eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یاسیدنا ومولانا یارسول الله یا نبی الرحمة یا محمدمصطفی(ص) و یاسیدنا ومولانا یاکریم اهل بیت یا امام حسن مجتبی(ع) پیشاپیش رحلت پیامبر(ص)وشهادت امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد. @romankademazhabi 🏴
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر کسی به این باور برسد که غیر از "خدا " به کسی احتیاج ندارد خداوند هم او را به غیر خودش محتاج نخواهد کرد "شمس تبریزی" @romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ... خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم و همه چیز تمام می شد ... خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ... توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چهره اش هنوز گرفته بود ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم منظور ناگفته اش واضح بود چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها برای شروع دست مون یه کم بسته تره اما از ما حرکت ... از خدا برکت توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم کدورت پدر و مادر صالح برکت رو از زندگی آدم می بره اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم واقعا افتضاح بود ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ما رو هم ببر دور هم باشیم خون خونم رو می خورد یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... رفته بودیم خونه یکی از بچه ها بچه ها لپ تاپ آورده بودن شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... ااا ... پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری ... هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم اون لپ تاپ باباش رو برداشت همین طور آروم و رفاقتی خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد ... جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها وسط فعالیت های فرهنگی الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من مردش شده بودم مامان دوباره رفته بود تهران ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار رفتیم تو اتاق دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ با حالت خاصی یه نیم نگاهی بهم انداخت چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار ... قربانت دایی اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری پولش هم بی تعارف، مهم نیست - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ایده لپ تاپ دایی خوب بود اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه صداش کردم توی اتاق سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟ میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟گل از گلش شکفت جدی؟چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست رفیق هات رو بیار خونه در بست مردونه ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ‌eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت ... ولی ارزشش رو داشت اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت این یه قدم بود و اهداف بزرگ گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم سعی می کردم تا جایی که بشه مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم نماز مغرب تموم شده بود که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان مهران ... کامران بدجور زرد کرده سرم رو آوردم بالا ... واسه چی؟ هیچی اون روز برگشت گفت باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ الان که دید داشتی وضو می گرفتی بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...  خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ولی طبل تو خیالین حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون من با چشم های پر اشک، سجده نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس احدی رو ندارم که دستم رو بگیره کمکم کن بهم بگو کارم درسته بگو دارم جاده رو درست میرم رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود سر حرف رو باز کرد  راستی آقا مهران حرف هایی که اون روز می زدم همه اش چرت بود همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم چند لحظه مکث کردم ...  شما هم عین داداش خودم حرفت پیش ما امانته چه چرت چه راست یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد خداحافظی کرد و رفت سعید رفت تو من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود فقط یه سوال بود سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم تو هم از عمل من راضی هستی؟ بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد سید عظیم الشأن و بزرگواری مهمان منزل ما بودند تکیه داده به پشتی رو به روشون رحل قرآن رفتم و با ادب دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند سرم رو پایین انداختم من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم علم و هدایت از جانب خداست جمله تمام نشده از خواب پریدم همین طور نشسته صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد دل توی دلم نبود دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد رفتم حرم مستقیم دفتر سوالات شرعی  حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم باورم نمی شد داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
▪️زائری بارانی ام آقابدادم میرسی؟ ▪️گرچه آهو نيستم اما پراز دلتنگيم ▪️ضامن چشمان آهوها بدادم میرسی؟ ▪️من دخيل التماسم رابه چشمت بسته ام ▪️هشتمين دردانه زهرا بدادم 💫 @romankademazhabi 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 آب دهانم را با شدت فرو میدهم،گلویم خشڪ شدہ. نمیدانم توان مقابلہ شدن با سامان را دارم یا نہ اما احساس میڪنم مسئولیتے ست ڪہ بعد از روزبہ بہ دوش من افتادہ! با قدم هاے آرام خودم را مقابل اتاق مے رسانم،لبخند پر رنگے میزنم و نگاهم را بہ داخل اتاق مے دوزم. اتاق ڪوچڪے ڪہ تخت تڪ نفرہ و میز تحریر و ڪمد دیوارے ڪوچڪے فضایش را ڪامل اشغال ڪردہ! سامان پشت میز تحریر نشستہ،نگاہ بے رمق و متعجبش را بہ من مے دوزد. سریع مے گویم:سلام! نگاہ سرگردانش میان صورت و شڪم برآمدہ ام مے گردد! لبخندم را عمیق تر میڪنم:میتونم بیام تو؟ سریع سرش را تڪان میدهد،هنگامہ نگاهے بہ سامان مے اندازد و رو بہ من مے گوید:تا شما صحبت ڪنید منم یہ چیزے آمادہ ڪنم بخوریم! سپس از اتاق خارج میشود،نگاهم را در اطراف مے چرخانم. _میتونم بشینم؟! لبانش را از هم باز میڪند:بَ...بعلہ! بہ سمت تخت مے روم و مے نشینم،سامان نگاهے بہ ولیچرش مے اندازد اما چیزے نمے گوید. با ذوق نگاهش میڪنم چهرہ اش ڪمے تغییر ڪردہ،از آن حالت ڪم سن و سال بودن در آمدہ! شاید شبیہ بہ پسرے چهاردہ پانزدہ سالہ نباشد اما ڪم سن و سال هم دیدہ نمے شود. آخرین بار یڪ سال قبل دیدمش،با روزبہ بہ خانہ مان آمد و بعد از شام رفت. چشمان معصومش را بہ صورتم مے دوزد،اشڪ در چشمانش حلقہ زدہ! قلبم مے سوزد! سرفہ اے میڪنم و سعے میڪنم بغض بہ گلویم راہ پیدا نڪند‌. _خوبے؟! بے توجہ بہ سوالم مے گوید:خیل...خیلے...بے...معر...فتے! بہ زور ڪلمات را مے ڪشد،سرم را پایین مے اندازم. _میدونم! هرچے بگے حق دارے! چیزے نمے گوید،سر بلند میڪنم قطرہ ے اشڪے روے گونہ اش نشستہ. سوزش قلبم بیشتر میشود،نگاهم را از چشمانش مے دوزم و بہ گردنش مے دوزم‌. _منم حالم بد بود...مثل خودت! _دِ...دلم...خے...خیلے...براش...تنگ میشہ آیہ! بغض بہ گلویم راہ پیدا میڪند! _میفهمم! هین بلندے میڪشد و هق هق میڪند! بغضم را بہ زور قورت میدهم! _سامان! خواهش میڪنم گریہ نڪن! بے توجہ بہ حرفم قلبم را بیشتر آتش میزند! _فڪ...فڪر میڪردم...بعد از.‌.‌.بابا تو هستے! درماندہ مے گویم:میدونم سهل انگارے ڪردم اما باور ڪن حالم خیلے بد بود! خیلے! تو منو میفهمے مگہ نہ؟! معنے نبودن روزبہ رو میفهمے؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. _پس درڪم میڪنے! اشڪ هایش بند مے آیند،نفس راحتے میڪشم! با دلخورے نگاهش میڪنم:منم ازت خیلے ناراحتم سامان! با ترس نگاهم میڪند! چشمانش معصوم تر و مظلوم تر از همیشہ بہ نظر مے آیند! صورت نحیفش زرد بہ نظر مے رسد! _چرا؟! _چرا مدرسہ نمیرے؟! اخم میڪند و سڪوت! _با توام! با حرص مے گوید:دوس...دوس ندارم! خونسرد بہ چشمانش خیرہ میشوم:پس روزبہ چے؟! بہ نظرت اینطورے خوشحالہ؟! نگاہ بے رمقش را از چشمانم مے گیرد و بہ سمت موڪت سوق میدهد. _سامان! جوابمو‌ نمیدے؟ چیزے نمے گوید،نفس عمیقے میڪشم و سرم را تڪان میدهم. _فڪر میڪردم بعد از روزبہ بشہ روت حساب باز ڪرد! بشہ بهت دل خوش بود! نگاهش را از موڪت مے گیرد اما بہ صورتم نگاہ نمے ڪند! لبخند میزنم:فڪر میڪردم خواستہ هاے روزبہ برات مهمہ! فڪر میڪردم مثل پدرت دوستش دارے! اما انگار نہ! سریع نگاہ تیزش را حوالہ ے چشمانم میڪند و صدایش ڪمے بالا مے رود! _او...اون...بابامہ! چنان ڪوبندہ این جملہ را مے گوید ڪہ چند ثانیہ سڪوت میڪنم. بعد از چند لحظہ بہ خودم مے آیم و محڪم مے گویم:پس براش پسر خوبے باش! صدایش بغض آلود میشود،دستان نحیفش مے لرزند. _وقتے...وقتے...نیس! بے اختیار مے پرسم:تو باور دارے دیگہ روزبہ نیست؟! گیج نگاهم میڪند،صدایم ڪمے مے لرزد:اون توے قلب ما زندہ ست! چندبار پشت سر هم پلڪ میزند:دُ...دُر...ستہ! لبخندم تلخ میشود:پس براے ما حضور دارہ! بہ خواستہ هاش احترام میذاریم! متفڪر سرش را خم میڪند و چیزے نمے گوید. تا همین جا ڪافیست! بهتر است بیشتر از پیش نروم تا خوب فڪر ڪند. زیر لب یاعلے اے مے گویم و از روے تخت بلند میشوم‌. سرش را بلند میڪند،دلهرہ در چشمانش موج میزند. _ڪُ...ڪجا؟! چادرم را روے سرم مرتب میڪنم:دیگہ مزاحم نشم! بازم میام بهت سر میزنم! انگشت اشارہ ام را بہ سمتش مے گیرم. _ اگہ دفعہ ے بعد تو همین وضعیت باشے ڪلاهمون میرہ تو هم! بے توجہ بہ حرفم مے گوید:میشه‌... هنوز صحبت ڪردن برایش سخت است،اما لڪنتش خیلے بهترہ شدہ! بعد از چند ثانیہ مڪث ادامہ میدهد:بیشتر بمونے؟! لبخند مهربانے نثارش میڪنم:حتما عزیزم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 لبانش بہ خندہ باز میشوند،از آن خندہ هایے ڪہ گونہ هایش را گل مے اندازند و چشمانش را برق! تقہ اے بہ در میخورد و هنگامہ وارد میشود،ڪنجڪاو نگاهش را میان من و سامان مے چرخاند. _عصرونہ آمادہ ڪردم! سامان سریع مے گوید:ما...مان! سپس با انگشت بہ ویلچرش اشارہ میڪند،هنگامہ سریع بہ سمت ویلچر مے رود‌. ویلچر را نزدیڪ صندلے مے آورد و در یڪ حرڪت سامان را از روے صندلے بلند میڪند. تن لاغر سامان میان دستانش جاے میگیرد،نفس زنان سامان را روے ویلچر مے نشاند. سامان با خجالت سرش را پایین مے اندازد،بہ سمتش میروم و دستہ هاے ویلچرش را مے گیرم. همانطور ڪہ ویلچر را هل میدهم مے پرسم:خب برنامہ ت چیہ؟! هنگامہ با تشویش لبش را مے گزد،در را ڪامل باز میڪند تا عبور ڪنیم‌. وارد پذیرایے میشویم،سامان آرام مے گوید:در...س... میخونم! _چطورے میخواے امسالو جبران ڪنے؟! سڪوت میڪند،هنگامہ لبخندے از سر رضایت میزند و بہ سمت آشپزخانہ مے رود:املت درست ڪردم. دوست دارید؟ سامان انقدر املت دوست دارہ ڪہ صبحونہ و ناهار و شام بهش املت بدے صداش درنمیاد! _بلہ! افتادید تو زحمت! وارد آشپزخانہ مے شویم،میز غذاخورے اے با دو صندلے وسط آشپزخانہ ے ڪوچڪ قرار دارد. سامان را بہ سمت بالا میبرم،ویلچرش را بالاے میز میگذارم. یڪے از صندلے ها را عقب میڪشم و مے نشینم. هنگامہ سریع سبد نان و سبزے خوردن را روے میز میگذارد. سپس مشغول ڪشیدن املت میشود‌. نگاهم روے سبد نان ثابت ماندہ ڪہ صداے سامان باعث میشود بہ سمتش سر برگردانم. _ڪِے...بہ...بہ...دنیا مے...یاد؟ چند ثانیہ متعجب نگاهش میڪنم ڪہ با چشمانش بہ شڪمم اشارہ میڪند! لبخند ڪم رنگے میزنم:دو هفتہ دیگہ! سرش را مظلوم خم میڪند:مے...میتونم...بَ...برادرش باشم؟ لبخندم عمیق تر میشود:هستے! لبخند عمیقے میزند و سرش را خم میڪند،هنگامہ پیش دستے اے پر از املت مقابلم مے گذارد و لبخند تصنعے اے نثارم میڪند. همانطور ڪہ روے صندلے مے نشیند مے گوید:شام چے دوست دارید درست ڪنم؟ سریع مے گویم:ممنون ولے باید سریع برگردم. صداے سامان بلند میشود:بمون! مهربان نگاهش میڪنم:قول میدم تند تند بهت سر بزنم. این روزا یڪم سرم شلوغہ! لبانش را ڪج میڪند و دیگر حرفے نمیزند. مشغول خوردن عصرانہ میشویم،همانطور ڪہ لقمہ ے ڪوچڪے مے گیرم نگاهے بہ سامان مے اندازم ڪہ از دست هنگامہ لقمہ مے گیرد. یاد اولین بارے ڪہ سامان را دیدم و روزبہ با حوصلہ و لذت غذایش را مے داد مے افتم. نگاهم را بہ سمت دیگرے سوق میدهم،حتم دارم خاطرات مرا خواهند ڪشت...! ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ بعد از خوردن عصرانہ و ڪمے صحبت با سامان و هنگامہ،خداحافظے میڪنم و بہ سمت خانہ راہ مے افتم‌. همین ڪہ از خانہ ے هنگامہ خارج میشوم،موبایلم را از ڪیفم بیرون مے آورم و شمارہ ے فرزاد را مے گیرم. مردد موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و پیادہ راہ مے افتم. بوق پنجم ڪہ میخورد صداے فرزاد در گوشم مے پیچد. _بلہ؟! سرفہ اے میڪنم و آرام مے گویم:سلام! _سلام! حالتون خوبہ؟! _ممنون شما خوبید؟! در صدایش ڪمے استرس موج میزند! _ممنون خوبم! با من امرے دارید؟ لبم را بہ دندان مے گیرم و چند ثانیہ مڪث میڪنم. صدایش نگران میشود:الو! آیہ خانم! سریع جواب میدهم:صداتونو دارم! میخواستم سر فرصت راجع بہ سامان باهاتون صحبت میڪنم. با تعجب مے پرسد:سامان؟! _بلہ! پسر خوندہ ے روزبہ! _آهان! مشڪلے پیش اومدہ؟ نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم. _یہ لحظہ گوشے! موبایل را از گوشم جدا میڪنم. با احتیاط از خیابان رد میشوم،نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم. دوبارہ موبایل را نزدیڪ گوشم مے برم:حال سامان خوب نیست! منظورم از نظر روحیہ! جدے مے گوید:خب! مردد لب میزنم:بعد از... بعد از... مرگ روزبہ خیلے بہ هم ریختہ. از خونہ بیرون نمیرہ،ڪم اشتها شدہ. نیاز دارہ بہ این ڪہ یڪے جاے روزبہ رو براش پر ڪنہ. چیزے نمے گوید،اتوبوسے جلوے پایم ترمز میڪند. با عجلہ سوار اتوبوس میشوم و نردہ ے ڪنار دستم را مے گیرم. _حواسم بهش هست اما من نمیتونم جاے پدرو براش پر ڪنم! روزبہ براش پدر بودہ،سامان بہ یڪے مثل روزبہ احتیاج دارہ. _شما باهاش در ارتباطید؟ دختر جوانے از روے صندلے بلند میشود و با لبخند مے گوید:بیا بشین عزیزم! لبخند گرمے نثارش میڪنم و موبایل را ڪمے از گوشم فاصلہ میدهم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 صدایش رنگ مهربانے میگیرد:ممنون از توجهتون. لازمہ یڪم فڪر ڪنم و بیشتر راجع بهش صحبت ڪنیم! سریع مے گویم:حتما! _اگہ ڪارے پیش اومد یا هر زمان احساس ڪردید ڪمڪے از دستم برمیاد حتما باهام تماس بگیرید! آرام مے گویم:چشم! بہ بابا محسن و سمانہ جون سلام برسونید! _بزرگے تونو میرسونم،شما هم بہ خانوادہ سلام برسونید. میخواهد خداحافظے ڪند ڪہ بے اختیار صدایش میزنم:آقا فرزاد! چند ثانیہ مڪث میڪند و سپس مے گوید:بلہ؟! نگاهم را بہ خیابان شلوغ مے دوزم. _من...هنوز منتظرم ڪہ بهم خبراے خوب بدید! منتظرم چیزایے ڪہ میخواستید بهم بگیدو بگید! با جملہ اش تنم یخ مے بندد! _چیز مهمے نبود! یہ سرے حرفا راجع بہ گذشتہ ڪہ بہ نظرم دیگہ لزومے ندارہ راجع بهشون صحبت ڪنیم! متعجب مے پرسم:مطمئنید؟! محڪم مے گوید:بلہ! امرے ندارید؟ شوڪہ لب میزنم:عرضے نیست! خدانگهدار! _خداحافظ! نفس عمیقے میڪشم و موبایل را در دستم محڪم مے فشارم! چند ثانیہ نگذشتہ موبایلم زنگ‌ میخورد،سریع بہ نام تماس گیرندہ خیرہ میشوم.نام دڪتر همتے روے صفحہ نقش بستہ. بے حوصلہ جواب میدهم:جانم خانم دڪتر؟ صدایش گرم و گیراست! _سلام آیہ جان خوبے؟ با شنیدن صدایش ڪمے آرام مے شوم. _ممنون خوبم! شما خوبید؟ _شڪر عزیزم! تماس گرفتم ڪہ بگم این آخرین تماس امسال ماست. جلسات بعدے تلفنے رو از روز پنجم عید شروع میڪنیم. _چشم! _حالت بهتر شدہ؟ تمرینا رو انجام میدے؟ _بلہ! یعنے آروم تر شدم! مشتاق مے پرسد:یعنے چے؟ _تغییرے تو حالم و ناراحتیام احساس نمیڪنم،اما مثل سابق بے قرار نیستم! همونطور ڪہ گفتید خاطراتے ڪہ مهم بودن و یادم میاد،راجع بہ خودم و خانوادہ م و هادے با جزئیات تو یہ دفتر نوشتم‌‌. _نخوندیش ڪہ؟ سریع مے گویم:نہ! _آفرین! لطفا تا زمانے ڪہ نوشتن خاطرات تموم نشدہ بہ هیچ عنوان نخونش! _چشم! _چشمات سلامت! حالا دوست دارم تا روز پنجم فروردین ماہ ڪہ باهات تماس مے گیرم دفتر خاطرات رو تموم ڪنے! یعنے تا بہ امروزت! امروزے ڪہ چند ماهہ روزبہ نیست! همہ ے حس و حالت رو برام بنویس! همہ رو! مردد مے گویم:برام سختہ! _چے عزیزم؟! صدایم مے لرزد:ڪہ روزبہ رو تموم ڪنم! _اگہ الان از قید خاطرات آزاد نشے بعدا برات خیلے سخت تر میشہ! خیلے! ما نمیخوایم آیہ با گذشتہ و عذاب وجدان زندگے ڪنہ و مادرے ڪنہ! میخوایم ڪہ آیندہ رو خوب بسازہ! قرار نیست روزبہ رو تموم ڪنے! قرارہ از بند گذشتہ آزاد بشے و این مستلزم بہ اینه ڪہ خودت بخواے! _میدونم! _پس براش تلاش ڪن! اول بخاطر خودت و بعد بخاطرہ پسرت! _سعے م رو میڪنم! محڪم مے گوید:میدونم از پسش برمیام! لبخند میزنم:امیدوارم ڪہ بتونم! _میتونے! یہ سوال ازت مے پرسم با دقت بهم جواب بدہ! سڪوت میڪنم،چند ثانیہ بعد مے پرسد:این روزا چقدر بہ هادے فڪر میڪنے؟ هادے برات چہ جایگاهے دارہ؟ ڪمے فڪر میڪنم،بعد از یڪ دقیقہ جواب میدهم:شاید یڪ ماهے بشہ ڪہ اصلا بہ هادے فڪر نڪردم! _خب! _اوایل مرگ روزبہ،خیلے بہ هادے فڪر میڪردم! خیلے حسرت نبودنش رو میخوردم! یعنے... یعنے از قصد اینطورے میڪردم! _یعنے چے؟! سرم را پایین مے اندازم،حتم دارم گونہ هایم از شرم سرخ شدہ اند! _بخاطرہ لجبازے با روزبہ! از هادے بدش مے اومد! _یعنے یہ جورایے میخواستے از روحش هم انتقام بگیرے؟! _فڪر ڪنم! _الان چے؟! _الان حتم دارم هادے اولین مردے بودہ ڪہ بهش علاقہ پیدا ڪردم اما فقط دوستش داشتم! دیگہ برام حسرت نیست! الان برام یہ خاطرہ ے خوبہ! یہ دوست قدیمے! یہ انسان شریف! همین! نمیتونم دیگہ بہ این فڪر ڪنم ڪہ ڪاش بود و زندگیمو باهاش مے ساختم! جایگاهش تو قلب و ذهنم بہ عنوان یہ خاطرہ ے خوب و سخت محفوظہ اما... _اما چے؟! _اما دیگہ بہ غیر از روزبہ هیچڪس نمیتونہ روح و قلبمو عاشقانہ تصاحب ڪنہ! _حتے هادے؟! محڪم مے گویم:حتے هادے! _مطمئنے آیہ؟ مطمئنے هادے دیگہ فقط برات یہ خاطرہ و دوستہ؟ _مطمئنم! _خوبہ! خیلے خوبہ! نصف راهو اومدے دختر! تا بہ این جا بزرگترین چیزے ڪہ روحیہ تو،توے این چند سال تحت تاثیر و ضعف قرار دادہ بود،همین مسئلہ بود! این ڪہ با نبودن و جایگاہ هادے ڪنار نیومدہ بودے! صدایش رنگ اطمینان مے گیرد:حالا مطمئنم خیلے زود میتونے از گذشتہ دل بڪنے و رو آیندہ ت تاثیر نداشتہ باشہ! پیشاپیش سال نو رو بهت تبریڪ میگم! ڪارے ندارے؟ لبخند میزنم:متشڪرم! ان شاء اللہ سال خوبے داشتہ باشید! فعلا خدافظے! _ممنون عزیزم! خدانگهدار! نفس راحتے میڪشم و تماس را قطع میڪنم. دستم را شڪمم میگذارم و آرام زمزمہ میڪنم:قصہ ے مام دارہ بہ سر میرسہ...! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام طاعات وعبادات و عزداریهای همه شما عزیزان قبول درگه حق ازهمگی یه خواهش دارم برام دعا کنید خیلی احتیاج به دعای شما دارم چندساله یه حاجت دارم ازتون عاجزانه تقاضا میکنم برام دعا کنید ان شاءالله همگی حاجت روا بشین حاجت منم براورده شه 🙏