eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
: عمليات جاسوسي برگشتم توي ماشين ... اما نمي تونستم از فکر کردن بهش دست بردارم ... - چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ ... اگه کار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟ ... شايد ... اون آدم خطرناکي بود ... يه آدم غير قابل محاسبه ...کسي که نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فکرش رو حدس بزني ... از طرف ديگه آدم محکم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد ... نمي تونستم بيخيال از کنارش رد بشم ... از چنین آدمی، انجام هیچ کاری بعید نیست ... اگه روزي بخواد کاري بکنه ... هيچ کس نمي تونه اون رو پيش بيني کنه و جلوش رو بگيره ... بدون درنگ برگشتم اداره ... دنيل ساندرز ... بايد دوباره در موردش تحقيق مي کردم و پرونده اش رو وسط مي کشيدم ... توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم ... اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد ... بعد از مواخذه شدن به جرم برگشتن سر کار ... مجبورم می کرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي که توی اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ... چند ساعت بعد ... از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ... سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ... - من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا کارت دارم ... گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشینم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ... - چي شده؟ ... چه اتفاقي افتاده؟ ... رنگش پريده بود ... - چيه؟ ... چرا اینطوری نگران شدی؟ ... با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول کمي جا خورد ... و بعد چهره اش رفت توي هم ... - تو گرفت ... بيچاره راست مي گفت ... - چيزي نيست فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست کله ام کنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت کنم ... خودش رو کمي روي صندلي جا به جا کرد ... هنوز اون شوک توي تنش بود ... - ايده بدي هم نيست ... يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ... اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئیس بگم اينجايي ... خنده اش با حالت جدي من جدي شد ... - لويد ... مي خوام توي اين يکي دو روزه ... بدون اينکه کسي بويي ببره ... پرونده يه نفر رو برام در بياري ... از تاريخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هايي که توي آخرين مريضيش انجام داده ... بدون اينکه احدي شک کنه يا بو ببره ... با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محکم ... - پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ... دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ... - نيازي به نوشتن نيست ... مي شناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي کريس تادئو ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم ! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود ! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓 محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد - سلام آقای کریمی ! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد ! - سلام حاج آقا ...!! رو به من گفت - دخترم من دیگه میرم. خداحافظ ... خداحافظ حاجی ... و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد ، سریعاً از ما دور شد ‼️ با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم ! سرش پایین بودبعد چند لحظه کتی که تو دستش بود گرفت سمتم - هوا سرده . بپوشید زود بریم ... با شرمندگی سرمو انداختم پایین - فکر کنم خیلی براتون بد شد 😢 با دست چپش ، پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد ! - نه ... نمیدونم ... بالاخره کاریه که شده ! اینو بگیرید بپوشید ، سرده کت رو از دستش گرفتم ، با همون لبخند روی لبش ، آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم ! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم" هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود ! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید ... اگه صدامو نمیشنید ... یا حتی اگه "اون" نبود... اون !! حتی اسمش رو هم نمیدونستم ! تا ماشین تو سکوت کامل ، کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم امّا هنوز سردم بود ! هوا کم کم داشت تاریک میشد حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم ،تنمو میلرزوند 😥 ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ، نگه داشت.صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید .. - میشه ده دقیقه ، یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام ؟؟ سرمو انداختم پایین ! - ببخشید که بازم مزاحمتون شدم 😔 - نه خواهش میکنم ... اینطور نیست !! - برید به کارتون برسید ! نگران من نباشید ! - ببخشید ... اگر واجب نبود ، تنهاتون نمیذاشتم ! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم ... با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو - لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا زود میام ! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد ... ضعف و گرسنگی به دلم چنگ مینداخت ! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه نه گوشی نه کیف پول نه ماشین نه لباسام .. دستم از همه چی کوتاه شده بود ! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن ! امشبم باید میرفتم خونه ی اون ؟؟ نه 😣 پس خودش چی ! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم ... حس اینکه بخوام سربارش باشم اعصابمو خورد میکرد ! به غرورم بر میخورد ... به سرم زد تا نیومده برم ! اما فقط در حد فکر باقی موند !! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود دست و پامو برای رفتن شُل میکرد ! بعدم کجا میتونستم برم ؟؟ مگه صبح نرفتم ؟؟ چیشد !؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم ! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد ، از ترس پریدم ! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون ! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد ! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته !!! چقدر این آدم عجیب غریب بود ! 😕 درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم ... 🙏 - خواهش میکنم ، شما ببخشید که ترسوندمتون !! - نه...! تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم! 😒 ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد . احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه ! - چه فکر و خیالی؟ - بله؟؟ - ببخشید ... خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده ! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم ... - فکر بدبختیام ! - ببینید ... من دوست دارم کمکتون کنم ! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده ! - ممنون ولی نمیتونید کمکی کنید ... هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز مرگ ! - واقعا اینطور فکر میکنید ؟! -‌ اره ... یا چیزی شبیه مرگ ... مثل یه خواب طولانی ! یا شایدم فراموشی ! - واسه همین دست به خودکشی زدین ؟! سرمو به نشونه تایید ، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...! - میشه ... میشه بپرسم اون زخم ... یعنی ... صورتتون چی شده !؟ اونم خودتون ...؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم ... دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد ، قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت 😞 در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay