eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸 ♥️ با چشم های بسته سرم و به صندلی تکیه دادم... در عالم خودم نبودم این قضیه تا کی باید مخفی میماند تا کی؟؟ کاشکی که هیچ وقت اتفاقی نمی افتاد که نگران فهمیدن زهرا نبودیم با صدای گریه ی زهرا به خودم اومدم زهرا داشت گریه میکرد؟؟ اما چرا؟؟ صداش به گوشم رسید: _داداش غلط کردم...محمد‌‌‌... جان من بیدار شو...اصلا شوخی خوبی نیست تا جانش و قسم خورد چشم هام را باز کردم و نگاه تیزی بهش کردم تا چشم های بازم‌ را دید زیر لب خداراشکری‌ زمزمه کرد تهدید وار گفتم: _زهرا چند بار بهت گفتم جونت و قسم نخور....جونت برای خیلیا‌ عزیزه‌ و بعد بدون حرفی دیگری به سمت رستورانی برای زهرا ماشین رو روشن کردم و‌ راه افتادم‌..... هر چقدر هم که امروز زهرا من و عصبی و ناراحت کرده بود و تنبیه اش کرده بودم ولی خواهرم بود و بیشتر از جونم دوستش‌ داشتم‌ زهرا و مادر نماد یه زن پاک و با ایمان در زندگیم‌ بودند هیچ وقت یادم نمیاد که زهرا گناه کبیره ای انجام داده باشه نمیگم‌ اصلا گناه انجام نداده باشه بالاخره همه ی آدم ها به جز پیامبران گناهی حداقل کوچک انجام میدن حتی خود من ولی زهرا خیلی احتیاط میکرد سعی میکرد نمازاشو‌ اول وقت بخونه‌ تا یه موقع یادش نره و قضا بشه حتی یادمه وقتی دبیرستان هم بود....یکی دوبار‌ امر به معروف و نهی از منکر انجام داد و همکلاسی هاش را نجات داد مثل مائده و سارا خانم لبخند محوی گوشه لبم نشست زهرا تونسته بود دوستاش را از منجلاب شیطان نجات بده و حالا مائده و سارا خانم از بهترین دوستاش‌ بودن همیشه دوست داشتم اگه بخوام ازدواج کنم.... همسر آینده ام شبیه زهرا باشه.... پاک و خالص از گوشه چشم نگاهش کردم سرش و به شیشه تکیه داده بود و خوابش برده بود توی خواب عجیب مظلوم بود چهره اش خیلی شبیه باباعه البته همه توب فامیل میگن که من و زهرا خیلی شبیه همیم شاید یکی از دلایلی‌ که خیلی دوست دارم همینه....شباهت بین من و او اما حیف که این شباهت ماندگار نیست و زهرا..... ..... بعد از مسافت طولانی و خسته کننده بالاخره به تجریش رسیدم برای اینکه آروم بشم تصمیم گرفته بودم بیام امام زاده صالح کناری نگه داشتم تا خستگی از تنم در بره اما زهرا همچنان خواب بود بمیرم براش حتما گرسنه خوابش برده به مامان زنگ زدم تا اطلاع بدم که اومدیم تجریش: _الو سلام مامان _سلام عزیزم خوبی کجایبن؟ _ما اومدیم تجریش.... _چه بی خبر؟! منتظرتون بودم _قربونتون برم... یهویی شد حالم خوب نبود اومدیم امام زاده صالح _باشه عزیزم.... زهرا کجاست؟ حالش خوبه؟ _زهرا خوابه... از موقعی که راه افتادم خوابش برده... حالشم خوبه _خب الهی شکر.... فقط رفتی اونجا برای ماهم دعا کن _چشم مامان... میخواستم زهرا را ببرم یه رستورانی که به غذایی بخوره... دیدم خوابش برده مامان خندید و جواب داد: _محمد جان... یادم رفت بهت بگم... زهرا خونه نفیسه خانم یکم آش خورده... بهش زنگ زده بودم خودش بهم گفته پس نهار خورده و رنگ پریدگیش بخاطر ترس از من بوده کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم: _باشه مامان... حالا اگه گشنه اش بود باز یه چیزی براش میخرم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay