eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پیشخوان درخواست دارو نشستم . هرچند دلم میخواست همان لحظه به خانه برگردم و خودم را در اتاقم محبوس کنم، صدحیف که چاره ای جز ماندن نداشتم. در خودم توانایی اینکه هرروز آنها را باهم ببینم و سوره مقابلم قربان صدقه شوهرش برود را نمی‌دیدم. باید کار می کردم و در اولین فرصت به دنبال خانه می گشتم. قطعا بهترین کار همین بود. باید صبر میکردم تا مریم خانم دل مشغولی های این روزهایش تمام شود و بعد با او صحبت کنم و اجازه رفتن بگیرم. به دور از ادب بود که بی خبر کارهایم را پیش ببرم.. با وعده دادن به خودم، کمی آرام گرفتم. _چقدرچادربهت میاد، بهت ابهت میده اولین باره که از چادر خوشم میاد. لبخندی به روی زهره زدم. _ممنون عزیزم.یک مدتی بود گذاشته بودم کنار ولی از دیروز دوباره میپوشم. حس خوبی بهش دارم. توهم یکبار تجربه کن شاید خوشت اومد. بلند زد زیر خنده. _حتی نمیتونم خودمو با چادر تصور کنم. زهره دختر راحتی بود نه از لحاظ روابط با نامحرم، اتفاقا در این مورد خیلی هم سختگیر بود  و با مردها خیلی جدی صحبت می کرد ولی در برابر پوشش خیلی راحت بود. چتری موهایش که همیشه پیدا بود. مانتو اداری سورمه ای به تن می کرد که البته کوتاه بود و بیشتر شبیه کت مردانه بود. این حداقل پوشش را هم فقط در محیط کار داشت. وقتی که تعطیل میشدیم شلوار بگ سفید با مانتو کوتاه سفید میپوشید و یک روسری کوچک که بی شباهت به دستمال سر نبود روی موهای بلند بافته شده اش می انداخت..به نظر او دل آدمها باید پاک باشد.من به جای او در این هوای پاییزی به لرزه می افتادم. با آمدن زن میانسال ، ادامه حرفمان را رها کردیم و هردو مشغول کار شدیم. تا ظهر آنقدر سرم شلوغ بود که یک لحظه هم به اتفاقات صبح فکر نکردم. ظهر وقتی میخواستم به خانه برگردم هنوز نم نم باران می‌بارید.صادق برای دیدن دکتر سلیمانی به داروخانه آمد. جلو در ورودی با هم رودررو شدیم. _سلام ، خداقوت حوصله او را نداشتم ولی ادب حکم می‌کرد بایستم و احوالپرسی کنم _سلام. ممنونم. خانواده خوبن؟ _الحمدالله .تشریف می‌برید خونه؟ _بله .بااجازه من دیگه میرم _بارون میاد صبر کنید برسونمتون. _نه ممنونم، بارون شدید نیست میخوام کمی قدم بزنم. سلام برسونید. منتظر نماندم تا چیزی بگوید سریع خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. از خستگی کم مانده بود بی هوش شوم. سریع نیمرویی درست کرده و خوردم و بعد هم خوابیدم. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨ای منجی رودهای سرگردانی تعمید جهان درغضبی طولانی... ✨الساعه بیا عزیز من؛الساعه دنیای بدی شده خودت میدانی... 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدایی که از خوشحالی می لرزید ،گفت _سلام دخترم.بیا بالا خبر خوش دارم. دخترا هم تو راهن. لبخندی به ذوقش زدم _به به چی بهتر از خبر خوش. نمیشه الان  به من بگید قول میدم سریع بیام. خندید _بهراد الان زنگ زد ،گفت جواب آزمایششون مشکلی نداشته و دارن با سوره میان خونه. لبخند روی لبم خشکید. سعی کردم به صدایم رنگ خوشی بدهم. _واای چقدر عالی. با اجازه یه دوش بگیرم تا قبل اومدن دخترا بیام پیشتون. _باشه عزیزم. کارهات رو انجام دادی بیا. شام هم پیش مایی ،چیزی واسه شامت درست نکنی‌. _چشم. زیر دوش آب ایستادم. باید ناراحتی های روحم را میشستم . از امروز در این خانه خوشی به پرواز در می‌آمد و من نمیتوانستم با قلبی زخمی و روحی ناراحت تاب بیاورم علی الخصوص که هیچ کس مقصر نبود جز خودم! بهترین لباسم را پوشیدم و بعد از برداشتن چادر رنگی ام از خانه بیرون زدم. لرز به جانم نشست ،با دو خودم را به خانه گرم مریم خانم رساندم. هنوز کسی نیامده بود.مریم خانم مشغول پخت شام بود. _مریم جون کمک نمیخوای؟ _نه عزیزم فقط واسه خودت یک لیوان چای بریز،تو این هوای سرد می چسبه. برای خودم یک لیوان چای ریختم و پشت میز نشستم. _بهنوششون کی میان؟ _قبل اینکه به تو زنگ بزنم بهش خبر دادم گفت چندتا بیمار داره ،تا یک ساعت دیگه میاد. بهناز هم که امروز بچه ها رو برده بود خونه خواهرشوهرش،گفت از بیمارستان میرم دنبالشون و تا شب میام. گشنه اشون بشه پیدامیشن. با خنده این را گفت و کنارم نشست.با چشمانی که می‌درخشید،گفت _بهراد و خانمش هم  بعد آزمایش رفتن دنبال خرید حلقه. خدا بخواد فردا قراره بریم محضر و خطبه عقد بخونیم. _ان شاءالله  خوشبخت بشن. _ان شاءالله. دستم را گرفت _ان شاءالله  بعد اونا توهم با یک پسر خوب ازدواج کنی و خوشبخت بشی. لبخندی به رویش زدم. _ممنونم ولی من بدون ازدواج خوشبختترم. با شیطنت گفتم. _مریم جون خیلی اصرارداری منو شوهر بدی نکنه دنبال اینی از شرم راحت بشی.شاید هم قصد تجدیدفراش دارید. این آدم خوشبخت کیه؟ زد زیر خنده _خداتورونکشه با این حرفات. با صدای زنگ آیفون حرفش را قطع کرد. میخواست در را باز کند که سریع گفتم _شما بشینید من در رو باز می کنم. نگاهی به تصویر انداختم ،سوره کنار بهراد ایستاده بود و دستش دوربازوی او حلقه شده بود. بدون اینکه گوشی را بردارم درراباز کردم. _مریم جون آقابهراد و سوره اومدند. مریم خانم سریع اسپنددود کن را روشن کرد و بوی اسپند کل خانه را برداشت. باهم به سمت در رفتیم . در را باز کردم و بهراد و سوره روی پله آخر بودند همزمان سلام کردند. مریم خانم با ذوق  گفت _سلام به روی ماهتون .خوش اومدید. اسپند را دور سرشان چرخاند. _چشم دوربشه از عزیزانم ان شاءالله. بهراد با لبخند اسپند را گرفت و روی پله ها گذاشت .دست مریم خانم را بوسید _دورت بگردم ،ممنونم مامان جان. مریم خانم به سمت سوره رفت و او را درآغوش کشید _خوش اومدی عروس گلم. بخاطر اتفاقات صبح از بهراد خجالت می کشیدم _سلام. تبریک میگم. _ممنونم رو به سوره کردم _تبریک میگم سوره جان‌ پشت چشمی نازک کرد و  به اجبار با صدایی که واضح بود که ناراحت است گفت _ممنونم. کاملا مشخص بود از بودن من ناراحت است. دلم میخواست به سوییتم برگردم ولی چاره ای نداشتم جز ماندن و تحمل کردن.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم راحت باش از این به بعد اینجا خونه خودته. میتونی داخل اتاق بهرادجان لباست رو عوض کنی. تا بیای منم براتون چایی میریزم. مریم خانم به آشپزخانه رفت ،من مانده بودم و آن دو. حس اضافی بودن داشتم. تا خواستم با اجازه ای بگویم و پیش مریم خانم بروم  سوره با صدایی که پر از عشوه بود رو به بهراد کرد _بهرادجونم میشه منو تا اتاقت همراهی کنی؟ بهراد سربه زیر به سمت اتاقش اشاره کرد _بله بفرمایید. آنها که رفتن ،نفس راحتی کشیدم. حس می کردم سوره مرا رقیب زندگیش می‌بیند باید هرطور شده به او می‌فهماندم که من هیچ کجای زندگی آنها نقشی ندارم و اگر این روزها حضورم پررنگ می شود بخاطر جبران کمک های مریم خانم است. نیم ساعتی بود که آنها به داخل اتاق رفته بودند.من هم خودم را با خواندن یک کتاب جنایی که از کتابخانه بهراد برداشته بودم سرگرم کردم. با صدای زنگ آیفون کتاب را بستم و روی میز گذاشتم . مریم خانم در آشپزخانه خودش را مشغول کرده بود. تصویر خندان بهنوش که مشغول حرف زدن با همسرش بود روی صفحه نمایان شده بود. در را باز کردم و از همانجا گفتم _بهنوش جان و همسرشون اومدند. با صدای بلند من ،بهراد و سوره از اتاق خارج شدند. بهراد به سمت در ورودی رفت سوره هم به دنبالش. ترجیح دادم به سمتشان نروم تا بیشتر از این سوره را دچار سوتفاهم نکنم. به آشپزخانه رفتم _مریم جون ،کاری ندارید من انجام بدم. کفگیررا روی ظرف گذاشت . _بی زحمت چندتا چایی بریز. تا من  لباسمو عوض کنم و بیام. _چشم. مریم خانم قبل وارد شدن آنها به خانه ،به اتاقش رفت.من هم، خودم را مشغول چای ریختن کردم. شش فنجان چای ریختم. _صابخونه کجایی؟ بهنوش همیشه لبخند به لبم می‌آورد. به سمتش رفتم _سلام عزیزم _به به ببین کی اینجاست ،داروگر اعظم! به خنده افتادم. از وقتی فهمیده بود که داروسازی میخوانم به من لقب داروگر داده بود. _سلام به روی ماهت طبیب جان. بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. با آمدن بهنوش کمی از آن حس معذب بودنم ،کناررفته بود. _سلام علیکم. با صدای همسر بهنوش از او جدا شدم. _سلام آقای دکتر خیلی خوش اومدید.بفرمایید. دکتر به سمت بهراد رفت. بهنوش با خنده آرام گفت _برم یکم خواهر شوهربازی دربیارم. با خنده به سمت سوره رفت . بوسه ای نمایشی روی گونه سوره زد و گفت _سلام عزیزم.خوبی _سلام بهنوش جون .ممنونم. به سمت بهراد رفت و او را خواهرانه درآغوش کشید _سلام داداشی . دورت بگردم چقدر لاغر شدی ؟ بهراد با خنده او را دور کرد _خواهرجون همش بخاطر دوری از توئه. همه به خنده افتادیم. بهنوش کنارم روی مبل نشست. بهراد و سوره کنارهم روی مبل سه نفره نشستند و دکترهم روی مبل تکی نشست. مریم خانم که نزدیک شد همه به احترامش برخواستیم بعد از احوال پرسی با بهنوش و همسرش روی مبل نشست سریع به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای آوردم. به همه تعارف کردم . بهنوش برای من هم یک فنجان برداشت. سینی خالی را میخواستم به آشپزخانه برگردانم که صدای آهسته سوره را شنیدم. _خیلی خوبه که دلارام با شما زندگی میکنه. حداقل کارهای خونه رو انجام میده .نیاز به خدمتکارندارید حس کردم یک سطل آب یخ روی بدنم خالی کردند.بهراد توبیخگرانه صدایش زد. همه حرفش را شنیده بودند و این بیشتر اذیتم می‌کرد .نمیخواستم از الان نقطه ضعف دستش بدهم. لبخندی زورکی روی لب نشاندم و پشت سر مریم خانم ایستادم. _مریم جون اونقدر واسم عزیزه که اگر بهم بگه خدمتکارش هم باشم با افتخار قبول می کنم. مریم جون مادر دوممه و افتخاری بالاتر از کمک کردن به مادرم سراغ ندارم. ا  با اخم نگاهم میکرد و بهراد با شرمندگی. دیگر توان ایستادگی نداشتم دلم میخواست هرلحظه فرار کنم. _با اجازه من ازحضورتون مرخص میشم. قدم اول را برداشته بودم که مریم خانم دستم را گرفت. _دلارام عزیزم تو دختر این خونه ای نه خدمتکار.اگر هم به من کمک میکنی بخاطر لطفته دخترم. پس بمون لطفت همسر بهنوش با متانت ادامه حرف مریم خانم را گرفت. _دلارام خانم  همه ما شاهدیم که از وقتی شما اومدید مامان چقدر خوشحاله .بهنوش جان هم که هرلحظه از خوبی های آبجی دلارامش میگه. شما جز این خانواده اید. نگاهم به بهنوش افتاد که  با ناراحتی صدایم زد _دلارام جان بیا بشین. دلم نمیخواست امروزشان را خراب کنم. با اینکه حال خوشی نداشتم ولی بی حرف کنارش نشستم. سوره که دید همه از حرفش ناراحت شدند. با اجازه ای گفت و به حیاط رفت. مریم خانم بعد از رفتنش رو به بهراد کرد _پسرم لطفا با سوره صحبت کن البته با مهربونی و آرامش !تا متوجه بشه که دلارام جز این خانواده است و احترام به اون احترام به همه ماست. دلم نمیخواد دیگه چنین بحثایی پیش بیاد. برو بیرون دنبالش هوا سرده.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مےشود عالم پُر از آوازه‌ے آقایےاٺ یوسفان را محو خواهے ڪرد با زیبایےاٺ مےشود تسلیمِ محضِ ذوالفقارٺ شرق و غرب سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شنیدنی اولین خادم زن ایرانی حرم حضرت عباس (ع) از بازدید سرزده حاج قاسم ... حتما بشنویم. به یاد قدم برداریم ... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهراد برخواست،چشمی گفت و به دنبال نامزدش رفت. با شنیدن صدای آیفون که خبر  از آمدن بهناز و خانواده اش می‌داد مریم خانم و دکتر به سمت در رفتند. از فرصت استفاده کردم و رو به بهنوش کردم. _میشه کمکم کنی؟ بهنوش گیج نگاهم کرد _به مامان بگو من یک کاری واسم پیش اومده برگشتم سوییتم. . سرم را کج کردم و با مظلوم ترین حالت گفتم _خواهش می کنم!! با خنده گفت _قیافه ات رو شبیه بعضیا نکن، باشه یه بهانه میارم برو ولی فقط همین یکبار میدونم که تحمل سوره واست سخته. نیم ساعتی از آمدن بهناز گذشته بود که به بهانه کار از آنجا فرار کردم. دوقلوها هم وقتی دیدند من میخواهم به سوییتم برگردم با من همراه شدند. قرار شد شب را پیش من در سوییت بخوابند. نیمه های شب بود ،خوابم نمی برد. دوقلوها یک ساعتی میشد که خوابیده بودند. پالتو بلندم را پوشیدم و به داخل حیاط رفتم. اهالی خانه در خواب به سر می بردند. روی تخت چوبی نشستم و به آسمان چشم دوختم. با صدای بسته شدن در حیاط ترسیده به عقب برگشتم. _کی اونجاست؟ _منم. با شنیدن صدای بهراد نفس راحتی کشیدم. سوره را به منزلشان رسانده و برگشته بود. قبل از اینکه به من نزدیک شود،به سمت سوییت قدم برداشتم. _دلارام خانم یک لحظه لطفا. مجبور به ایستادن شدم. برگشتم و به او که سربه زیر ایستاده بود چشم دوختم _بفرمایید.؟ دستهایش را در جیب کاپشنش کرد _بابت امشب عذر میخوام. رفتار سوره خوب نبود. راستش نمیدونم چرا نسبت به شما گارد گرفته ولی نگران نباشید دیگه این اتفاق نمی‌افته. هردویمان خوب می‌دانستیم که این آخرین بار نیست و قطعا سوره بازهم مرا مورد لطف قرار می‌دهد . بی انصافی بود ولی من بهراد را مقصر می‌دانستم. _آقا بهراد شما که می‌دونستید خانمتون حساسه نباید اون روز من رو می‌رسوندید. من همجنس خودم رو خوب میشناسم. به سوره هم حق میدم‌. اون نگرانه که شما رو از دست بده . هرچقدر هم که من و شما بخوایم دیدگاهش رو عوض کنیم سودی نداره. فقط در صورتی که من رو در کنار شما نبینه این مشکل حل میشه. از این به بعد سعی میکنم جلو دید ایشون نباشم. بهراد میخواست چیزی بگوید که سریع گفتم. _من کمی پس انداز دارم. ان شاءالله از فردا میرم دنبال خونه. نمیخوام باعث ناراحتی کسانی که دوسشون دارم و مثل خانواده ام هستند باشم. با.... سریع پرید وسط حرفم. _لطفا یک ماه تحمل کنید. ما یک ماهه دیگه میریم خونه خودمون ‌،  پس دیگه مشکلی نیست. بابت امشب حلالمون کنید. شب خوش. حرفش را زد و رفت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
  صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قراربود بهراد و سوره عقد کنند. اصلا دلم نمیخواست که باعث ناراحتی کسی شوم. من خوب می‌دانستم که حضورم چقدر برای سوره ناراحت کننده است و از طرفی می دانستم او این ناراحتی را بروز می‌دهد ، بهراد و خانواده اش را بیشتر از همه ناراحت می کند. پس ترجیح دادم برای مراسم عقد آنها را همراهی نکنم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند ،بهنوش بود. به او زنگ زدم و خواهش کردم به سوییت بیاد. ده دقیقه نگذشت که صدایش سوییت کوچکم را برداشت. _داروگر کجایی؟ _بفرمایید تو. در حالی که یک پاکت خرید دستش بود وارد خانه شد. پاکت را در اغوشم انداخت و چشمکی زد _ببین آبجیت چه کرده! متعجب نگاهش کردم. _این چیه؟ بی خیال روی مبل کنار پنجره نشست _یالله بپوش، ببینم به سلیقه ام چند امتیاز میدی؟ داخل پاکت را نگاه کردم یک پیراهن  سبز رنگ خودنمایی می کرد،سبز کله غازی! پیراهن را بیرون آوردم . یک پیراهن بلند و زیبا که سر آستینش چین دار بود و به زیبایی مچی آن گلدوزی شده بود. _خیلی خوشگله. ابرو بالا انداخت _میدونم!برو بپوش دیر شد . پیراهن را روی دستم مرتب کردم و کنارش روی مبل نشستم. _بهنوش میخوام یه چیزی بگم بهت. خیلی جدی نگاهم کرد _بگو عزیزم. _میدونی که سوره از من خوشش نمیاد. من اگر امروز که خاصترین روز زندگیشه ،اونجا باشم اوقاتش رو تلخ می‌کنم.  چند خط بین ابروهایش نشاند _اصلا حرفشو نزن‌ _بهنوش تو خودت هم باشی اگر از کسی خوشت نیاد دوست نداری تو روزهای خاص کنارت باشه. مگه غیر اینه‌؟ بهنوش برخواست و به پنجره چشم دوخت. _دلارام من میدونم که بهراد تو رو دوست داشت. بهت پیشنهاد ازدواج هم داد ولی تو قبول نکردی. با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.او همه چیز را می‌دانست. عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد _بهراد شاید به مامان و بهناز چیزی نگه ولی از روزی که اسیر نگاه تو شده بود، ریز به ریز جزییات رو به من می گفت. شبی هم که با ناراحتی و حال خراب اومد پیشم  بهم گفت تو بهش جواب رد دادی . اونم قول داده که برادرت بمونه.من اون شب ساعتها باهاش حرف زدم تا آروم بشه. جلو آمد و دستم را گرفت _دلارام نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی و بهراد رو تشویق به ازدواج با سوره کردی؟ واسمم مهم نیست چون هرکسی دلایل خودش رو داره. میدونم داداشم اونقدر نگاهش پاک هست که وقتی قبول کرد داداشت بمونه پس سر حرفش بمونه. اونقدر هم مرد هست که وقتی ازدواج کرد به همسرش خیانت نکنه حتی با فکر! امروز برای بهراد هم روز خاصیه مثل سوره! اون میخواد که خواهرش هم اونجا باشه. همه‌ی خانواده، تو رو دختر و خواهرشون می‌دونند. پس خواهرما باید تو شادی ها کنارمون باشه. فهمیدی؟ نمی‌دانم کی چشمهایم شروع به بارش کرده بود، وقتی بهنوش اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید ،اشکهایم شدت گرفت. _دوست داشتم زنداداشم باشی ولی حالا که انتخاب کردی خواهرم بمونی، پس به حرف خواهر بزرگترت گوش کن. درضمن من همیشه هستم تا دردو دلات رو بشنوم. لازم نیست همه رو تو دلت تلنبار کنی. فهمیدی؟ سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب. برو صورتت رو بشور و لباس بپوش . دیر بریم بهراد حکم تیرمون رو امضا کرده. هردو فارغ از صحبتهای قبل ،خندیدیم. لبخند به لبم نشست .خدا مرا دوست داشت که چنین خانواده ای را سر راهم قرار داده بود. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے 🏝سلام مولای ما ، مهدی جان شکر خدا که در زلال روشن محبت شما ، سپیده‌دمان دیگری آغاز شد شکر خدا که امروز هم زبانمان با سلام بر آستان پرکبوترتان گشوده شد شکر خدا که قلبمان پر از عطر یاد زهرایی و معطر شماست شکر خدا که با شما زنده‌ایم🏝 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داخل محضر ایستاده بودم و به بهراد و سوره که کنارهم نشسته بودند،نگاه می کردم. سوره به قرآن نگاه می کرد و بهراد به آینه! شاید میخواست بهتر عروسش را ببیند. سوره با آن لباس سفید و حجاب زیبایی که برای خود ساخته بود، عجیب دلبری می کرد. عاقد که سه بارخطبه راخواند همه منتظر به سوره چشم دوختند. دوست صمیمی سوره که از اول مراسم یک ثانیه هم از عکس گرفتن دست برنداشته بود با ناز گفت _عروس خوشگلمون، زیر لفظی میخواد. مریم خانم یک جعبه مخملی را به دست بهراد داد. بهراد جعبه را باز کرد، پلاک و زنجیر را بیرون آورد و به دست سوره داد. پلاک نام سوره را به زیبایی به رخ می‌کشید. سوره لبخند بر لبش نشست. _با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، بله. صدای دست و صوت سالن را برداشت. بهراد هم با آرامش بله را به عاقد داد و آن ها رسما ازدواج کردند. عروس و داماد مشغول امضا زدن سند ازدواج شدند. دوست سوره که نامش باران بود کنارم ایستاد. دختر خوشخنده و مهربانی بود . _دلارام جون نظرت در مورد این عکس چیه؟ نگاهی به دوربین انداختم. زمانی که بهراد حلقه را درون انگشت سوره می کرد ،را ثبت کرده بود . هردو لبخند به لب داشتند. _خیلی زیباست و خیلی زیبا عکس گرفتی. _ممنونم عزیزم  ،راستش میخوام بزارم تو صفحه مزون و صفحه سوره جون. از سر کنجکاوی پرسیدم _چقدر عالی .میشه  آدرس دوتا صفحه رو به منم بدید. _بله حتما. آدرس صفحه شخصی سوره و مزونش را داخل گوشیم ثبت کردم‌ . دلم میخواست او و مزونش را بیشتر بشناسم. شب بعد مهمانی کوچکی به مناسبت ازدواج بهراد و سوره برگزار شد. در آن مهمانی چند خواستگارهم برای من پیدا شد که مریم خانم آن ها را رد کرده بود. تنها کسی که چندبار از مریم خانم درخواست کرده بود تا با من برای ازدواج صحبت کند، مادرِ دوست بهراد بود. همانی که یکبارمرا در حیاط خانه دیده بود. همان شبی که مریم خانم قصیه خواستگاری صادق را گفت و من قهر کرده به سوییتم برگشتم. وقتی  بعد از چند روز مریم خانم قضیه را به من گفت ،نگاههای آن پسر را به یادآوردم و قاطعانه جواب رد دادم. من از او و نگاههایش میترسیدم. هرچندبعدها فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده است. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم. بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را  دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم. شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش می‌گفت . از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود. از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت. انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمی‌گوید. مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات  ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند. کاش همینگونه می‌شد! زمانه روی دور تند افتاده بود. به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد. یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود. از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل  همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود. بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود. من هر لحظه در دل می‌خواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند. به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم. لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم . پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم. دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد. با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم. مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم. قبل از آمدن مهمانان  رسیدیم. مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید. به سمتش رفتم _مریم جون مثل ماه شدید . با خنده رو به بهنوش کردم _امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن. با اتمام حرفم هردو خندیدیم. مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد _باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست  به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست. نیشم خود به خود بسته شد _بلا به دور، خدانکنه. بهنوش جون،  ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد! بهنوش خندید و با سر تایید کرد. مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونه‌ام کاشت _دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم. با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت . من هم روی صندلی ردیف اول نشستم. بهناز و دوقلوها از راه رسیدند. امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد. حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود. از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت _دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم. هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن می‌رفتند. دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند. با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند. جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند. عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند. به من که نزدیک شدند برخواستم _سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید. بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند. لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد. اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من  و یا عشوه هایی که برای بهراد می‌ریخت  تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !! آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍁گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم... 🍁نه که امروز بُوَد دیده من بر راهش از همان روز ازل منتظر منتظرم... تعجیل در فرج مولایمان صلوات روزتون امام زمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون شرح... عمود ۳۷ جاده نجف به کربلا...👆👆 هم اکنون ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂به لب رسیده مرا جان، چرا نمی آیی؟ رسیده عمر به پایان، چرا نمی آیی؟ 🍂سیاه چون شب تار است روز یارانت کجایی ای مه تابان، چرا نمی آیی؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات صبحتون امام زمانی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهنوش ما را تا خانه رساند و به خانه خودش برگشت. میخواستم به سمت سوییت بروم که مریم خانم دستم را گرفت _دلارام جان حالا که هردو تنها شدیم بهتره تو بیای و تو خونه ما زندگی کنی. تا بری وسایل ضروریت رو بیاری، من یکی از اتاق ها رو برات آماده می کنم. مگر میشد در این عالم زنی به مهربانی او پیدا کرد.بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم. _چشم. _ چشمت بی بلا عزیزم. به درخواست مریم خانم من به خانه آنها نقل مکان کردم تا هردو از تنهایی دربیاییم. وجود مریم خانم نعمتی بود که هرروز نثار جانم میشد. بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد، باران نم نم می بارید. امروز جمعه بود و دلم میخواست کمی قدم بزنم ، بدون توجه به گذشته و آینده نا معلومم!! زیر سماور را روشن کردم  و بساط صبحانه را آماده کردم. از این به بعد می،خواستم خودم برای مریم خانم صبحانه آماده کنم و مثل یک دختر خوب هوایش را داشته باشم. چای را دم کردم و لبه پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت، نشستم. به رقص قطرات باران بر روی شیشه چشم دوختم. _صبح بخیر دخترم. نگاهم را از پنجره کندم و به چهره مهربان مریم خانم دوختم _سلام صبح شماهم بخیر.بفرمایید صبحانه آماده است. لبخند مهربانی نثارم کرد _خداخیرت بده عزیزم، از وقتی همسرم فوت کرده اولین بارِ که کسی واسم صبحانه آماده کرده و من می خورم. اون خدابیامرز که زنده بود روزهای جمعه صبحانه و ناهار باخودش بود. چشمانش هنوز هم بعد این همه مدت وقتی از همسرش صحبت می کرد میدرخشید و عشق و دلتنگی را فریاد میزد. _خدابیامرزشون. _ممنونم عزیزم. نگاهی به آسمان ابری انداخت _چقدر هوا دلگیره امروز. اوهومی گفتم و چشم دوختم به بخار چای. بعد صبحانه مریم خانم به اتاقش برگشت و خودش را با مطالعه سرگرم کرد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم. با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست. شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی  حس کنجکاوی‌ام بکشم تا آرام بگیرد. گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم. با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند. یک میلیون بازدید کننده داشت. نگاهم کشیده شد روی تصاویرش! صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود. آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود. عکس خودش و بهراد! بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود. نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد. _کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم “نیما یوشیج” به بقیه عکس ها نگاه کردم. نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه  با میکاپ  و رژ قرمز بود و  البته عشوه های دخترانه! او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت. نگاهم میخکوب عکس بهراد شد . خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود. لبخند محجوبی برلب داشت. زیر عکس نوشته بود _کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویی جانا!!! حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود. بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه. کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!! آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟ از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود. بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته  و چند نفری هم او را نقد کرده بودند. بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت. خدا به داد بهراد غیرتی برسد! ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay