eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 عبدالله بود که هراسان به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می‌زند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش می‌کردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه‌اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می‌بُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بی‌حال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می‌کرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز می‌کردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می‌لرزید. عبدالله ماشین را به سرعت می‌راند و از مادر می‌گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بی‌رنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بی‌رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی‌دانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابان‌ها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بی‌تابی می‌کردم و عبدالله و مجید به هر سو می‌رفتند و با هر پرستاری بحث می‌کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله‌هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش‌ها مؤثر نیفتاد و مادر می‌خواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بی‌حال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی‌زد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب‌هایش دنبال چیزی می‌گشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :«الهه! شام چی داریم؟» با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده‌اند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره‌ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی‌ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی‌معطلی مشغول شد. از اینهمه بی‌خیالی‌اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.» همچنانکه در اتاق را باز می‌کردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت با این سنش تازه هنوز حتی عقد هم نکردن اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محل پیچیده باورم نمی شد ... اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ... - عشق پیری گر بجنبد میشه حال و روز اونها ... بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه صداش رو نازک کرد - داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه خودش و دخترش فدام شن حالا ببینم دخترش توی این شرایط چه می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق دلم براشون می سوخت من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم خدا ... روی من غیرت داشت محال بود آزاری، بی جواب بمونه قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم براشون یه وکیل خوب پیدا کردم اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم برای همین پیش از هر چیزی چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم از هر دری وارد شدیم فایده نداشت این چیزی نیست که بشه درستش کرد خسته شدم از دست این زن با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم یهو بریدم با ناراحتی سرم رو انداختم پایین بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم اصلا هم پشیمون نیستم دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ... از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ... - خدایا ... اگر به خاطر دل من بود به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم از سر و صدای سعید یه دونه گوشی مخصوص مته کارها از ابزار فروشی خریده بودم روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام سریع گوشی رو برداشتم ... - تلفن کارت داره انسیه خانمه از جا بلند شدم خدایا به امید تو دلم با جواب دادن نبود توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف اما گوشی رو که برداشتم صداش شادتر از همیشه بود شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من مهریه ام رو هم داد خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم همه اش از زحمات تو بود دستم روی هوا خشک شد یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" صدام از ته چاه در می اومد - نه انسیه خانم من کاری نکردم اونی که باید ازش تشکر کنید من نیستم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_شـصت_و_دوم ✍فرشته در ماشین را باز می کند و با نارا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی کوچه می پیچد و می گوید: _خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده +آره،دوری من به نفع خیلیا بوده _هنوز که زبونت نیش... +بخدا که نداره لاله!منم عوض شدم و پناه سابقی که می شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمی دونم اما باید از همه چیز برات بگم _ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد +عجیبه که تا حالا نگفتی! _گفتم شاید باب میلت نباشه +می شنوم _خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر +کجاست؟ _خب این میشه خبر بده +چی میگی تو؟اصلا خبر بدت چیه؟ _همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری +خواستگاری کی؟ ماشین را خاموش می کند،ابروهایش را بالا می دهد و بعد از چند ثانیه می گوید: _اومم...بهزاد باورم نمی شود و تقریبا جیغ می زنم: +بهزاد؟! _آره +واقعا میگی؟ _به جان خودت +مگه میشه؟باور نمی کنم _منم اولش باورم نشد...اما خبر موثقه +عجب! مگر همین چند وقت پیش نبود که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه ام کرده بود؟گیج شده ام. چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم! +حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟ _بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده... نمی دانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟نفس عمیقی می کشم و می گویم: +نمی گم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمی دونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم. در ماشین را باز می کنم تا پیاده شوم که می پرسد: _بهزاد چی؟حست در مورد اونم خنثی ست؟ تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید. +شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم! _یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟ +الله اعلم _به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی +خوب شد نرفتیم خونه ی شما. _وا چرا؟ +چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم! _ببخشید،بفرمایید و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم می سوزد بیشتر از خودم در را پوریا برایم باز می کند و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.لاله به شوخی می گوید +معرفی می کنم خواهرته،شناختی؟ می خندم،بغلش می کنم و تاسف می خورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!کلی از دیدنم ذوق کرده و می گوید: _خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟ +نه حالا _باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه +برو داداشی،من که نمی خوام برگردم _بیخیالش،دو سوته اومدم الان +ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره _لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز +باشه باشه می خرم می دود و از حیاط می رود بیرون.زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش می روم لاله با خنده می گوید: _یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی!می بینی؟ +شایدم به چشم تو تغییر کردم _یه چیزی میگیا!تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش!می خوای نشونت بدم ببینی؟ +اول بابا رو ببینیم بعد وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست. _کجاست؟ +حتما تو اتاقش.من یه چایی بذارم در نیمه باز اتاقش را هول می دهم و هیبت مردانه اش را می بینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی می کند. بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده! آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج می شود: _بابا... و می زنم زیر گریه.مرکب و قلم به دست بر می گردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را می بینم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨✨✨✨✨✨ آقای دکتر نیازي همسر عمـه فـروغ فقـط بـه خـاطر مـن در ا یـن مراسـم حضـور پیدا کـرده بـود . عمـو فـرخ کمـی گرفته بـود . احتمـالاً بـه خـاطر ا یـن بـود کـه بـه خواسـت مـن مراسـم در خانـه دایـی اسـد برگـزار شـده بود نـه خانـه او ! بـا ا یـن کـار مـی خواسـتم بـه نـوعی از زحمـات دایـی در ایـن چنـد مـاه تشـکري کـرده باشــم. مهمانهــا بــا غــرور و نخــوت روي مبـل هــاي زن دایــی لمیــده بودنــد و بیچــاره دایــی اســد و زن دایــی پــذیرایی مــی کردنــد. چهــره هــر دو خســته بــود از اینکــه باعــث زحمتشــان شــده بــودم خیلــی خجالت می کشیدم. همه دخترها مثل ملکه هـا نشسـته بودنـد و حاضـر نبودنـد کمکـی بـه زن دایـی مـن بکننـد . از بـی ادبـی شــان حرصــم گرفــت، قصــد کــردم خــودم کمکــش کــنم امــا بــا اشــاره عمــه فــروغ نشســتم . عمــه از تهمینــه درخواســت کــرد کــه بــه زن دایــی کمــک کنــد. شــعور دکتــر نیــازي و عمــه فــروغ تحســین برانگیز بود با آنکـه خودشـان جـزء تنهـا افـراد تحصـیلکرده آنجـا بودنـد امـا مثـل بقیـه مهمانهـا بـاد بـه غبغـب ننداختـه بودنـد و خیلـی صـمیمی و بـی تکلـف بـا دایـی و زن دایـی برخـورد مـی کردنـد ایـن در حالی بـود کـه بقیه حتـی بهـزاد چنـان بـا تحقیر بـه سـر و وضـع خانـه نگـاه مـی کردنـد مثـل اینکـه بـه خونــه کلفتشــون تشــریف آوردنــد رفتارشــان چنــان زننــده بــود کــه بــه راحتـی دلخــوري را در چهــره هاي میزبان مشاهده می کردي! از چشــم نــازك کــردن هــا و ادا و اصــول هــا و نگاهــا ي تمســخرآمیز برخــی از زنــان کــه بگــذرم . مراسـم کسـل کننـده اي بـود پـر از تجمـلات و فخرفروشـی و دروغ و درهـم. بـالاخره صـحبت بـر سـر مراسـم و مهریـه و ایـن چیزهـا بـاز شـد. خـانواده افـروز آنچنـان بـا تکبـر صـحبت مـی کردنـد گـویی خیلــی هــم بــه ســر مــن منــت گذاشــته و بــه خواســتگار یم آمــده انــد . از لحــن صــحبت کردنشــان مشخص بود خیلی مایـل نیسـتند بـرا ي مـن هزینـه کننـد . امـا بـا وجـود عمـه فـرنگیس و عمـو فـرخ کـه دائـم وضـعیت خـانوادگی مـان را بـه رخ خـانواده افـروز مـی کشـیدند و مهریـه سـنگین را عـرف فامیـل حامی می دانستند کاري از پیش نبردند. ✨✨✨✨✨✨ مبالغــه عمــه از ثــروت بــی حــد و حصــر فــرز ین و تعــاریف عمــو از اوضــاع مــالی خــودش و در مقابــل صـحبت هـاي آقـا ي افـروز از بـالا رفـتن سـهامش، ا یـن جلسـه را بیشـتر شـب یه بـازار بـورس کـرده بـود تـا خواســتگاري. زن هــا هــم از فرصـت اســتفاده کــرده از آخــرین متــد آرایــش و ســبک جدیـد مــو و مــدل جــواهرات و سـریالهاي جدیــد فارســی وان حــرف مــیزدنــد. ایــن وســط علیرضــا کــه بــدجوري چشـم آقـاي نیــازي را گرفتـه بــود بـا او همکــلام شـده بـود . حوصــله ام سـر رفــت و بـه بهــزاد کـه بـا مـادرش صــحبت مـی کــرد نگــاه کـردم. پســر مطیعانــه نصـیحتهاي مــادر را گــوش مـی کــرد و هــر از گاهی سرش را به نشانه تأیید تکان می داد. بعـد از یـک سـاعت چـک و چانـه صـداي بلنـد تبریـک عمـو و آقـاي افـروز بلنـد شـد و دیگـران همـه دسـت زدنــد. همـان لحظــه علیرضـا بلنــد شــد و بـه آشــپزخانه رفـت . بهــزاد خوشــحال و لبخنـد زنـان نگاهم میکـرد . نگـاهش نگـاه تبـدار و عاشـقانه اي بـود کـه مـرا مـی ترسـاند . بـرخلاف بهـزاد، مـن دل نگـران بـودم و تنهـا خواسـته ام از خداونـد در آن لحظـه عاقبـت بـه خیـري ایـن وصـلت بـود ! بـا صـداي عمو رشته افکارم پاره شد. - عمو جون نمی خواي چیزي برامون بیاري؟! گلومون خشک شد از بس حرف زدیم. - چشم، با اجازه! بــه آشــپزخانه رفــتم . علیرضــا را دیــدم کــه پشــت میــز نشســته ســرش را میــان دســتانش گرفتــه و شـقیقه هــایش را ماســاژ مـی دهــد. از اینکــه بــه خـاطر مراســم مــن احسـاس خســتگی و کلافگــی مــیکرد شرمنده شدم و درصدد عذرخواهی برآمدم. - ببخشید. باعث خستگی شما هم شدم. نگاه گذرایی به من کرد و گفت: **** # ادامه_ دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن بهار ، با طمانینه شروع کردم به نماز خوندن . چه آرامشی داره وقتی در برابر خالقت می ایستی... سر خم میکنی و شکرش میکنی برای تمام نعمت هایی که بهت داده ... گاهی میشه چند دقیقه ای از شَّرِ همهمه ی این شهر و آدماش فرار کرد و با معشوق ابدی خلوت کرد... گاهی زندگی جوری برنامه ریزی میکنه و مسیر قطار زندگیت رو تغییر میده که خودت هم متوجه این تغییر ناگهانی نمیشی‌... توی این روزا متوجه تغییراتی در خودم شده بودم. بعد از دادن سلام نمازم ، بلند شدم و رفتم چادر و جانماز رو گزاشتم سرجاشون در همین حال مژده رو دیدم که گوشه ای نشسته بود . به سمتش حرکت کردم ... آروم کنارش نشستم و متوجه شدم کلماتی رو آروم زیر لب زمزمه میکنه و با انگشت هاش چیز هایی رو میشماره ... احتمالا ذکر میگفت . صبر کن ببینم... چرا با تسبیح این کار رو نمیکنه؟ صبر کردم تا کارش تموم بشه ... _قبول باشه. +قبول حق باشه عزیزم. _مژده. با لبخند نگاهم کرد +جانم! _امممم من... چیزه یعنی دیدم که تسبیح هست... پس... چرا... خنده آرومی کرد و جواب داد +آره میدونم تسبیح هست ولی اینجوری هم ثوابش بیشتره و به خودمم حس خوبی دست میده ... _درسته ... گرم حرف زدن با مژده بودم که آیه اومد کنارمون نشست . سعی کردم باهاش گرم صحبت کنم اما حس حسادت این اجازه رو بهم نمیداد... از وقتی فهمیدم با حجتی سر و سری داره نسبت بهش حساس شده بودم... ×سلام مروا جون خوبی عزیزم؟ قبول باشه . _سلام گلم خوبم ، ممنون قبول حق باشه ... +اوه اوه اوه مروا جون؟؟؟ نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه، نه؟ ×آخ آخ آخ ببخشید مژده جونی این پسره حواس واسه آدم نمیذاره که... +کدوم پسره؟ ×همین آرادو میگم دیگه... +باز چیشده؟ ×هیچی بابا... میگه ما مسئول هماهنگی خواهران نداریم. پاشو کرده تو یه کفش که من و یه نفر دیگه این مسئولیت رو قبول کنیم. +خب چه اشکالی داره؟! همه جوره باید به مهمان های ویژه شهدا خدمت کرد . حالا کی هست این دختر خوش بخت؟! با خودم گفتم خوش بخت؟! هع ... آیه لبخند خبیثی زد و گفت ×مروا خودمو متعجب نشون دادم . _من؟ ×ما به غیر از شما،مروای دیگه هم داریم؟ _آخه من که سر رشته ای ندارم. ×والا منم ندارم ولی آراد میگه خودش بهمون یاد میده و کار سنگینی نیست. اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه،قبول کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay