eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
امام سجاد علیه السلام : کسی که در زمان غیبت قائم ما ـ علیه السلام ـ بر ولایت ما ثابت و استوار بماند، خداوند به او پاداش هزار شهید مثل شهیدان بدر و احد عطا می­فرماید. |بحارالانوار،ج 52،ص125|
❣ 🔅السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ... 🌱سلام بر مولایی که تنها نشانِ باقیمانده از دین و حجّت های خداست. 🌱سلام بر او که گنجینه علم الهی است. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ داستانك مهدوی بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می‌خواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی‌داد که نسخه‌ای بردارد. علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد. آن شخص چون نمی‌خواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کرده‌ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.» مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می‌تواند از آن نسخه بردارد. مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود: کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.] منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر] ═ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🏝برای سائلی چون من، چه مولایی کریم تر از شما؟ ... برای بیماری چون من، چه طبیبی حاذق تر از شما؟ ... برای درمانده ای چون من، چه گره گشایی مهربان تر از شما؟ ... شما آن کریم ترینی برای بینوایان و آن دلسوزترینی برای واماندگان و آن رفیق ترینی برای بی کسان ... آنکس که شما را ندارد، چه دارد!!!🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌رسدآن‌روزی‌که‌تمام‌خستگیم‌ بادیدنِ‌بین‌الحرمینت‌ازبین‌برود🙂❤️‍🩹 『# 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با طلوع آفتاب، زندگی میشکفد زمانی دیگر برای ساختن رویاها و آغاز یک داستان نو... لبخند بزن و امروز سفر تازه‌ای خلق کن صبح بخیر 🌱 جاری باش و ادامه بده، مطمئن باش به اهدافت میرسی💚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سجاده را جمع می‌کردم که صدای احوال‌پرسی نظرم را جلب کرد. به سمت پنجره رفتم و نامحسوس به بیرون چشم دوختم. مریم خانم و بهراد به استقبالشان رفته بودند. بهراد یک شلوار کتان کرم با یک پیراهن چهارخانه کرم و قهوه ای پوشیده بود که بسیار به او می آمد. دوست مریم خانم زنی قدبلند و لاغر اندام بود که چهره بسیار بی آلایشی داشت. چادرش را به شکل زیبایی نگه داشته بود که جز گردی صورتش چیزی مشخص نبود. کنارش دختری مانتویی ایستاده بود. البته بهتراست بگویم پیراهن تا مانتو! پیراهن بلند زیبایی به تن داشت که کاملا پوشیده بود ولی نگاه هر ببیننده ای را به خود جلب می کرد. یک هدشال سفید هم پوشیده بود که بسیار به پیراهن خالدار سورمه ای او می‌آمد. مشغول دید زدنش بودم که بهراد به سمت پنجره نگاهی انداخت. از ترس اینکه مبادا ببیند که مهمانشان را دید میزنم سریع پشت پرده پناه گرفتم. کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم . ضربه ای به سرم زدم و خودم را مستفیض کردم _خاک تو سرت کنن. ندید بدید بدبخت. می مردی چشم چرونی نمی‌کردی. احمق الان بهراد در موردت چه فکری می‌کنه آخه. خاک بر سرت دلارام‌!! وسط ناسزاگویی به خودم بودم، که چند ضربه به در سوییت خورد. _خاک بر سرت. بفرما اومدن بگن جل و پلاست رو جمع کن .مستاجر فضول نمیخوان! با ضربه هایی بعدی دست از اراجیف گویی برداشته و به سمت در رفتم. _اومدم چادرم را روی سرم مرتب کردم. نفسی گرفتم و در را آهسته باز کردم _سلام بهراد در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، سربه زیر گفت _سلام خانم فروتن. حتما متوجه فضولیم شده بود که اینگونه نیشش باز بود. _ببخشید بد موقع مزاحم شدم، مامان مهمون دارند، جمع هم زنونه است ، گفتن به شما هم بگم تشریف بیارید. بی حواس گفتم _نکنه قراره من به عنوان آقا بیام هم صحبت شما بشم. به سرعت سرش را بالا آورد و زد زیر خنده. محو خنده اش شده بودم که دوباره سربه زیر گفت. _من میرم تو اتاقم ، شما تشریف بیارید هم صحبت دختر آقای احمدی بشید. با اجازه. سریع به سمت خانه برگشت . لبخند به لب به داخل خانه برگشتم باید لباس مناسبی می‌پوشیدم و به جمعشان اضافه می‌شدم. دلم نمیخواست در نگاه اول یک دختر شلخته و بی نظم به نظر بیایم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم . دیگر خبری از آن پوست شاداب گذشته نبود. به پوستم دست کشیدم _باید اول فکری به حال تو کنم. از قدیم گفتن دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنِ !!! خودم هم با این استدلال آبکیم به خنده افتادم. یکی از همسایه ها به مادرم گفته بود ماست و زردچوبه پوست را شفاف می کند. از ترس اینکه نکند بخاطر زردچوبه ، رنگم همانند زردک شود و آبرو و حیثیتم به کل برباد رود. قید زردچوبه را زدم و فقط کمی ماست روی صورتم کشیدم. چند دقیقه ای صبر کردم و صورتم را شستم. فکر کنم بخاطر چربی ماست بود که صورتم کمی لطیف شده بود. کمی هم گلاب برای شاداب شدن پوستم ،به صورتم زدم. شاید هیچ کس متوجه تغییر در من نمی‌شد ولی همان دوکار، حس خوبی را به وجودم تزریق کرد. باید عجله می ‌کردم به اندازه کافی دیر کرده بودم. به سمت کمد رفتم. مریم خانم بعد از چهلم دانیال برایم یک روسری آبی آسمانی با حاشیه چین دار که با تور زیبایی مزین شده بود و یک چادر میزبان که بسیار زیبا و سبک بود برایم خریده بود. یک چادر آبی با گل های ریز سفید و صورتی ! سریع روسری را لبنانی بستم و چادررا پوشیدم. خداروشکر بخاطر پوشیدگی چادر نیاز به پوشیدن مانتو و یا شومیز نبود. به تصویر خودم در آینه نگاهی انداختم . سلیقه مریم خانم حرف نداشت. استرس به جانم افتاده بود با دستانی لرزان چند ضربه به در زدم. بهراد در را به رویم باز کرد . بی حواس به من زل زد. برای اولین بار بود که مرا با چنین پوششی میدید. به نظر می‌آمد شوکه شده باشد. _سلام باشنیدن صدایم،به خود آمده و مثل سابق سربه زیرشد _سلام بفرمایید ، داخل. با دیدن قیافه متعجبش خنده ام گرفته بود ،هرکار کردم نتوانستم لبخند را از روی لبم پاک کنم. پشت سر من وارد خانه شد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با طلوع آفتاب، زندگی میشکفد زمانی دیگر برای ساختن رویاها و آغاز یک داستان نو... لبخند بزن و امروز سفر تازه‌ای خلق کن صبح بخیر 🌱 جاری باش و ادامه بده، مطمئن باش به اهدافت میرسی💚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌷✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدن‌ِتمام‌لحظات‌این‌کلیپ‌‌رو‌به‌زودی‌‌زودبرای‌همه‌آرزومندم...💔 🥀 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مریم خانم از آشپزخانه بیرون آمد _سلام عزیزم خوش اومدی .ماشاءالله چقدر ناز شدی _سلام. ممنونم.چشاتون زیبا میبینه. به زیبایی شما که نمی‌رسم. دستم را گرفت و مرا با خود به سمت مهمانانش برد. _اینم دختر گلم دلارام جان. از محبتش غرق خوشی شدم. _دلارام جان ایشون  دوست عزیزم مینا هستند میناخانم با محبت گونه ام را بوسید _خوشبختم دخترم. خجالت زده گفتم _منم همینطور مریم خانم به دختری که کنار مینا خانم ایستاده بود اشاره کرد _این خوشگل خانوم هم سوره جان دختر میناخانم هستند. نگاهش کردم زیادی زیبا بود . بیشتر شبیه حجاب استایل ها بود حتی نامش هم زیادی خاص بود. بدون شک نازی که در رفتارش بود میتوانست دل هر پسری را ببرد. با ناز روبه من کرد _سلام عزیزم. خوش حالم میبینمت. _ممنونم عزیزم‌ .همینطور. مریم خانم بعد از اینکه ماموریتش برای معارفه را به پایان رسانده بود دوباره به آشپزخانه برگشت و اجازه نداد برای کمکش بروم. میناخانم و سوره روی مبل سه نفره نشسته بودند. کنار سوره یک مبل تک نفره بود که من رویش نشستم. و کنار دست من یک مبل تک نفره دیگر که بهراد نشست. برای چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد. مینا خانم رشته کلام را به دست گرفت _دلارام جون درس میخونی؟ لبخندی زدم _بله ، دانشجوی دانشگاه تهران هستم. _چه خوب ! چه رشته ای عزیزم؟ _داروسازی. بهراد متعجب نگاهم کرد بار دومی بود که امروز شوکه‌اش می کردم. با دیدن  قیافه بامزه اش به خنده افتادم ولی خودم را کنترل کردم تا آبروریزی نکنم _چه حسن تصادفی ،صادق جان من هم پزشکی می خونند.موفق باشی عزیزم. دقیقا نفهمیدم حسن تصادفش کجای قضیه بود. _سوره خانم شما چه رشته ای تحصیل می‌کنید؟ منتظر جوابش بودم که تابی به گردنش داد و برای جلب نظر بیشتر با صدایی که پر از غرور و ناز بود گفت _عزیزم من درسم خیلی وقته تموم شده.رشته تحصیلیم طراحی دوخت بود. الان برای خودم یک برند معروف دارم.من صاحب  برند حورا هستم. هرچه فکر کردم چنین برندی را نمیشناختم. بی حواس گفتم _تا حالا چنین اسمی نشنیدم. آقا بهراد شما شنیدید؟ سرم را به سمت بهراد برگرداندم. به زور خودش را نگه داشته بود تا زیر خنده نزند. آهسته پچ زدم _خفه نشید. از شانس بدم صدایم را شنید و به آنی صدای خنده اش بلند شد. خودم هم به خنده افتاده یودم. مریم خانم باظرف شیرینی وارد سالن شد و کنار بهراد نشست _همیشه به خنده ان شاءالله ! بهراد آهسته گفت. _،الان خدمت میرسم. با اجازه. سریع به سمت حیاط رفت. مریم خانم متعجب به من و سوره نگاه کوتاهی  انداخت و خودش را سرگرم حرف زدن با مینا کرد. سوره چپ چپ نگاهم می کرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم نه نگاه چپکی او را و نه خنده ای که بیخ گلویم را گرفته بود. _با اجازه من الان برمی گردم. قبل از اینکه مریم خانم چیزی بگوید از خانه خارج شدم و پقی زیر خنده زدم. بهراد کنار درخت خرمالو ایستاده بود. میخواستم قبل از اینکه متوجه حضورم بشود به سمت اتاقم پاتند کنم ولی با شنیدن صدای خنده ام به عقب برگشت.خودم را جمع کردم. _نگفته بودید داروسازی میخونید؟ _نپرسیده بودید. به روبه رو زل زد. _بله درسته. نگاهی کوتاهی به من انداخت _می‌دونستید مامان، سوره خانم رو برای ازدواج با من در نظر گرفته و این مهمونی برای آشنایی هستش؟ _خودشون نگفتن ولی از تعریف هایی که از سوره خانم کردند کاملا مشخص بود.. سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت . _به نظر دختر بدی نمیاد. هم خوشگله و هم برند معروف داره. با آوردن نام برند معروف لبخند مهمان لب هردویمان شد. _خداروچه دیدید شاید این وصلت سر گرفت و من هم چندتا مانتو با طراحی سوره خانم  به عنوان هدیه نصیبم شد. بهراد قصد برگشت به خانه را داشت که با اتمام جمله ام فوری گفت: _نیازی به این وصلت نیست. فردا میبرمتون خرید. حرفش را زد و نماند تا ببیند چگونه میخکوب زمین شدم. به خودم که آمدم او رفته بود و حرفش بارها در قلبم انعکاس پیدا کرده بود.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
من یکروز او را برای همیشه از دست داده بودم .همان روزی که عشق افشین کور و کرم کرده بود. پشیمان بودم ولی پشیمانی سودی نداشت. مخصوصا حالا که مهمان خانه‌شان شده بودم. نمیتوانستم به محبت های مریم خانم خیانت کنم. نباید به  قلبم اجازه پیشروی بدهم. من حق عاشقی ندارم ،آن هم با آن گذشته!! گذشته ای که زشتی‌اش هیچ گاه رهایم نخواهد کرد. همان جا به خودم قول دادم که برای بهراد فقط نقش یک خواهر را داشته باشم و نه بیشتر! هرچند خواهر و برادری وقتی نامحرم هستیم ،معنایی ندارد. نفسی گرفته و به داخل خانه برگشتم. میناخانم و سوره مشغول حرف زدن با بهراد بودند. صدای جابه جاشدن ظروف نشان میداد که مریم خانم در حال آماده کردن میز برای نهار است. _مریم جون کمک نمیخواین؟ با لبخند نگاهم کرد _نیکی و پرسش!؟ دلارام جان زحمت سالاد رو میکشی کلایادم رفته بود _بله حتما. مشغول ریز کردم کاهو شدم .مریم خانم آهسته پرسید: _نظرت در مورد سوره چیه؟ _به نظرم دختر خوبیه چطور؟ لیوان را روی میز گذاشت _اگر بهراد موافقت کنه میخوام با مینا حرف بزنم برای خواستگاری. یک لحظه چاقو از دستم رها شد.سریع به خودم آمدم و قبل از اینکه سوتی بدم لبخندی کذایی روی لب کاشتم _به به پس قراره شیرینی بخورم.ان شاءالله  که این وصلت سربگیره من یک دل سیر از عزا دربیارم. _کلا این وصلت رو دوست دارید برای رسیدن به خواسته هاتون،نه؟؟ با صدای بهراد که از پشت سرم آمد . لبم را از خجالت گاز گرفتم . صدای خنده مریم خانم بلندشد. _بهراد بدجنس نشو. نبینم به دخترم اخم کنیا من میرم پیش مهمونا. مریم خانم این حرف را زد و از آشپزخانه خارج شد. بهراد برای خودش لیوانی آب برداشت. آهسته غرغرکنان گفت _غرور هم حدی داره دیگه . یک ریز از اهداف بلند مدت و کوتاه مدتش برام گفت . مگه میشه آدم اینقدر از خود متشکر باشه آخه!! با دیدن قیافه بانمک بهراد که لبخند به لبم آمد. همانند یک کودک سه ساله بود که در مهد کودک  با دوستش دعوایش شده. نگاهش به من که افتاد عصبانی غرید _بله باید هم بخندید . به دلتون صابون نزنید عمرا وصلتی شکل بگیره لیوان آب را روی میز گذاشت و رفت. در دل گفتم _اگر مادرتون مریم خانومه که میدونه چطوری این وصلت رو شکل بده. از قدیم گفتن از هرکی بدت بیاد سرت میاد آقا بهراد. نزدیک عصر بود که مهمانان قصد رفتن کردن و از مریم خانم برای پنج شنبه شب قول گرفتند تا به منزل آنها بروند. میناخانم من را هم به آن مهمانی دعوت کرد. قربان صدقه رفتن های مینا خانم زیادی مشکوک بود. در طول میهمانی  بارها برایم ازپسرش صادق گفته بود و یک دکترجان می‌گفت و ده تا دکتر جان از کنارش سرریز می‌شد. به گمانم رابطه دکتر با بهراد چندان خوب نبود که هربار که حرف دکتر به میان می‌آمد بهراد اخم میکرد و به زمین زل میزد. بعد از رفتن مهمانان من هم خداحافظی کرده و به سوییت برگشتم. حسابی خسته بودم و دلم یک شبانه روز خواب می‌خواست.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 💓 🌷 یک دانه نه صد دانه‌ی تسبیح دعایت 🌺 هر روز فـرج زمزمه کردیم برایت 🌷 شرمنده‌ی چشمان پر از اشک تو هستیم 🌺 جان همـه عالم آدم به فـدایت 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃 صبحتون امام زمانی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش مجبور شدند 👆مثل ما مسلمونا سینه زنی راه بیاندازند 😉 ان شاءالله کم کم راه میافتن 😊 🇱🇷دانشمندان آمریکایی دریافتند که سینه زدن جمعی و گروهی، استرس و اضطراب را از بین میبرد، و در کنسرت جاز ، سینه زنی راه انداختن اینم جواب اونا که میگن شیعیان غمگین هستن یا اُمّل هستن ما شیعیان سینه بزنیم میشیم عقب مونده ، ولی اروپایی ها سینه بزنن میشن متمدن 😏 ❤️ آری فقط غم حسین است که آرامش آور است ❤️ و بمرور همه دنیا را خواهد گرفت و این نتیجه عزاداریهائی است که ••١۴ سال سر راه بود تا به قلب دشمنان یعنی واشنگتن رسید و همه ما میدانیم چند سال است که دسته عزاداران حسینی از جلو کاخ سفید واشنگتن عبور میکنند و آنان چاره ای جز تماشای عزاداران حسینی را ندارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا