eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
نم‌نم‌عشق قسمت پانزدهم مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که… +مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟ _کوفت.. خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد… همون لحظه پسراواردخونه شدند. یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود +نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم… +اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم… +قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه… +سلام مهسوخانم و طنازخانم… همه چی درامن وامانه؟ _سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟ ناخنکی به سالاد زد امیرحسین گفت +حاج حسین بنک دار بود… یاسر پقی زد زیرخنده من و طناز همزمان گفتیم _+کی بووود؟ یاسر باخنده گفت +حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم… الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات… _هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟ +آره.. _خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟ با خنده گفت +خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست… قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم… نذرکه میدونی چیه؟ قیافمو توی هم کردم و گفتم… _بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم… ابرویی بالا انداخت و گفت.. +خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا… _حالاهمون…گیرنده… باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن یاسر ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون… دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد.. +چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه… لبخندی زدم و گفتم _خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا… خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت _الان خجالت بخورم یا چای سبز؟ مشتی به بازوم زد وگفت +عهههه یاسراذیتم نکن دیگه… خندیدم و گفتم _چشم ارباب…بشین .. روی صندلی نشست _خب منتظرم.. +منتظرچی _حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی… وازصبح منتظرگفتنشی… چشماش گردشد +توذهن خونی؟ _نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو +راستش…چیزه…راستش… _راشتش چی؟ با حرفی که زد شوکه شدم اساسی… +میشه برام از اسلام بگی….. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay