eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی همه ی آن ساعت ها که در کنار افشین بودم تا آن لحظه ای
بعد از نماز مغرب مهیای رفتن به مهمانی میناخانم شدم.لباسی که با سلیقه مریم خانم خریده بودم را پوشیدم . برخلاف همیشه کمی به صورت بخت برگشته ام رسیدم . چادرم را پوشیدم و از سوییت خارج شدم. بهراد روی تخت نشسته بود. کت و شلوار مشکی با پیراهنی سفید به تن داشت. تیپش کم از تیپ دامادی نداشت! _سلام با شنیدن صدایم به رسم ادب برخواست _سلام. با اجازه من تو ماشین منتظرم. _باشه ممنون. نه به آن تیپ و نه به آن ابروهای گره خورده و صورت پریشان. متعجب روی تخت نشستم. تا به حال او را اینقدر جدی و ناراحت ندیده بودم. حتما اتفاقی افتاده بود و من بی خبر بودم. _دلارام جان حاضری به سمت صدا برگشتم. مریم خانم از پله ها پایین می‌آمد. _بله. آماده‌ام. _باز این پسر کجا غیبش زد؟ _گفتن تو ماشین منتظر می مونند. دو دل بودم بپرسم یا نه. آخر دل را به دریا زدم و پرسیدم _مریم جون ،واسه آقا بهراد مشکلی پیش اومده؟ مریم خانم متعجب نگاهم کرد _نه، چطور _آخه الان که دیدمشون خیلی ناراحت و اخمو بودند مریم خانم لبخند نمکینی نثارم کرد _اخمش واسه اینه که بهش گفتم امشب با مینا در مورد ازدواجش با سوره صحبت می کنم. دو روز اخم میکنه بعد که ببینه چه عروسی گیرش اومده خودش از رفتارش پشیمون میشه. صدای بوق زدنش که بلند شد. مریم خانم با خنده گفت _بیا بریم تا پشیمون نشده. ازش بعید نیست بره و دستمو تو پوست گردو بزاره. فکر نمیکردم مریم خانم به این سرعت بخواهد بهراد را داماد کند آن هم با این عجله. در سکوت به خیابان ها زل زدم. مریم خانم که از سکوت ما کفری شده بود رو به من کرد _دلارام جان، امشب تو باید واسه بهرادم خواهری کنی.با سوره جان صحبت کن ببین مزه دهنش چیه؟ نگاهم به نگاه شاکی بهراد در آینه خورد. سریع چشم گرفت و به خیابان دوخت. سعی کردم  احساساتم را در گوشه ای از قلبم پنهان کنم . بعد از امشب، ساعتها وقت داشتم برایش مرثیه خوانی کنم. _چشم حتما. نگران نباشید.مریم خانم  بازوی پسرش را نوازش کرد _بهرادم من جز خوشبختی تو هیچی از خدا نمیخوام. من مطمئنم که با سوره خوشبخت میشی. پس باز کن این سگرمه ها رو دلم گرفت بهراد آرام لب زد _چشم سکوت دوباره حکم فرما شد و هرکدام در افکار خودغرق شدیم. ماشین جلو یک حیاط ویلایی با درب سفید ایستاد. مریم خانم زنگ را فشرد، طولی نکشید که در باز شد. پسری حدودا ۳۰ ساله با خوشرویی در را باز کرد. _بفرمایید خیلی خوش اومدید. از احوالپرسی گرم مریم خانم و بهراد متوجه شدم که ایشان همان آقای دکتر هستند که مینا خانم از محسناتش برایم می گفت. پسری متین و آرام ،برخلاف خواهرش اصلا در رفتارش غرور و خودبرتربینی دیده نمی‌شد. چند دقیقه ای میشد که مشغول احوال پرسی با خانواده مینا خانم بودیم. آقای محمدی پدر خانواده یک معلم بازنشسته بود که بسیار مهربان و آرام به نظر می رسید. ریحانه دختر بزرگ خانواده بود ،متاهل بود و فعلا به دلیل رفتن همسر ش به سفر کاری ،به خانه پدرش آمده بود. برخلاف سوره، ریحانه بسیار خونگرم و مهمان نواز بود و از همان لحظه اول در دلم برای خود جا باز کرده بود. با تعارف مینا خانم همگی نشستیم. من روی مبل دونفره کنار ریحانه نشستم. بهراد همراه با صادق و آقای محمدی روی مبل سه نفره نشستند. مریم خانم و مینا خانم هم روی مبل های تک نفره نشستند. سوره هم روی مبل تک نفره دیگر، کنار مریم خانم و روبه روی بهراد نشست. زاویه دید من نسبت به هردوی آنها بسیار خوب بود. اگر غیر از این می‌بود حتما از درد فضولی و شاید حس حسادت می‌مردم. یک ساعتی  از هم صحبتیمان گذشته بود که مینا خانم همه را برای صرف شام دعوت کرد. برای شام قورمه سبزی و کوفته قلقلی پخته بود. الحق که دستپختش حرف نداشت. اگر دستپخت سوره هم به مادرش رفته باشد بی شک بهراد خوشبخت ترین می‌شود و البته ممکن است شکم گنده ترین مرد جهان هم بشود. در افکارم به بهراد و قیافه اش خندیدم. بعد از صرف شام، مردها به حیاط رفتند. مریم خانم و مینا خانم  باهم مشغول صحبت شدند. من هم کنار ریحانه و سوره نشستم _دلارام جان ، شاغل هستید؟ صادقانه ترین جوابم را به ریحانه دادم _نه ،ولی خیلی دوست دارم شاغل بشم.شما چطور؟ _نه عزیزم . قبل ازدواج مدرس فیزیک بودم در یک موسسه کنکور ولی بعد ازدواج ، محمد حسن جان زیاد تمایل نشون نداد. منم بخاطر اون بی خیال تدریس شدم.
سوره پوزخندی زد _خواهر دیوانه من، استقلال مالیش رو فدای خواسته شوهرش کرد. با تعجب گفتم _عشق مگه جز اینه. این نشون میده عاشق همسرشه. _گل گفتی عزیزم‌ دقیقا من چون عاشق محمدحسن بودم، ترجیح دادم اون رو خوشحال کنم. الان هم خیلی از انتخابم راضیم. بیشتر واسه خودم وقت میگذارم .کلاس های هنری ، آشپزی میرم. ساعتی رو مطالعه می کنم. سوره با غرور گفت _بعد اون همه درس خوندن و تلاش میخوای بشینی تو خونه کهنه بچه بشوری. این هم افتخار داره خواهر من. دلم میخواست بیشتر سوره را بشناسم _سوره جان نظرتون در مورد عشق و خانواده چیه؟به نظرت زن باید جایگاهش کجا باشه؟ _من عشق به اون سبکی که تو ذهن شماهاست رو اصلا قبول ندارم . به نظرم عشق مثل یک تفاهمنامه است. عشق یعنی احترام گذاشتن به عقاید هم دیگه و کمک کردن به رشد طرف مقابل. عشق تا وقتی معنا داره که سودمند باشه. به نظر من زن  باید با یک مرد برابری داشته باشه. در همه موضوعات زندگی. من به شخصه بعد ازدواج علاقه ای به فرزند آوری و بزرگ کردن بچه ندارم. چون بچه مانع رشد یک زن میشه. نمیشه هم مادر بود و هم کار اجتماعی کرد. همسرم باید به من برای رسیدن به خواسته هام کمک کنه و فکر نکنه چون اون شوهرمه پس حق داره بهم بگه این کار رو بکن و اون کار رو نکن. متعجب گفتم _تو این زندگی که تو میگی مایی وجود نداره، زن و مرد از هم دیگه به عنوان پله استفاده می‌کنند برای رسیدن به خواسته هاشون. ایثار و گذشت تو این زندگی معنایی نداره. سوره به مبل تکیه زد و گفت _همه ی زندگی یک قرارداده .واژه ایثار و از خود گذشتگی معنایی نداره عزیزم. اعتقادات سوره برایم عجیب بود.کاش همان شب از اعتقادات و افکارش برای بهراد می‌گفتم. کاش اعتقادات سوره را نمی‌گذاشتم به پای غرورش!!! ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸آرامـــش 🌱یک هدیه است 🌸هدیه ای ارزشمند از 🌱انسان‌های خوب 🌸تحفه‌ای گرانبها با رنگ عـشـق 🌸صبحتـون سرشار از عشق و آرامـش
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز مغرب مهیای رفتن به مهمانی میناخانم شدم.لب
مریم خانم چندبار نامحسوس اشاره کرد که نظر سوره را در مورد بهراد بپرسم. ریحانه برشی از سیبی که پوست کنده بود را به طرفم گرفت _بفرمایید سیب را گرفتم و تشکری کردم. _دلارام جون  تصمیمی برای سرکاررفتن نگرفتی؟ _خیلی دوست دارم برم سرکار ولی خب هنوز داروخونه مطمئن پیدا نکردم. ریحانه خندان گفت _مطمئن تر از داداش صادق منم مگه پیدا میشه؟ داداش صادقم با دوستش که داروساز هستش به تازگی داروخونه زدند،میتونم معرفیت کنم اگر بخوای؟ از خدا خواسته سریع گفتم _وای معلومه که میخوام . _اوکی بسپار به من الان درستش می کنم. قبل از اینکه من حرفی بزنم به سمت حیاط رفت. فکر کنم رفت تا با برادرش صحبت کند. من هم از فرصت استفاده کردم رو به سوره که سرش با گوشی‌اش گرم بود، کردم. _سوره جان میشه یک سوال بپرسم ازت؟ گوشی را روی میز گذاشت _بپرس عزیزم _شما قصد ازدواج نداری؟ پا روی پا انداخت و با غرور گفت _تا حالا کسی که لایقم باشه و بتونه منو خوشبخت کنه رو پیدا نکردم با تعجب گفتم _واقعا _آره خب. من ایده آل هایی برای ازدواج دارم که تو هرکسی پیدا نمیشه. چند لحظه ای حرفش مرا در خود فرو برد. سوره زمین تا آسمان با منم احمق تفاوت داشت. او برای ازدواج هزار ایده آل داشت و من با اولین چاپلوسی دل به کسی دادم که ارزش نداشت _دلارام حواست به منه؟ گیج نگاهش کردم _چیزی گفتی؟ _گفتم چرا این سوال رو پرسیدی؟ _از رو کنجکاوی. یه سوال دیگه هم بپرسم؟ _بپرس _آقا بهراد به ایده آل هات نزدیکه؟ با آمدن اسم بهراد گل از گلش شکفت، بدون خجالت گفت _آقا بهراد مرد ایده آل خیلی ها میتونه باشه، حتی من! حق با او بود بهراد مرد ایده آل خیلی ها بود و من چه احمقانه از دستش داده بودم و حق اعتراض نداشتم. به زور لبخندی زدم _چه خوب. ریحانه همراه با آقای محمدی وارد خانه شد. پشت سرش هم بهراد و صادق آمدند. ریحانه با خوشحالی گفت _دلارام جون، شما از فردا میتونی بری سرکار.هماهنگ شد. صادق با لبخند و بهراد با بهت نگاهم می‌کرد. بی ادبی بود اگر تشکر نمی کردم. رو به صادق کردم _آقای محمدی  بابت کار تو  داروخونه ممنونم لطف کردید. صادق دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با متانت گفت _خواهش می‌کنم. من از شما ممنونم که قبول زحمت کردید. از زمانی که از مهمانی برگشتیم تا وقتی به خانه رسیدیم، بهراد یک کلمه هم صحبت نکرد. مریم خانم هم کمی گرفته به نظر می رسید. سکوتشان آزارم می‌داد. شاید بهتر بود اول با آنها مشورت می‌کردم.وارد حیاط که شدیم دیگر طاقت نیاوردم، قبل از اینکه از آنها جدا شوم و به سوییتم بروم باید حرف می زدم _مریم جون _جانم _ببخشید که اول به شما نگفتم. بهراد با اخم کمی عقب تر ایستاده بود و به ماشین پارک شده اش تکیه زده بود. _ببخشید که اول به شما نگفتم. امشب همه چیز یکهویی شد. ریحانه خانم وقتی فهمید دوست دارم برم سر کار ،سریع رفت به داداشش گفت. دست مریم خانم را گرفتم _نمیخواستم بیشتراز این سربار شما و آقا بهراد باشم بهراد عصبانی سرش رو بالا آورد. مریم خانم با مهربانی نگاهم کرد _این چه حرفیه. تو مثل دخترمی عزیزم. بهراد مثل برادرته. چرا فکر کردی سرباری عزیزمن. تا وقتی که مهمون این خونه‌ای روی چشم ما جاداری گلم.تو به درست برس، بعدا وقت واسه سرکار رفتن هست. از آن همه محبتشان احساستی شده و اشکم جاری شد. _مریم جون شما بیشتر از مادرم هوامو داشتید. آقا بهراد از برادرم بیشتر واسم زحمت کشیده. من شما رو خانواده خودم می‌دونمولی واقعا با کارکردن حالم بهتر میشه. اشکهایم را پاک کرد. _هرطور راحتی دخترم. لبخند زده و گونه اش را بوسیدم. بهراد با بدعنقی گفت _اگر واقعا به برادری قبول داشتید قبلش چیزی می گفتید.از قدیم گفتن صلاح مملک خویش خسروان دانند. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. مریم خانم  با مهربانی گفت
_به دل نگیر عزیزم. برو استراحت کن‌ دخترم. _چشم فقط اینکه من یه خبر خوش واستون دارم. گل از گلش شکفت _همیشه خوش خبر باشی عزیزم _من غیر مستقیم از سوره جون پرسیدم. نظرشون مثبت بود.شک ندارم برید خواستگاری حتما جوابشون مثبته. _خداروشکر. خیر ببینی عزیزم. ان شاءالله عروسی خودت عزیزم.من برم به بهراد خبر بدم. شب بخیر عزیزم. گونه ام را بوسید و رفت. نماند تا ببیند چگونه دلم آوار شد. کاش جرات داشتم تا بگویم من بهراد را به  مردنامردی فروختم و حالا تا ابد باید حسرت زندگی بهراد و همسرش را بخورم. وارد سوییت که شدم بدون آنکه لباسم را عوض کنم ،تن خسته ام را روی تخت ولو کردم. با صدای پیامک گوشی چشم هایم را باز کردم. _فردا به حرف برادرتون گوَش بدید و نرید سرکار. اجازه بدید اول ببینم محیطش چطوریه؟اگر همکاراتون آدم حسابی بودند بهتون اطلاع میدم.خوشحال از اینکه حداقل ناراحتیش ادامه پیدا نکرده ،برایش تایپ کردم. _چشم .ببخشید که تو زحمت افتادید. پیامک را ارسال کردم و چشمانم را بستم و خود را به آغوش خواب انداختم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا ! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند. رقیه... رقیه صبور ! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اربعین ظهور خوده امام زمانه! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_به دل نگیر عزیزم. برو استراحت کن‌ دخترم. _چشم فقط اینکه من یه خبر خوش واستون دارم. گل از گلش شکفت _
دو روز از آن ماجرا گذشت . من منتظر خبر بهراد بودم تا اگر مشکلی نبود به سر کار بروم. بیشتر از این نمی‌توانستم سربار آنها باشم. حتما بعد از کار باید به دنبال یک اتاق میگشتم تا به کل از آنها دور شوم. در خودم تحمل دیدار بهراد در کنار سوره را نمی‌دیدم. پس بهترین تصمیم دوری بود. باید خودم را برای رفتن آماده می کردم و اولین قدم سرکاررفتن و پس انداز کردن بود. عصریود که بهراد پیام داد به داخل حیاط بروم تا در مورد داروخانه با من صحبت کند. چادری به سر کردم و سریع به حیاط رفتم. هوای سرد پاییزی باعث شد تا کمی به خود بلرزم. بهراد کنار باغچه ایستاده بود و به برگهای رنگارنگ پاییزی چشم دوخته بود. _سلام. به سمتم چرخید _علیک سلام .خوبید _ممنونم خداروشکر. شما خوبید؟ _الحمدالله. هوا سرده زیاد مزاحمتون نمیشم. راستش من در مورد دکتر سلیمانی و کارکنان داروخانه تحقیق کردم خداروشکر موردی نیست .دکتر سلیمانی متاهل هستند و بسیارمتدین و با اخلاق. سه تا هم نیروی خانم دارند که هرسه از لحاظ اخلاقی مشکلی نداشتند. به نظر محیط بدی برای کار کردن نمیاد. میتونید از فردا برید سرکار. من به صادق خبر دادم که فردا میرید تا در مورد کارباهاتون صحبت کنه. از خوشحالی به وجد آمدم و ناخواسته گفتم _خیلی ممنونم داداش بهراد. اخمهایش که در هم پیچید، لب گزیده و سریع گفتم _ببخشید بخاطر خوشحالی زیاد بود. چند باری دهان باز کرد چیزی بگوید ولی منصرف شد. من که دیدم زیادی خرابکاری کردم،سریع عقب گرد کردم _با اجازه من میرم با صدایی آهسته گفت _خواهش می‌کنم صبر کنید کنجکاو ایستادم و به او که به زمین خیره شده بود نگاه کردم. برای چندلحظه نگاهش را بالا آورد و دوباره به زمین چشم دوخت. _وقتی مامان و خاله شما رو برای ازدواج پیشنهاددادند و از نجابتتون گفتند من موافقت کردم. راستش تا اون موقع عاشق نشده بودم و به نظرم کسی که از لحاظ اعتقادی مثل خودم باشه برای ازدواج کافی بود. وقتی تو کافی شاپ گفتید به کسی دیگه علاقه دارید برای مامان بهانه آوردم که من و شما به درد هم نمیخوریم و مامان هم با کلی خجالت زنگ زد و قرار خواستگاری رو کنسل کرد.