هدایت شده از
▫️اگه سودای شهادت داری❗️
▫️ #اگه_دلت_گرفته❗️
▫️اگه شکسته بالی❗️
▫️ #اگه_هوای_پریدن_داری❗️
🔴 بیا اینجا و دلت و #شهدایی کن🌹🍃
⏪اینجا پر است از👇👇
☑️ #عطر_و_بوی_شهدا
☑️ چهره های نورانی و خدایی
☑️ و پــر از انگـــیزه های خوبــ و راهی برای #رسیدن_به_خدا و آسمانی شدن🕊
👈 اینجــــا که باشی پات نمیلغزه و گناه نمیڪنے😜
کافیه روی لینک زیر کلیک کنی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
هدایت شده از
4_5953871948491522267.pdf
876.5K
🍃💞داستانی از عاشقانه های پاک که در دو نسل روایت میشود💞🍃
« بدون تو هرگز »
#بدون_تو_هرگز
نویسنده: شهید سید طاها ایمانی
#عاشقانه #شهدایی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
محمد یکی از سلبریتی های معروف ایرانه که به تازگی از نامزدش جدا شده وتوسط دوستش مرتضی بادختری به نام عاطفه که نویسنده کم سن وسالیه وتو رمانش از اشعار ترانه های محمد استفاده کرده آشنا میشه وتو یه تصمیم آنی ازش میخواد که طبق یه قرار یه ساله به عنوان نامزدش کنارش باشه تا بتونه به این وسیله احساسات نامزد سابقشو تحریک کنه وبرش گردنه که علیرغم میلش وبی خبر از عشق اسطوره ای عاطفه به خودش عاشقش میشه ولی بدلیل ترس از پس زدن عاطفه توان ابرازشو نداره ....
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید
👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم:
پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند.
دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟
یعنی #تبلیغ غدیر #واجبه
#چالش کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت #عید_غدیر
🆔 @ROMANKADEMAZHABI
رمان مورد علاقه:........
اسم شرکت کننده:.......
نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸
نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸
نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸
برای شرکت در چالش 👇🎉
@yazenab_78
اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید
👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم:
پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند.
دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟
یعنی #تبلیغ غدیر #واجبه
#چالش کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت #عید_غدیر
🆔 @ROMANKADEMAZHABI
رمان مورد علاقه:........
اسم شرکت کننده:.......
نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸
نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸
نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸
برای شرکت در چالش 👇🎉
@yazenab_78
اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید
👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay