eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم ! _معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟ متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم +تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟ _ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم ! حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم +خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم _خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی من هم فریاد می زنم +به درک خوب کردم _چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند ! +دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی _هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی +چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده _آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم ! +میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟! نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ... تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید . چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید : +خوبی پناه ؟ نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم : _بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست ! +نمی خوام چیزی بشنوم _باشه ، اما ... می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم : +جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما ! پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید : _گور بابای آذر بیا می رسونمت دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود . +قصدت چیه ؟ شانه بالا می اندازد : _هیچی +پس دست از سرم بردار فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید : _این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن ! خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت . وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم ! به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ... چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . حسین رفت با بابا صحبت کنه حسابی حالم بد شد وای خدا اگه چیزیش بشه چی اونوقت هدیه و حسن چیکار کنن... حتما بابا استقبال میکنه از پیشنهادش.. تادم دمای سحر خوابم نبرد همش فکروخیال.. پاشدم برم اب بخورم عه همه بیدارن حلما_چیزی شده چرابیدارین مامان_نه مادر برای نماز پاشدیم حلما_اهان بابا_حلما جان ممنون از پیشنهادی که دادی واقعا بجا بود خودمون اصلا به فکرمون نرسید حسین_بابا موافقت کرد کلی هم استقبال کرد که بجای نذری پول عمل مامان حسن رو بدیم صبح میخوایم بریم بیمارستان برای کارای عمل دوست داشتی بیا توام _وای خدارو شکر مرسی باباجونم بابا_مرسی از تو دخترم از خوش حالی بغضم گرفت _میام حتما میام بچه ها رو ببینم مامان_باشه دخترم پس برو استراحت کن یکم چشمات قرمزه حلما_باشه شبتون بخیر حسین_سحره خواهری حلما_خو همون اومدم برم سمت اتاقم تهه دلم میگفت نماز بخون دعا کن براش این حس انقدر قوی بود که راهمو کج کردم به سمت سرویس وضو گرفتم رفتم اتاقم نمیدونم چرا دوست نداشتم کسی بفهمه میخوام نماز بخونم چادر گلگلی خوشگل سجاده ای که مامان برام خریده بود دست نخورده تو کشوم بود رو برداشتم شروع کردم به نماز خوندن بعد نمازم کلی تو سجده برای مامان حسن دعا کردم که زود خوب بشه وعملش موفق باشه بعد هم غیر اداری برای خودم آرامش خواستم حال خیلی خوبی اومد سراغم بعد نماز بعد سعی کردم بخوابم خیلی زودخوابم برد حسین_حلماااجان حلماییییی خواهریییی آروم لای چشممو باز کردم دیدم حسین بالباس بیرون بالای تختم ایستاده حلما_هوم حسین_هوم چیه بچه من دارم میرما نمیای؟ یادم نبود کجارو میگه گفتم نه حسین_نمیخوای بچه هارو ببینی حسن و هدیه بهت نیاز دارن الان یهو بلند شدم نشستم رو تختم _چرا چرا میام صبرکن الان اماده میشم یادم نبود دیدم حسین با خنده داره نگاهم میکنه _خو چیه یادم نبود حسین_باشه خانوم کوچولو یه ربه آماده شو صبحانه بخوریم بریم ساعت 10باید اونجا باشیم . . . بابا زودتر رفته بود پول رو برای عمل واریز کنه با علی قرار شد منو زینب و حسین هم بریم یه سر بزنیم بیمارستان بعد هم بچه هارو بیاریم پیش خودمون مامان موند خونه برای شب که حسن و هدیه میان غذا درست کنه از استرس خیلی نتونستم چیزی بخورم پنج دقیقه ای اماده شدم و راه افتادیم به سمت خونه زینب اینا که اونم برداریم . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_نهم سـرش داد زده ام.😥 ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که
- ... یادته یه بار اومدی دفتر و گفتی: - اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می کنید؟ یادمـه... خـوب هـم یادمـه. چنـان سـفیدی صورتـش پررنـگ شـد کـه اولش ترسـیدم. اما خودم انقدر خراب بودم که نفهمیدم چه غلطی کردم. می گویم: - قیافه ت از این سؤال من خیلی دیدنی شده بود. انگار تو ذهن شما اصلا یـه همچیـن چیـزی وجـود نـداره. بهـم گفتی تـو ادبیات مـا، دور، باطلـه. اصلا ممکـن نیسـت... کاش ازم می پرسـیدی مگـه چنـد بـار دور خـوردم؟ اصـلا چـرا دور خـوردم؟ چه طـور زندگـی کـردم کـه به قول شما به دور باطل رسیدم؟ دوبـاره نگاهـش می کشـد تـا گلـدان شکسـته. بلنـد می شـود و مـی رود گل افتـاده را برمـی دارد. گل را آرام روی میـز می گذارد. دنبـال سـطل آشـغال می گردد. گوشـه ی سـالن پیدایش می کند. تکه های گلدان را می اندازد. کاسـه ی سـفالی روی میز را برمی دارد. با دسـت خاک ها را جمع می کند و توی کاسه می ریزد و گل را جا می دهد. نگاهش دنبال آب می گـردد. همیشـه همیـن بـوده، آشـغال های کنـار سـطل را جمـع می کنـد، وسـواس تمیـزی دارد؛ گلـدان شکسـته را سـامان می دهـد، گل های پژمرده را زنده می کند، طبیب می شود برای شکستگی ها. آن بار سر کلاس گفته بود که خوشی اگر به علاوه ی سعی باشد، یعنی اولا حرکـت و تـلاش کـردی؛ ثانیـا هم اگر از راحتیت گذشـتی و مقابل فشـارها و سـختی ها صبر کردی به نتیجه می رسـی. اما نگفته بود که تلخی هوس ها این قدر کشـنده اسـت و مثل زهر می ماند. نگفته بود که ممکن اسـت وسـط عیشـت مرگ بیاید و نا کارت کند. نگفته بود که مرگ بی خبر می آید. چشـمانم را اگـر ببنـدم. تمـام حرف هـای مهـدی را قبـول می کنـم؛ امـا وقتـی چشـمانم را بـاز می کنـم. دیدنی هـای زیـادی هسـت که چشـم و ذهنـم را پـر می کنـد و مـن نمی توانم از لذت دیدنشـان چشـم بپوشـم. آن چیزهـا انقـدر پر زرق و بـرق هسـتند کـه جـا بـرای ندیدنی هـا باقـی نمی مانـد. آن هـا را بـاور می کنـم. ندیدنـی را ندیـده ام، بـه آنهـا دقـت نکرده ام تا بتوانم بپذیرم. چشمانم را باز می کنم. کامـم تلـخ می شـود. تلخ تـر از هر چیـزی. با هر چه در این دنیا می شـود کنار آمد جز این مرگ غریب. کاسه ی سفالی را روی میز می گذارد و مقابلم می نشیند. نگاهش را از صورتم می گیرد و می گوید: - شاید خیلی چیزها و سختی ها رو بتونی حلش کنی. بهترین راه هم اینـه کـه خـودت رو بـه بی خیالـی و فراموشـی بزنی. پولی رو کـه خوردی، آبرویـی کـه بـردی، حرومـی رو که بـالا دادی رو فراموش کنی، اما بالاخره یه زمانی میرسه که هیچ کس نمی تونه برات کاری بکنه. اینکه بگی انشاءالله راهی برای فرار از این تلخی پیدا می کنم، شاید برای خیلی از رنج ها کاربرد داشته باشه اما برای مرگ و مریضی و... نداره. پاهایـم را جمـع می کنـم و بغلشـان می کنـم. تمام تنم می لـرزد. فرید در گـور را نمی توانـم تصـور کنـم کـه الآن چـه حالی دارد. یعنـی بدنش ورم کرده، سیاه شده، متلاشی شده، کرم ها... دیوانه می شوم. این تصویرها رهایم نمی کند. دوباره فریاد می زنم... - وای... خدایا به دادم برس. تو رو خدا حرف بزن. مـی دود مقابلـم. دوطـرف صورتـم را می گیـرد و اشـک کـی آمـد؟ ترس و اشـک همـراه ایـن چنـد روزه ام شـده اند. او چـرا گریـه می کنـد؟ رهایـم می کند و می رود برایم آب بیاورد. لیوان را می گیرم و می خورم. آرام نمی شـوم. سـرم را به پشـتی مبل می گذارم. داشت چه می گفت؟ درسـت می گفـت. لذت...هوس...درسـت...دور... باطـل... راست...سختی...مبارزه... چقـدر خـوب اسـت که درونـم را نمی خواند. افـکارم را نمی داند. خط خودش را می رود. همین خوب است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما باز هم سکوت می کند. حس یک انسان خسارت دیده دارم. انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است. با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم: - نمی خواد بگی. خودم میگم. پارسال اهل حال بودی. یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده. بی حال شدی. هوووم. فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی. منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو. والّا که جواد همون جواده. تا دیروز، سیگار می کشیدی، تیپ می زدی، کورس می ذاشتی، می رقصیدی، می زدی و می خوندی، حال می داد. اینا دیگه بت حال نمیده. خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان. چه مرگته جواد؟... - چه مرگتونه تو و آرشام؟ خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید: - هنوزم رم می کنم، هوس می کنم. سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم. هنوزم کورس می زنم. رقص یادم نرفته. سه تارم رو دارم، بلدم بخونم. نترس تارک دنیا نشدم. سالمم. سالمِ سالم. تو بگو چت شده. عادت ندارم این طوری ببینمت وحید. - مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم. انقدری که به سفیدی می زند. اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد: - من خودم خرم جواد. خر فرضم نکن. می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی. مبارزه می کنی با خواستنی هات. می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی. می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو. سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی. چرا؟ اینا چی شدن. یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی! به خودت زور میگی! از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد. لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند: - تلقین!... تلقین! صورتش باز می شود...ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند: - تلقین. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. باید به خودم تلقین کنم. خوبه وحید. تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی. فکر میکنم روی حرفت. تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا. یه راه چریکی پرفکت. مبارزۀ چریکی. مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری! حرف پدرم بود. این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم. یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم. این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد. حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد. فرصت ها را بلد است از دست ندهد. فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است. پدر برایم پیام داده بود: - به خودت دائم بگو که نمی خواهی. بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند. تلقین کن که می توانی، باید بتوانی، می شود. باید بشود. سخته، رنج می کشی، حرف می شنوی، اما می شود. می توانی! دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد. موبایل جواد زنگ می خورد. عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد. جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود. دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد. جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد. برمی دارم. وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم: - سلام. پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد: - سلام. آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم. کار پیش اومده. ... - مودب باش پسر. پیش وحیدم. ... - سلام مصطفی. ... - وحید. وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه. ... - باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو. - سلام آقاوحید. خوبی شما؟ صدای مصطفی است. - سلام. - آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم. شما هم بیا و برگرد. - ممنون آقامصطفی. من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون. می خندند آن دوتا. نگاهم می کند جواد. - قربون تو. خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی. پس منتظرم خدافظ... جواد... - جان! - فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید، خود دانی. خدافظ. یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد. ساعت را نگاه می کنم و در جا بلند می شوم. هیچ نمی گویم تا برسیم. کنار استخر که می ایستم، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است... آبدرمانی می کنم؛ سر آرشام دست مصطفی است، سر مصطفی دست جواد، گردن جواد هم دست من؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم. من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد. اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر .مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان. . -💌 💌 - @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 ام بعد از رفتن شهریار سوگل را صدا میزنم . سوگل با لبخند کنارم مینشیند . _خوب خواهر برادری با هم خلوت کرده بودینا آرام میخندم +با شهریار گرم نگیرم با کی گرم بگیرم ؟ یک دونه داداش که بیشتر ندارم با مشت آهسته به با زویم میزند _خُبه خُبه . من این همه سال داداش داشتم پزشو ندادم حالا یک ساعت داداش پیدا کردی داری پزشو میدی به من و بعد هر دو میخندیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در چوبی را هل میدهم و وارد میشوم . نگاهم را داخل کافی شاپ میگردانم و بعد از کمی جست و جو هستی را پیدا میکنم . دستی برایش تکان میدهم و به سمتش میروم . +سلام هستی جان خوبی ؟ _سلام خوبم تو چطوری ؟ +منم خوبم . ببخشید دیر شد تو ترافیک گیر کردم . خیلی وقته منتظری ؟ _نه منم تازه رسیدم . حالا بیا بشینیم به سمت یکی از میز های خالی میرویم . صندلی را بیرون میکشیم و روی آن مینشینم . نگاهم را به هستی میدوزم +خب حالا بگو برای چی گفتی بیام اینجا ؟ _دلیل خاصی نداشت گفتم بیایم حرف بزنیم زبانش این را میگفت ولی چشم هایش چیز دیگری میگفت . هستی دختر مهربان و با نمکی است . روز اول که دیدمش چندان از او خوشم نیامد . اما امروز بعد از مدت کوتاهی دوستی با او به این نتیجه رسیدم که میتواند دوست خوبی باشد . مرد پیش خدمتی با لباس مشکی رنگی کنار میزمان می ایستد . با احترام میگوید _سلام خیلی خوش اومدین . چی میل دارین ؟ هستی بدون اینکه به پیش خدمت نگاه کند میگوید +دوتا قهوه و دوتا کیک براونی مرد پیشخدمت بعد از یادداشت کردن سفارش ها از ما دور میشود . با خنده میگویم +کی به تو گفتی جای من نظر بدی ؟ اصلا شاید من قهوه دوست نداشته باشم خنده ی نمکینی میکند قهوه های اینجا عالیه مطمئنم هاشقش میشی . خنده اش را سریع جمع و جور میکند و با لحن جدی ادامه میدهد _از این حرفا بگذریم . میخوام ازت یه سوال بپرسم دوست دارم حقیقتو بهم بگی +بپرس مطمئن باش حقیقتو میکم اگر هم نتونم جواب نمیدم . 🌿🌸🌿 《گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسد همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 》 هوشنگ ابتهاج &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و یکم _میخوام ازت یه سوال بپرسم دوست دارم حقیقتو بهم بگی . +یپرس مطمئن باش حقیقتو میگم اگر هم نتونم جوابی نمیدم . سر تکان میدهد و بعد از مکث کوتاهی لب به سخن باز میکند _میخوام بدونم تا حالا عاشق شدی ؟ +بستگی داره منظورت چه جور عشقس باشه من عاشق خیلی چیز ها هستم مثلا یکیش خانوادمه . _نه منظورم این نیست . اینکا عاشق یه آدم بشی و اون آدم ...... میان حرفش میپرم +آها متوجه منظورت شدم . راستشو بخای تا الان نه . چطور مگه ؟ _همینجوری میخواستم بدونم +تو چطور ؟ غم عمیقی در چشم هایش مینشیند _آره عاشق شدم و عاشق هستم . با آمدن پیش خدمت بحثمان ناتمام میماند . سفارش ها را روی میز میگذارد و میرود . به لیوان قهوه ام خیره میشوم +میتونم بپرسم اون شخصی که عاشقش شدی کیه ؟ البته اگه دوست نداری جواب نده . فنجان قهوه را در دستش میگیرد _ اونی که عاشقشم پسر داییمه . اسمش سبحانه . دو ساله عاشقشم تقریبا از ۱۷ سالگی . +پسر داییت دوست نداره ؟ _چطور مگه ؟ +آخه با یه غمی داری اینا رو میگی انگار از یه چیزی ناراحتی فنجان را به لب هایش نزدیک میکند و کمی مینوشد . نگاهش را به چشم هایم میدوزد _ناراحتم براز اینکه چند روزه دیگه مراسم نامزدیشه . از حرفش جا میخورم . ادامه میدهد _دلیل اینکه گفتم بیای اینجا هم همین بود دلم خیلی گرفته . تو یه این مدتی که باهات بودم به این نتیجه رسیدم که میتونی هم صحبت خوبی برام باشی . فقط حرف هایی که بهت میگم رو به کسی نگو . عمیق نگاهش میکنم +چرا بهم اعتماد میکنی ؟ اگه برم حرف هات رو به بقیه بگم چی ؟ _میدونم که آدم دهن لقی نیستی ولی اگر هم بگی عیبی نداره عاشقی که جرم نیست. سر تکان میدهم. نفس عمیقی میکشد _بهتره فعلا از این بحث دور بشیم بعد از اینکه قهوه مون رو خوردیم ادامه میدیم +درسته بعد از خوردن قهوه و کیک به یک دیگر خیره میشویم . سکوت را میشکنم +تا اونجا که فهمیدم تو از من بزرگتری درسته؟ 🌿🌸🌿 《به چنگ آورده ام گیسوی معشوق خیالی را خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_سی و یکم _می
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و دوم سکوت را میشکنم +تا اونجا که فهمیدم تو از من بزرگتری درسته ؟ _مگه تو چند سالته ؟ +من ۱۸ سالمه ولی مثل اینکه تو ۱۹ سالته چون گفتی دو ساله عاشق پسر داییت هستی و گفتی که از ۱۷ سالگی عاشقش بودی . لبخند کوچکی میزند _درسته ۱۹ سالمه کسی کنار میزمان می ایستد . سر بلند میکنم . اول نمیشناسمش اما با دیدن چشم های سبزش تازه به خاطر می آورمش . نگاه پرسشگرم را به هستی میدوزم . هستی لبخند پهنی میزند _ببخشید نورا جان یادم رفت بهت بگم نازی هم میاد . نازنین خیلی دوست داشت با تو بیشتر آشنا بشه منم بهش پیشنهاد دادم امروز که میایم کافه نازی هم بیاد . نگاهم را به نازنین میدوزم . ای کاش هستی با من مشورت کرده بود . نازنین دختر بدی نیست ولی در چشم هایش صداقت را نمیبینم . آرام کنار من مینشیند . زیر چشمی نگاهش میکنم . موهای مش کرده اش از روسری کاراملی رنگش بیرون زده . مانتوی بلند و مشکی ای همراه با ساپورت مشکی به تن کرده . صورت زیبا و سفیدش با چشم های سبزش چهره اش را جذاب تر کرده است . لبخند تصنعی میزند _سلام نورا جان . از دیدنت خیلی خوشحالم . من نازنین احمدی ام . دوست داشتم بیشتر باهات آشنا بشم بنظرم دختر خیلی خوبی هستی . به زور لب هایم را به لبخند باز میکنم +سلام خیلی خوشبختم . من هم نورا رضایی ام . قبل از اینکه نازنین فرصت پیدا کند چیز دیگری بگوید صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم درمی آورم . با دیدن نام سوگل بی اختیار لبخند میزنم . با گفتن ببخشیدی بلند میشوم و از کافی شاپ خارج میشوم . تماس را بر قرار میکنم و سرحال میگویم +سلام سوگل جان خوبی ؟ _سلام نورا . نه اصلا خوب نیستم لبخندم را جمع و جور میکنم جدی میپرسم +چرا خوب نیستی ؟ چی شده ؟ با حالت عجز میگوید _پسر خالم اومده خونم . خاله پریسامو یادته ؟ یه پسر ۴ ساله داره امروز با مامانم میخواست بره خرید پسرو گزاشت خونه ی ما . +الان مشکلت اینه که پسر خالت اذیتت میکنه ؟ _نه مشکلم اینه که باید برم جایی کار دارم کسی هم خونه نیست بچرو بزارم پیشش میخوام ازت یه خواهشی کنم +بگو عزیزم 🌿🌸🌿 《حال شاهی بی پسر دارم که شب ها پشت کاخ راز های سلطنت را مینویسد روی خاک》 سعید صاحب علم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و سوم _میخوام ازت یه خواهشی کنم +بگو عزیزم در صدایش التماس موج میزند _میخوام ببینم اگه کاری نداری و واقعا شکلی نیست بیای پسر خالم شایان رو نگه داری تا من برم و بیام کمی فکر میکنم . این بهترین فرصت است که از دست نازنین خلاص بشوم ، دوست ندارم پیش نازنین باشم . با خوشحالی میگویم +آره عزیزم چرا که نه . اتفاقا من عاشق بچه هام الانم مشکلی ندارم . دوسه دقیقه ی دیگه راه میوفتم صدایش کمی نگران میشود _نورا واقعا برات مشکلی نیست ؟ تو رو در وایسی نگی ؟ +نه عزیزم هیچ مشکلی نیست فقط خانوادت میدونن ؟ _آره بهشون گفتم +باش پس من الان راه میوفتم خدافظ _خدافظ با لبخند وارد کافی شاپ میشوم . نازنین و هستی غرق صحبت هستند . کنار میز می ایستم +بچه ها شرمنده من یه کاری برام پیش اومده باید برم روبه نازنین میگویم +نشد درست و حسابی باهم آشنا بشیم . بعدا یه قرهر دیگه میزاریم همدیگرو میبینیم . هر دو بلند میشوند . نازنین دستش را به سمتم دراز میکند _عیب نداره عزیزم برو به کارت برس بعدا همدیگرو میبینیم دستش را آرام میگیرم +پس تا بعد خدافظ به هستی هم دست میدهم +خدافظ هستی جان _خدافظ به سرعت از کافی شاپ خارج میشوم و تاکسی میگیرم و با ذوق به سمت حانه ی عمو محمود حرکت میکنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زنگ آیفون را میفشارم . صدای سوگل در آیفون میپیچد _خوش اومدی بیا تو عزیزم . لبخند میزنم و در را هل میدهم . پا تند میکنم و سریع از حیاط میگذرم . کنار در ورودی سوگل ایستاده و برایم درست تکان میدهد +سلام سوگل خوبی ؟ _مرسی ممنون تو خوبی +ممنون _ببخشید نورا اسباب زحمت شدم +نه بابا این چه حرفیه _میگم نورا به خانوادت خبر دادی آره تو راه بهشون گفتم مضطرب نگاهم میکند 🌿🌸🌿 《دیدنش حال مرا یک جورِ دیگر میکند حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند》 علی صفری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_سی و سوم _می
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و چهارم مضطرب نگاهم میکند _ببخشید نورا من نمیتونم ازت پذیرایی کنم دیرم شده باید برم . شایان هم تو خونست . پسر آرومیه اذیتت نمیکنه تا ۳ ساعت دیگه بر میگردم . خیالت راحت تا من برگردم کسی از عضای خانواده نمیاد خونه . من برات میوه و تنقلات روی میز چیندم . غذای شایان هم توی طبقه ی اول یخچاله اگه گشنش شد بهش بده . +باش حتما بعد از چند توصیه ی دیگر خداحافظی میکند و میرود . آدام وارد خانه میشوم . پسر بچه ای با موهای خرمایی پشت به من نشسته است . میروم و رو به رویش مینشینم . چشم های گرد و قهوه رنگ و پوستی روشن دارد . چهره اش با نمک و ناز است . بلیز شلوارک نارنجی رنگی اندام کوچک و لاغرش را در بر گرفته است . آهسته گونه اش را نوازش میکنم +سلام شایان کوچولو . خوبی خشگلم ؟ سر بلند میکند . چشم های کوچکش اجزای صورتم را میکاود _سلام شما خاله نورا هستید ؟ +آره عزیزم کی اینو بهت گفته ؟ _خاله سوگلم دوباره سرش را پایین میاندازد و مشغول بازی با ماشین قرمزش میشود . چقدر پسر مودبی هست . با اینکه سن کمی دهرد ولی غریبی نمیکند . بعد از کمی صحبت بلاخره با من دوست میشود . با ذوق و شادی نام ماشین هایش را میگوید و به من ماشین بازی یاد میدهد . بعد از چند ساعت بازی بلاخره خسته میشود و روی مبل مینشیند . چشم هایش را میمالد. _خاله خوابم میاد . میخوام بخوابم +بزار به خاله سوگل زنگ بزنم ببینم کجا بخوابونمت . سریع شماره ی سوگل را میگیرم . بعد از چند بوق جواب میدهد _سلام نورا خوبی ؟ +ممنون تو خوبی ؟ صدایش رنگ اضطراب به خود میگیرد _چی شده اتفاقی برای شایان افتاده که زنگ زدی ؟ خنده ی ریزی میکنم +نه بابا از من و تو هم سالم تره . فقط خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟ _ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . منم تا یک ساعت و نیم دیگه میام . 🌿🌸🌿 《در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و پنجم +شایان خوابش میاد زنگ زدم بپرسم کجا بخوابونمش ؟ _ببر تو اتاق من رو تخت بخوابه . من تا یک ساعت و نیم دیگه میام . +ممنون خدافظ _خدافظ تلفن را قطع میکنم و رو به شایان میگویم + بیا بریم بالا تو اتاق خاله سوگل بخواب . سریع بلند میشود و همراه من می آید . وارد اتاق میشویم . شایان خودش را روی تخت می اندازد و با ذوق میگوید _آخیش چه تخت نرمیه آرام میخندم +خب حالا بخواب با تعجب میگوید _خاله ! +بله _من که همینطوری خوابم نمیبره باید برام قصه بگی ابرو بالا می اندازم +ولی من که قصه بلد نیستم لبخند میزند و بلند میشود از کنار کمد کیف زرد رنگی را بر میدارد که روی آن عکس زنبور دارد . با لبخند میگوید _عیب نداره من کتاب قصه دارم از روی اون برام بخونید کتاب کوچکی از داخل کیفش بیرون می آورد . دوباره داراز میکشد و کتاب را به دست من میدهد . با کنجکاوی میگوید _خاله یه سوال بپرسم ؟ +بپرس عزیزم _من به شما نا محرمم با خنده میگویم +نه خاله الان نه ولی وقتی بزرگ بشی نامحرم من میشی _پس چرا جلوی من روسری سر کردین ؟ نگاهی بع روسری ام میکنم +اینو بخاطر تو سر نکردم چون با روسزی راحتم گزاشتم رو سرم بمونه _آها . پس حالا قصه رو بخونید شروع به خواندن کتاب میکنم . به نیمه های داستان که میرسم شایان خوابش میبرد . آرام پیشانی اش را میبوسم و پتو را رویش میکشم . از اتاق خارج میشوم و به سمت راه پله میروم . بین راه نگاهم به اتاق سجاد می افتد . آدم فضولی نیستم اما یک حسی بشدت مرا وسوسه میکند تا وارد اتاق سجاد بشوم . دو دل هستم . به خودم نهیب میزنم و به حسم اعتنا نمیکنم . سریع از پله ها پایین میروم . ۱۰ دقیقه ای خودم را مشغول میکنم که دوباره آن حس به سرا غم می آید اما اینبار قوی تر از قبل . 🌿🌸🌿 《اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی》 وحشی بافقی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و ششم از پله ها بالا میروم و نگاهم را به در میدوزم . چند باری به سمت در میروم ولی باز میگردم . برای بار آخر به در نزدیک میشوم . دستم را روی دستگیره ی در میگزارم و آرام در را باز میکنم . وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم . با دقت اتاق را برانداز میکنم . رو به روی در میز تحریر قهوه ای رنگی قرار دارد . روی آن کامپیوتر کوچکی است و کنار کامپیوتر هدفون یبز رنگی به چشم میخورد . کنار میز تحریر کتابخانه ی بزرگی و در سمت چپ هم تخت جای گرفته است . سمت راست هم کمدی دیده میشود . تمام سرویس چوپ قهوه ای سوخته هستند . کاغذ دیواری های کردم با گل های قهوه ای درشت هم دیوار های اتاق را پوشانده اند . برای یک لحظه عذاب وجدان به سراغم می آید . میخواهم برگردم اما حالا که تا اینجا آمده ام دلم میخواهد کمی بیشتر جست و جو کنم . به سمت میز تحریر میروم ، روی آن یک دفترچه یادداشت زرشکی و یک دفتر آجری رنگ نظرم را جلب میکند . ابتدا دفترچه ی زرشکی رنگ را برمیدارم . در هر صفحه حدیثی زیبا و با خط خوش نوشته شده است . بعد از خواندن چند حدیث دفترچه را میبندم و سر جایش میگزارم . به سراغ دفتر آجری رنگ میروم . دفتر را باز میکنم . در صفحه ی اول بزرگ نوشته شده است ( به نام آفریدگار نیکی و بدی ) . ورق میزنم و به سراغ صفحات بعدی میروم . در هر صفحه ۳ شعر تک بیتی یا دو بیتی نوشته شده و زیر آن تاریخ خورده است . در یکی از صفحه ها شعر بلندی نوشته شده ولی بد خط و ناخواناست ‌. هر چه سعی میکنم نمیتوانم شعر را بخوانم . سراغ صفحه ی بعد میروم . یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند . چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده است اما میتوانم شعر را بخوانم . زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم +عشق را باید که...... 🌿🌸🌿 《کاش روزی برسد ، هر که به یارش برسد دل سرما زده ی ما ، به بهارش برسد 》 ماهان یونسی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelayط
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_سی و ششم از
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و هفتم یکی از شعر ها نظرم را جلب میکند. چند کلمه از شعر نوشته شده و آن هم خط خطی شده اما میتوان شعر را خواند . زیر لب آن چند کلمه را زمزمه میکنم +عشق را باید که ..... کنجکاو تر از قبل میشوم . یعنی منظورش از عشق چه نوع عشقیست ؟ به خودم نهیب میزنم +هر عشقی که منظورشه به من ربطی نداره برای فراموش کردن آن دفتر را میبندم و روی میز میگزارم . به سمت کتابخانه میروم . بالای کتابخانه چفیه ای وصل شده است . بی اختیار لبخند میزنم . به قفسه ها نگاه میکنم . در هر قفسه کتابی مرتبط با موضوع خاصی چیده شده است . در یکی از قفسه ها کتاب ها کاملا مربوط به شهید مطهریست و در قفسه ای دیگر مرتبط با رهبر . بین قفسه ها یکی از قفسه برایم جالب تر است . داخل آن قفسه پر از رمان های مختلف است . به صورت رندوم یک کتاب را بیرون میکشم . نام روی جلد را بلند میخوانم +چشم هایش . باید کتاب جالبی باشه صفحات را سریع ورق میزنم که چیزی از بین کتاب روی زمین میافتد . خم میشوم و آن را از روی زمین بر میدارم . عکس سجاد و پسری هم سن و سال خودش است که هر دو دست دور شانه یکدیگر انداخته اند . حتما یکی از دوستانش است . دوباره لبخند میزنم . عکس را بر میگردانم . پشت عکس نوشته ای است . وقتی نوشته را میخوانم لبخندم محو میشود . پشت عکس نوشته شده است : ( سجاد رضایی و شهید محمد صادق محمدی ) پس سجاد دوست شهید هم دارد . عکس را دوباره بین کتاب میگزارم و کتاب را سر جایش قرار میدهم . نمیتوانم روی کتاب ها تمرکز کنم ، هنوز ذهنم درگیر آن شعر نصفه ای است که داخل دفتر روی میز خواندم . دوباره میروم و دفتر را بر میدارم . صفحه ی مورد نظر را باز میکنم و چند بار دیگر شعر نصفه را میخوانم . شعر را به تازکی نوشته است زیرا تاریخ شعر قبلی برای یک هفته قبل است . مشغول فکر کردن به شعر هستم که صدای خفیفی به گوشم میرسد . متوجه نمیشوم که صدا چه می گوید . گوش هایم را تیز میکنم . قبل از اینکه بتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم ناگهان در باز میشود . 🌿🌸🌿 《ای که گفتی بی قراری های من بازیگریست بی قرارم کرده ای اما دلت با دیگریست》 حسین دهلوی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay