eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_شصت_چهارم حسين هم در اندوه گوش كرد و در آخر
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل پنجاهم از پنجره، به جادۀ سرسبز و همیشه زیبای چالوس خیره شده بودم. ترم جدید شروع شده بود و من به جای شادی و لیلا هم ثبت نام کرده بودم. سه هفته بعد از شروع کلاسها، دانشگاه برای استقبال از سال جدید، تعطیل شده بود. علی و سحر هنوز در سفر بودند و سهیل و گلرخ هم برای تعطیلات عید با پدر و مادر گلرخ به اصفهان رفته بودند. من و حسین هم تصمیم داشتیم برای تعطیلات به ویلای پدرم که چند وقتی بود کسی سراغی ازش نگرفته بود، برویم. پدر و مادرم هم چندین بار تماس گرفته بودند، پدرم در فروشگاهی که شوهر خاله ام کار می کرد، مشغول به کار شده بود. خانه ای هم در نزدیکی خانۀ خاله ام اجاره کرده بودند، اما از لا به لای حرفهایشان می شد به دلتنگی شدیدشان پی برد. با صدای حسین به خود آمدم: - به چی فکر می کنی؟ - به پدر و مادرم، این آخریه که باهاشون حرف زدم معلوم بود خیلی دلشون تنگ شده... حسین همانطور که از شیشه جلو، جاده را نگاه می کرد، گفت: - پدر و مادرا زندگی شون در زندگی بچه هاشون خلاصه می شه، پدر و مادر تو هم همین طورن، دور از شما بهشون سخت می گذره. بعد با لبخند پرسید: مهتاب، خیلی مونده؟ من تا حالا انقدر رانندگی نکرده بودم، اون هم تو جاده پر پیچ و خم! نگاهی به ساعت انداختم: نه دیگه، تقریبا یک ساعت و نیم دیگه می رسیم. بزن کنار جاده، من پشت فرمون بشینم. حسین جلوی قهوه خانه ای نگه داشت و گفت: - بیا یک چایی بخوریم، عجله ای نداریم که! بذار از هوا و طبیعت لذت ببریم. وقتی نوجوان سرخ رویی با لبخندی به پهنای صورتش، سینی چای را جلویمان گذاشت، حسین نفس عمیقی کشید و گفت: مهتاب باورت می شه؟ من تا حالا شمال را ندیده ام! با حیرت نگاهش کردم: راست می گی؟ حسین خندید: آره، تا وقتی بچه بودیم مسافرت طولانی مان تا قم به حساب می آمد و عصرها هم برمی گشتیم، یا می رفتیم امامزاده های اطراف تهران، برای همان ها هم کلی ذوق می کردیم و بهمان خوش می گذشت. پدرم، اصلا پول اینجور سفرهای به قول خودش لوکس رو نداشت. خوب، وقتی کسی پول نداره باید با اتوبوس بره مسافرت، بعد هم یک اتاق با هزار دردسر پیدا کنه و باز هم اجاره اش براش کمر شکن باشه، بعد هم خرج خورد و خوراک و بقیه تفریحاتی که تو این جور جاها رسمه، مثل قایق سواری و خریدن اسباب بازی های مخصوص شنا، خوب بهش حق بده که اصلا قید مسافرت رو بزنه، برای امثال پدر و مادر من یک مشهد رفتن ساده، حکم مکه رفتن برای پولدارها را داشت. حسین سری تکان داد و گفت: بعد هم که جنگ شد و من حتی اگر می توانستم هر نوع تفریحی را بر خود حرام می دونستم. چطور وجدانم راضی می شد که همسنگرام جلوی گلوله باشن و من در تفریح؟ بعد هم که دیگر دل و دماغ مسافرت کردن رو نداشتم، آخه تنهایی سفر مزه نمی ده... دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم: حسین تو خیلی تو زندگی رنج کشیدی... از خودم بدم می آد و خجالت می کشم! هر سال مسافرت به شمال، گاهی کیش، ترکیه، دبی... ماشین و انواع و اقسام وسایل رفاهی... حسین دستم را با مهر فشرد: عزیزم کار تو سخت تر از من بوده، با اینهمه نعمت و تفریح و امکانات خدا را یاد نبردن، هنره! چقدر این پسر خوب و مهربان بود. در هر مسئله ای چیزی به نفع من پیدا می کرد تا نرنجم. بعد از مدتی، بلند شدیم و این بار من پشت فرمان نشستم. وقتی جلوی ویلا رسیدیم، حسین در خواب بود. دستم را با ملایمت روی صورتش کشیدم. چشم باز کرد و خندید: رسیدیم؟ ببخش که خواب بودم، حتما بهت سخت گذشته... مش صفر در را باز کرد و حسین فوری پیاده شد و جلو رفت و با مش صفر دست داد. منهم سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. بعد گلی جلو آمد. مثل همیشه جلیقه رنگارنگی روی پیراهنش پوشیده بود. روسری را دور گردنش پیچیده و روی سرش گره زده بود. حسین با صمیمیت سلام کرد. جلو رفتم و صورت گلی را بوسیدم: - حالت چطوره گلی خانوم؟ چه خبرا...؟ خنده ای کرد: هیچی خانوم جون! شکر خدا می گذره. شما چطوری؟ آقا و خانم چطورن؟ ازشون خبر داری یا نه؟ بعد از چند دقیقه حرف زدن، مش صفر به گلی توپید: - بس کن زن، مهتاب خانم و آقاش خسته هستن. بعد رو به ما کرد: بفرمایید تو، بفرمایید. صدای گلی را از پشت سر شنیدم: خانم جان! غذا پختم روی گاز گذاشتم. حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: وای مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی با سلیقه است. وای چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره ای... حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار، حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازدرواردشدیم،به دنیانگاه کردم،همچنان اخماش توهم بود،معلوم بودراضی نیست ازاینکه اومدیم اینجا. به مهتاب که درسکوت کنارمون راه میومد نگاه کردم،ازفرصت استفاده کردم وضربه ای به پهلوی دنیازدم. دنیا:هوم؟ باصدای آرومی طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: +دنیاچته؟ اخمات وبازکن. لبخندزورکی ای زد وگفت: دنیا:باشه ولی لطفا زودتربریم.توهم بعد بگو جریان این چادرچیه؟ بالبخندوارامش گفتم: جریان نداره انتخابمه و دوسش دارم. مهتاب:آهااان،اوناهاش. دنیاباتعجب گفت: دنیا:چی؟ مهتاب:قبرشهیدگمنام،من هروقت میام اینجا میرم سرقبرشهیدگمنام. دنیاآهانی گفت و هرسه به سمت قبررفتیم. پنج دقیقه کنارقبر موندیم وبعدازفاتحه فرستادن، مهتاب گفت: مهتاب:بچه هامن میرم میکادوپخش کنم میخواید شماهم بیاید؟ چادرمو مرتب کردم وگفتم: +ماهم میایم‌. بعدروکردم به دنیا وگفتم: +پاشوبریم. دنیاهمچنان که زل زده بودبه قبربا صدای آرومی گفت: دنیا:شمابریدمن اینجامیمونم. متعجب نگاهش کردم؛خواستم چیزی بگم که مهتاب زیرگوشم گفت: مهتاب:بهتره تنهاباشه. لبم وکج کردم وزیرلب باشه ای گفتم.همراه مهتاب ازدنیا دورشدیم ومشغول پخش کردن میکادو شدیم. کارمون که تموم شد دوباره پیش دنیا رفتیم. باتعجب به دنیانزدیک شدیم.مهتاب زیرلب گفت: مهتاب:گریه می کنه؟ +فکرکنم. کنارش که رسیدیم سریع اشکاش وپاک کردو لبخندزورکی ای زدوگفت: دنیا:بریم؟ مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت: مهتاب:آره عزیزم. بانگرانی دستم و کنارصورتش گذاشتم وگفتم: +دنیاخوبی؟ نیم نگاهی به قبر شهیدانداخت وبا لبخندی گفت: دنیا:اره. مهتاب خیلی ریلکس گفت: مهتاب:خداروشکر. دنیاشالش رو مرتب کرد وبا دستمال کاغذی اشکاشو پاک کرد ودرواقع ارایششم پاک کرد و گفت: بریم. با تعجب به تغییر چهره ش نگاه کردم وهیچی نگفتم. به سمت درخروجی رفتیم. دنیادستش وگذاشت روشونم وباخنده گفت: دنیا:اگه گفتی نوبت چیه؟ دستش وازروشونش کنارزدم وگفتم: +نوبت بستنی دادن به دوتاشکمو. هردوخندیدن وچیزی نگفتن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند . ـ چیکار کردی ؟ ای خدا دست نزن برم پرستارو صدا کنم انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت : خداکنه برگردم ببینم نیستی ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد . محمدحسین : خواهشا بیشتر مراقب باشین اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت . پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت : قبلا کمرتون آسیب دیده ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : بله سوختگی هم داشته ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره . محمدحسین : ممنون آقای دکتر بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت : بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن... ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم . مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود . وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت : میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم ـ ممنون ، خودم حواسم هست ـ خب پس تا دم درتون میام در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت : چیه ؟! من سر قولم هستم ! خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا.. مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد . مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay