eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
▫️اگه سودای شهادت داری❗️ ▫️ #اگه_دلت_گرفته❗️ ▫️اگه شکسته بالی❗️ ▫️ #اگه_هوای_پریدن_داری❗️ 🔴 بیا اینجا و دلت و #شهدایی کن🌹🍃 ⏪اینجا پر است از👇👇 ☑️ #عطر_و_بوی_شهدا ☑️ چهره های نورانی و خدایی ☑️ و پــر از انگـــیزه های خوبــ و راهی برای #رسیدن_به_خدا و آسمانی شدن🕊 👈 اینجــــا که باشی پات نمیلغزه و گناه نمیڪنے😜 کافیه روی لینک زیر کلیک کنی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
هدایت شده از 
4_5953871948491522267.pdf
876.5K
🍃💞داستانی از عاشقانه های پاک که در دو نسل روایت میشود💞🍃 « بدون تو هرگز » نویسنده: شهید سید طاها ایمانی @ROMANKADEMAZHABI ❤️
محمد یکی از سلبریتی های معروف ایرانه که به تازگی از نامزدش جدا شده وتوسط دوستش مرتضی بادختری به نام عاطفه که نویسنده کم سن وسالیه وتو رمانش از اشعار ترانه های محمد استفاده کرده آشنا میشه وتو یه تصمیم آنی ازش میخواد که طبق یه قرار یه ساله به عنوان نامزدش کنارش باشه تا بتونه به این وسیله احساسات نامزد سابقشو تحریک کنه وبرش گردنه که علیرغم میلش وبی خبر از عشق اسطوره ای عاطفه به خودش عاشقش میشه ولی بدلیل ترس از پس زدن عاطفه توان ابرازشو نداره .... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟ یعنی غدیر کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت 🆔 @ROMANKADEMAZHABI رمان مورد علاقه:........ اسم شرکت کننده:....... نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸 نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸 نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸 برای شرکت در چالش 👇🎉 @yazenab_78 اگر دنبال ، و و هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟ یعنی #تبلیغ غدیر #واجبه #چالش کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت #عید_غدیر 🆔 @ROMANKADEMAZHABI رمان مورد علاقه:........ اسم شرکت کننده:....... نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸 نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸 نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸 برای شرکت در چالش 👇🎉 @yazenab_78 اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay