eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
سلام صبح است. صبح بخیر، خدا! روز دیگری رسیده است از راه پاهایم باز لمس می‌کنند زمین را. می‌شویم نگاهم را. چشمانم باز تماشا می‌کنند پرتوهای روشن خورشید را. ذهنم باز بیدار می‌شود از خواب. روزم را با تو شروع می‌کنم. تو نخستین کلامی که بر لبانم جاری می‌شوی: ستوده باد خدا! خدایی که می‌شکافد دانه را و لبخند سبز و روشنِ جوانه را می‌نشاند بر چهره‌ی عبوس و تیره‌ی خاک,, ستوده باد خدایی که از دانه نهال می‌سازد، نهال را درخت می‌کند و درخت را غرقِ شکوفه. بینشی عطا کن، خدا، تا در دانه ، درخت ببینم و در قطره، دریا آمین 🙏🌸🍀🌸🙏 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
👆👆👆 ریتم زندگیتو شاد کن ... لباسای رنگي رنگي و شاد بپوش . بهترین صبحانه یه لیوان آب و بعداز نیم ساعت خوردن مقداری میوه ست . بهترین ساعت خواب 10 شب تا 4 صبحه ، اما حتی اگه شب و دیر خوابیدی، صبح زود بیدار شو. زیر بارون راه برو ! نترس از خیس شدن فقط و فقط آهنگ هایی گوش کن که ملودی شاد و متن مثبت دارن بی مناسبت برای خودت و ديگران کادو بخر تلفن رو بردار به دوست قدیمیت زنگ بزن مطالعه رو تو برنامه همیشگیت داشته باش. قاصدک بگیرو آرزو کن، آروم فوتشون کن قبل خواب کارهای روزت رو مرور کن هیچ وقت خودت رو به مُردن نزن اخم نکن همه ی اینا رو گفتم و تو خوندی فقط خواستم یه چیزی بهت بگم : هر جا وایسی و دچار روزمرگي بشي ، مُردی بذار زندگی از اینکه تو زنده ای به خودش بباله برای خسته شدن خیلی زوده بذار هركي هرچي دوس داره فكر كنه تو برای مردم زندگی نکن.تو شاد باش. لبخند روی صورتت هرگز فراموش نشه 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄 🌸💜 💜🌸 قسمت مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:   _یه چیز بگم مامان؟!! مامان نگاهی بهش انداخت و گفت: _ بگو عزیزم😊 نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت: _من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!  با تعجب نگاهش کردم،😳 اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..😟 چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت: _نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر😕 اوندفعه محمد بجاش جواب داد: _ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده😉 انگار محمد از موضوع با خبر بود، - خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت: _ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇 واقعا داشتم کنجکاو میشدم، مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..😧 مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت: _من میخوام برم حوزه☺️ یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب  گفتم: _چی؟؟؟؟ 😳 محمد خندید و گفت: _مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه😏 با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم: _پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی😜😉 همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا گفت: _نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌 لبخندی از ته دل زدم و گفتم: _پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!☹️😄 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 🌸💜 💜🌸 قسمت خندید و گفت: _حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم😇 هممون خندیدیم ..😀😁😃😄 و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره😊 . . . درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت: محمد_معصومه جان خبری شد بهت میگم😥 با نگرانی گفتم: _خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره😥 در حالی که در ماشین🚙 رو باز میکرد تا سوار شه گفت: _انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه😒 با ناراحتی صداش زدم: _محمد!!😒 - چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، ان شالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده - خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده دیگه😨 سوار شد و در ماشین رو بست وگفت: _خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟😥 فقط سرمو تکون دادم، در حالی که ماشین رو روشن میکرد  گفت: _ملیحه خانم یادت نره!! زیرِ لب باشه ای گفتم... و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..😥 چه لحظات سختیه این بی خبری ..😢 . . . چای آویشن ☕️رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود... سرفه ای کرد که گفتم: - بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !! 😊 با مهربونی نگاهم کرد وگفت: _ممنون گلم دستت درد نکنه - خواهش میکنم، وظیفه است☺️ نگاهی به اطراف کرد وگفت: _دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم باز سرفه کرد و ادامه داد: _دلم یهویی خیلی هواشو کرد بغض به گلوم چنگ میزد، ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس،😒 اما من از ترس یاداوری نگاهای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،... با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم: _ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!☺️ ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 🌸💜 💜🌸 قسمت لبخندی به روم زد،😊 توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس! - پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍 بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم: _ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش روی سرمو نوازش کرد وگفت: _قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒 کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت: _هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که میده مطمئنا میده .. دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️ همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢 شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه … 🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸 مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد … حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب  "سلام الله علیها “صبورش بود …👌 چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن … و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣 من کی از تو این دنیا که عباس بود … . . . رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲 مثلا قرار بود زود خبر بده!! با شنیدن جمله ” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬 ای بابا این مشترک کجاست پس!! باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق  - نمیایی واقعا؟؟؟  همونطوری که نگاهم به سقف بود  گفتم: _نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم شونه ای بالا انداخت وگفت: _باشه، خداحافظ ما رفتیم وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد بلند شدم قرآن رو برداشتم، تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد .. 💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞 💜🌸 💜🌸 قسمت نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم …😣😢 محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، 👣 👣شد!! دیگه هیچی نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖 . . . تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭 عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتی .. ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭 عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتی ..  چرا انقدر زود .. چرا … . . . قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،  به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!  منم باید با عباس دفن کنن ..😖 چرا عباس تنهایی میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵 باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم .. . . “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” 💔💔 ادامه دارد.... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 💞🍁💞🍁💞🍁💞🍁💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💜🌸 💜🌸 قسمت (قسمت آخــــــــر) چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک .. خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣 دستام میلرزید .. دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰 یازینب .. یازینب .. زدم زیر گریه ..😫😭 فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. یازینب ...😩😭 فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. 👣آخ عباس .... عباس....👣 . . وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم .. به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود .. سجاده ام رو پهن کردم .. چادرمو سر کردم و ایستادم .. خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله .. دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم .. تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭 بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭 خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖 خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭 چون بوی تو رو میداد .. 😭 چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭 خدایا من دنبال تو ام ..😩😭 خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. چقدر سخت ..😖😭 باید از های وجودم بگذرم .. باید از تمام به این دنیا بگذرم .. خدایا ..😫 خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖 🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦 شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏 چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. 🙏خدایا من از او گذشتم.... تو نیز از گناهانم درگذر....🙏 🌷پـــــایــــان🌷 🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم 🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، و 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از 
🌱 اگر نذر داشتی و آرزو کردی آرزوهای بلند در نظرت بیار آرزوهای قشنگ در نظام هستی محدودیت وجود نداره اعتماد کن به خالق هستی از خداوند برکت بطلب نه ثروت زیرا اگر ثروتمند شوید مشخص نیست که ثروت با خوشی و سلامتی و دوستی همراه باشد یا نه! اما برکت، ثروتیست همراه با عشق و رحمت الهی و دوستی و یاری رسانیدن به فقرا. زندگیتون پر برکت❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖ ♡دل تکونی از خونه تکونی واجب تره ♡دلتو بتکون از حرفا، بغضا، آدما ♡دلتو بتکون از هر چی که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد ... 👤مرتضی خدام 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان شماره :14💖 نام رمان:زندگینامه شهید منوچهر مدق نام نویسنده:مریم برادران (به روایت از همسر شهید) تعداد قسمتها:56
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 📚زندگینامه ی 🍃قسمت اول : انتخابی صحیح 🌹هرچه یک دختربه سن وسال او دلش میخواست داشته باشد او داشت ،هر جا میخواست می رفت و هر کار میخواست می کرد..... می ماند یک آرزو این که سینی بامیه یک متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد، تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. 🌹آخر یک شب پدر سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توی خانه به خودمان بفروش !! حالا دیگه آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. 🌹پدر همییشه هوای ما را داشت. لب تر می کردیم همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم ودو تا برادر. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت هرکار می خواهید بکنید ولی سالم زندگی کنید. 🌹چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن همان سال های پنجاه وشش پنجاه وهفت هزارویک فرقه باب بود ومی خواستم بدانم این چیزها که می شنوم و می بینم یعنی چه ؟؟ 🌹از کتاب های توده ای خوشم نیامد. من با همه ی وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم!! نمیتونستم باورکنم نیست! 🌹مجاهدین ازشکنجه هایی که میشدند می نوشتند ازاین کارشون بدم میومد باخودم قرارگذاشتم اول اسلام رابشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. 🌹کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم مادرم از چادرخوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی با دوستام میروم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادر را تا میکردم می گذاشتم ته کیفم کتاب هایم را می چیدم روش. ازخانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تاوقتی برمی گشتم. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهداوصدیقین🕊 زندگینامه ی 🍃قسمت دوم :فرشته نجات 🌹در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه بازمی شد. از آن در با چندتا پسرها اعلامیه و نوار رد و بدل می کردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. 🌹یادم هست اولین بارکه نوار امام گوش دادم بیشتر محو صدایش شدم تا حرف هاش !! امام مثل خودمان بود! لهجه ای امام ،کلمات عامیانه وحرف های خودمانیش . 🌹به خیال خودم همه ی کارها را پنهانی میکردم مواظب بودم توی خونه لو نروم. پدر فهمیده بود. بافریبا خواهرم هم مدرسه ای بودم و فریبا به پدرگزارش داده بود که فرشته صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود، اماپدر به روی خودش نمی آورد . فقط خواست ازتهران دورم کند. بفرستدم اراک یا اهواز. می گفتم چه بهتر... آدم برود تو شهرکوچک راحت تر به کارهاش می رسد... 🌹هرجا می فرستادنش بدتر بود تازه نمی دانستند چه کار می کند؟؟ هرجاخبری بود او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد... 🌹شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. تا فرار کردیم چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم.... یک لحظه موتور سواری که از آن جا رد می شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش..... پاهایم می کشید روی زمین...کفشم داشت درمی آمد... چند کوچه آن طرف تر نگه داشت لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون پرسید اعلامیه داری؟؟ کلاه سرش بود... صورتش رانمی دیدم گفتم آره !!! گفت عضوکدام گروهی ؟؟ گفتم گروه چیه؟؟ اعلامیه ی امامند!!!! کلاهش رابالا زد..... تواعلامیه ی امام پخش می کنی؟؟؟ بهم برخورد.مگرمن چه م بود؟؟ چرانمیتونستم این کاررابکنم؟؟؟ ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺بسم رب الشهداوصدیقین🌺 زندگینامه ی قسمت سوم :خانم کوچولو 🌹گفت: وقتی حرفای امام روی خودت اثر نداشته چرا این کار را می کنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟؟؟؟ و رویش را برگرداند!!! 🌹من به خودم نگاه کردم چیزی سرم نبود! خب اون موقع که عیب نبود تازه عرف بود! لباسام نامرتب بود.... دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست ... به ش ندادم گاز موتور را گرفت وگفت الان می برم تحویلت می دم ...! 🌹ازترس اعلامیه ها را دادم دستش... یکیش را داد به خودم ...گفت برو بخوان هر وقت فهمیدی توی این چی نوشته بیا دنبال این کارها.....!!!! 🌹نتونستم ساکت بمونم تا اون هر چی دلش می خواد بگه .گفتم شما که پیرو خط امامید امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟؟؟؟؟ اول ببینید موضوع چیه؟ بعد این حرفا رابزنید. من هم چادر داشتم هم روسری... آن ها ازسرم کشیدند...... گفت راست میگی!!!!!؟؟؟؟ گفتم دروغم چیه ؟؟ اصلا شما کی هستی؟؟!! که من به شما دروغ بگم .....!!؟ 🌹اعلامیه هارا داد دستم و گفت بمانم تا برگردد... ولی دنبالش رفتم ببینم کجا میره ؟ با دو تا موتور سوار دیگه رفت همان جا که من درگیرشده بودم حساب دوسه تا از مامورها رارسیدند و شیشه ی ماشینشون راخرد کردند.... بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود برداشت وبرگشت... نمی خواستم بدونه دنبالش اومدم... دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم... امازودتررسید.... چادر و روسری راداد و گفت باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند! 🌹اعلامیه ها را گرفت و گفت "این راهی که می آیی خطرناک است. مواظب خودت باش ، خانم کوچولو.......! ورفت. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
‌‌‌☘﷽☘ ✍ هــر آنچه آدمـی بـر زبـان آورد همان را بسوی خود جذب خواهد کرد ... سخــن از بيمـاری، بيمـاری را جــذب می‌کند. سخــن از سلامتی، سلامتی را جذب می‌کند. هر آنچه بـرای ديگری آرزو، کنيد، همانا برای خود آرزو کرده ايد ... لعن و نفرين، بخود دشنام دهنده باز ميگردد. اگــر بخواهيد بـــه کسی کمک کنيد تا فــرد مـــوفق شـود، همانا راه موفقيت خــــود را هموار کرده ايد ... تنها بـه سه منظور جـرات کنيد، کلامتان را بکار بريد: ۱- بــرای طلب شفا ۲- بــرکت‌ خواستن ۳-سعادت و نيکبختی وموفقيت برای کسی ۴_برای عشق و مهرورزی ۵_برای وصل کردن و ... از همه مهمتر راز و نیاز ... نیاز از خدای خیلی مهربون ... نیاز کن .. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ " دعای پایانی سال " خدايا ممنون براى تمام خنده هاى امسالم، ممنون براى تمام اَشكهاى امسالم، ممنون از درس هاى بزرگ زندگى امسالم،ممنون از اينكه يادم دادى خودم باشم بيشتر از هميشه ... و خدايا قسم به تمام شكوفه هاى اين بهار آرزو مى كنم خنده هاى امسال از ته دل، گريه هایی از سر شوق، آرامشى به قشنگى رنگين كمان دانايى ، بينايى و مَنِشى به وُسعت هر دو جهان و خلوت هايى كه با قشنگترينها پر بشه خدایا هرگز نگویم دستم بگیر ؛ عمری است گرفته ای ، رهایش مکن ! خدایا من قدرت آن را ندارم تا قلب آنها که دوستشان دارم را شاد کنم ؛ از تو میخواهم در این روزهای پایانی سال ، مشکلاتشان را آسان ، دعاهایشان را مستجاب و دلشان را شاد گردانی ... " آمین "🙏 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
💖💖💖 سلاااام صبحتون بخیر الهی به امید تو امروزمون رو شروع می‌کنیم😍😊 چه حس خوبی داره صبح یک روز بارونی خدای مهربان بهمون توفیق داده زنده باشیم و بتونیم روی ماه عزیزانمون رو ببینیم یا خدمتی به همنوعامون بکنیم😍 خداجونم متشکرمممم از ته قلبت بگو خداجونم شکرتتت🙏❤️ چشمهتو ببند و ۵ بار نفس عمیق بکش و بگو یا فَتاحُ یا رزاق💓 آخ که اگر ما بتونیم این دوتا اسمو خداجونمو درک کنیم دیگه هیچچچچ وقت غم به دلمون نمیاد💯 خدایا امروزمو با نام قشنگت شروع میکنم و میدونم هم گشایش در تمام امورم به وجود میاری هم رزقمو به نحو احسن می‌رسونی🎯💓 بریم که امروزمونو با یه حس قشنگ شروع کنیم #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
🔴 هیچ کس را در زندگیتان ملامت نکنید آدمهای خوب برایتان شادی می آوردند آدمهای بد ، تجربه بدترین ها، درس عبرت می شوند و بهترین ها، خاطره 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581(2).mp3
4.05M
به تایید دیگران نیاز نداریم و افکار منفی را نباید پرورش داد بلکه باید توانایی‌هایی که خداوند داده است را شناخت. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 🌻زندگینامه ی قسمت چهارم: دومین دیدار 🌹"خانم کوچولو"!! بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود "خانم کوچولو"..... به دختر ناز پرورده ای که کسی به ش نمی گفت بالای چشمت ابرو است... چادرش را تکاند و گره روسریش رامحکم کرد.... نمی دانست چرا ولی ازاو خوشش آمده بود. درخانه کسی به او نمی گفت چه طوربپوشد! باچه کسی راه برود! چه بخواند! چه نبیند! اما اوبه خاطر حجاب مواخذه اش کرده بود!! حرف هاش تند بود اما به دلش نشسته بود. 🌹گوشه ی ذهنم مانده بود که او، که بود؟؟ منوچهربود. پسر همسایه مان اما هیچ وقت ندیده بودمش!!!.. رفت وآمد خانوادگی داشتیم ... اسمش راشنیده بودم ولی ندیده بودمش .... 🌹یک بار دیگر هم دیدمش .بیست ویک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم .من سه چهار تا ژ-سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دورگردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بام ها می پریدم... ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم دم کلانتری شش خیابان گرگان آمدیم توی خیابان ... آن جا هم سنگرزده بودند... هر چه آورده بودیم دادیم... منوچهر آن جا بود. صورتش را با چفیه بسته بود. فقط چشم هایش پیدا بود... گفت باز هم که تویی!!؟ 🌹فشنگ ها را از دستم گرفت... خندید وگفت : این ها چیست؟؟ با دست پرتشان میکنند؟؟ فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم!!!! فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند!! گفتم اگر به درد شما نمی خورد میبرمشان جای دیگر... گفت نه نه... دستتان درد نکند .فقط زود از این جا بروید. 🕊بسم رب الشهداوالصالحین 🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجم: دیدار غیر منتظره 🌹نمی توانست به آن دوبار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش میخواست بداند او که آن روز مثل پرکاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دوبار آن همه متلک بارش کرد، کیست... حتی اسمش را هم نمی دانست... چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی نمی دانست احساسش چیست ... خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی دقت می آمد به خاطرش..... 🌹این طور نبود که مثل عاشق پیشه ها اشتهایم را از دست بدهم یا دائم بهش فکرکنم ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد.... اولین وآخرین مرد.... ولی نمی دانستم او کیست! وکجاست؟ 🌹بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم... دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم. 🌹آن روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی در را نبسته بودم تلفن زنگ خورد با لطیفه خانم همسایه ی روبه رویی کارداشتند... خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم... لای در باز بود رفتم توی حیاط... دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد... اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم!!! من به او نگاه کردم و او به من... تااو بلند شد رفت توی اتاق لطیفه خانم آمد بیرون... گفت فرشته جان کاری داشتی؟؟ 🌹تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است!!! منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن.... منوچهر پسر لطیفه خانم بود... ازمن پرسید کجا میروی؟؟ گفتم کلاس.... گفت وایستا منوچهر می رساندت... 🌹آن روز منوچهر ما را رساند کلاس... توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود... فکرنمی کردم دیگر ببینمش چه رسد به این که همسایه باشیم...! آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم،باغ پدرم. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت ششم: غرورش اجازه نداد.... 🌹منوچهر و پدر نشسته بودند کنارهم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه... منوچهر هم رفت دنبالشان... بچه ها توی آب بازی می کردند... فرشته تکیه اش راداد به چوب روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها... منوچهر رو به رویش دست به سینه ایستاد و گفت من می خواهم بروم پاوه یعنی هرجا نیاز باشد...نمی توانم راکد بمانم... 🌹فرشته گفت : خب نمانید!! گفت نمی دانم چه طور بگویم؟؟؟ دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند... از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قراربود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند... گفت: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. 🌹منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت ... کمی ماند و رفت. 🌹پدرم بعد از آن چند بار پرسید "فرشته منوچهر به توحرفی زد؟؟ می گفتم نه راجع به چی ؟؟؟ می گفت هیچی همین جوری پرسیدم!!! ازپدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. به ش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد باز اجازه می داد با هم برویم بیرون... می گفت من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه! 🌺بسم رب الشهداوالصدیقین🌺 🌻 قسمت هفتم: خواستگاری 🌹بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس منوچهر از سرکار برگشته بود... دم در هم را می دیدیم و مارا می رساند کلاس... یک بار در ماشین راقفل کرد و نگذاشت پیاده شوم... گفت تا به همه ی حرف هام گوش نکنید نمی گذارم بروید. 🌹گفتم حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم... منوچهر شروع کرد به حرف زدن .. گفت اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما... من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم... بعد احساس خودم را.. ولی من به شما یک تعلق خاطر دارم. گفت من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نباشید... 🌹گفتم اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید!!!! تا گوش هاش قرمزشد... چشمم افتاد به آیینه ی ماشین چشم هاش پراشک بود. طاقت نیاوردم گفتم اگر جوابتان را بدهم نمی گویید چه قدر این دختر چشم انتظار بود؟؟؟؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف رابزنید. باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم سرش را آورد جلو پرسید "ازکی"؟؟؟؟!!!! گفتم" ازبیست و یک بهمن تا حالا.....!!!!! 🌹منوچهر گل از گلش شکفت... پایش را گذاشت روی گاز و رفت ،حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت .اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود. شاید خوش حال تر از خود فرشته... اما دلش شور افتاد........ 🌹شانزده سال بیش تر نداشت ... مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سروکله ی خواستگار پیدا می شد می گفت دخترهایم را زودتر از بیست وپنج سالگی شوهر نمی دهم!!!! ترس برش داشته بود... زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.....حتی غذا پختن بلد نبود. .❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت هشتم: عقدکنان 🌹روزی که آمدند خواستگاری پدرم گفت نمی دانی چه خبراست ! مادرو پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو. خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تاجواب بدهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم ولی منوچهر تحصیلات نداشت .تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار... توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد.خانواده ی متوسطی داشت. حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید می گفت تو دیوانه ای !! حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی!!! 🌹خب من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه .ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی... بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت می خواهم بروم کردستان بروم پاوه... لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کارکنم فرشته ؟؟ 🌹منوچهر صبور بود. بی قرار که می شدمن هم بی طاقت می شدم ... باخانواده ام حرف زدم.دایی هام زیاد موافق نبودند.گفتم اگر مخالفید باپدر می رویم محضر عقد می کنیم. 🌹خیالم ازبابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن ویک شاخه نبات باشد.اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صدوده هزار تومان راضی شدم ... پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد وپنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم ... عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. 🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت نهم: زندگی مشترک 🌹حالامن قربانی شدم یاتو؟؟ منوچهر زل زدبه چشم های فرشته. ازپس زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هایش رادزدید و گفت این که این همه فکرندارد. معلوم است، من...! منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود بین انگشتانش گرفت و به تاریخ "بیست ویک بهمن " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روزحرف های منوچهر برایش قشنگ بود امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبااست... او مرد رویاهایش بود، قابل اعتماد، دوست داشتنی، ونترس. 🌹هرچه من ازبلندی می ترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. دختری با سه چهار تا ژ-سه و یک قطارفشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام را می پرد چه طور از بلندی می ترسد!؟ 🌹کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم . روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم .من را می برد پیست موتورسواری . می رفتیم کایت سواری اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبردمن را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر... برایم کتاب زیاد می آورد... مخصوصا رمان های تاریخی، باهم می خواندیمشان. 🌹منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن .خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود... برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه با دوستش علی برادر خوانده شده بود فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت.!! 🌹پدرش سه بار باهاش اتمام حجت کرده بود می خواهی درس بخوانی یانه؟؟؟؟ منوچهر می گوید نه ... برای اینکه سرعقل بیاید می گذاردش سرکار توی مکانیکی .. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار... ولی به من می گفت تو باید درس بخوانی!!! 🌹می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها درکنار هم باشیم... نه برای اینکه حرف بزنیم ،سکوتش را هم دوست داشتیم. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
❣💕❣❣💕❣💕❣ "چگـونه زن و شوهـری صميمی باشيـم؟!!!" 🍃 مطالعات نشان داده برای لذت بیشتر از زندگی و شاد زیستن زوج‌ها نباید رابطه‌شان را با زوج‌های دیگر مقایسه کنند. 👈 از جمله عواملی که زندگی مشترک را شاد و رضایت بخش می‌کند حس شوخ طبعی، تنوع، اعتماد متقابل، تفاهم، تمرکز بر نکات مثبت زندگی، توجه به خصوصیات خوب طرف مقابل، همیاری، مشورت، احترام و دوست داشتن است. در مقابل، مقایسه رابطه خود با دیگران همه چیز را خراب می‌کند. 👈 بنابر مطالعه‌ای در دانشگاه تگزاس، رضایت زوج‌ها از یکدیگر به راحتی بدست می‌آید به شرطی که خود را با زوج‌هایی که می‌شناسند مقایسه نکنند. 👈 براساس این مطالعه، وقتی زوجی یکدیگر را برای ازدواج انتخاب می‌کنند تصور و احساسی خوب نسبت به یکدیگر دارند تا زمانی که یکی از آن‌ها در ذهن یا به زبان طرف مقابل یا زندگی‌شان را با دیگری مقایسه کند. 👈 بهترین روش برای تضمین ازدواج و افزایش شادی فکر کردن به این موضوع است که چه انتخاب درستی داشته‌اید و تا چه حد از زندگی‌تان رضایت دارید. 👈 علاوه بر این، باید تمام تلاش خود را متمرکز بر افزایش شادی و حفظ دستاوردهای خوب و خوشایند زندگی مشترکتان کنید. 👈 مقایسه خود با دیگران یا زندگی خود با زندگی زوج‌های اطراف، آفتی خانمان سوز در زندگی زناشویی است. به همین دلیل سعی کنید زندگی و دستاوردهای آن را با روزهای ابتدایی آشنایی‌تان مقایسه کنید و تلاش کنید موفقیت‌هایتان را بیشتر کنید. 👈 در ضمن، فراموش نکنید که شما تنها ظاهر زندگی افراد را می‌بینید و هیچ اطلاعاتی راجع به داخل و حقایق آن ندارید پس مقایسه‌تان بی پایه و اساس است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
💯 ﻫﻔﺖ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ 1 ـ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺭﺩﻳﻒ ﻫﺎﻱ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ . 2 ـ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﻛﻨﻴﺪ . 3 ـ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻛﻨﻴﺪ . ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺑﺪﻥ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻭﺍﻛﻨﺶ ﺫﻫﻦ ﺍﺳﺖ . ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺸﺎﻥ ﻛﻤﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ ﺍﺳﺖ , ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻣﻬﻤﻲ ﻣﻲ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﻳﺎ ﻛﺎﺭ ﻣﻬﻤﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﺗﻜﻨﻴﻚ ﺭﺍ ﺑﻜﺎﺭ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﺵ ﻣﺤﻴﻂ ﺧﺎﺭﺟﻲ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﻨﺪ . 4 ـ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺟﺪﻱ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﺪ . 5 ـ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺟﺪﻱ ﺑﺎﺷﻴﺪ . 6 ـ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﻧﻈﺮ ﺑﺪﻫﻴﺪ . 7 ـ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﻴﺪ . ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﻤﺒﻮﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺍست 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆