eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و چهارم ✍زینب قائم عاطفه اول با خنده نگاهی به موهاش کرد و بعد به سمت دستشویی رفت. دایی بعد از صبحونه با پسر ارشدش بیرون رفت عاطفه هم که روی کاناپه نشسته بود و غرق در فضای تلویزیون بود... بعد از خوردن صبحانه ظرف هارا شستم. صدای زنگ گوشیم میومد. سریع دستام و خشک کردم و بالا رفتم گوشیم و از توی کیفم درآوردم سارا بود حتما رسیده تماس را وصل کردم: _الو جانم سارا _سلام زهرا جان خوبی؟ _قربونت من خوبم....رسیدی؟ _اره الان وارد شهر شدم _باشه من الان راه میافتم ورودی حرم وایسا تا بیام! _باشه منتظرم _خداحافظ _خداحافظ دارو هام و خوردم و لباس هام و پوشیدم.. کیفم و برداشتم و از پله ها پایین رفتم عسل با دیدنم گفت: _زهرا....جایی میری آبجی؟ با محبت جواب دادم: _اره عزیزم دارم میرم حرم دوستم هم داره میاد با خواهش گفت: _آبجی....میشه منم بیام یک هفته اس نرفتم حرم بخاطر امتحانام سارا میخواست با خودم حرف بزنه و مطمئن بودم که حرف مهمیه ولی نتونستم دل عسل و بشکنم لبخندی زدم و جواب دادم: _اره عزیزم تا من با زندایی حرف میزنم.... زودی حاضر شو _چشم به سرعت به سمت اتاقش رفت تا حاضر بشه رو به زندایی گفتم: _زندایی کاری نداری؟ _نه عزیزم برو به سلامت مراقب عسل هم باش _باشه چشم _اها راستی زهرا جان نهار میای؟ _بله دستتون درد نکنه....فقط زندایی نمیخواد خودتو توی زحمت بندازی یه غذای ساده هم کفایت میکنه _باشه عزیزم رو به عاطفه که غرق در فیلم بود، پرسیدم: _عاطفه کاری نداری من دارم میرم؟ نگاهی به من کرد و لبخندی زد و جواب داد: _نه بسلامت التماس دعا کفشام و پوشیدم و همون موقع بود که عسل اماده از اتاق بیرون اومد. لبخندی زدم که جلوی آینه چادرش و درست کرد و کفشاش و پوشید. _خداحافظ مامان _خداحافظ زندایی _خداحفظ عزیزای دلم بیرون اومدیم و در و بستیم. تا حرم راه زیادی نبود بخاطر همین پیاده رفتیم. در طول راه به سارا پیام دادم که «عسل دوست داشت که بیاد منم نتونستم دلش و بشکنم و با خودم دارم میارمش» اونم با محبت جواب داد«اشکال نداره..... میتونیم با هم حرف بزنیم» تا حرم تونستم با عسل کمی حرف بزنم و از توصیه هایی بگم که باید با افرادی که اینطوری صحبت میکنند چطوری حرف بزنه و.... اونم با دقت به حرفام گوش‌ میداد و گاهی هم لبخند میزد. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و پنجم ✍ زینب قائم رو بروی ورودی حرم که رسیدیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم: _باید صبر کنیم تا سارا هم بیاد عسل با تعجب پرسید: _همون دوستتون که گفتی؟ _اره عزیزم سری تکون داد طولی نکشید که تاکسی کنارمون وایساد و سارا با مانتو عبایی بلند مشکی و قشنگش و با روسری که سرش کرده بود از تاکسی پیاده شد. رو بهش دستی تکون دادم که متقابلا دستی برام تکون داد و به سمتمون اومد _سلام دیر که نکردم؟! _نه به موقع اومدی سارا رو به عسل گفت: _سلام عزیزم شما باید عسل خانم باشی؟ درسته؟! عسل محترمانه جواب داد: _سلام بله من عسل هستم شما هم باید سارا خانم دوست زهرا باشید؟ سارا لبخندی زد و نگاهی به من کرد بعد جواب داد: _بله من سارا هستم عزیزم یادمه وقتی کوچکتر بودی زهرا عکستو نشونم داده بود ماشالله خیلی بزرگتر شدی _خیلی ممنون به حرم اشاره کردم و گفتم: _بفرمایید خانم های بزرگوار حضرت منتظرمونه هر دو خندیدند و به سوی حرم حرکت کردم بعد از گذروندن از ایستگاه بازرسی وارد حرم شدیم. سارا چادرش و سرش کرد دستامون را روی سینه مون گذاشتیم و سلام کردیم بعد از خواندن دعای اذن ورود وارد صحن شدیم و روی فرشی نشستیم. عسل رو به من گفت: _من میرم داخل حرم _باشه برو عزیزم گممون نکنی _نه حواسم هست بعد از رفتن عسل رو به سارا گفتم: _خب نمیخوای بگی چیشده؟! نگاهی به من کرد و دستپاچه شد انگار نمیدونست چکار کنه هی میخواست بگه ولی نمیتونست نگران پرسیدم: _سارا چیزی شده؟ چرا حرفتو نمیزنی؟! دستاش و توی هم پیچ داد و نگاهش و به گنبد دوخت و جواب داد: _نمیدونم چجوری بگم هنوز مطمئن نیستم _از چی؟ سارا با من راحت باش منم زهرا نگاهش و به من دوخت و جواب داد: _زهرا بزار مطمئن بشم اولین نفر به تو میگم نفسی کشیدم و گفتم: _باشه هر جور راحتی سارا بلند شد و قامت بست و شروع به خوندن دو رکعت نماز زیارت کرد. نگاهم و به حرم دوختم یعنی چی میخواست بگه؟ امروز که نشد باهات خلوت کنم خدایا فردا صبح زود همینجا هستم بلند شدم و دو رکعت نماز خوندم.. بعد از تمام شدن نماز ،تسبیحم را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. نگران به ورودی حرم نگاه کردم چرا عسل نیومد.... حتما داره خلوت میکنه اگه ده دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالش رو به سارا گفتم: _سارا یه سوال ازت بپرسم؟ نگاهش و به من دوخت: _اره بپرس لبم و تر کردم و پرسیدم: _هنوزم پدرت و دوست داری؟ نفسی کلافه کشید و بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد: _معلومه که دوسش دارم هر چی نباشه اون پدرمه هر کاری که کرده باشه من و کتک زده سرم داد کشیده من و از خونه ش بیرون کرده باشه بازم پدرمه دوسش دارم ولی نه مثل سابق نه مثل وقتی که ده سالم بود قطره ی اشکی روی گونه اش چکید چرا این دختر اینقدر سختی کشیده؟ با دستام اشکش و پاک کردم: _سارا!! نا امید نباش ان شالله مشکلت حل میشه قربونت برم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
زهرا دختریه که برادرش محمد، توی کربلا جلوی چشمش شهید میشه. زهرا هم چون خیلی برادرش و دوست داشته و وابسته اش بوده خیلی اذیت میشه. بعد از یکسال تصمیم میگیره که هیچ وقت ازدواج نکنه و وابسته کسی نشه. چون خیلی اذیت میشه بعد از چهار سال همه ی قول و قرارش یادش میره و قفل زنجیر قلبش باز میشه... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ولا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾ ▪️و هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند؛ بلكه آنها زندگانى هستند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند. ▪️سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹ 🏴 🏴
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و پنجم ✍ زینب قائم رو بروی ورودی حرم که رسیدیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم: _باید صبر کنیم تا سارا هم بیاد عسل با تعجب پرسید: _همون دوستتون که گفتی؟ _اره عزیزم سری تکون داد طولی نکشید که تاکسی کنارمون وایساد و سارا با مانتو عبایی بلند مشکی و قشنگش و با روسری که سرش کرده بود از تاکسی پیاده شد. رو بهش دستی تکون دادم که متقابلا دستی برام تکون داد و به سمتمون اومد _سلام دیر که نکردم؟! _نه به موقع اومدی سارا رو به عسل گفت: _سلام عزیزم شما باید عسل خانم باشی؟ درسته؟! عسل محترمانه جواب داد: _سلام بله من عسل هستم شما هم باید سارا خانم دوست زهرا باشید؟ سارا لبخندی زد و نگاهی به من کرد بعد جواب داد: _بله من سارا هستم عزیزم یادمه وقتی کوچکتر بودی زهرا عکستو نشونم داده بود ماشالله خیلی بزرگتر شدی _خیلی ممنون به حرم اشاره کردم و گفتم: _بفرمایید خانم های بزرگوار حضرت منتظرمونه هر دو خندیدند و به سوی حرم حرکت کردم بعد از گذروندن از ایستگاه بازرسی وارد حرم شدیم. سارا چادرش و سرش کرد دستامون را روی سینه مون گذاشتیم و سلام کردیم بعد از خواندن دعای اذن ورود وارد صحن شدیم و روی فرشی نشستیم. عسل رو به من گفت: _من میرم داخل حرم _باشه برو عزیزم گممون نکنی _نه حواسم هست بعد از رفتن عسل رو به سارا گفتم: _خب نمیخوای بگی چیشده؟! نگاهی به من کرد و دستپاچه شد انگار نمیدونست چکار کنه هی میخواست بگه ولی نمیتونست نگران پرسیدم: _سارا چیزی شده؟ چرا حرفتو نمیزنی؟! دستاش و توی هم پیچ داد و نگاهش و به گنبد دوخت و جواب داد: _نمیدونم چجوری بگم هنوز مطمئن نیستم _از چی؟ سارا با من راحت باش منم زهرا نگاهش و به من دوخت و جواب داد: _زهرا بزار مطمئن بشم اولین نفر به تو میگم نفسی کشیدم و گفتم: _باشه هر جور راحتی سارا بلند شد و قامت بست و شروع به خوندن دو رکعت نماز زیارت کرد. نگاهم و به حرم دوختم یعنی چی میخواست بگه؟ امروز که نشد باهات خلوت کنم خدایا فردا صبح زود همینجا هستم بلند شدم و دو رکعت نماز خوندم.. بعد از تمام شدن نماز ،تسبیحم را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. نگران به ورودی حرم نگاه کردم چرا عسل نیومد.... حتما داره خلوت میکنه اگه ده دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالش رو به سارا گفتم: _سارا یه سوال ازت بپرسم؟ نگاهش و به من دوخت: _اره بپرس لبم و تر کردم و پرسیدم: _هنوزم پدرت و دوست داری؟ نفسی کلافه کشید و بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد: _معلومه که دوسش دارم هر چی نباشه اون پدرمه هر کاری که کرده باشه من و کتک زده سرم داد کشیده من و از خونه ش بیرون کرده باشه بازم پدرمه دوسش دارم ولی نه مثل سابق نه مثل وقتی که ده سالم بود قطره ی اشکی روی گونه اش چکید چرا این دختر اینقدر سختی کشیده؟ با دستام اشکش و پاک کردم: _سارا!! نا امید نباش ان شالله مشکلت حل میشه قربونت برم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و ششم ✍ زینب قائم سرش و توی آغوشم گرفتم که انگار داغ دلش تازه شد، شروع به گریه کرد.... بمیرم براش یکم که گریه کرد از دور عسل و دیدم که داشت میومد اروم دم گوشش زمزمه کردم: _بمیرم برات عزیزم بذار بیام خونه پیشت هر چقدر دوست داشتی گریه کن الان اینجا زشته عسل هم داره میاد لبخندی زد و سریع ازم جدا شد و با دستمال اشکاش و پاک کرد و روسری و درست کرد. عسل به سمتمون اومد و کنارم نشست _خب زیارت کردی من برم؟ _نه الان میخوام نماز بخونم خنده ای کردم: _باشه بخون...ولی بیا با هم بریم تو... اینجا بخون رو به سارا گفتم: _بریم تو که زیارت هم کنیم باشه ای گفت و وسایلمون و جمع کردیم و تو رفتیم عسل با اجازه از پیشمون جدا شد و پیش دوستش فاطمه رفت. کنار سارا نشسته بودم دلم میخواست با یکی درد و دل کنم چه کسی بهتر از سارا نگاهی بهش کردم که متوجه نگاهم شد و انگار از توی چشماش ازم پرسید«چیشده» به حرف اومدم: _سارا تو همیشه پیش من درد و دل میکردی! میشه یه دفعه هم من درد و دل کنم؟! دستام و گرفت: _اره قربونت برم.....بگو نگاهم به ضریح بود: _«یادته چند وقت ازم پرسیدی چرا اینقدر تغییر کردی چرا ته چشمات هاله ای از غم وجود داره» چیزی من سارا هیچوقت توی چشمای تو ندیدم «پرسیدی چرا یه ساله فرق کردی چرا دیگه سرزنده نیستی» من بهت چی جواب دادم: _گفتم که از وقتی محمد توی کربلا جلوی چشمام شهید شد اینطوری شد سارا نگاهی بهم کرد: _جانم!! قطره ی اشکی روی گونه ام سرازیر شد: محمد چجوری شهید شد؟! _تا جایی‌ که من میدونم تو گفتی که آقا محمد توی بمب گذاری تروریست ها شهید شده! مگه....مگه غیر از اینه؟! سری تکون دادم: _اره غیر از اینه! با تعجب و حیرت نگام کرد: _یعنی چی؟! زهرا درست حرف بزن بغض به گلوم چنگ میزد: _محمد توی بمب گذاری شهید نشده محمد و شهیدش کردن جلوی چشمم _یعنی چی؟ _«همچی از اون قول و قرار شروع شد» 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و هفتم ✍زینب قائم "بـا او" بعد از اینکه به خونه رسیدیم مامان نگران به سمتمون اومد و‌در مورد سارا ازم پرسید.. که با آرامش جواب دادم و سعی کردم نگرانش نکنم. بعد از اون شب همه ی فکر و خیالم رفتن به حرم شده دعای هر شبم وقتی میریم هیئت این شده که «آقا دعوتم کن بیام دیگه طاغت ندارم» این چند وقته حتی روی درسام هم تمرکز ندارم امشب شب هشتمه شب علمدار کربلا شب قمر بنی هاشم قمر کربلا آقا قسم به اون مشکی که نتونستی بیاری من و بطلب بیام پیشت سریع آماده شدیم و توی ماشین نشستیم و بابا حرکت کرد. محمد هم با ماشینش پشت سرمون میومد سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم و تا رسیدن سکوت و پیشه کردم. به محض رسیدن پیاده شدم و با مامان به سمت زنونه حرکت کردیم و گوشه ای نشست.. سخنران آقای فلاح بود داشت در مورد فداکاری های قمر بنی هاشم توضیح میداد با دقت گوش میدادم قلم و کاغذی از کیفم بیرون اوردم و جاهایی که مهم بود را یادداشت کردم. بعد از سخنرانی، روضه خوان با اجازه اومد‌ و شروع به خوندن روضه کرد... اشکم و در اورده بود قسم میخوردم هر کی این روضه هارا میشنید گریه اش میگرفت حتی یه بچه حتی یه ظالم یادمه وقتی کوچکتر بودم از مامان سوال پرسیدم که«چرا من هر چی زور میزنم گریه ام نمیگیره ولی شما میتونید گریه کنید؟!» مامان در جواب حرفم لبخندی زد«وقتی به سن بلوغ شرعی برسی تمام وقایع را درک میکنی و وقتی به اون روز فکر میکنی یا روضه خوان روضه میخونه ناخودآگاه بخاطر مظلومیت گریه ات میگیره» و من این حرف مامان را چند سال بعد فهمیدم. چند دقیقه بعد مداحی اومد و شروع کرد به مداحی کردن همه بلند شدیم و وایسادیم و شروع به سینه زدن کردیم. بعد از مداحی صورت پر از اشکم را پاک کردم و بعد از دعای فراوان با مامان به سمت خروجی راه افتادیم که خانم مسنی جلومون وگرفت و لقمه ای تعارف کرد. با تشکر لقمه رو از دستش گرفتیم و به سمت بیرون رفتیم. علی و بابا گوشه ای ایستاده بودن پس محمد کو؟ به سمتشون رفتیم و قبول باشه ای گفتیم رو به علی که سرش توی گوشی بود، پرسیدم: _پس محمد کجاست؟ همونطوری جواب داد: _گوشیش زنگ خورد رفت جواب بده ذهنم یکم درگیر شد اینروزا زنگ های مکرر گوشی محمد زیاد شده بود و‌ به ثانیه نکشیده بود گوشیش زنگ میخورد. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
51.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌دیروز داشتم از خیابون رد میشدم دیدم دخترخانومی کشف حجاب بود تا منو دید بلند گفت «منم باید برم».......منم با روش دختران انقلاب بهش گفتم.... 🙏خواهشاً این روزها که کشف حجاب ها به هر دلیلی زیاد شده بی تفاوت رد نشید و امر به معروف کنید 📢به نیابت از شهدا و برای ترویج امر به معروف پر قدرت انتشار دهید 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و هشتم ✍زینب قائم یعنی چه اتفاقی افتاده؟!! نکنه چیزی شده و... فکر های منفی را از سرم دور کردم من به برادرم شک کردم؟! به هم خونم؟ نه حتما مشکلی براش پیش اومده؟! وای؟ سرم و رو به آسمون گرفتم! من گمان بد کردم خدا خودش گفته بود که به راستی گمان بد گناهه‌ قطره های اشکم روی چادرم غلتید. خدایا من و ببخش مگه همیشه نخواستم بهترین بنده ات باشم چرا الان گناه کردم از دور محمد و دیدم میدونستم روم خیلی حساسه بدون اینکه به مامان نگاه کنم گفتم: _مامان من یه دقیقه برم آبخوری و برگردم مامان سری تکون داد و گفت: _برو قربونت برم ولی زود بیا چشمی گفتم و به سمت آبخوری حرکت کردم. تا میخواستم شیر آب و باز کنم با صدای محمد که صدام میزد، متوقف شدم. سریع به سمتم اومد سرم و پایین انداختم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم تا حال بدم لو نره اما محمد با هوش تر از این حرفا بود با دستش چونه ام را بالا آورد و با چشمای عسلی ش تمام صورتم و از نظر گردونند. با صدایی که می لرزید و نگرانی توی موج میزد گفت: _زهرا جان....چرا گریه کردی؟! کسی چیزی بهت گفته میدونستم وقتی گریه میکنم چشمام خیلی قرمز میشه سعی کردم پنهان کنم: _چیزی مهمی نیست داداش _چرا مهمه....من میدونم این اشکات برای روضه هم نیست. اشکی که برای امام حسین(ع) در بیاد با اشکی که برای اتفاقات و مشکلات و... در بیاد فرق داره نتونستم دیگه پنهون کنم سرم و پایین انداختم و گفتم: _داشتم با دلم خلوت میکردم لبخندی زد و دستش و روی شونه ام گذاشت و گفت: _خونه تکونی دل که خیلی خوبه فقط اگه یه خبر بهت بدم، گریه نمیکنی؟ با تعجب نگاش کردم: _وا داداش....مگه بچه ام...باشه گریه نمیکنم _پس بشین روی این نیمکت.... تا بهت بگم . روی نیمکت فلزی نشستم و منتظر خبرش شدم. بعد از چند دقیقه گفت: _قراره برم سفر ناراحت پرسیدم: _واقعا؟؟ مارا نمی بری؟! _دوست داری بریم؟ _اره...ولی کجاست؟ _محفل عشاق متعجب پرسیدم: _چی؟ کجا؟! _گفتم که محفل عشاق! فکر کردم محل عشق های زمینیه(کافه و...) بخاطر همین جدی جواب دادم: _اصلا من اینجور جا ها نمیام از تو بعیده محمد! لبخندی زد و عمیق توی چشمام نگاه کرد و گفت: _از من بعیده که جور کردم بریم کربلا هنگ کردم: _چی؟کربلا؟! _بله محفل عشاق سید الشهدا وای خدای من یعنی این همه دعایی که کردم برآورده شد اشکام پشت سر هم روی گونه ام سرازیر شد: _واقعا محمد! یعنی جور شد؟ _بله قراره خانوادگی بریم، ولی خب کاروانی پیدا نکردم که باهاش بریم ولی هزینه اش جور شد اقا طلبیده بریم با دستام صورتم و پوشوندم و گریه کردم و از دل گفتم: _خدایا شکرت محمد دستام و از روی صورتم برداشت و گفت: _دختر خوب...مگه قول ندادی گریه نکنی _اشک شوقه _قربون اشک شوقت برم گریه نکن محمد دستام و کشوند و بلندم کرد: _بلند شو صورتت و بشور تا بریم مامان منتظرمونه به سمت آبخوری رفتم و شیر آب را باز کردم و صورتم و شستم. محمد از توی جیبش دستمال کاغذی در آورد و به سمتم گرفت.. تشکری کردم و از دستش گرفتم و صورتم و خشک کردم.. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت شصت و نهم ✍زینب قائم همونطور که دستم توی دستش بود و داشتیم بر میگشتیم، گفتم: _داداش دستت درد نکنه آرزوم و بر آورده کردی ان شالله هر چی از خدا میخوای بهت بده. _ان شالله آروم دم گوشم گفت: _یادت نره عشق محمدی! تو دلم بخاطر همچین برادر وتکیه گاهی از خدا تشکر کردم. ولی یکم میخواستم اذیتش کنم، بخاطر همین گفتم: _داداش!! اینو نباید به زنداداش آینده ام میگفتی نگاهش و به من داد: _یعنی به تو محبت نیومده و در آخر«خدایا شکرت که طلبیدی برم کربلا...خدایا ممنونم» همون شب محمد قضیه را به مامان و بابا و علی گفت و قول داد که تمام هزینه های سفر و به عهده میگیره که این حرفش باعث خوشحالی همه شد. ولی بابا گفت که شاید نتونه بیاد چون پروژه جدیدی را شروع کرده و باید سرکار باشه. مامان هم که مطمئن بودم بدون بابا نمیاد. این فداکاری یه زن و نسبت به همسرش نشون میده. اما پایان این سفر نامشخص بود و این سفر شاید به یاد موندنی ترین سفرم بود و هیچ وقت از یادم پاک نشد شاید این سفر باعث اتفاقی بزرگ و مهم در زندگیم شد. چند روز بعد که داشتم از دانشگاه به خونه برمیگشتم...یه ماشین مشکی رنگی را دیدم که کنار خونه ی اعظم خانم همسایه کناریمون وایساده. که البته سرنشینش یه زن بود و وضع مناسبی نداشت خونه مارا زیر نظر داشت هول شدم و پشت درختی پنهان شدم تا جایی که خونده بودم و دیده بودم اینجور ادم ها خیلی خطرناکن و نباید در معرض دیدشون قرار بگیرم دستام میلرزید چکار کنم! تنها راهی که به ذهنم رسید زنگ زدن به محمد بود.. سریع شماره شو گرفتم که بعد از سه تا بوق جواب داد: _سلام زهرا رسیدی خونه؟ _سلام داداش سریع بیا خونه صدام میلرزید نگران پرسید: _چیشده زهرا چرا صدات میلرزه _داداش بیا تا بهت بگم سریع نگران تماس و قطع کرد. ترسیدم نمیتونستم برم خونه...شاید من و میدید و...نه میتونستم خونه را رها کنم...ممکن بود کار خطرناکی انجام بده...نه راه پس داشتم نه پیش پشت درخت وایساده بودم و بند کیفم را میفشردم. چند دقیقه بعد ماشین محمد داخل خیابان شد اگه میرفت جلوتر حتما اون زنه میدیدش قبل از اینکه به خونه برسه براش دستی تکون دادم که من و دید... تعجب و از توی‌ چشماش میخوندم به موبایلش اشاره کردم که متوجه شد و زنگ زد: _زهرا چرا اینجایی...خونه نرفتی؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از 
❌ فوری 🎥انتشار تصاویر لحظه شهادت وحشیانه یک طلبه در تهران 🔴جهت مشاهده کلیک کنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1564672000C862dbe03c9 ❌بار عرض پوزش دارای صحنه های بسیار خشن😔
❌با عرض سلام و تسلیت خدمت اعضا محترم، بخاطر نشر این تصاویر معذرت خواهی میکنیم ،عزیزانی که مشکل قلبی دارند این تصاویر رو به هیچ وجه نبینند 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان عج در این کشور بلاهایی میات ولی ما نمیگذاریم سقوط کنه...✨ استاد عالی 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
به تصویر سمت چپ نگاه کنید بله، تروریست حرم شاهچراغ است! به تصویر سمت راست دقت کنید می‌گویند این تروریست، کسی است که پشت سر رهبر انقلاب در نماز شهید سلیمانی شرکت کرده است😱 🚫 این عکس به شدت در حال انتشار در رسانه‌های خارجی است!😐 ❌حال ببینید واقعیت چیست؟؟🤔 ❌ 🔻 اینجا سنجاق شده است👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
هدایت شده از 
🔴 سلام مردم شریف ایران!✋ بنده یکی از اساتید و نویسندگان حوزه علمیه قم هستم. تو این شرایط که دشمن به راحتی با حوادثی مثل مهسا امینی ذهن جوونهای ما رو پر از شبهه می‌کند باید بلد باشیم چجور از انقلاب دفاع کنیم، وگرنه جوونامون از دست میرن! شما رو دعوت می‌کنم به کانالی که 500 هزار عضو داره و خیلی میتونه کمکتون کنه👌 👇🏼👇🏼👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
🌸🍃🌸🍃 اولین سال جنگ بود که چند تایی از بچه های گروه اندرزگو به سمت یکی از ارتفاعات شمال منطقه گیلان غرب رفته بودند. آن زمان پاسگاه مرزی دست نیروهای بعثی بود و با خیال راحت در جاده ها رفت و آمد می کردند. بچه ها به بالای تپه ای که مشرف به مرز بود، رسیدند. ابراهیم مثل همیشه کتاب دعایش را باز کرد و با نوای زیارت عاشورای او همه بچه ها دم گرفتند و صدای زمزمه شان در فضا پیچید. بچه ها با نگاهی حسرت آلود به مناطق اشغالی نگاه می کردند، یکی از آنها رو به ابراهیم کرد و گفت: چطور این بعثی ها باید به راحتی آنجا تردد کنند و ما... یعنی می شود یک روزی برسد که مردم ما هم از روی این جاده ها به خانه ها و شهرهای خودشان بروند. ابراهیم که این حرف ها را شنید، گفت: «این حرفا چیه که میزنی، یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا.» آن مرز جایی نبود جز مرز خسروی و حالا سال ها از آن روزها گذشته بود که بعضی از باقی مانده بچه های آن روز به اتفاق هم به سمت کربلا حرکت می کردند که در پیاده روی اربعین شرکت کنند. یاد همان حرف های ابراهیم افتادند که می گفت: یه روزی می رسه که مردم از همین جاده ها دسته دسته می رن کربلا. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بازمانده🌹 قسمت هفتادم ✍زینب قائم _داداش ماشینت و سر خیابان پارک کن و بیا پیش من _زهرا میگم چیشده؟ جواب من و بده کلافه گفتم: _داداش بیا دیگه عصبی تماس و قطع کرد و ماشین و سر خیابان پارک کرد. چند دقیقه بعد اومد _چیشده؟ از لحن صدای عصبیش ترسیدم ولی با دستام های لرزونم زنی را که در ماشین مشکی رنگی نشسته بودم، نشونش دادم و گفتم: _وقتی میخواستم وارد خونه شم دیدم که این ماشین دم در خونه ی اعظم خانم وایساده و خونه ی مارا زیر نظر داره منم ترسیدم و اومدم اینجا قایم شدم و به تو زنگ زدم. نگاهش و به ماشین مشکی رنگ دوخت.....کم کم اخم بین ابروهاش جاکرد کلافه دستاش و توی موهاش کشید همیشه وقتی عصبانی میشد این کار و انجام میداد و جوری محکم موهاش و میکشید که چند تار از موهاش کنده میشد... وقتی این کار و انجام میداد یعنی خیلی تحت فشار بوده که این کار وانجام داده بمیرم براش متعجب زمزمه کردم: _چیشده داداش این خانم و میشناسی؟ من میترسم بلایی سر مامان نیاره مامان توی خونه اس با این حرفم، سریع گوشی اش را از توی جیبش در آورد و شماره خونه را گرفت: _الو سلام مامان جان _خوبم مامان _مامان فعلا اصلا از خونه بیرون نرید تا بهتون بگم _نه نه اتفاق خاصی نشده....بعدا بهتون میگم _زهرا میخواد بره خونه ریحانه خانم چشمام گرد شد _خداحافظ بعد از قطع کردن تماس رو به من گفت: _زهرا همین الان میرسونمت خونه ریحانه خانم دوستت....اونجا میمونی تا بهت زنگ بزنم و بیام دنبالت....فهمیدی؟ _اخه چرا دا... وسط حرفم پرید و گفت: _بعدا بهت میگم... بریم نگران نگاهی به ماشین مشکی رنگ کردم و پشت سر محمد داخل ماشین نشستم... عصبانی بود و نمیتونستم حرفی بزنم وقتی رسیدیم دوباره تذکر داد: _زهرا تا بهت زنگ نزدم نمیای سمت خونه ها صبر میکنی تا من بیام دنبالت چشمی گفتم و پیاده شدم زنگ خونه را زدم که باز شد و داخل رفتم. بعد از اینکه مطمئن شد من داخل رفتم، حرکت کرد و رفت... نفسی از سر کلافگی کشیدم زنگ خونه را زدم که رقیه خواهر کوچکتر ریحانه در و باز کرد. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: _سلام رقیه خانم خوبی عزیزم؟ _سلام ابجی زهرا ممنونم شما خوبی؟ _منم خوبم ریحانه خونه اس؟ _اره الان صداش میکنم _دستت درد نکنه بلند ریحانه رو صدا زد: _آبجی ریحانه _جانم رقیه _ابجی زهرا جلوی در کارت داره _زهرا؟اینجا؟! _بله ریحانه روسری سرش کرد و جلوی در اومد _سلام _سلام خوبی؟! _ممنون یه دقیقه میای پایین کارت دارم! _چرا پایین بیا تو _نه مزاحمتون نمیشم _مزاحم چیه؟! بیا تو مامانم خونه نیست تشکری کردم و وارد شدم و روی مبلی نشستم. به سمت آشپزخونه رفت و با یه لیوان شربت اومد. تشکری کردم و لیوان و برداشتم. روی مبل نشست و گفت: _چه بی خبر اومدی چیشده؟ نفسی کلافه کشیدم و تمام ماجرا را موبه مو براش تعریف کردم... بعد از تموم شدنش نگاهی به من کرد و گفت: _مطمئنی که آقا محمد اون خانم را نمیشناسش؟ نا مطمئن گفتم: __نمیدونم شاید 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از 
💖✨ خوشبو ترین کانال در ایتا ✨💖 💟 زیبایـی رایحه خـوشِ گل ها 💟 با هر سلیقه یی که دارین😍 ♥️تضمین کیفیت در پایین ترین قیمت♥️ ➕همراه با مشاوره در خرید 👏🌿 🔚 از فروشگاه مطمئن خرید کنید😊⬇️ https://eitaa.com/joinchat/4168548428Cd99805b044 https://eitaa.com/joinchat/4168548428Cd99805b044 مستقیم از 🕌 🕌 🕌
‌ ‌ بهترین هدیه با هر بهانه ای☝️🏻 ‌ *دل شکسته به دست آر به تهیدستی همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش* با یکبار خرید مشتری دائمی ما می‌شید😁 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 😭دخترتون چند؟ با امضای پدر دختر زیبایش رو ۲ دلار میخرید و اگر پدر اعتراض میکرد سر او را جدا میکردند... بله داعش را می گویم که تا ۱۸ کیلومتری ایران رسیده بودند؛ در این حد کثیف و لجن بودند ... البته خیلیاشو حقیقتا نمیشه به زبان آورد... ❌ حتما ببینید 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹تــوجــہ تــوجــہ🌹 📣 داریم تا چادر 🤗 چادر باید 👇 👈خوش دوخت باشه‼️ 👈از بهترین پارچه ها باشه‼️ 👈قیمتش هم مناسب باشه‼️ از همه مهم تر اینکه تولید داخل کشور باشه و به پیشرفت کشور کمک بکنه😍 💢فروش ویژه چادر مشکی همراه با هدایای ارزشمند از مشهد مقدس🕌👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 ارسال به سراسر ایران🇮🇷☝️
هدایت شده از 
ای‌زن به‌تو ازفاطمه این‌گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی چادر ببین تورو کجا می‌بره👇 ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ♦️♦ ♦️ . سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
📚 آورده اند که خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد . بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد! دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند . در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست . پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند ... خواجه مشغول خواندن قرآن بود ، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست ، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد . خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران ، رو به چوپان کرد و پرسید : چرا گریه میکنی؟ چوپان آهی کشید و گفت : داغ مرا تازه کردی خواجه گفت : چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد ، تکان تکان میخورد ، برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت : صد سال به کُند و بند زندان بودن در روم و فرنگ با اسیران بودن صد قافله قاف را به پا فرسودن بهتر که دمی همدم نادان بودن و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay