eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
-من مطمئنم اين دو تا اصلا با هم حرف نزدن. سعي مي كنم جوابي ندهم و آرامشم را حفظ كنم و بعدا سر فرصت حساب علي را برسم. پدر مي گويد: -ليلا جان!اگر نظرت منفي باشه هيچ عيبي نداره؛ اما با خيال راحت مي توني چند جلسه اي صحبت كني. علي مي گويد: -نظرش كه منفي نيست. فقط فكر كنم بهتر باشه يكي دو بار تلفني صحبت كنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش كفش جغ جغه اي بخريم! نه، نقد را ول كردن و نسيه را چسبيدن كار من نيست. نقدا سيبي را به طرفش پرت مي كنم. در هوا مي گيرد. سري به تشكر تكان مي دهد. پدر لبخند مي زند و به تلويزيون نگاه مي كند و مي گويد: -ليلا جان به علي كار نداشته باش. هر چي خودت بگي. صداي تلفن بلند مي شود. نزديك ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمي كه مي كند و مي گويد: -عروس قشنگم خوبي؟ذهنم لكنت مي گيرد، حواسم را به زحمت جمع مي كنم. تا درست جواب بدهم. گوشي را كه به مادر مي دهم، پدر اشاره مي كند كنارش بنشينم. همراهش را مي دهد دستم. صفحه روشن است و پيامي كه توجهم را جلب مي كند: - حاج آقا جسارت نباشد، فكر مي كنم ليلا خانم ديروز خيلي اذيت شدند. اگر صلاح مي دانيد تلفني صحبت كنيم تا اگر قبول كردند، ادامه بدهيم. هر جور شما بفرماييد. چند بار مي خوانم. حواسم وقتي سر جايش مي آيد كه مادر گوشي را مي گذارد و با خنده مي گويد: -ليلا جان، مادرشوهرت خيلي عجله داره. علي مي گويد: -نه بابا باور نكنيد، مصطفي مجبورشون كرده به اين زود زنگ بزنند. بي اختيار مي گويم: -آقا مصطفي! چنان شليك خنده در خانه مي پيچد كه خودم هم خنده ام مي گيرد. لبم را گاز مي گيرم. گوشي بابا را پس مي دهم و به طرف اتاقم مي روم. صداي علي را مي شنوم كه بلند بلند مي گويد: -هر چي من مظلومم اين با آقا مصطفي، مصطفي جون، سيدم، عزيزم، مارو مي كشه. اين خط اين نشون. پنجره را باز مي كنم و خنكي هواي شب را بو مي كشم. اگر برق خانه ها نبود الان مي شد ميليون ها ستاره را ديد؛اما فقط يكي دو تا از دور چشمكي مي زنند. دلم مي خواهد مثل شازده كوچولو، ساكن يكي ازهمين ستاره ها بشوم تا تكليف زندگي ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هر طور كه صلاح مي دانم و درست است زندگي كنم. البته به شرطي كه مثل آدم هاي شازده كوچولو همه راست بگويندكه دارند چه غلطي مي كنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمي شوم. علي كه با در قفل شده رو به رو مي شود ، غر مي زند، از فكر شازده كوچولو درم مي آورد؛اما محال است در را باز مي كنم. علي است. نوشته: - خودت خواستي اين طور بشود و پيام بعديش كه: -پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفي رو بگيرم ازت. وپيام بعدي: -درو باز نكردي. با عجله و عصبي پيام بعدي را مي خوانم: -از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الان هم عصبي نباش. كار از كار گذشته ، شماره ات دست مصطفي جون است. اولين عكس العملم، همين بلندي است كه مي كشم ودومي اش هجوم به در اتاق. تا باز مي كنم، علي با گوشي اش مي افتند داخل. خودش را جمع و جور مي كند. دست و پايش را مي مالد و مي گويد: -كليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستي. زود كليد را در مي آورم و توي جيب لباسم مي گذارم. به روي خودش نمي آورد و مي گويد: -يه اتاق بهت دادن، اين قدر بي جنبه بازي در مي آري؟قفل كردن چه معني مي ده؟ با اخم مي گويم: - علي به بابا چي گفتي؟ كمرش را با دستش مي مالد و با ابروهاي درهم رفته نگاهم مي كند ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم . اوایل هفته بود و برای خودم جلوی تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازی امروز زنگ زده بود... بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟ - خوب بود. بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه. بعد با لحن آرزومندی گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودی. نمی دونی چیا تعریف می کرد. می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم. بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: - مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازی چیا تعریف می کنه. آخه تو کی میخوای شوهر کنی؟ اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یک کم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی! حرصم گرفت. با خشم جواب دادم: - اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاری شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند وای بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش و هرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادی داشته باشه،فکر کردی تو جلسه خواستگاری می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...برای اینکه خودت راه بیفتی بری خارج،داری منو هل میدی تو یک دنیای تاریک! مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزی می زد،خیره شدم. پایان فصل 29 فصل سی ام عيد آمده و رفته بود اما براي من هيچ لطفي نداشت . از ناراحتي در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و كسل به حياط سر سبز خيره شدم. صداي مادرم بلند شد : - مهتاب اگه پشيمون شدي زنگ بزن بابات بياد دنبالت . جوابي ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنيدم. پدرومادرم داشتندمي رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس مي زدم مادر هم با شنيدن حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و كوروش افتاه بود. چون بي و حرف و جنجال قبول كرد كه من خانه بمانم. روي تختم نشستم . ياد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتيم . من ليلا و آيدا و چندتا از دوستان قديمي شادي. وقتي به حسين اطلاع دادم كه به خانه شادي مي روم با خنده گفت : كجا هست ؟ با تعجب گفتم : مي خواي بياي؟ مردد گفتم : خوب شايد بيام با هم از روي آتش بپريم نيام؟ خوشحال جواب دادم : حتما بيا احتمالا ساعت 5/6 ،7 همه مي آييم دم در. بعد آدرس را دادم و بي صبرانه منتظر فرا رسيدن شب شدم. خانه شادي زياد با ما فاصله نداشت. يك مهماني دخترانه ترتيب داده بود تا دور هم باشيم. من هم ازخدا خواسته قبول كردم امسال سهيل به محله گلرخ مي رفت و من حسابي تنها مي ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و اين حرفها نبودند. قرار بود من دنبال ليلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجكها و ترقه ها بلند بود. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 واردآسانسورشدم و طبقه سوم وزدم. روبه روی آیینه ایستادم وشالم وجلوکشیدم و سعی کردم صورتم و بپوشونم. درآسانسوربازشد،قبل از اینکه برم بیرون اطراف ونگاه کردم که یک وقت بادیگاراینجانباشه. خلوت بود،خرپرنمی زد. ازآسانسوربیرون رفتم وآروم آروم به سمت راهرو رفتم،بادیگاردودیدم که جلوی درایستاده بود، یاخودخدامثل دیوبود. سرش توگوشیش بود،یک ستون وسط راهرو بود،بایدخودم وبه اون می رسوندم. نفس عمیقی کشیدم بلکه استرسم کم تربشه. بدجورمحوگوشیش بود،بایدازفرصت استفاده می کردم.‌آب دهانم وقورت دادم وسریع کفشام وازپام درآوردم تاصدای پاشنه کفشم بلندنشه. کفشم وتودستم گرفتم و باسرعت به سمت ستون دویدم. یه لحظه سرش وآوردبالاکه من همون لحظه پشت‌ستون قرارگرفتم. قلبم محکم به قفسه سینم می کوبید،چندتانفس عمیق کشیدم. گوشیم وازکیفم درآوردم و یک میسکال به مهتاب زدم. باکلافگی پشت ستون نشستم ومنتظربودم که مهتاب نقشش وعملی کنه.‌باصدای جیغ مهتاب ازترس دومترپریدم. مهتاب:کمک دزدکمک! باتعجب سرم وازستونبیرون آوردم وبه مهتاب نگاه کردم،داشت گریه می کردوجیغ می کشید. دقیقاجای قبلیه من یعنی سرراهروایستاده بود. روکردبه سمت بادیگاردو باگریه بلندجیغ کشید: مهتاب:کمک آقاتوروخدا،بیاکمک کن. قایمکی به بادیگاردنگاه کردم،هول کرده بود نمیدونست بایدچیکار‌کنه. مهتاب:آقابیادیگه توروخدا بیاکمک. بادیگاردسریع به سمت‌مهتاب دوید،سریع روم و به سمت دیوارکردم یک‌وقت نبینتم. به راهرونگاه کردم،مرددنبال پسرنوجوان می دویدمهتابم پشت بادیگارد بودوهمراهش می دوید. ازفرصت استفاده کردم وباسرعت نوربه سمت اتاق دویدم،سریع دروبازکردم ووارداتاق شدم. تندتندنفس میکشیدم بدجورحالم بدشده بود.سرم وآوردم بالاوبه خانم جون نگاه کردم. خدای من!چی می دیدم؟خانم جون عزیزم بین یک عالمه دستگاه آروم خوابیده بود. اشکم چکید،خواستم به سمتش برم که صدای زنگ گوشیم مانع شد. سریع گوشی روبرداشتم و پیام مهتاب وبازکردم. مهتاب:هالین سریع یکجاپنهان شوبادیگاردداره میاداتاق خانم جون. صدای دستگیره دراومد، پاهام شل شد. همه قدرتم وجمع کردم و سریع به سمت تخت رفتم وزیرتخت پنهان شدم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود . میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد . ـ سلام دخترم ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ... ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن ـ ممنون قربان ، یا علی ـ یا علی از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند . به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد . ـ سلام ، خانم رضوانی ؟ ـ سلام ، بفرمایید ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟ ـ بله ، معلومه ... ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ... ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا .... ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... . ـ خوبه ، متشکرم . ـ وظیفه است ، یا علی کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت : مینااااااا ؟ خودتی ؟ دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت : چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟ نوشته بود : " یاسم ، مینا خانم! " مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت : یااااس ؟!!!! همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت : اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 رو به روی در ، سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته و سمت راستش مبلمان چیده شده . در سمت راست در ، راهروی باریکی هست که در آن ٥ در دیده میشود . بعد از ورود همه بهاره وارد راهرو میشود و به دو در سمت راست اشاره میکند _در اول حمومه در دوم سرویس بهداشتی و بعد همانطور که به در های سمت چپ اشاره میکند میگوید _اینجا هم اتاقا هستن ، هر خانواده یه اتاق رو انتخاب کنه برای خواب و گذاشتن وسایلا همراه سوگل به سراغ اتاق ها میرویم تا هرکدام ، یک اتاق را برای خانواده هایمان انتخاب کنیم . اتاق اول دارای تخت بزرگ ٢ نفره ای همراه با کمد دیواری و آینه قدیست . اتاق دوم ٢ مبل تخت شو یک نفره همراه با کمد کوچک و یک میز تحریر دارد . و در نهایت اتاق سوم یک تخت دو نفره ، دو صندلی و یک تخت متوسط را در خود جای داده است . همه اتاق ها به یک اتدازه هستند و تمام وسایل به رنگ قهوه ای روشن است . بخاطر کمتر بودن تعداد خانواده ما اتاق دوم نصیب ما میشود . اتاق اول به خانواده عمو محمود و اتاق سوم هم به خانواده عمو محسن داده میشود . بخاطر خستگی راه شام آماده ای خریداری میکنیم و بعد از خوردن شام همگی برای خواب به اتاق هایمان میرویم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را به موج های دریا میدوزم . صدای آرامش بخش امواج دریا همراه با تصویر موج های کوچکش ، چنان آرامشی را به وجودت تزریق میکنند که گویی غمی در این دنیا وجود ندارد . الحق که دریا طبیب ماهری برای درمان غم و درد است . با صدای کشیده شدن کفش کسی روی ماسه های روان سر بر میگردانم . سوگل از بقیه جدا شده و دارد به سمت من می آید . کنارم می ایستد و به تخت سنگ بزرگی اشاره میکند _بیا بریم اونجا بشینیم به دنبالش راه می افتم و روی تخت سنگ مینشینیم . لبخند شیرینی میزند _این دریا تورو یاد چی میندازه ؟ شانه بالا میاندازم +نمیدونم ؛ سوال سختیه باید بهش فکر کنم . تو چی ؟ همانطور که به دریا خیره شده میگوید _یکی از دلایلی که دریا خیلی آرومم میکنه اینکه منو یاد چشمای کسی میندازه لبخند تلخی میزنم ، به تلخی پایان عشق نامعلوم خودم و سوگل +یاد چشمای شهریار میندازتت سر تکان میدهد _درسته . بعضی وقتا دلم میخواد غرق شم تو دریای چشمای شهریار . چقدر سخته که کسی رو دوست داشته باشی ولی ندونی اون شخص دوست داره یا نه &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هواپیما بر زمین نشست. دل تو دلم نبود برای دیدن خانواده و عزیزانم. بالاخره بعد از ماهها دوری به ایران برگشتیم. با جیغ از سرخوشحالی نجلا به او نگاه کردم _دایی جونم اومده ، دایی جونم اومده! به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم. همه خانواده به پیشوازمان آمده بودند. روهام و کمیل جلوتر از همه ایستاده بودند. محمدکیان عزیزم با آن صورت تپلی نازش روی شانه کمیل جا خوش کرده بود. نجلا با ذوق برایشان دست تکان میداد و بوس میفرستاد. روهام هم ادای غش کردن درمی‌آورد و صدای خنده نجلا اوج میگرفت. چند نفری که کنارمان بودند با لبخند به او نگاه میکردند. بالاخره بعد تحویل بار به سمت خانواده ها قدم برداشتیم. نجلا همچون کسی که از قفس آزاد شده به سمت آغوش بازشده روهام به پرواز درآمده بود. _دایی جو...نم خودش را که به آغوش روهام انداخت .روهام او را بلند کرد و چندین بار به دور خود چرخاند _دایی قربونت بشه،عشق دایی صدای خنده نجلا لبخند را به لبهای همه آورد. مادر برایم آغوش باز کرد. خودم را به آغوش گرم مادر سپردم _سلام مامان خوشگلم _سلام عزیزدلم .خوش اومدی عزیزم. _خانوم اجازه بده ما هم دخترمون رو ببینیم. با لبخند از مادرم جدا شدم و به سمت پدر رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم _سلام باباجون ،خوبید؟ _سلام به روی ماهت دختر بابا .قربونت بشم .تو خوبی؟ _خداروشکر.ممنونم. به سمت خاله ثریا رفتم که با چشمان اشکی نگاهم میکرد _سلام خاله جونم ،خوبید _سلام دختر قشنگم .ما خوبیم شما خوبید؟ _ممنونم خاله جونم .خیلی دلم براتون تنگ شده بود از آغوش خاله بیرون آمدم و به سمت حاج بابا رفتم. از گذشته ها پیرتر و شکسته تر شده بود ولی هنوز هم نگاهش همان مهربانی گذشته و چهره اش نورانیت قبل را داشت _سلام حاج بابا، _سلام دخترم. خوبی الحمدالله؟ _شما خوب باشید منم خوبم. _الحمدالله مثل گذشته ها بوسه ای روی پیشانی‌ام کاشت. او تا ابد برایم پدری بود که هوای دخترش را داشت . بعد ازدواجم با حمید نتوانستم او را برادرشوهر بدانم ، او همیشه برایم حاج بابا بود. مردی که وجودش نعمتی بود برای همه خانواده! _روژان خانوم ماهم هستیما!! با لبخند از آغوش حاج بابا بیرون آمدم و بی توجه به حرف روهام با کمیل و زهرا احوال پرسی کردم و بعد محمدکیان عزیزم را به آغوش کشیدم _الهی فدات بشم، عشق عمه. چندین بار محکم گونه اش را بوسیدم و او غش غش زد زیر خنده _مردم خواهر دارن ، منم خواهر دارم.هیییی دنیاا! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...! میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم ! با صدای زهرا به خودم اومدم . - ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟! - نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون. حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود... من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد. غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت ! این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم ، من رو از عالم خودم بیرون کشید. - ترنم جان ، بازم برات غذا بکشم؟ - نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود! - نوش جونت گلم! البته دستپخت زهرا خانوم بود. با ناباوری زهرا رو نگاه کردم ! - واقعا؟ خیلی عالی بود! دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا !! زهرا با شیرینی خندید - نوش جونت! چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه! 😉 نگاهم به روی مامانش برگشت. واقعاً همینطور بود. احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا ، تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه! اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد ،خورد پس کلَم ! « حسادت ، یک رنج بده! رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره ، بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه برو سراغ رنج های خوب ، تا رنج بد به سراغت نیاد! » شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم ، به همین وضعی که هست ، بود . و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...! زهرا با نگاه به ساعت ، مثل فنر از جا پرید - وای بدو ترنم! دیرمون شد!! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay