهاد مقدمه...یه مدتی دنبالم میومد و میخواست که بیاد خواستگاری...فکر میکرد چون خیلی پولداره و به قول خودش خوشتیپ..به هر چی که بخواد باید برسه
چون از اول زندگیش همینطوری بوده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر اینصورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_ششم
✍ #ز_قائم
*در حال نوشتن در حرم رضوی*
نفسی کشید و ادامه داد:
_سودا هم چون فرهاد پولدار بود و خوشتیپ به قول خودش عاشق شد....
ولی من میدونستم چه مارمولکیه
چند روز بعد بعد از تمام شدن کلاسم جلوم سبز شد و با نفرتی که توی چشمش مشخص بود، گفت:
_دست از سر عشق من بردار...پوزخندی زد و ادامه داد....من میدونم تو کی هستی سارا....مادر و پدرت طلاق گرفتن از این واضح تر
سارا دست هاش را مشت کرد و گفت:
_چند وقت پیش فرهاد دوباره سر راهم سبز شد و از علاقه اش به من گفت
ایندفعه عصبانی شدم و دوباره بهش تذکر دادم که من بهش هیچ علاقه ای ندارم و دست از سرم برداره
فرهاد عوضی برای اینکه حرص من و در بیاره......
با نگرانی لب زدم:
_چیکار کرد....سارا!!
با عصبانیت گفت:
_با دست های کثیفش دست هام را گرفت.....میخواست....میخواست حتی توی محوطه لبام هام ببوسه
هینی کشیدم و دستم را روی دهنم گذاشتم
مائده با نفرت گفت:
_مردک هیز...دستم بهت برسه خفت میکنم.....گردنت را میشکونم
با چشمانی اشکی به سارا خیره شدم، که ادامه داد:
_ سریع دست هام رو از دست هاش بیرون کشیدم....از عصبانیت صورتم سرخ شده بود....نتونستم عصبانیتم را کنترل کنم و یکی زدم توی گوشش و رو بهش گفتم:
_ببین آقای مقدم اگه یکبار دیگه دنبال من بیای و ادعای عشق کشکیت را کنی ازت به جرم مزاحم شکایت میکنم!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_فکر کردی کی هستی؟؟! چون پولداری و خوش تیپی باید به هر چی خواستی برسی....چون از اول همینطوری بوده برات....به درک....از این به بعد اینطوری نیست
بغضی را که از بی کسیم به گلوم چنگ میزد و قورت دادم...صورتش از عصبانیت قرمز شده بود...بی توجه بهش گفتم:
_فکر کردی چون من چادر سرم نمیکنم پس معتقد نیستم؟؟
کنار سارا نشستم و اشک های قشنگش که کل صورتش را پوشونده بود پاک کردم که با صدای گرفته ادامه داد:
سودا با همون ظاهر آرایش شدش جلوم اومد و انگشتش را روی قفسه ی سینه ام گذاشت و به عقب هلم داد و با پوزخند کثیفش گفت:
_چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟!
واسه چی زدی تو گوشش؟
سارا رو به من گفت:
_میبینی زهرا میخواد بی کسیم را توی سرم بکوبه! اینکه هیچ تکیه گاهی ندارم و توی سرم بکوبه!
من حتی برادرم نداشتم که توی اون لحظه ازم دفاع کنه...پدر پیشکش
سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم:
_کی گفته تو بی کسی؟! پس ما چکارتیم؟؟قلم پاش را میشکونم!!
لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
_همه دانشجو ها دور و برمون جمع شده بودند....مطمئن بودم که حراست هم به زودی میرسه
نیشخندی کنج لبم نشست که گفتم:
_تو چی میگی این وسط؟!
اگه عرضه داشتی عشقت رو به چنگت میاوردی
عشقت را غلیظ گفتم که حرصش در بیاد که اومد.
بدون اینکه اجازه بدم جواب بده، نگاهی به جمع کردم و ادامه دادم:
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_هفتم
✍ #ز_قائم
*در حال نوشتن در حرم رضوی*
بدون اینکه اجازه بدم جواب بده، جواب دادم:
_میخوای بی کسیم را بکوبی تو سرم
اره....پدر و مادرم طلاق گرفتن
برادری ندارم...تکیه گاهی ندارم
بی کس و کار ولی نیستم
چون خدارو دارم
دستش را توی هوا تکون داد و گفت:
_برو بابا....خدا کجا بود!!
اینها عقاید زمان قاجار بوده
چادر چاخنه میکنن میان بیرون و خدا را میپرستن
الان دیگه خدا فقط پوله
بعد هم بلند بلند خندید....از حرص دندونام را رو هم فشردم
تا خواستم جواب بدم، حراست دانشگاه با اخم به سمتمون اومد و گفت:
_چه خبره اینجا؟؟ خانم باقری و امینی و آقای مقدم بفرمایید دفتر .....بفرمایید
با اخم وارد دفتر دانشگاه شدیم و روی صندلی ها نشستیم.
آقای معظمی رو به من گفت:
_خانم باقری....چرا عصبانی شدین و توی محوطه دانشگاه بی نظمی ایجاد کردید؟
عصبانی و کلافه بودم و با این حرف معظمی بهم ریختم
با اخم گفتم:
_آقای مقدم هر روز برای من مزاحمت ایجاد میکنه....امروز هم دوباره سراغم اومد و دستم را گرفت
بخاطر همین زدمشون تا بفهمن همه بی حیا نیستن
بعضی ها معتقد به چیزی هستن
بعد از حرفم پوزخندی زدم که عصبانی ترش کرد و گفت:
_چرا دروغ میگی؟؟....من الدنگ و بگو که به تو علاقه دارم و بهت التماس میکنم
نیشخندی زدم و سرم و از ریخت نحسش چرخوندم که با صدای بلند تری گفت:
_غلط کردی توی گوشم زدی!!مطمئن باش تقاص ش و پس میدی
آقای معظمی که تا حدودی از ماجرا با خبر شده بود رو به فرهاد گفت:
_ آقای مقدم حدود خودتون را رعایت کنید....خب پس شما بقول خودتون به خانم باقری علاقه دارید و از ایشون درخواست ازدواج میکنید.....ولی خانم باقری اصلا علاقه ای به شما ندارن و بهتون جواب منفی دادن....خب پس شما چرا هر روز مزاحم خانم باقری میشید؟؟
میدونستید این کار شما مزاحمت و آزاره و ایشون میتونن از شما شکایت کنن آقای مقدم؟ ؟
فرهاد رنگش پریده بود ولی نقاب خونسردی به صورتش زد و گفت:
_اما من به ایشون علاقه داشتم و قصدم ازدواج بود....این مزاحمت ایجاد نمیشه
پوزخندی بلندی زدم...اره قصدت ازدواج بود!
سودا قبل از اینکه آقای معظمی جواب بده، سریع گفت:
_آقای معظمی...من میتونم برم...من که حسابی توی این ماجرا نداشتم...اینها عاشق هم بودن
تعجب کردم...عجب این دختر مارمولکه....همین الان داشت راست راست توی چشم های من میگفت...دست از سر عشق من بردار. ...الان که دیده اوضاع اینطوری شده و امکان اخراجش از دانشگاه هست خودشو کشیده کنار
مائده با تعجب گفت:
_این سودا چرا اینطوریه؟؟....تو زمان خوشیش میگه دست از سر عشق من بردار و گرنه من میدونم تو....الان که به بن بست خورده میگه من سری توی دعوا نداشتم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_هشتم
✍ #ز_قائم
سارا سری تکون داد و ادامه داد:
_آقای معظمی شونه هاش را بالا انداخت و گفت:
_خیلی خوب...شما مثل اینکه نمیخواد حقیقت را بگید...و میدونید که من خیلی از دروغ متنفرم...تا حالا چند تا از دانشجو ها بخاطر همین موضوع اخراج شدند یا ترم بعد نرفتند....اگه بهتون ثابت بکنم که شما دروغ گفتید...باید از دانشگاه برای همیشه برید
فرهاد متعجب شده بود و سکوت کرد.
سودا با اینکه ترسیده بود ولی خودشو نباخت و گفت:
_هیچ مدرکی علیه من نیست...من مطمئنم
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:
_هر چی هست زیر سر توعه
رو به آقای معظمی گفت:
_این دو تا عاشق همن میخوان ازدواج کنن به من چه ربطی داره؟!
با چشم های گرد نگاهش کردم... چی داشت میگفت....انگار نه انگار که این همون دختری بود که به من گفت" دست از سر عشق من بردار دختر غربتی"
آقای معظمی بلند شد و گفت:
_بسیار خوب..
و صدا زد:
_خانم شاکری!!...بفرمایید داخل
با تعجب از سارا پرسیدم:
_شاکری کی بود؟؟
مائده با چشم های گرد نگام کرد و جواب داد:
_وا...یادت نمیاد زهرا!!
سری تکون دادم و گفتم:
_نه....یادم نمیاد
سارا گفت:
_فرشته خانم....هدیه شاکری...دانشجو رشته ریاضی بود....چادر نمیپوشید ولی خیلی باحجاب بود...کلا سمت حق بود.
بعد خندید و گفت:
_ولی یه مشکلی داشت!!...خیلی کنجکاو بود
با یاد آوری هدیه کنجکاو آهانی گفتم
_فهمیدم کی و میگی!!......حالا هدیه اونجا چیکار میکرد؟
_ الان میگم اونجا چیکار میکرد..
خلاصه....هدیه با اجازه آقای معظمی
وارد شد..سلام کرد و یه ضبط و یه دوربین به معظمی داد
آقای معظمی تشکری کرد و رو به ما گفت:
_بیاین اینجا
ما هم با تعجب به سمت میز آقای معظمی رفتیم.
دوربین را جلومون گذاشت...باورتون میشه هدیه از تمام لحظاتی که با فرهاد دعوا کردم و با سودا بحث، فیلم گرفته بود
با دهنی باز نگاش کردیم که با خنده ادامه داد:
_ببندید پشه نرو توش
با غیض نگاش کردیم که بی توجه به ما ادامه داد:
_سودا و فرهاد خشکشون زده بود...آقای معظمی گفت:
_خب حالا چی خانم امینی؟
اما باز سودا بهانه آورد
_شما که صدای مارو نشنیدید....چجوری فهمیدید من چی گفتم؟؟
معظمی نیشخندی زد و دکمه ضبط را زد که صدای سودا پخش شد
"چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟ واسه چی زدی تو گوش عشقم؟"
یکم جلوتر صدای من پخش شد
"اره...پدر و مادر ندارم چون طلاق گرفتن....برادری ندارم...تکیه گاهی ندارم
بی کس و کار نیستم چون خدا را دارم"
بغضم گرفته بود
"_برو بابا...خدا کجا بود!
اینها عقاید زمان قاجاره
چادر چاخنه میکند و میان بیرون و خدا را میپرستن
الان دیگه خدا پوله"
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay