eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای پاک کردن ریشه افکار منفی (عصبانیت، ترس، تردید، تنفر و …) وارد عمل شوید. هر فکر منفی را با یک فکر مثبت جایگزین کنید. ممکن است در آن لحظه خیلی حس خوبی نداشته باشید اما وقتی به چیزهای خوب فکر کنید مطمئناً حالتان بهتر خواهد شد. به همه نعمت‌هایی که در زندگی به شما داده شده فکر کنید زیرا بااین‌که ممکن است گاهی همه چیز به هم بریزد و اوضاع چندان مطلوب نباشد، اما آینده سرشار از امید است. لبخند بزنید و احساسات و افکار منفی را درون خود نگه ندارید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ خدایا ای مهربانترین! ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍیم ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﯼ ﺭﺥ میدهد، مرﺍ غمگین میکند،اماﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشوم ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ،ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﻧﻬﻔﺘﻪﺳﺖ ﮐﻪ تو ﺩﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪﺑﻨدی ﺗﻠﺦ ﺑﻪ من ﻫﺪﯾﻪ میدهی... صلاح را تنها تو میدانی و لاغیر... من ﻣﻄﻤﺌﻦ هستم: "ﺳﺎﻗﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﯾﺰﺩ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺍﻭﺳﺖ..." ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﮏ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ من ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺑﻬﺘﺮین ست.ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺸﺎﻧﺪﯼ... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
روزت مبارک مادر.mp3
20.41M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به نامِ پروردگارِ مهربانمان قدم به امروز گذاشتیم و هزاران سپاس بابت این موهبتِ بی نظیر مهرگسترم سپاسگزار مهربانی‌ات هستم روزی دیگر به من فرصت زندگی دادی❤️ به شکرانه‌ی این نعمت امروزم را عالیتر از هر روز زندگی می‌کنم غیبت نمیکنم، غر هم نمیزنم و روزم‌را مُزیّن به شکرگزاری میکنم من به خودم قول میدهم به گذشته ام سفر نکنم و غمها و اتفاقهای بد گذشته را مرور نکنم من نسبت به این موضوع خودم را متعهد میکنم و از هر لحظه‌ی امروزم لذتی بی حد می‌برم😍😊 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
6.33M
امکان ندارد که سرنوشت شما با موانع، نا امیدی و شکست بد متوقف شود زیرا خداوند است که کلام پایانی را خواهد گفت. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
👤 #مردی_در_آینه 💥#قسمت_صد_وشانزده_ظهور💥 برگشتم سمت مرتضي ... که حالا دقيق تر از هميشه داشت به
👤 💥💥 نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ... ـ تو اولين کسي هستي که قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري مي کنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش دچار ترديد شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ... نشستم کنارش ... قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي که به پيامبر پيدا کردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و ذهن_ماست ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش برسم ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ... ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت کني برگشتم ... و رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ... شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ... کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر فرزندانش به دنيا اومده ... اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي کرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ... کدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ... تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ... ✍ . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
👤 💥💥 با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت 2 بودو قطعا مرتضي پشت در ... با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور که دويدم توي راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي کفش ... خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام کشيدم و رفتيم توي اتاق ... ـ نهار خوردي؟ ... مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... کيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز کرد ... يه کادو بود ... ـ هديه من به شما ... با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ... همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من بااختيار داشتم بهشون نگاه مي کردم ... توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو کنترل کرد ... ـ کي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ... ـ صبح ... دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ... ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ... نگاهم برگشت روي مرتضي که حالا داشت متعجب بهم نگاه مي کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت پرده چشم هاش فرياد مي کشيد ... نگاهم برگشت روی دنيل و به کل موضوع رو عوض کردم ... ـ بريم رستوران ... شما رو که نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ... دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ... ـ بفرماييد ... از بزرگواري اين مرد خجالت کشيدم ... طوري با من برخورد مي کرد که شايسته اين احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ... چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تکان دادم ... ـ بعد از شما ... چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز کرد و موضوع ديشب رو وسط کشيد ... ـ تونستي دوستي رو که مي گفتي پيدا کني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نکني شب سختي بهت بگذره ... نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ... ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا کرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام کنيم ... مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به کمک عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ... ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد کرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق کنم ... لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شکل گرفت ... اونقدر عميق که حس کردم تمام ناراحتي هايي که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصي براي لحظات کوتاهي به من نگاه کرد و ديگه هيچي نگفت ... مرتضي هم که فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ... ✍ . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
👤 💥💥 خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ... ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي احترام به يک اولي الامر به حرم قدم بزارم ... مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ... کشيدمش کنار ... ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نياز به حمايت اونها دارم براي اينکه بتونم حرکت با بينش روح رو ياد بگيرم ... دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ... و از جهت ديگه، حرکت من بايد باآگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور که حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي کردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي کشيد ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ... من اراده محکم و غير قابل شکستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شکل گرفته بود ... و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب کردن اين بنيان چند ده ساله کار راحتي نبود ... به خصوص که مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبردهمه جانبه، جنگي نبود که به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ... ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور که تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و همون طور که اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ... من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... که اينجام تا بنيان_وجودم رو ازابتدا بچينم ... و مي دونم که اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شکي تا لحظات ديگه به من حمله مي کنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنايي رو که در پي آغاز کردنش اينجام آلوده کنن ... چشم هام رو باز کردم و به ايوان آينه خيره شدم ... ـ پس قلب و ذهنمرو به شما مي سپارم ... اونها رو حفظ کنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري کنيد ... و به من يادبديد هر چيزي رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل کنم ... قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا کردم ... صفحات يکي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شکل مي گرفت اما اين بار هيچ کدوم از باب شک و ترديد نبود ... شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمي شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ... بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم که حس کردم يه نفر کنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي کنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود که با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ... ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات کنم ... ـ به اين زودي برگشتيد؟ ... خنده اش گرفت ... ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور کم نشستي که چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر که نور بيشتري روي صفحه باشه ... بدجور جا خوردم ... سريع به ساعت مچيم نگاه کردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ... ـ چه همه پيش رفتي ... نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ... ـ روي بعضي از آيات خيلي فکر کردم ...دفعه بعدي که بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست کنم ... چند لحظه مکث کردم ... ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ... ـ مي خواي جايي ببرمت؟ .. با شرمندگي دستي پشت گردنم کشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ... ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ... با صداي نسبتا آرامي خنديد و محکم زد روي شونه ام ... ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ... ✍ . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "تـوانایـی «نـه» گفتـن..." 🍃 وقتی کسی تقاضایی دارد وشما قلباً راضی به بله گفتن نیستید؛ باید بتوانید نه بگویید. زیرا... 👈 احساستان با عملتان باید یکی باشد تا نتیجه خوب برای طرف مقابل داشته باشد‌‌... 👈شما بیشتر از هر کس دیگری برای خودتان اهمیت قائل شوید و خودتان را دوست داشته باشید. این به معنی خودبینی نیست... 👈 اگر دیگران را دوست دارید باید صادق باشید و روی مدار صداقت باشید.. 👈 رودرواسی و بله گفتن اجباری باعث بروز بیماری‌های: استرس، عصبانیت، فشار عصبی می‌شود. ✅ اگر سلامتی خود را دوست دارید تمرین کنید که «نـه» را به راحتی بگویید... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ #تمرین عشق و مهرورزی با عششششق تکرار کن دوست خیلی خوبم «امروز قلبم آرام است و باامید به خدا به سمت اهدافم حرکت می کنم و میدانم باران رحمت وفراوانی بر سرم نازل می شود وهمه چیز دگرگون می گردد من با کائنات دوستم😍 هر انچه خوبیست به سوی من می اید قلبت تصور کن پر عشق پر محبته و همه عشق ها و محبت هارو جذب میکنه تصور کن دوست من خداوندا سپاسگزارم» این تمرین چندین بار زمزمه کن و انجام بده بینظیره دوست من اثراتش عالیه🙏❤️ و خدارو شکر کن دنبال نعمتهایی که خدای مهربون بخشیده باشیم و شکر کنیم بعد تازه متوجه میشیم چقدر نعمت داریم #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆