eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
5_505941233298833411.mp3
15.29M
✅توضیح کامل قانون جذب (مهم) ✅کسانی که از قانون جذب اطلاعی ندارند اينو حتماگوش بدن چند بار مفهوم قانون جذب رو بدونن ✅خیلی مهمه نشردهید http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
" 10 ﺟﻤله ﻗﺎﺑﻞ ﺗأﻣﻞ " 1 - باﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ ! ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ! " ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ! " 2 - ﺍﻧﺴــﺎﻧﻬﺎﻯ ﺑــﺰﺭﮒ ، ﺩﻭ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻧـــﺪ ! ﺩﻟـﻰ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻰ ﮐﺸـــﺪ ﻭ ﭘﻨﻬـﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟـﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭ ﺁﺷﮑـﺎﺭ ﺍﺳﺖ ! 3 - ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺁﻫﻮ ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻫﻮﻫﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ! ﭼﻮﻥ: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ! ﭘﺲ: " هدف ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﺳﺖ " 4 - نعره ﻫﯿﭻ ﺷﯿﺮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﺮﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ! 5 - ﯾﮏ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺷﻤﻊ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﺵ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ ! 6 - ﻣﺸﮑﻞ ﻓﮑﺮ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺸﺎﻥ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ ! 7 - کاش به جای اینکه دستی بالای دست بود ، دستی توی دست بود ! 8 - شیر هم که باشی ... جلو جماعت گاو کم میاوری ! 9 - اگر تمام شب را در حسرت خورشید گریه کنی فقط خود را از لذت دیدار ستاره ها محروم کرده ای 10 - و اما اخر اینکه خدایا حرف دل هیچ کس را بغض نکن یادمان باشد با شکستن پای دیگران ، ما بهتر راه نخواهیم رفت. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 .
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خدایا ،،،،،، من چیزی نمی بینم ، آینده پنهان است. ولی آسوده ام ؛ چون تو را می بینم و تو همه چیز را پروردگارا ،،،،، امشب برای همه دوستانم ، عشق حقیقی ،،،،، سلامتی ،،،،،،، آرامش ،،،،،، و نیکبختی ،،،،، آرزو دارم. خدایا عطا کن به آنان هرآنچه برایشان خیر است و دلشان را لبریز کن از شادی و لبانشان را با گل لبخند شکوفا کن. آمین ای مهرباترین مهربانان... شب خوبی داشته باشید 🌙 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااام دوستان همراهم ❤️❤️هرروز زحمت میکشم . برای جمع اوری مطالب متنوع و رمانهای مذهبی برای ویرایش انها کلی وقت میذارم بیشتر وقتم صرف کانال میشه تا شما از خوندن مطالب و رمانها لذت ببرین شاالله که کانال مورد پسند ورضایت شما واقع بشه واز مطالبش بیشترین استفاده رو ببرین خواهشی که از شما دارم #فورواردی،برای کانال انجام بدید ❤️ثواب دارد اجرتون با خودخدا من هم دعاگوی همگی هستم و ادامه فعالیت کانال در دست شماست .... بیصبرانه منتظر همکاری یکایک شما عزیزان و سروران گلم هستم 🌹🌷💐
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااام امروز شنبه:97/11/6 امروز یکی از اون روزای ناب خداست که من عالیم . امروز یه روز زمستانی شیرینه که من دوباره تو هوای خنکش نفس میکشم و روزم رو آغاز میکنم . امروز هم یکی از اون روزای حیرت انگیز خداست که معجزه پس از معجزه رخ میده و شگفتیها انتظارمو میکشه . امروز هم لبخند میزنم , سپاسگزاری میکنم , به انسانها عشق میورزم و صداقت پیشه میکنم . امروز منتظر غیر منتظره های عالی هستم . امروز را عاشقانه زندگی میکنم , پر انرژی , پر تلاش و پر شکوه , نه برای فردا , بلکه برای امروز و اکنون شگفت انگیزم .صبحتون بخیروشادی عزیزان روزتون پر از انرژیهای مثبت🌹🌹 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🔴 جــمــلــه تــاڪــیــدے امــروزمــون چــیــه؟ من انــســانــے شــاد ،آرام ،ســالــم ،تــوانــگــر و مــوفــق هســتــم.خــداے مــهربــانــم ،شــڪــر . 🙏☺️🙏☺️🙏☺️🙏☺️🙏☺️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣در مدتی که در این دنیا هستید به معنای واقعی کلمه زندگی کنید. تكرار مي كنم : "زندگي كنيد....." هر چیزی را تجربه کنید. مراقب خودتان و دوستانتان باشید. خوش بگذرانید، دیوانگی کنید، عجیب باشید. موقعیت یادگیری از شکست هایتان را از دستت ندهید. دلیل مشکل را پیدا کنید واز بین ببریدش. سعی نکنید کامل باشید!!! اصلا ، اصلا ! فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت. يك انسانِ عالي خوشبخت زيبا... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 .
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
3.52M
پس‌انداز کنید تا بتوانید از آن در آینده استفاده کنید و به عنوان یک هدف در نظر بگیرید. باهم بشنویم...🌱 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 تغییر و تحول در زندگی را با ما ودر کانال ما تجربه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
☑️ داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت ششم موقع رفتن پکربودم سیدصبح زودازخونه بیر
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت هفتم چندروزی ازاومدنم می گذشت ساراهم بلاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت دادقرارشدبعدازچهلم سیدهاشم مراسم نامزدی روبگیرن.عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالامی رفت مدام تعریفشون رو می کرد.وسط حرفهاش منومخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی بایدنصیبم بشه، دیگه نمی دونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچ کدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!. انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم بیشترمعنی دعاهارومی خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بودکلی غلط داشتم.دوراسم دعای کمیل،توسل،وزیارت عاشوراخط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم روبیشترمی کرد. ازاینترنت این دعاهارودانلودکردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی هارومی خوندم بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه هاخونده میشد. اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اماحالاقدرش روبیشترمی دونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه می خوندم واشک می ریختم. برای خودم هم عجیب بوداین یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد.انگارهمه دنیام این کتاب بود. سیدنهال عشق روتودلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزدوبزرگترمی شد. این تغییرات کم کم تودرونم شکل می گرفت وکسی متوجه تحولم نمی شد البته ظاهرم هنوزمثل سابق بود همون تیپ وارایش روداشتم ولی موهام روکمتربیرون می ریختم ودیگه دورشونه هام پخش نمی کردم چون چهره سیدمقابلم نقش می بست حتی توخیال هم ازش حساب می بردم.ازوقتی که نمازخوندن روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بودتواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درموردنماز سرچ می کردم خیلی زودیادگرفتم واطلاعاتم بیشترشد ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود! چهلم اقاهاشم نزدیک بودوقتی فهمیدم بابام هم می خوادتومراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد_چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکرلباس باشی.نه ختم!.همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود. بایدراضیش می کردم تااین دل بی قرارم اروم میشد. بین وسایل کلیدی که می خواستم روپیداکردم توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود،درکمدروبازکردم بیشترپارچه هاقدیمی وقیمتی بود امابلاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلااورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کردولی بی استفاده موند فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادربپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادرروامتحان کنم هنوزنرفته کلی استرس داشتم. به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمی کردم واینکه چطورزندگیم زیروروشد.اولش می گفتم این احساس وهیجان خیلی زودفروکش می کنه اماروزبه روزبیشترشد، به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد_میشه قبل ازمسجدبریم حرم شایدبرگشتنی وقت نشه. ادامه دارد. کپی فقط باذکرنام نویسنده آزاد میباشد 🔴کپی با ذکر صلوات🔴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت هشتم _چشم باباجان هرچی توبگی. خم شدم وصورتش روبوسیدم بالبخندگفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه.مثل خودش تکرارکردم_چشم باباجان هرچی توبگی.هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود.. چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کردبلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم.مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکرباورکردوپیگیرنشد. بادل سیرزیارت کردم وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم. بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشدباچادرتوماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کردازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت.. نفس عمیقی کشیدم وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری می کرد لرزش دستام رونمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چندسال پیش باسارادرموردش حرف میزدیم ومی خندیدیم اماحالا فکرموبه خودش مشغول کرده بود پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتادحیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت!ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد.... اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد.خوب نمی تونست نفس بکشه.یکی ازخانم هاگفت:_به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست.بدون هیچ حرفی بلندشدم. نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتررفتم تاازکسی بخوام صداش کنه._شمااینجاچی کارمی کنید!!.به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که می خواست بیرون بیادباتشرگفت:_بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه.باشرمساری کناررفتم. _دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کردمن بخاطرلحن بدشون عذرخواهی می کنم!. شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاص ترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم. _درضمن چادرخیلی بهتون میاد!. باورم نمی شدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضورمن اون هم مقابل دوست واشنامعذبش کرده بود بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پریدوباعجله به سمتشون رفت کمکش کردیم توماشین نشست نمی دونستم چی کارکنم برم یانه که سیدمنوازبلاتکلیفی دراورد _اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید.منم ازخداخواسته قبول کردم. تواورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد. فضای بیمارستان حالم روبدمی کرد به محوطه حیاط رفتم وروی صندلی نشستم تازه یادبابام افتادم حتماتاالان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تازودخودش روبرسونه. کتابم روازکیفم دراوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورابود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم _ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردیدقبله ست. تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومدازکجافهید چه دعایی رومی خونم ؟به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کارروکردم وسرم روپایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشوراروخوند. بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست. بابام که اومدنیم ساعت بیشترتوبیمارستان نموندیم خداروشکرخطررفع شده بودوخیال ماهم راحت شد موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوابیارن .کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبودولی هنوزهمون غروروحیاروداشت. تاخواستم سواربشم بابام eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ادامه دارد 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت:نهم گفت:_توچراهنوزچادرسرته؟.چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم_توماشین درمیارم._یعنی چی معلوم هست چت شده؟.به سمتم اومدوچادرروبرداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم.روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زاربزنم . توفضای مجازی بایه دخترمذهبی اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم.ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم واینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!نوشته هاش دل غمگینم رواروم می کردوبرام جدیدوجالب بود (_خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره باخودش وحجاب اشنات کرده،امادرموردچادربایدبدونی چراسرمی کنی.اگه فقط بخاطراونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!.تواین زمینه به عشق بالاترفکرکن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه برای خداباشه حتی شکست عشقی هم نمی تونه توروازحجاب دورکنه.بیشترتحقیق کن تودنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت وامدکن تاجواب سوالات روپیداکنی،چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره..) پیام های مختلفی برام می فرستاد کلی کتاب بهم معرفی کرد یاادرس سایتی رومی فرستادتادانلودکنم... دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود باچیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدودکردم مخصوصامجازی که گروه های مختلط داشتم. گیتاری که عاشقش بودم روتوانباری گذاشتم به قول بهارهمین دوست جدیدم بایدازمنیت وعلاقه های پوچ دل می کندم تاراه درست برام همواربشه. ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود.بهارپایگاه بسیج روبهم پیشنهاد داد.تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورترپایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمی خواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم یک هفته ای ازثبت نامم می گذشت موقعی که رفتم فکرنمی کردم اینقدربرخوردخوبی داشته باشند.مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون روباشلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم. هفته ای دوبارجلسه داشتند چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود.همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته می کردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد. نامزدی سارانزدیک بود مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت:_خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!. فقط به لبخنداکتفاکردم دیگه این چیزهامنوسرذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم.حس می کردم این کارم خیانت به سیدمحسوب میشه بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال شیک ورسمی پیدامی شد... ادامه دارد... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay کپی فقط بانام نویسنده آزادمی باشد 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
هدایت شده از رمان آیه های جنون
1_28128904.pdf
3.16M
پی دی اف رمان جانم میرود eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay