eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.. همیشه حالم بعدازدیدن اون زن اینجورمیشد...لعنت به من و گذشته ام... گذشته ای که هنوزهم مجبورم تحملش کنم... چشمم به سجاده ام افتاد که وسط اتاق پهن بود... به سمت سرویس رفتم و وضوگرفتم... لباسم رو با یه لباس سفید تمیز عوض کردم..کمی از عطر محمدی ام رو زدم و بااحترام روی سجاده ام نشستم... یاعلی گفتم و ازسرجام بلندشدم... نیت کردم و قامت بستم... **** بعدازتموم شدن نماز تسبیحمودستم گرفتم و شروع کردم به ذکرگفتن و استغفارکردن... دونه دونه اشکام جاری میشدن...تاجایی که هق هق میکردم... تسبیحموکنارگذاشتم و سرم رو روی مهرگذاشتم...مهرتربت...چقدردلم هوای بین الحرمین داشت... این که تاحالاکربلانرفته بودم برام یه ننگ بود.تاهجده سالگیم که توی اون کشورلعنتی بودم...بعدشم که دیگه به واسطه ی شغلم نمیشدبرم...😞 بعدازکمی دردودل باخدا و اهل بیت ع سجاده ام رو جمع کردم و دست و صورتم رو توی سرویس شستم... روی تختم درازکشیدم و به سقف خیره شدم... کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم... مهسو مشغول آشپزی بودم که اذان پخش شد... کسی که اذان رو میگفت چقدرصدای زیبایی داشت...برای چندثانیه محو اون صداشدم...انگار که خاطره ای دور ازاین صداداشتم...همین قدر زنده،همین قدر شیوا و رسا... یکهویادم اومد که باید یاسررو ازخواب بیدار میکردم... به سمت اتاقش رفتم... در زدم و دستگیره رو پایین کشیدم... باز نشد،انگار قفل بود. چندبار محکم در زدم ولی نشنید انگاری... آقارو باش،چجور میخوای از من نگهداری کنی تو آخه،خودت پرستارلازمی... گوشیمو از جیب لباسم درآوردم و روی شماره یاسر ضربه زدم... بعداز چندلحظه صدای زنگ خورش رو شنیدم... تماس رو وصل کرد _سلام آقای خوابالو...چقدمیخوابی،پاشوببینم،اذانه.. +باشه بابا،اومدم قطع کرد،این بشر ادب حالیش نیس که... واردآشپزخونه شدم و مشغول ناهارپختن شدم.... صدای در اتاق رو شنیدم که بازشد... بعد ازچندلحظه واردآشپزخونه شد +سلام بااخم برگشتم طرفش _سلام و کوفت،به من میگه بیدارم کن بعد مثل خرس میخوابه درهم قفل میکنه...تومثلا محافظ منی؟ خنده ی ملایمی کرد و گفت +من تسلیم،حق باتوئه...خیلی خسته بودم شرمنده از تعجب اینکه عصبانی نشدازلحن بی ادبانه ام ابرو بالاانداختم و گفتم _خواهش میکنم واردپذیرایی شد و تلویزیون رو خاموش کرد.. سجاده اش رو پهن کرد و نمازش رو شروع کرد... لحن و صوت عربیش واقعا جذاب بود... ازصدای صدتا خواننده درنظرم گرمترو جذابتربود این صداومتنی که میخوند... وقتی به خودم اومدم که دیدم با لبخند بهم خیره شده ... سرموپایین انداختم که باحرفش شوکه شدم + ... ؟ ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay