هررررچی کانال جـــوڪ داری بریز دور
بیااا اینجا🏃♂😍🔥
https://eitaa.com/joinchat/2762080853Ce080bad4e3
منبع جوکای خنده دار ایتا🤣❌
گلچینی ازبهترین جوک و کلیپ 🤤
تموم کن افسردگی و بدحالی رو😘🥰
ناب ترین جوک و کلیپ طنز اینجاس کلیک کن👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2762080853Ce080bad4e3
سممممم خالص😆😆فقد بپا مسموم نشی🤣🤣
بدون تبلیغات ازار دهنده👌
خنده حلال کاملا مجاز😍
3 Daghigheh ta Ghiamat-V2.pdf
2.89M
دانلود کتاب «سه دقیقه در قیامت»
☑️ فایل pdf این کتاب توسط ناشر کتاب به صورت رایگان منتشر شده است.
☑️ خاطرات بیان شده در این کتاب کاملا مبتنی بر واقعیت است و چند تن از مراجع تقلید ، روحانیون و علماء صحت و منطبق بودن آن بر آیات و روایات را تایید کرده اند.
☑️ این کتاب در عرض یک سال با تیتراژ بیش از یک میلیون نسخه و دانلود بیش از این تعداد، یکی از پرفروش ترین و جذابترین کتابهای تاریخ کشور لقب گرفته است.
☑️ انتشارات شهید ابراهیم هادی علاوه بر این کتاب، کتاب های دیگری را هم با موضوع تجربه رفتن به دنیایی دیگر منتشر کرده است مانند: کتاب بازگشت، کتاب شنود، کتاب با بابا و کتاب تقاص. این کتاب ها را میتوان از طریق کتابفروشی ها یا سایت ناشر تهیه کرد.
☑️ فایل پی دی اف این کتاب نسبت به فایلی که قبلا منتشر شده، ۱۰ صفحه به آن اضافه شده و ویرایش و چاپ جدید تر است. اگر قبلا خوندید بهتر است یکبار دیگر هم بخونید که هم یادآوری شود و مطالب در ذهن شما زنده شود و هم از مطالب جدید این نسخه بهره مند بشید.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
حاج قاسم سلیمانی و کتاب سه دقیقه در قیامت
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📗 کتاب «سه دقیقه در قیامت»
✅ تجربهی رفتن به دنیایی دیگر
🔸کتاب «سه دقیقه در قیامت» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایتی است از خاطرات کسی است که زیر عمل جراحی برای لحظاتی از دنیای خاکی میرود و تجربهای نزدیک به مرگ دارد. او در این زمان کوتاه چیزهایی میبیند که...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔴مژده به دوستداران قلم خانم فاطمی نویسنده رمان زیبای "روژان
💥 فروش فایلهای پی دی اف رمان روژان
قیمت ٣فصل باهم 50 هزار و
قیمت هر فصل بصورت تکی 20 هزارتومان میباشد.
👌💥فصل ٣ (اخر ) رمان جذاب عاشقانه مذهبی روژان هم رسید😍💥
👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست چون بعضی دوستان بعد خرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچوجه راضی نیستن 🌷
هدایت شده از یاحسـ🚩ـین(ع)
🎯 با یه تیر چند نشون بزن
هم سفره ، هم رومیزی
همه چیزم دارم
ازکوچیک تا بزرگ 🔥
هرچی از کیفیتش بگم کم گفتم 🔥🔥
تخفیفم گذاشتیم 😜
فرصت و از دست نده
📲 ثبت سفارش : @Mahvary_1
🌐 آدرس کانال
https://eitaa.com/ghalamkar
اینستاگرام
sarvchaman_ghalamkar
💕💕💕💕💕💕
💕
💕
💕
خودم را گم کرده بودم
مگر شعارمان زن زندگی آزادی نبود
پس چرا هرلحظه بیشتر احساس اسارت میکردم
من کجای این ماجرا بودم....
🔹رمان عاشقانه مذهبی رقص در میان خون
🔹عاشقانه ای پر از فراز و نشیب
🔹زن هایی که به نام آزادی، در اسارت تن ها قرار گرفتند.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
اثار خانم زهرا فاطمی { تبسم}
#روژان۱(رایگان)
#روژان۲(فروشی
#روژان۳(فروشی)
#محکمترین_بهانه
#رقص خون جدید😍
پارتگذاری، هرشب ساعت حدود ٢١😍
💕
💕
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💕 💕💕💕💕
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
#رقص_درمیان_خون
#پارت۱
نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم)
خسته و کوفته چادر را از روی سرم برداشتم و روی زمین پرت کردم
_عه لعنتی .من نمیفهمم چادر پوشیدن تو این گرما چه صیغه ایه دیگه.
غرغرکنان روبه روی دریچه کولر ایستادم .خرمن موهایم را که به لطف پدر متعصبم همیشه پشت سرم گلوله میکردم تا مبادا یک تار مویم همه را جهنمی کند،باز کردم و با پنجه هایم کمی سرم را خاراندم.
اواسط تیرماه بود و هوا به قول مادرم خرما پزون بود.
_دلارام دلارام کجا موندی دختر
با شنیدن صدای مادر نفسی عصبی کشیدم
دو دیقه آدمو راحت نمیزارن.
بلند و عصبی داد زدم
_اومدم مامان فرصت بده لباس عوض کنم .
جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به گیس کردن موهایم.
به تصویر خودم در آینه نگاه کردم.
دختری سفید پوست با چشمان درشت مشکی که توسط مژه های پر پشت و بلندم محصور شده بود و ابروهای پرپشت که به لطف تعصب پدر اجازه نداشتم به آن دست بزنم.
همه میگفتن چشمهایم شبیه مادرم است و تنها عضو چشمگیر صورتم همان چشمان آهویی ام است و بس.دماغ معمولی و لبهای باریکی داشتم.
دلم میخواست لبانم را پروتز کنم ولی چه سود که هرچه دلم میخواست میسر نبود.
_دلارام
با شنیدن صدای پدر ، چشم از خودم گرفتم و سریع بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
پدرم را دیدم که روبه روی تلویزیون نشسته و اخبار گوش میداد.
_سلام آقا جون خسته نباشید
_علیک سلام.
همیشه صحبت های من و پدر به چند کلمه کوتاه ختم میشد برعکس برادرانم مسعودو دانیال!
به سمت آشپزخانه رفتم.
_سلام
_سلام . چه عجب دل از اتاقت کندی
_مامان جان فقط بیست دقیقه است من از دانشگاه رسیدما. تا لباسم رو عوض کنم طول میکشه دیگه.همین جمع کردن موهام می دونی کچقدر زمان میبره؟اگر بابا رو راضی میکردی من موهامو کوتاه کنم این همه آماده شدنم طول نمی کشید
_خوبه خوبه نمیخواد مس مس کردن خودت رو بندازی گردن موهات. خودت خوب میدونی بابات از موی کوتاه بدش میاد .اگه میتونی خودت برو راضیش کن. به جای این که منو به حرف بگیری بیا برو سفره رو پهن کن بابات گشنشه.
ابرو در هم کشیدم
_چشم قربان
بدون توجه به چشم قره های مادرم سفره را برداشتم و به سمت هال رفتم و سفره را پهن کردم.
با کمک مامان سفره را کامل چیدیم
_آقاجون بفرمایید نهار
هنوز هم مثل قدیم سفره پهن میکردیم و دور سفره مینشستیم.
پدرم معتقد بود باید سنت های خوب قدیمی پابرجا بماند.
گاهی حس میکنم من اشتباهی سر از این خانه درآورده ام اگر شباهت ظاهریم نبود قطعا به نسبتم با اهالی این خانه باید شک می کردم. از لحاظ اعتقادی و فکری زمین تا آسمان باهم فاصله داریم.
من هیچ وقت موضوع مشترکی بین خودم و برادرانم و پدرم پیدا نمیکنم تا بتوانم کمی با آنها صحبت کنم.
تنها کسی که گاهی به حرف هایم و اغلب غرغرهایم گوش میدهد مادرم است.
دنیایی که پدرو مادرم برایم ساخته بودند کوچک و محصور بود در دنیای آن ها من دختری بودم که باید در جامعه کر و کور و لال بود تا آسیبی نبینم.
تعصبات پدر به دست و پایم غل و زنجیرشده بود.
دلم رهایی می خواست . من دنیای آنها را نمیخواستم و دنبال راهی بودم برای فرار.
احمقانه بود که فکر میکردم فقط دو قسم زندگی وجود دارد . زندگی پر از تعصب های بی جا و غل و زنجیر به پای زن و زندگی پر از زیباییی و رهایی !!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹
#رقص_درمیان_خون
#پارت۲
نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم)
تو محوطه دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم.
نگاهم به دخترها و پسرهایی بود که پنجاه متر آن طرف تر درون آلاچیق دور هم نشسته بودند .
افشین مشغول حرف زدن بود و بچه ها هرازگاهی صدای خنده شان به اوج میرسید.
کاش من هم در میان آنها جایی داشتم.
افشین و چندنفر دیگر از هم کلاسی هایم بودند.
هم کلاسی هایی که دنیایشان با من زمین تا آسمان متفاوت بود.
افشین پسری قد بلند و چهارشانه و به قول دریا، هرکولی بود برای خودش.
دانشجوی زرنگی نبود ولی بخاطر پولدار بودن و زیبایی ظاهری طرفداران زیادی داشت برعکس من که معدل الف دانشگاه بودم ولی بخاطر پوشش و تعصبات پدرم دوستان زیادی نداشتم .تنها دوست من در دانشگاه دریا بود که آن هم بخاطر متانت و حجاب او بود که مورد قبول پدر واقع شده بود.
نگاهم به افشین بود و خودم در دنیای تبعیض ها سر میکردم.
با چشمکی که نثارم کرد تازه به خودم آمدم.
دستپاچه سرم را به طرف دیگر چرخاندم .
دستان عرق کرده ام را به چادرم کشیدم.
_خاک برسرت دلارام که انقدر خنگ بازی درآوردی پسره فکر کرد بهش نظر داری.
هنوز دچار خوددرگیری بودم که دستی روی شانه ام نشست .
با ترس به عقب برگشتم و با دیدن لبخند گله گشاد دریا نفس آسوده ای کشیدم
_نزدیک بود سکته کنم دیوونه.
با لبخند کنارم نشست
_تقصیر من نیست عزیزم ،زیادی غرق فکر بودی
با یادآوری گندی که زده بودم اخم کردم و چشمانم را بستم
_چیشده دلی جونم؟
عصبی به دریا توپیدم
_دلی و کوفت مگه نگفتم ایتجوری صدام نکن خوشم نمیاد. دوست داری منم تو رو دری صدا کنم.
لبخندی زد و دستش را به نشانه تسلیم بالابرد
_بابا بچه که زدن نداره ،یادم میره خو
_یه دکتر خودت رو نشون بده عزیزم ،هنوز زوده آلزایمر بگیری
_چشم خانم دکتر
چشم غره ای به حاضر جوابی اش رفتم که بی خیال خندید
_دکترجون کلاس شروع شد پاشو بریم
با یادآوری کلاس و اینکه حالا باید با افشین رو به رو شوم آه از نهادم بلند شد.
افشین و دوستش جلو در کلاس ایستاده بودند.
سر به زیر با دریا وارد کلاس شدیم و طبق معمول ردیف اول نشستیم .کنار پنجره نشستم و به فضای سرسبز محوطه دانشگاه چشم دوختم.
با ورود استاد ،افشین وارد کلاس شد و از شانس خوب من دقیقا پشت سر من نشست.
استاد مشغول نوشتن فرمول روی تخته بود.من روی دفتردخط های درهم و برهم می کشیدم. یک تکه کاغذ از پشت سر روی پایم افتاد.
تای کاغذ را باز کردم
_مورد پسند واقع شدم؟؟؟
با چشمانی گرد شده به متن نگاه میکردم.
نمیدانم چرا دلم میخواست برایش توضیح بدهم که از نگاهم منظوری نداشتم و شاید هم ته تهای دلم کمی دلم حرف زدن با افشین را می خواست.
_ببخشید من تو حیاط ذهنم مشغول بود و اصلا متوجه نشدم به شما نگاه میکردم.
کاغذ را تا کردم و با ترس و نگرانی کنار پایش انداختم.
طولی نکشید که دوباره تکه کاغذی روی میزم افتاد
_بد شد که! فکر میکردم به چشم دلربای شما اومدم دلارام خانوم❤
نفس کشیدن یادم رفت.
حس خوبی به وجودم سرازیر شد.
چندبار متن را خواندم و هربار با دیدن قلب کنار اسمم ،گرما وجودم را احاطه کرد.
نمیدانم حسم چه بود ولی هرچه بود مرا به وجدآورده بود .
دیگر نتوانستم جوابش را بدهم کاغذ را تازده و با احتیاط درون کتابم گذاشتم.
_دلارام خوبی؟چرا صورتت قرمز شده؟
لبخندی زورکی به نگرانی دریا زدم و آهست لب زدم
_خوبم چیزی نیست. یه خورده کلاس گرمه
لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود.
انگار جمله آخرم را افشین شنیده بود که سرخوش گفت
_استاد جان کولر رو روشن کنیم بعضی از دوستان گرمشون شده؟
دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید..
با خسته نباشید گفتن استاد، سریع کتابم را داخل کیفم هل دادم و با عجله و بدون توجه به دریا از کلاس خارج شدم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲 #مناجات_با_خدا
#درد_آشنا
🎥 با نوای #مهدی_رسولی
دلبر دلش گرفته، دلدار گریه کرده
عاشق همیشه وقته دیدار گریه کرده
یک یا حسین گفته، وا کرده روزهاش را
آن تشنه که زمان افطار، گریه کرده
🌙 #رمضان
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay