🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صدشصت_ششم
"امیرعلی"
متفکرازاتاق اومدم بیرون،ماموریت؟... واردسرویس بهداشتی شدم ومستقیم رفتم جلوی آیینه.مشتم وپراز آب کردم ورو صورتم ریختم. به آیینه زل زدم،مرددبودم،نگران خانواده بودم، مخصوصاکه الان مهتاب وضعیتش اینجوریه! دوباره مشتی آب به صورتم زدم وبه آیینه نگاه کردم. چیکارکنم خدایا؟همیشه آرزوم بود برم این ماموریتا ولی الان کمی مرددشدم.آهی کشیدم وازسرویس بیرون رفتم.
عباس که طبق معمول بگووبخندش باهمکارابودبادیدنم سریع به سمتم اومد.
مشتی به کتفم زدو گفت:
عباس:چی شد؟رئیس چی گفت؟
+بیابریم یکجابشینیم بهت توضیح بدم.
عباس:اووو،چته بابا؟ باکلافگی گفتم:
+وای عباس کم حرف بزن بیابریم بهت میگم.
عباس:باشه بریم بهم بگوجریان چیه.
سرم وتکون دادم ودوتایی ازاداره زدیم بیرون
به سمت نیمکت حیاط اداره رفتیم و نشستیم.
عباس:خب بگوژیگول!
نچی کردم وگفتم:
+بازعین این پسرای لوس حرف زدی؟
صداش ونازک کرد وگفت:
عباس:ببخشیدتوروخداباب میل شماحرف نمیزنم.
خندیدم وسری ازتاسف تکون دادم.
عباس یهوجدی شدوگفت:
عباس:خب جدی می شویم تعریف کن ببینم چی شده؟
باسرفه،خواستم حرف بزنم که دوباره پریدوسط حرفم وگفت:
عباس: صبرکن.برم دوتاچایی بگیرم بعدبگو.
+من نمیخوام بگیربشین بزارسریع ترتعریف کنم برم به کارم برسم.
دستش وبه کمرش زدوباجیغ گفت:
عباس:تونمیخوای من که میخوام. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بدوبروزودتربیا. باذوق بچگانه ای بلندشدوبه سمت دکه ی اداره رفت. متفکرزل زده بودم به زمین،خدایامن چیکارکنم؟میدونستم مهتاب ومامان ازپس خودشون بر میان،برای کارخونه هم که مشکلی پیش نمیاد،هالین خانم هست!هالین خانم؟
بایادآوریه هالین خانم تازه انگاریادم اومد که قراره یک ماه نباشم. زیرلب زمزمه کردم:
+بادلم چجوری کناربیام؟سرم وتندتندتکون دادم،خاک توسرم من چم شده؟چرادارم به یک دختر فکرمی کنم،کلافه شده بودم،دلم میخواست گریه کنم،شرمنده بودم شرمنده خدای خودم بودم که...
شروع کردم تودلم به استغفارگفتن.باپس گردنی محکمی که به گردنم خورد ازجام پریدم.
به عباس که خندون نگاهم می کرد،نگاه کردم،بابی حوصلگی گفتم:
+مرض داری؟ دستش وزدزیرچونش وژست دانشمندارو گرفت وگفت:
عباس:اگردیدی جوانی رونیمکت نشسته و عمیق توفکربدان عاشق شده وگریه کرده.
دستش وکشیدم و پرتش کردم رونیمکت وگفتم:
+ساکت شوبزارحرفم وبزنم.
یه قلوپ ازچاییش خوردوگفت:
عباس:بگو. نفس عمیقی کشیدم وشروع کردم به حرف زدم:
+رفتم اتاق رئیس،البته دیشب آقای حسینی بهم زنگ زدگفت یه تصمیم هایی برام گرفتن،امروزم که رفتم پیش رئیس گفت که یه ماموریت جدید لب مرزبرام درنظرگرفته که به شدت هم خطرناک.
باجدیت گفت:
عباس:خوبه که،زمینه ی شهادتم برات بازمیشه. صداش وآوردپایین وگفت:
عباس:خداروچه دیدی شایدبه آرزوت رسیدی وشهادت قسمتت شد. آهی کشیدم وتودلم برای چندمیلیونیم باراز خداالتماس کردم که شهادت وقسمتم کنه.
عباس:خب ادامه بده؟ سرفه ای کردم تاصدام صاف بشه وگفتم:
+زمانش زیاده،یک ماهه،من مشکلی ندارماولی خب طبیعیه نگران مامان وخواهرمم؛
میدونی که مهتاب چه مریضی ای گرفته.
عباس دستش وبه شونم زدوگفت:
عباس:اولا داداشم، که خداخودش نگه دار بنده هاش هست. بعدم مامانت وخواهرت ماشالله ازپس خودشون برمیان،اولین بارت نیس که ازشون دورمیشی.
سریع گفتم:
+درسته ولی ته تهش یک هفته بودنه یک ماه.
عباس:وااای به چی فکرمی کنی؟دیوونه پس من هویجم؟من حواسم بهشون هست،به خانومم میگم که بهشون سربزنه.
چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین.
عباس:این موقعیت برای هرکسی اتفاق نمیوفته،خوب فکرکن امیرعلی،این قسمت هرکسی نمیشه.
صدای فریادکسی باعث شدازجامون بپریم.
_آقای مرادی بیاخانم محسنی کارت داره.
عباس:ای خدابازاین خانم محسنی چیکارداره.
خندیدم وگفتم:
+بروببین این دفعه کدوم دختری وبرات درنظر داره.
پیشونیش وخاروندوگفت:
عباس:من ده باربه این بشرگفتم زن دارم قبول نمیکنه.
+ول کن بنده خداحافظه درستی نداره یادش میره.
ازجاش بلندشد گفت:
عباس:یعنی به حرفش گوش بدم زن بگیرم؟بابامن زن دارمم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay