هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نامِ نامیِ خداوند امروزمان را شروع میکنیم
به نام او که مهربان و مهرگستر است😊💚
خدا را هزاران بار سپاس که امروز به ما فرصت زندگی را داد 🙏💚
امید دارم ما هم به شکرانهی این هدیهی بسیار ارزشمند قدردان هر لحظهی امروزمان باشیم❤️🙏
امروز را با نام زیبای 💚المُصَوّر💚 شروع میکنم و عبارت تاکیدی امروز این نامِ خاص خداوند هست
💚المصور💚
💚نگارگر، صورتگر💚
خدایی که از هیچ، جهانی به این زیبایی رو ساخته، آرزوهای ما و برآوردنشون براش سخت نیست، چیزی که باعث شده ما به آرزوهامون نرسیم ذهن محدود خود ما هست، خدایمان را باور کنیم
خودمان را باور کنیم
ای مصور آرزوهایم را به تو میسپارم😍
امروز ۳ تا از آرزوهاتو در نظر بگیر کهبهشون رسیدی، فکر کن اون لحظه چه حس و حالی داری😍
به کی اول خبرشو میدی؟
دوست داری چطوری برآورده بشن؟
در مورد آرزوهات امروز کامل و مفصل بنویس، امروز روی کاغذ صورتگر آرزوهات باش♂♀
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هیچکس تا به امروز، با اگر و اما و شاید به خواستههایش نرسیده است.
اگر واقعا خواهان موفقیت هستید باید سلطان "بایدها" باشید، نه بنده "شایدها"
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
تازندگی هست-امیدهم هست.mp3
5.09M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #چهل_وچهار بازم چیزی نگفتم که گفت: _میشه قدم بزنیم😒 بلن
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وپنج
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟😊
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،🙈☺️
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم،
میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!😊
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!😊
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:😢
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،
باور نمی کردم،😭عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،💗😢
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته،
گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده🕚 میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، 📱داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، 😨
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:👤
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریه ش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر...
و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، 😳😰دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم،😖
خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد،
چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،👀
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!😨
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
.
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگـس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وشش
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد،😊
حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد،
ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
😍❤️😍
بیشتر باهام صحبت می کرد ..
گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..
ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم
حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم،
و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،😢
.
.
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد،😇😋 باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:😊
_عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران،
با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟!!! 😍
+آره تو اتاق محمده😉
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم،
تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن ..
عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، 😍😃چشماش از خوشحالی برق میزد،
نگاهمو از محمد که سرش پایین بود😔 و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..😥
دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..
اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت:
_کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..☺️😍
با جمله اش قلبم کنده شد،😥😢
بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..😢
#ادامه_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#چهل_وهفت
ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭
سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم،
خیلی سخت بود،😣
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت،
نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،😒
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...😭
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!😢
مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد
#مامان بود..
شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..😣
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود،
نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..
میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،
منم دلم میخواست برم پیش عباس ..
اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..😒
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،
در حالی که داشت لباساشو تو ساک🎒 میذاشت....
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷#
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وهشت
گفت:
_معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت:😒
_گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم:
_خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره😒
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..😕 دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم:
_آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی😔
نگاهی بهم کرد و گفت:😊
_ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود 😞
که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،😓
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...😥☝️
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت:
_این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...😊
لبخندی روی لباش نشست:
_بهم میگفت این💚 عقیق سبز 💚همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "😭
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه ..
ساعت نزدیکای دوازده شب🕛🌃 بود، مامان گفت
_بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه،
ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره،
حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من... 😢😣
با این تفاوت که من #نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و #نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون،
سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم 👜و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین
درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش،
عباس اومد تو اتاق🚶و گفت:
_ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: 😢😣
_اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،👀💔👀
با همون چشمای سیاهش،خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،😢
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،....
#ادامه_دارد....
💚💛💚
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#سیاستهای_رفتاری
🎀سیاست های زنانه🎀
#سیاست_های_زنانه
#مشکل_از_کجا_آب_میخوره؟
گاهی اوقات فکر میکنید همسرتون خیلی بهتون #ایراد میگیره و دائم غُر میزنه.
👈براتون یه مثال می زنم که بهتر متوجه بشید.
فرض کنید همسرتون از پیاز های سرخ کرده درشت داخل غذا بدش میاد، و این مورد را سالهای قبل و در دوران نامزدی به شما گفته،حالا بازم تو غذای شما این مورد پیدا میشه و شروع به غرغر کردن میکنه،که این چه غذای که تو درست کردی.
❌شما پیش خودتون فکر میکنید که همسرتون غرغرو و قدرنشناسه.
اما این طور نیست
باید موضوع از زاویه دیگه دیده بشه،درسته که شما ساعتها زحمت کشیدید و برای خودتون و شوهرتون غذا درست کردید اما این پایان ماجرا نیست.
غُر زدن همسرتون به خاطر طعم غذا نیست،بلکه به خاطر شنیده نشدن حرفشه.
همسرتون از شما انتظار داره که با یه بار گفتن حرفش #شنیده بشه،اهمیت داده بشه و به صورت کلی مشکلات حل بشه اما این که موضوعی که اونا آزار میده بارها و بارها گفته بشه و آب از آب تکون نخوره،برای اون گرون تموم میشه و واقعا قابل قبول نیست
#دکتر_انوشه
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
.
ثروتمندواقعی چیزهایی راجمع میکند
که باخرج کردن آنها
ازمقدارشان نه تنها کم نمیشود
بلکه بیشتر هم میشود...
مثل:
مهربانی
سخاوت،
لبخند،
اخلاق خوب
و👈انسانیت
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👇👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
روزهای رفته ی سال را ورق میزنم
چه خاطراتی که زنده نمیشوند
چه روزهاکه دلم میخواست
تا ابد تمام نشوند
وچه روزهاکه هر ثانیه اش
یک سال زمان میبرد...
چه فکرها که آرامم کرد و
چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود...
چه لبخندهاکه بی اختیار
برلبانم نقش بست و
چه اشک هاکه بی اراده
از چشمانم سرازیر شد...
چه آدم هاکه دلم راگرم کردند
چه آدم ها که دلم را شکستند...
چه چیزهاکه فکرش را هم نمیکردم وشد
و چه چیزهاکه فکرم را پرکردو نشد...
چه آدم هاکه شناختم و چه آدم هاکه فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان...
وچه....
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر میشود.......
کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا......
آرامشی که هیچگاه تمام نشود....
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆